آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند نام» ثبت شده است

دو اتود بر «چرا هنوز فردوسی؟»

به درخواست دوستانم درمناسبت روز فردوسی -که دیروز بود- می‌باید یادداشت کوتاهی می‌نوشتم درباره‌ی فردوسی. بنا بود در این یادداشت مخاطبان عام و بیگانه با شاهنامه را به خواندن آن ترغیب کنم. برایم فرصت جالبی بود. ابتدا یک اتود نوشتم که مقبول آنها نیوفتاد، چه، از نظرشان زیاده مطنطن بود و مخاطب عام شبکه‌های اجتماعی را می‌رماند. پس اتود دومی را تدارک کردم و برایشان فرستادم، اما تا جایی که پیگیری کردم آن را سر موقع منتشر نکردند. 

باری، گفتم در این بلاگ که لاجرم در حکم «بایگانی» نوشتارهای پراکنده‌ام است، هر دو اتود را ثبت کنم: 

ادامه مطلب...
۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتاری در رثای جواد طباطبایی و فردوسی

مدتی قبل گفتاری کوتاه درباره‌ی جواد طباطبایی ایراد کرده‌بودم. این روزها، جدا از رساله‌ی دکتری و افلاطون، شاید بیش از همه فکرم درگیر پروژه‌ی فکری طباطبایی و صورت بندی روشن افکار اوست. در ادامه، ابتدا عنوان و چکیده‌ی گفتار، و سپس طرح کلی آن را می‌آورم. شاید بعدها بیشتر درباره‌ی این موضوع بنویسم..

 

جواد طباطبایی‌: در جستجوی فردوسی زمان

پس از انتشار خبر درگذشت جواد طباطبایی، بسیاری او را با فردوسی طوسی قیاس کردند یا فردوسی زمانه اش خواندند. با این همه نسبت طباطبایی با فردوسی و نیز زمانه ی ما چندان روشن نیست. با آنکه طباطبایی از ستایشگران کار سترگ فردوسی بود، اما هرگز پژوهش مدون یا حتا تک نگاری ویژه ای درباره او تحریر نکرد. از سوی دیگر، شرایط زمانه ی ما را نیز چندان مساعد پیدایش کسانی چون فردوسی نمی دانست و بنابراین پیدا بود که زیر بار اوصافی چون «فردوسی زمان» - نه برای خودش و نه دیگر معاصران- نمی رفت. اما این هنوز همه ی داستان طباطبایی با فردوسی نیست. طباطبایی تنها به اعلان بحران فقدان یا امتناع وجود فردوسی در زمان ما بسنده نمی کرد، بلکه افزون بر آن، درصدد بود شرایط امکان این فقدان را نیز واکاود. او میخواست بداند که چرا و چگونه هنوز نمی توانیم فردوسی دیگری داشته باشیم و با طرح این پرسش، در کسوت «یگانه جوینده ی راستین فردوسی در زمان ما» در آمد. در گفتار کوتاهی که در بزرگداشت او ایراد خواهم کرد، می کوشم با ارجاع به شاهنامه ی فردوسی و نیز پژوهش های طباطبایی، شرح خودم را از داستان «جستجوی فردوسی زمان» با مخاطبان درمیان نهم.

 

دریافت گفتار

۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

برای برفی که امان نمی‌دهد

برف که می‌بارد خنده‌ام می‌گیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بی‌جان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنه‌ی دشت و کوه و بیابان تک‌فام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگ‌اند، اما طبیعت یک‌رنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطره‌ی رنگی یگانه‌اند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بی‌نظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشک‌انگیز.

شهر اما به رنگارنگی‌اش می‌نازد؛ به اینکه هرگوشه‌اش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان می‌میرد، اما مرده‌ریگ‌اش را بر پهنه‌ی هستی برجای می‌گذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همه‌ی این حماسه‌ی تراژیک اما هنگامی کمیک می‌شود که برف باریدن گیرد. طبیعت می‌تواند به‌طرق گوناگون بساط شهر سست‌بنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. می‌بارد و تمام رنگ‌های چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدی‌اش مدفون می‌کند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشی‌اش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان می‌پاشد.

