به درخواست دوستانم درمناسبت روز فردوسی -که دیروز بود- می‌باید یادداشت کوتاهی می‌نوشتم درباره‌ی فردوسی. بنا بود در این یادداشت مخاطبان عام و بیگانه با شاهنامه را به خواندن آن ترغیب کنم. برایم فرصت جالبی بود. ابتدا یک اتود نوشتم که مقبول آنها نیوفتاد، چه، از نظرشان زیاده مطنطن بود و مخاطب عام شبکه‌های اجتماعی را می‌رماند. پس اتود دومی را تدارک کردم و برایشان فرستادم، اما تا جایی که پیگیری کردم آن را سر موقع منتشر نکردند. 

باری، گفتم در این بلاگ که لاجرم در حکم «بایگانی» نوشتارهای پراکنده‌ام است، هر دو اتود را ثبت کنم: 

چرا «هنوز» فردوسی؟
1)وقتی این سوال را می شنویم، پاسخ های زیادی از قبل در چنته داریم: فردوسی حافظ زبان فارسی و فرهنگ ایرانی است، یا آنکه غرور ملی مان را وامدار اوییم. اما بیایید برای یک بار هم که شده، این سوال را از خود فردوسی بپرسیم.
2) اگر فردوسی اکنون پیش ما بود، باز هم شاهنامه را می سرود یا می خواند؟ اگر غرض فردوسی از سرایش شاهنامه صرفا تثبیت زبان فارسی بوده باشد، قاعدتا دیگر ماموریت آن پایان یافته بود، چراکه این زبان اکنون دیگر سال هاست که تثبیت شده. اگر هم صرفا پای غرور ملی در میان باشد، احتمالا کارهای تبلیغاتی بسیار موثرتری نسبت به سرایش یا بازخوانی شاهنامه از دست انسان هوشمندی چون او برمی آمد.
3) بااین همه، فردوسی پیشاپیش به ما گفته است که اگر او در عصر یا زمانه ی دیگری بود، چه بسا که شاهنامه اش شکلی دیگر پیدا میکرد: «تو این را دروغ و فسانه مخوان/ به یکسان رَوِشْنِ(=روش) زمانه مدان». او شاهنامه اش را برحسب راه و روش زمانه ی خود سروده و پیداست که با تغییر زمانه نیز شیوه ی سرایش آن تغییر میکرد.
4) آیا این بدان معناست که اگر فردوسی امروز بود دیگر شاهنامه را نمی سرود؟ بسیار بعید است! زمانه هر چه قدر هم عوض شده باشد، اما فردوسی مدعی است که در نامه ی نامدارش  «دروغ و فسانه»ای نگفته، شاید از راه دیگری آن را می سرود، اما متنی سراسر دیگرگون نه!
5) اما مگر محتوای شاهنامه چیست که فردوسی حتا امروز نیز از سرایش آن دست بر نمیداشت؟ خود او پاسخ را به ما گفته است:
«پژوهنده‌ی روزگار نُخُست/ گذشته سَخُن‌ها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخوَرد/ بیاورد کین نامه را گرِد کرد
بپرسیدشان از کَیان جهان/ وُزان نامداران و فرّخ مِهان
که گیتی به آغاز چون داشتند/ که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نیک اختری/ بریشان‌بر آن روز کُنداوری
بگفتند پیشش یکایک مِهان/ سَخُن های شاهان و گشت جهان»
پیداست که پای «پژوهشی» درمیان بوده که این پژوهش نیز در پی دانستن «روزگار نخست» است.
6) گذشته ها گذشته و دیگر تغییر نمی کند، بنابراین روش زمانه هرچه قدر نیز دگرسان شود، گذشته همانی خواهد ماند که بود.
7) پژوهنده ای که فردوسی از آن سخن گفته، صرفا پروای دانستن گذشته ی ملت یا کشوری خاص را نیز نداشته، او جوینده ی سخن موبدانِ «ز هر کشوری» است و از آنها درباره شاهان و بزرگان  «جهان» می پرسد و می خواهد بداند روزگار دلاوری های انها چگونه به اخر رسید.
8) اما این موبدان خردمند در پاسخ به پژوهنده ی ما از «سخن های شاهان و گشت جهان» خواهند گفت. به این معنا شاهنامه تنها نامه ای درباره ی شاهان سرزمینی خاص نیست، بلکه همچنین نامه ی خود شاهان نیز هست و گذشته از آن، مساله ی اساسی آن نیز کشاکش میان شاهان و چرخش چرخ روزگار، یا به قول فردوسی «گشتن جهان» است.
9) پژوهنده ی ما می داند که در فرجام این کشاکش انسان پیروز نیست، و «گیتی خوارشده» تنها میراث شاهان نامی جهان برای ماست. حتا بزرگترین شاهان نیز «شکار»اند «یکسر همه پیش مرگ» و مرگ حتا کامکاری کامکاران را ناکام می گذارد.
10) اما این همه ی داستان نیست! اگرچه همه چیز به «گشت جهان» می گردد و «مرگ پتیاره» نیز گرداننده ی بخت انسان هاست، اما فردوسی به خلاف شاهان و پهلوانانش هرگز ناکام و بازنده به مرگ نیست: «نمیرم از این پس که من زنده ام/ که تخم سخن را پراکنده ام».
فردوسی به نیروی افسونگر و افسانه ای دست یافت که هیچ یک از شخصیت های بزرگ او بدان دست نیازیدند: فردوسی نامیرا گشت و بر مرگ چیره شد! او از راه سرودن داستان یگانه ی کشاکش انسان و مرگ، و به نیروی سلاح سخن بر مرگ پیروز شد. این پیروزی فردوسی، نه فقط پیروزی او، بل پیروزی تمامی شاهان و پهلوانانی است که در نبرد تن به تن با مرگ شکست خورده اند. فردوسی اگر نه تن و جان، ولی نام آنها را در سخن نامیرا میکند.
11) حالا بیایید دوباره به پرسش اول مان بازگردیم: اگر فردوسی امروز بود، دوباره سراغ شاهنامه می رفت؟ پاسخ این پرسش چندان دشوار نیست: او شاهنامه را می سرود، زیرا کشاکش انسان و مرگ هنوز که هنوز است پابرجاست و انسان ها هنوز برای این مشکل پاسخی بهتر از پاسخ فردوسی پیدا نکرده اند: جاودانگیِ (در) سخن.

