برف که میبارد خندهام میگیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بیجان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنهی دشت و کوه و بیابان تکفام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگاند، اما طبیعت یکرنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطرهی رنگی یگانهاند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بینظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشکانگیز.
شهر اما به رنگارنگیاش مینازد؛ به اینکه هرگوشهاش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان میمیرد، اما مردهریگاش را بر پهنهی هستی برجای میگذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همهی این حماسهی تراژیک اما هنگامی کمیک میشود که برف باریدن گیرد. طبیعت میتواند بهطرق گوناگون بساط شهر سستبنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. میبارد و تمام رنگهای چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدیاش مدفون میکند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشیاش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان میپاشد.
حالا ما ماندیم و شهری که رنگهای بیرنگ و رویش بهجان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون میتواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یکسر همه پیش برف»...
ای برف، ای شگرف،
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
یکباره از بسیط زمین پاک کردهای
کولاک کردهای!