حالا ما ماندیم و شهری که رنگ‌های بی‌رنگ و رویش به‌جان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون می‌تواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یک‌سر همه پیش برف»...

 


دریافت

۲۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

کاوش در ژرفای واژگان

از میان لذات این دنیا، شاید سهم من تنها واژه‌دوستی -یا آنچه اعراب «شهوت کلام» می‌خوانند- باشد. سخت است زاده‌شدن و زیستن در دنیایی که گویا هیچ چیزش سر جایش نیست، و اگر جز این باشد باید آن را به‌پای بخت نوشت و نه برعکس! تحصیلاتم را تا آنجا که می‌شد ادامه داده و خواهم داد؛ اما بعید است که نه دانشگاهی بخواهد من و روشم را بپذیرد، و نه من زیر بار کار بیهوده‌ی آنها بروم. تازه اصلا اگر هم بروم مگر از دست من چه کاری ساخته است؟ علاقه‌مند کردن دانشجویان به فلسفه؟ شوخی است! شرط اول علاقه‌مندی آزادی در گزینش است، در شرایط جبر و جباری هیچ کس عاشق نمی‌شود و اگر هم بشود، به دو پول نمی‌ارزد! چگونه می‌شود دانشجویانی را که ناگزیرند چهار سال این رشته را بخوانند دل‌بسته‌ی این رشته کرد؟! آن کسی هم که از پیش دل بدان بسته باشد دیگر من و امثال من را می‌خواهد چه کار؟!

این تازه مربوط به یگانه کاری بود که من در آن اندکی ورزیدگی و توانایی دارم. در دیگر کارها که یا نامجرب‌ام و یا مجرب به تجارب ناکام؛ به قول حافظ عزیز، «من جرّب المجرَّب حلت به الندامه»! مساله گیرآوردن خرجی خود و خانواده‌ام نیست. من در خانواده‌ای بالیده‌ام که کار برایشان هرگز عاری نبوده. از هر گوشه و کنار، با ربط و بی‌ربط، اگر بشود می‌توانم ارتزاقی کنم، ولو در این شرایط، هر روزش کمتر از دیروز باشد. مساله شوق و شور ادامه است، چیزی که تاب سختی روزگار و خستگی جان را بیاورد. در این یک قلم، من هیچ چیز را نیکوتر از «ساحت سخن» نیافته، و ای‌بسا که تا آخر نیز نیابم. اغراق نیست اگر بگویم که با خواندن بیت «نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام» از فردوسی بزرگ، شوقی را یافتم که مانندش را هیچ جای دیگری نیازموده بودم. نه فقط من، بلکه از هیچ کس دیگر هم نشنیدم که چونان شور جاودان و یزدانی را به کار خویش ابراز کند. واژگان مرده‌ریگ دیرینه‌ی نیاکان دور دست مایند. همه عمر بدان مشغول و مشتغل بودند، چه هنگام خشم، چه هنگام خوشی، چه در نوش و چه در اندیشه. و چه کسی می‌داند چه بیشه‌زارهای سترگی که از این «تخم سخن» رسته‌اند! همان دهقان پاک‌زاد در جایی به‌زیبایی و نیکی گفته بود: «درختی که پروردی آمد به بار/ بیابی هم اکنون برش در کنار. اگر بار خارست خود کشته‌ای/ و گر پرنیانست خود رشته‌ای». زبان ما هم «بار خار» است و هم «پرنیان». بیشه‌ای به این گستردگی، برای همه‌ی ما، حتا پس از مرگ‌مان نیز جایی دارد. دیگر چه می‌خواهیم؟

 

 


دریافت

۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

روزهای زمستانی سیاست

-گفت: دیدی تمام این بلوای اخیر خوابید و آخرش هم چیزی نشد؟ متاسفم که تحلیل‌گران مدعی ما هم اسیر هیجانات‌اند و به‌جای واقعیات آرزوهای خود را تکرار می‌کنند!