 

 

چرا «هنوز» فردوسی؟
1) وقتی سوال «چرا فردوسی؟» را می شنویم، انبوهی از پاسخ های کلیشه ای به یادمان می آید، چیزهایی نظیر اینکه «چون او حافظ فرهنگ و زبان ایرانی است». اما اگر بپرسیم چرا «هنوز» فردوسی؟ دیگر این پاسخ ها کارساز نیستند. چون دیگر سال هاست که زبان فارسی یا فرهنگ ایرانی تثبیت شده. با این حال فردوسی «هنوز» هم حرف های مهمی برای گفتن دارد. بیایید در سالروز منسوب به او، برخی از این حرف ها را مرور کنیم.

2) فردوسی «داستان گو» است. هگل در جایی گفته بود که «من به زبان آلمانی فلسفه آموختم»، شاید بتوان درباره فردوسی نیز گفت «او به زبان فارسی داستان گفتن آموخت». انسان بی داستان، انسان بلاتکلیف است. فردوسی به ما یاد میدهد با داستان است که میتوانیم تکلیف خودمان را با خودمان روشن کنیم.

3) فردوسی ساده می سراید. بارها شده که وقت خواندن برخی متون دچار سردرگمی می شویم. بسیاری نیز اصلا گمان میکنند پیچیده گفتن و پیچیده نوشتن نشانه ی دانشمندی آنهاست. فردوسی «حکیم» اما یک تنه کل کار و بار آنها را بهم میریزد: حکمت و زیبایی در سادگی است و شاهنامه معیار این سادگی در زبان ماست.