 

- گفتم: شاید، اما حق با توست که ما انسان‌ها همگی اسیر عواطفیم و چاره‌ای هم جز تن‌دادن به این اسارت نداریم، اما از کجا معلوم که این اعلام «ختم قائله» هم خودش مصداق همان غلبه‌ی هیجانات نباشد؟

 

- گفت: چطور هیجانی؟!

 

- گفتم: هیجان کسانی که هر روز آرزوی «جمع‌شدن این بساط» را داشتند، اما کامی برنمی‌آوردند؛ خب این‌ها هم به مجرد اینکه نخستین نشانه‌های آرامی را ببینند می‌توانند ذوق‌زده شوند و اعلام پیروزی کنند، اینطور نیست؟

 

-گفت: حتا اگر اینطور باشد، باز هم این هیجان کجا و آن یکی کجا؟! یکی آرامش و ثبات می‌خواهد و دیگری بی‌ثباتی و شورش، یکی ناشی از تحقق واقعیتی است و دیگری ناشی از میل و خواسته‌های غیرواقعی!

 

گفتم: حق باتوست، من هم مثل تو فکر می‌کنم فرق بزرگی میان هیجانات هست و هیچ هیجانی را نمی‌توان به‌خاطر اینکه هیجان است محکوم کرد...

 

-گفت: پس قبول داری خودت هم هیجان‌زده بودی؟؟

 

-گفتم: بی‌شک! سنگ که نیستم، اما راستش من هنوز هم همان هیجان را دارم!

 

-گفت: نمی‌فهمم!؟

 

گفتم: خب من فکر می‌کنم سیاست شبیه روزهای زمستان است. روزهایش کوتاه و کم‌فروغ است، اما شب‌هایش دراز و تاریک است. اتفاق‌های اصلی آن در سرما و خاموشی شب رخ می‌دهد، بی اینکه چشم بیننده‌ای بتواند به‌درستی آن را ببیند. اما همین که روز شود دیگر خبری از اصل اتفاق نیست، جز ردپای تغییراتی که تنها می‌توانند خرده چیزکی از ابعاد اتفاقات دوشین به ما بگویند. روزگار به من آموخته حوادث بزرگ بی‌سر و صدا و در خاموشی رخ می‌دهند و تنها در بامدادان فردای آن می‌توان متوجه بزرگی دامنه‌ی آن شد. خیابانْ روزِ سیاست است، اما دل و دماغ مردمانْ شبِ آن است. دیری است که بهار و تابستان و پاییز سیاست ایران گذشته و حالا نوبت به زمستان آن رسیده. شب‌های درازی در پیش است و هر بامداد رد تغییراتی شگرف پیدا می‌شود. من هر روز صبح از دیدن رد این تغییرات هیجان زده می‌شوم. مهم نیست که وسط ظهر و در هیاهوی خیابان چه کسی بُرده و چه کسی باخته باشد، دامنه‌ی این حوادث خاموش شبانه اگر از حدی بگذرد، دیگر قلدرهای روزانه هم زورشان به آن نخواهد رسید..

 

-گفت: حقا که برخی به هیجان اعتیاد پیدا می‌کنند و این اعتیاد هم گویا درمانی ندارد!

 

-گفتم: حتمن همینطور است! آدمی‌زاده معتادِ عواطف است...

۰۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۵۹ ۱ نظر
سعید ابریشمی

داستان‌زنی‌های حافظ: ملائک مست و شاعر دیوانه!

مشهور است که غزل یک قالب شعری نامنظم و بی‌سامان است، به این معنا که می‌توان جای بیت‌های آن را جابه‌جا کرد بی‌آنکه خللی در معنای کل آن پیش آید. این موضوع باعث شده است تا غزل‌سرایان میان‌مایه وسوسه شوند تا به سراغ مضامین و شهودات کلی بروند و سروده‌هایشان نیز بیشتر به‌سبب همان مضامین و شهودات کلی در خاطر خوانندگان جای‌گیر شود. توگویی که شاعر یک شهود کلی درباره زندگی، جهان یا هر مضمون کلان دیگر بدست آورده باشد و حالا بخواهد در واریاسیون‌های واژگانی گوناگون آن شهود را پرورده و پردخته کند.

با این‌همه باید حساب غزل‌سرایان بلندپایه را از خیل عظیم میان‌مایگان جدا کرد. در جهان ادب ایرانی دو نام را باید بلندای ستیغ غزل‌سرایی بشماریم: سعدی و حافظ. غزل‌های این دو، صورت و بوطیقای ممتاز دیگری دارند که اکنون به مورد دوم، یعنی لسان الغیب خواهم پرداخت. حافظ، چندانکه پیشتر نیز گفته بودم، به نوعی روح و روحیه‌ی فردوسی را در پیکر غزل پارسی می‌دمد. یکی از وجوه این دمش حافظی، داستانی‌ یا دراماتیزه‌کردن غزل‌هاست. هرچند غزل حافظ نیز به‌سبب سرشت غزلین خود محشون از شهودات کلی و بی‌سر و سامانی غزل‌های دیگر غزل‌سرایان می‌نماید، اما به‌خلاف غزل‌های دیگر -چه در غزل‌های چشم‌گیر سعدی باشد، چه خیل عظیم غزلیات میان‌مایه‌ی دیگران- شهودات غزل حافظی اساسا سرراست و روشن و مفهوم نیستند. دلیل این ابهام و ایهام شهودات حافظ را باید در همان روح داستانی حاکم بر آن جست. در شعر او، همواره نوعی پی‌رنگ -هرچند نه همیشه پیدا- در کار است. وحدت مکانی داریم، شخصیت‌هایی و نیز وقایع و تحولاتی که بر این شخصیت‌ها می‌گذرد. از این حیث حافظ احیاگر شیوه‌ی فردوسی تواند بود، اما برای آنکه بتواند میان صورت داستانی فردوسی‌وار و نیز شهودات آذرخش‌گونه‌ی غزلیات پیوندی برقرار کند، از تمهید بسیار هوشمندانه‌ای بهره می‌برد: وارد کردن «حافظ» به‌عنوان یک شخصیت در دل داستانی که خود حافظ روایت می‌کند. از این حیث، شاعر به‌خلاف داستان‌های شاهنامه، خود به بخشی از داستان خودش بدل می‌شود و همین نیز داستان سرراست را در غزلیات اثیری درهم سرشته می‌کند. «کسب جمعیت» داستان از «زلف پریشان» غزل با چنین شگردی ممکن می‌شود. برای بدست آوردن شهود کلی هر غزل باید بتوان داستان حاکم بر آن را بیرون کشید و همچنین برای بیرون کشیدن داستان آن نیز باید همواره توجه داشت که چگونه خود شخصیت سراینده از شخصیات‌های اصلی داستان است و طی این داستان درست بر او چه رفته است. با لحاظ همین دیالکتیک «داستان» و «غزل» می‌توانیم متوجه راز شگرف غزلیات حافظ بشویم. در ادامه خواهم کوشید این روش را درمورد یکی از غزلیات پرآوازه‌ی حافظ پیش بگیرم:

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی افلاطونی با فردوسی!

پادشاهی کیخسرو در شاهنامه با دیباچه‌ای عجیب آغاز می‌شود. فردوسی از این دیباچه‌ها کم در شاهنامه‌اش ندارد، اما گشودن گره از معنای آنها چندان آسان نیست. از طرف دیگر، به‌سبب سرشت دراماتیک متن شاهنامه، بسیار کم پیش می‌آید که سخنی از خود فردوسی را مستقیما بخوانیم. بیشتر سخنان، گفته‌های شخصیت‌ها در متن یک داستان است و پیداست که نمی‌توان به‌سادگی آنها را منتسب به خود فردوسی ساخت، حتا اگر شخصیت اصلی داستان باشند. از دیگر سو، میدانیم خود داستان‌های شاهنامه نیز ساخته‌ی دست فردوسی نیستند و او تنها گزارنده و سراینده‌ی آنها بوده است، و بنابراین فاصله‌ی گفتار شخصیت‌ها با گفتار خود فردوسی دو پله خواهد بود: از سویی شخصیت‌ها در دل یک داستان مواضعی دارند که اقتضای درام آن است و نه اندیشه‌ی نویسنده، و از سوی دیگر، حتا خود آن داستان نیز از اندیشه‌ی شاعر نتراویده است.