4) فردوسی به ما می آموزد چگونه با داستان ها به مسایل مهم فکر کنیم. مسائلی مانند جبر و اختیار، عدالت و خیانت، منشا جنگ و صلح، نسبت عشق و کینه، خیر و شر و.... این اندیشه ها در کار فردوسی هرگز به صورت مباحث انتزاعی و کلامی مطرح نمی شوند. شاهنامه همه ی این مفاهیم را در تار و پود داستان هایش تنیده و نشان می دهد که هر کدام از این مفاهیم چه «داستان»ای دارند، بی آنکه در دام نمادگرایی انتزاعی یا نصیحت های کلی بیوفتد.

5) فردوسی از معدود شاعران در سراسر تاریخ جهان است که به راستی دغدغه ی «انسان» و «شناختن» او را دارد. شعر او شعری درباره ی انسان ها و برای انسان هاست. شاهنامه میخواهد ما را با انسان هایی خاص آشنا کند، بی آنکه درباره ی انسانیت به طور کل شعارهای تکراری بدهد. فردوسی هنرش را در پرداختن شخصیت هایش به نمایش می گذارد، و نه در به کار گرفتن آرایه های ادبی یا مفاهیم انتزاعی درباره انسان ها به طور کل.

6) فردوسی مدافع واقع بین خرد است! فیلسوفان در کل تاریخ فلسفه همواره به دفاع یا حمله به عقل مشغول بودند. برخی شان خرد را در جایگاه شاهی نشانده و برخی دیگر آن را جعلی و تاریخی و نسبی دانسته اند. خرد اما برای فردوسی نه این است و نه آن. خرد برای فردوسی در درجه ی نخست «زیستن خردمندانه» است، نه اندیشه های خرداگرایانه. در میان داشته های ما بیشترین اهمیت را دارد، اما زورش به بسیاری از نیروهای روان و جهان ما نمی رسد. داستان های شاهنامه نشان میدهند دشواری اصلی پیش روی انسان این است که «چگونه به سر عقل آید»، نه اینکه آیا باید عاقل بود یا نه!

7) فردوسی سرشت و سرنوشت تراژیک انسان را می شناسد و می شناساند. او می داند بسیاری از آنچه بر سر انسان می آید در اختیار او نیست، هرچند مسئولیت آنها با اوست. قهرمان های شاهنامه همگی انسان های فعال و کنشگر و جنگنده اند، اما هیچ یک دچار توهم اراده ی مطلق نیستند. در عین حال خبری هم از جبرگرایی منفعل در شاهنامه نیست. فردوسی میداند زندگی انسان همان جنگ بی پایان او با سرنوشت خویش است، جنگی که گاه انسان پیروز است و گاه سرنوشت، اما در واپسین پرده ی این جنگ، این مرگ است که حتا پیروزی انسان های پیروز را  ناکام می گذارد!

8) فردوسی در برابر مرگ بازنده نیست. هرچند تمامی قهرمان ها و ضدقهرمان های شاهنامه سرانجام به مرگ می بازند، اما خود فردوسی بر مرگ چیره می شود: «نمیرم از این پس که من زنده ام/که تخم سخن را پراکنده ام». فردوسی خودش به سلاحی دست می یابد که دست هیچ یک از پهلوانانش بدان نرسیده بود و با آن مرگ را شکست میدهد: سلاح سخن. مرگ با آدمی و ماندگاری اش سر ستیز دارد، اما «سخن» جایگاه نامیرایی انسان هاست. سخن، نه فقط نام انسان ها، بلکه «داستان زندگی»شان را نیز ماندگار می سازد.

9) و سرانجام اینکه، فردوسی با نامیراشدن خودش در سخن، تمامی شخصیت های شاهنامه ی خود را نیز نامیرا میکند. شخصیت هایی که هر کدام شان در نبرد تن به تن با مرگ جان شان را باختند، اما حالا از طریق سخن فردوسی، اگر نه جان و تن، اما یادشان نامیرا شد. «آخر شاهنامه» حقیقتا «خوش است»، چراکه با پایان آن، تمامی باخت ها به برد تبدیل میشود. فردوسی نشان میدهد چگونه راه پیروزی تک تک ما، از پیروزی همه، حتا کسانی که باخته اند، می گذرد.