با این‌همه، تردیدی نیست که سراسر شاهنامه به اعتبار چگونگی سرایش -و نه چیستی داستان سروده شده- دستکار فردوسی بزرگ ماست و کیست که نداند در هنر شعر، چگونگی همواره بر چیستی تقدم دارد و اندیشه‌ی اصلی شاعر از خلال آن بیان می‌شود.

با این‌همه، از معدود مواردی که خود شاعر گویا مستقیما و بدون میانجی‌گری داستان دیگران با ما سخن می‌گوید، همین دیباچه‌هایی است که بر داستان‌هایش آورده است. هرچند خود این دیباچه‌ها پیوندی وثیق با داستانی که در پی‌شان آمده دارد و شیوه‌ی خواندن آن داستان را به خواننده نشان می‌دهند، اما می‌توان آنها را جداگانه خواند و در آنها درنگ کرد. در ادامه می‌کوشم به حد توانایی اندکم در 13 بیت آغازین یکی از مهم‌ترین فرازهای شاهنامه درنگی داشته باشم...

ادامه مطلب...
۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

الان دیگر چه وقت شعر و فلسفه است؟!

به دیدار دوستی قدیمی رفته بودم. از احوال و افکارم پرسید، گفتم این روزها سخت دل‌مشغول ادبیات و فلسفه‌ی کلاسیک هستم. به رویم نیاورد، اما پیدا بود که از من ناامید شد. پنداری می‌خواست بپرسد در این ایام پر سوز و گداز دیگر چه جای فلسفه و ادبیات است؟ به او حق می‌دهم، ادبیات و فلسفه با درک آکادمیک امروزین‌شان، فرآورده‌هایی «فرهنگی» برای ایام صلح و گذران وقت و سرگرمی هستند. غریب نیست که از عمده‌ی اساتید پرکار همان ایام صلح نیز، در این روزها هیچ بانگ معناداری بر نمی‌آید.

اما راستش را بخواهید نه ادبیات و نه فلسفه، در معنای اصیل و کلاسیک‌شان، هیچ یک محصولات صلح و دغدغه‌های «فرهنگی» نبودند. از قضا، شعله‌های پرسش‌های فلسفی در روزهای پر تب و تاب تباهی و نبرد همه علیه همه بالا گرفته و می‌گیرد، و پژواک آثار ادبی بزرگ در آوای کوس جنگی است که طنین تواند انداخت. سقراط درست در میانه‌ی جنگ‌های خانه‌خراب‌کن پلوپونزی و درگیری‌ها و بی‌ثباتی‌های سیاسی پیاپی آتن بود که طرح کاخ بلند فلسفه را پی‌افکند و فردوسی و همر نیز گزارشگر دل‌آزارترین نبردهایی بودند که در سراسر گیتی سراغ داشتند. وانگهی، سقراط و فردوسی و همر و حافظ در این تهلکه‌ی مرگ و زندگی توانستند زیباترین امور را ببینند و از پی آن، جهانی نوآئین را تاسیس کنند. فلسفه و ادبیات فست‌فودی شده‌ی امروز که در دپارتمان‌های علوم انسانی یا کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها خرید و فروش می‌شود، البته هیچ پیوند و نسبتی با آن ریشه‌های کلاسیک ندارند و نتوانند داشت. 

من اتفاقا این روزها تمامی کسانی را که به سائق روزهایی روشن‌تر و احوالی خوش‌تر، هر یک به قدر وسع خود پایمردی می‌کنند فرامی‌خوانم به خواندن جدی کلاسیک‌ها. نه برای تشفی خاطر یا فراغت یا دست‌شستن از پیکارشان بر سر صلح و ثبات. باید کلاسیک‌ها را خواند تا اتفاقا راه و رسم درست مبارزه و برچیدن بساط ستم و پی‌افکنی «کاخ‌های بلند» را آموخت. کلاسیک‌ها به شما «ایدئولوژی» نمی‌فروشند. مهم نیست ایدئولوژی‌تان کدام است یا حتا در کدام سوی میدان هستید. اگر کلاسیک‌ها را خوب بخوانید درخواهید یافت که چگونه زیبا و شرافت‌مندانه بایستید در ایستاری که ایستادید، و خواهید دانست که شرافت در شیوه‌ی درست ایستادگی است و نه جایی که در آن می‌ایستند. 

تردید نکنید که اگر وقتی برای خواندن کلاسیک‌ها وجود داشته باشد، درست در میانه‌ی همین کشاکش‌های جان‌فرسای زندگانی است؛ و نه هرگز در فراغت فرهیخته‌مآب اساتید علوم انسانی...

۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر
سعید ابریشمی

چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟

حتمن این بیت عجیب حافظ به چشم‌تان خورده است: «خیالِ حوصلهٔ بَحر می‌پَزَد، هیهات/  چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟»

درباره‌ی معنای مصرع اول این بیت، طبق معمول معرکه‌ای درگرفته است. از توضیح معانی گوناگونی که برایش ذکر کرده‌اند می‌گذرم. بگذارید واژه به واژه با حافظ عزیز پیش رویم:

خیالِ .... می‌پزد!

این ترکیب امروز برای ما قدری غریب است. ما بیشتر به «خیال‌پردازی» عادت داریم یا در واقع ما فقط بلدیم «خیال‌بپردازیم». پرداختن هم خودش باز داستان شگرفی دارد. برای نمونه اگر در شعر فردوسی رد این واژه را بگیرید -به‌ویژه با صورت «پردُختن»- می‌بینید که معنای آن «تهی‌کردن» و «پیراستن» و «سِتُردن» است. ما وقتی می‌گوییم که داریم خیال‌پردازی می‌کنیم، در واقع بی‌اینکه بدانیم داریم می‌گوییم «خیال را تهی می‌کنیم». حقا که خیالات دنیای ما، تخیل را بیشتر خالی می‌کند تا پُر! و اگر بخواهیم خیلی نازک‌سخنی کنیم، در نهایت می‌گوییم «خیال‌پروری». «پرورش» هم کاری است که با گیاهان رستنی یا کودکان و جوانه‌ها و جوان‌ها می‌کنیم، انگار که خیال ما طفلی صغیر باشد که نیازمند پروراندن و تربیت ماست. اما حافظ ترکیب «خیال پختن» را می‌آورد که با هر دو مورد پیشین تفاوت دارد: پختن همواره پختن چیزی خام است و پخته‌شدن استعاره‌ای است از آزمودگی یا مجرب‌شدن. خامی که می‌پزد و پخته می‌شود بی‌نیاز از مربی و پرورنده‌ای است که او را بپروراند. آدم پخته تنها یک آموزگار دارد: آزمون‌های تجربه‌اش. و حالا نگاه کنید به ترکیب «خیال ... می‌پزد»؛ خیال نه طفل صغیری است که کسی آن را بالغ کند، نه مخزن که آن را خالی کنند یا پر. خیالْ خامی است که دارد می‌پزد و تجربه کسب می‌کند. اما برسیم به تعبیر مرکزی:

حوصله‌ی بحر!

ما امروز «حوصله» را خوب می‌شناسیم؛ لابد شنیده‌اید که در حال ملال می‌گویند «حوصله‌ام سر رفت». باری، خود این حوصله چیست که سر می‌رود؟ پیداست که باید چیزی شبیه به ظرف یا کاسه باشد. بی‌راه نرفته‌ایم: در فرهنگ لغات برای حوصله برابرهایی نظیر «چینه‌دان» و «سنگ‌دان» پرندگان ذکر کرده‌اند. مفسرین برای همین هم خواسته‌اند آن را مجاز از «دل و سینه» بگیرند. اما خب در این صورت روشن نیست «خیال‌پختنِ دلِ دریا» دقیقا به چه معناست؟ خب یک پاسخ محتمل این است: «دلْ خیال دریاشدن را در سر می‌پزد»؛ اما باز من نمی‌فهمم چرا دل باید بخواهد بحری شود؟ بگذریم از اینکه چرا باید عضو دون‌پایه‌ای چون چینه‌دان را مجاز از دل گرفت؟ راستش من مایلم آن را همان «گنجایش» و «بردباری» و «طاقت» بفهمم. در این صورت، حوصله‌ی بحر باید معنای نزدیک‌تری داشته باشد: گنجایش دریا.

خیالِ حوصله‌ی بحر می‌پزد

اگر هر چه یافتیم را به هم ببافیم باز یک مشکل پیدا می‌شود: گنجایش دریا چگونه می‌تواند خیال داشته باشد؟ درست است که در عالم شعر می‌توان اوصاف انسانی از جمله خیال را به اشیا بخشید، اما دقیقا چه تصویر شاعرانه می‌توان از تخیلات گنجایش دریا داشت؟! پس بگذارید «خیالِ حوصله‌ی بحر» را «تخیل‌کردن گنجایش دریا» بفهمیم نه و گنجایش دریایی که تخیل می‌کند! در این صورت، باید بپرسیم چه کسی «گنجایش دریا» را تخیل می‌کند؟ پاسخ این پرسش را باید در همان ترکیب عجیب «خیال‌پختن» جست. اگر من بگویم «شام امشب را من می‌پزم» پیداست که فاعل جمله کیست. ولی اگر بگویم «گرمای اجاق این غذا را می‌پزد» دیگر شخص خاصی فاعل این جمله نیست؛ همچنانکه «پخته‌شدن آدم‌ها» در کوره‌ی روزگار. پس مساله این نیست که کسی خیال گنجایش دریا را در سر داشته باشد، مساله این است که تخیل‌کردن گنجایش دریا چون کوره‌ای خیال‌ورز خود را می‌پزد.

اما می‌دانید چه چیز این بیت عجیب است؟ اینکه حافظ به‌خلاف حکمتی که بارها بدان اشاره کردیم، «کوره‌ی پختگی» را نه روزگار می‌داند و نه تجربه‌ها و آزمون‌هایش. آنچه ما را خواهد پخت، خیالی است به غایت محال، خیالی به وسعت بی‌پایان دریا. و بله! گمان نکنید کسی که «تجربه‌ی بیشتر» داشته باشد، لابد پخته‌تر است، پخته آنی است که خیالی به وسعت دریا داشته باشد. اما مگر نمی‌گویند کسی پخته است که دیگر دست از آرزوهای محال شسته باشد و جهان را در حد مقدورات و محدودیت‌هایش بشناسد و بخواهد؟ قطره‌ی محال‌اندیشی که خیالِ حوصله‌ی بحر دارد چگونه پخته تواند بود؟ پاسخ را حافظ در واپسین واژه‌ی این مصرع به ما گفته است: «هیهات»!

هر اجاق باید آتشی داشته باشد تا بتواند بپزد. آتش این اجاق اما اگر بی‌اندازه روشن بماند نه پختگی، که سوختگی برجای می‌ماند. پخته آنی است که «به‌موقع» از سر اجاق بردارندش. «هیهات!»ِ حافظ همین هشدار است. با این‌حال، این هیهات بیشتر شبیه «آوخ»گفتن است، نوعی «افسوس»خوردن و «دریغ»گفتن. کسی از بیرون ما را از آتش خیال نمی‌رهاند. این آتش خودش می‌سوزاند و با سوختن‌اش ما را هشدار می‌دهد. جز سوختن راه دیگری برای پخته‌شدن نیست، و این همان «ضرورت محال‌اندیشی» است که می‌تواند محالات را از سر ما بیرون کند..

 


دریافت

۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۱:۵۲ ۴ نظر
سعید ابریشمی

در تنگ رستگاری و راه فراخ تباهی

«از در تنگ درآیید که هرآینه در بزرگ و راه فراخ به هلاکت می‌فرجامد» (متّی 7:13-14)

این آیه‌ی انجیل را همیشه دوست می‌داشتم؛ هرچند تنها در مقیاسی فردی و نه اجتماعی. سرشت این گفته فردی است، چرا که اگر بنا باشد همگان «از در تنگ درآیند»، نخستین چیزی که تباه می‌شود همان کنندگان این کارند! شاید به همین سبب بود که در ادامه‌ی این آیه آمده است «پیمایندگان این راه [=راه فراخ] بسیاران‌اند».

بگذریم؛ در عمر کوتاهم از معدود نوبت‌هایی که گوشم بدهکار سخنی آسمانی بوده، یکی همین مورد است. کتاب نخست ترجمه‌ام، کتابِ دشواری بود که پوست از سر من و همکارم کند، و تازه در کتاب دوم بود که اندک آب خوشی از گلویم پایین رفت. رساله‌ی کارشناسی ارشدم موضوعی در سطح رساله‌ی دکتری داشت و البته باید بگویم که نتوانستم چنانی که باید از پسش برآیم. اما باز درس نگرفتم و برای رساله‌ی دکتری به سراغ موضوع بسیار دشوارتری رفتم که نه فقط در ایران، بلکه کمتر پژوهنده‌ای در جهان سراغش رفته است. هرچند که به‌خلاف وعده‌ی انجیل، چندان مزه‌ی رستگاری و زندگانی جاوید را هنور نچشیده‌ام، اما هنوز که هنوز است وقتی وسوسه‌ی انجام کاری بزرگ به جانم بیوفتد، شوری جوان‌سالانه تنم را در می‌نوردد و می‌لرزاند. از جمله‌ی این «بی‌موالاتی»ها اتفاقی است که در آستانه‌ی آن هستم و هنوز ابعاد دشواری و بزرگی‌اش برایم پیدا نیست. قصه از این قرار است که بعد از گفتگو با یکی دو نفر از دوستانم، از «آرزوی دور و درازم» برای ترجمه‌ی کتابی مهم و دشوار و شورانگیز گفتم. آن دوستان هرکدام جداگانه گفتند «پس چرا دست به کار نمی‌شوی؟» من اما این گفته‌شان را حمل بر تعارف و روحیه‌دادن کرده بودم. دیروز که برای تحویل نسخه‌ی بازبینی کتاب دوم سری به ناشر زدم، با این پرسش غیرمترقبه رویارو شدم: «شنیده‌ایم که می‌خواهید کتاب مهمی را ترجمه کنید!» طبیعتا می‌باید جا می‌خوردم و می‌پرسیدم کدام کتاب؟! جا خوردم، اما چیزی نگفتم؛ اندکی درنگ کردم و گفتم: «آه بله! کتاب بسیار مهم و خارق‌العاده‌ای است...». بی‌اینکه درست بفهمم چه می‌گویم شروع کردم به توضیح محتوای کتاب و قانع کردن ناشر برای انتشارش! وقتی از اتاق بیرون می‌آمدم هنوز خوب دستگیرم نشده بود که درست چه می‌گفتم. توی آسانسور بودم که یادم افتاد در پایان گفتگو به ناشر قول دادم تا نمونه کار را طی چند هفته‌ی آتی بفرستم!

راستش درست نمی‌دانم کاری که مرتکب شدم حماقت بود یا گزینشی درست. من تازه ابتدای کار رساله‌ی دشوار دکتری هستم، هزار گرفتاری ریز و درشت دیگر دارم و این کتاب، اثری است دشوار و حجیم -حدود 600 صفحه!- که نه ارتباط مستقیم با پژوهش دکتریم دارد و نه حتا به‌خلاف دو کتاب قبلی، تخصصی یا فلسفی شمرده می‌شود. هیچ دلیل معقولی برای انجامش ندارم، مگر همان شور انگیزاننده‌ای که با هر بار خواندن آن آیه در بن وجودم احساس می‌کنم...

۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۲۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی