آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۷ مطلب با موضوع «درنگ‌نامه» ثبت شده است

وقتی تن کلمات تیر می‌کشند

می‌دانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم کلمات موجودات روحانی و بی‌جسم‌اند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، به‌خصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی به‌هم زده‌اند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی می‌شوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم می‌شوند.

اما خب دوست مشترک‌مان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانی‌اند. جسم شاید کلمه‌ی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد می‌کشد و کیفور می‌شود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست می‌گوید. کلمات راستی راستی تنانه‌اند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر می‌گذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه می‌سوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر می‌آورد و شیرین‌بانی از حافظ چگونه کامت را خوش می‌کند...

حالا دیگر وقتی کلمه‌ای سر راهم سبز می‌شود حسابی دست و پایم را جمع می‌کنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه می‌داند که تن این غریبه با تنش چه می‌کند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمی‌خوانم، بل هر جمله‌ای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جمله‌ای را شروع می‌کنم به خواندن، همین که مزه‌ی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمی‌گردانم و همان چند واژه‌ی نیم خیس خورده را از کام بیرون می‌ریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب می‌دانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...

۰۳ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

در دفاع از خرد عرفی

می‌دانی ابراهیم، گاهی فکر می‌کنم «آگاهی»بخشی، آن‌قدرها که برخی گمان دارند، کار خوبی نیست! منظورم فقط این نیست که آگاهی‌های بخشیده شده (!) می‌توانند کاذب یا گمراه‌کننده باشند. این فقره را زیاده گفته‌اند، برایش هم راه‌حل‌های من‌درآوردی، و گاه مضحک، کشف کرده‌اند: سواد رسانه‌ای، تفکر انتقادی و مشتی محصول رنگ و رو پریده‌ی دیگر!

مشکل من صحت‌سنجی اطلاعات یا صناعاتی از این دست نیست. اصلا فرض کن تمامی آگاهی‌هایی که گسترانیده می‌شوند عین حقیقت و مرّ واقعیت باشند. خب بعدش چه؟ آیا تضمینی هست که انسان‌ها با دانستن اینها نیک‌بخت‌تر شوند؟ امروزه روز دیگر به‌لطف شهوت داده‌پراکنی، بازار مکاره‌ای برپا شده که هر صورت‌نَشُسته‌ای برایت مجتهد در صد باب می‌شود و هرکس مرجع تقلید خودش است. می‌دانی چه چیز این وضع بد است؟ اینکه دیگر خبری از «درنگ» و «تعقل» نیست. وقتی سر آدم‌ها کمتر از این شلوغ بود، این فرصت را داشتند مزه‌ی هر داده‌ای را حسابی بچشند، وارسی کنند، و سرانجام با احتیاط و رعایت جوانب حکمی صادر کنند. حالا اما ماجرا طور دیگری است. از در و دیوار داده می‌ریزد، بنابراین حتا اگر فرصتی هم برای مزمزه‌کردن آنها بیابی، در گردابی از دانسته‌ها غرق می‌شوی و می‌بینی که جز گرایش‌ها و امیال بی‌واسطه‌ات دیگر راهی برای ترجیح چیزی بر چیز دیگر نمی‌یابی. کافی است که انتخابی بکنی، بعد از آن دیگر راه هزاران توجیه برای انتخابت گشوده است.

نه اینکه پیشترها کسانی توجیه نمی‌تراشیدند یا همگان به‌حکم عقل محض عمل می‌کردند، نه! از قضا از دیرباز قاعده بر این بود که مردمان نخست با میل خود برمی‌گزیدند و سپس با عقل خود گزینه‌شان را ظاهرالصلاح می‌نمودند. همان موقع هم اندک‌شمار بودند کسانی که گردن به حکم خرد بدهند، و همان اندک‌شمار هم همیشه در رکاب متابعت عقل نبودند. وانگهی، آن زمان خردمند نبودن سخت‌تر بود. برای همین بود که دیوانگان هم می‌کوشیدند ادای عقلا را دربیاورند و عرفا هم ژست فلسفی بگیرند. دلیل این هم آن بود که توفان داده‌ها و دانسته‌ها هنوز این‌چنین نتوفیده بود. دانش در حکم گوهر کم‌یاب بود و برای شکارش باید به دل اقیانوس‌ها می‌زدی و پوست سخت صدف‌ها را می‌گشودی. هر بی‌سروپایی را نمی‌رسید که دست به مفاهیم آن‌چنانی بساید و پیش خود گمان برد که هر آنچه را دست‌فرسوده لابد دست نیز یازیده است. می‌توانی در هر کثافتی غوطه بخوری، و وقتی اعتراض کردند که این چه گندآبی است که از آن می‌آشامی، با پر رویی و درشت‌خویی بگویی «برو کمی مطالعه کن و سواد بیاموز تا بدانی خودت در چه درکاتی از جهنم افتادی و خبر نداری!». 

من در برابر تمامی این «سواد»ها -که هم‌نام مسمایش جز سیاهی‌ها نیستند- از خرد عرفی دفاع می‌کنم. از همان آگاهی بنیادینی که بیش از دهان و هرزه‌دهانی، بر گوش و چشم اتکا دارد و تا چیزی را نبیند و برنرسد، باور نمی‌کند. اگر نتوان راستیِ آگاهی‌ را خود بیازماییم، حتا اگر راست باشد به چه کار ما تواند آمد؟ و کسی که خرد عرفی دارد نیک می‌داند که آزمودن کاری است بس دشوار و عمرفرسا، پس هر یاوه‌ی نابسوده‌ی ناسودمندی را نباید آزمود. خرد عرفی می‌داند که برای انسان میرا، سودمندی، بر حقیقت و حتا زیبایی اولی است، هرچند هر نازیبای ناراستی را نیز به‌آسانی سودمند نمی‌انگارد. 

دانش در ابتدا از همین خرد عرفی آغاز شد و از زمانی که راهش را از آن جدا کرد، آبستن هزار گونه ایدئولوژی رنگارنگ شد. دانش را باید بر دوش خرد عرفی نشاند، ورنه هرچه بیشتر بدانی، بیشتر تباه توانی شد. بی‌سبب نبود که فردوسی از قول یزدگرد چنین سرود: «مدارا خرد را برابر بود/ خرد بر سر دانش افسر بود».

۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

اندر شباهت فلسفه و سیاست

می‌دانی ابراهیم! سیاست و فلسفه شباهت زیادی با هم دارند. هر دو تکیه و تاکیدی موکد بر «پندار» مردمان می‌کنند، درحالی که هر دو منکر این‌اند. جالب این‌که یکی منتها الیه «عمل» است و دیگری در سرحدات «نظر»؛ انگار که اگر هر کدام را تا پایانش بروی، به یک نقطه می‌رسی: پندار.

پندار را هم که حتما می‌شناسی، فلاسفه آن را در برابر حقیقت می‌گذارند. سروکار سیاست با پندارهاست، اما پندارهایی که می‌پندارند عین حقیقت‌اند، فلسفه هم، دست‌کم در صورت سقراطی‌اش، به همان‌ها درمی‌آویزد. مگر حقیقت را چه کسی می‌داند که چیست؟ و گیریم که حقیقت را بتوانیم بشناسیم، از کجا پیداست که به حال ما مفید افتد؟ و باز گیریم که مفید هم باشد، چگونه می‌توان دست دیگران را گرفت و بدان رسانید؟ با نطق و خطابه؟ با زور گزَنَک؟ این است که اصلا سیاستْ کار سخت را ساده کرد و جای شناختن حقیقت، پنداشتن حقیقت را معیار گرفت، چون اندر این عالم کسی نیست که حقیقت را با سنجه‌ی پندارش نسجد.

شباهت دیگری هم میان فلسفه و سیاست هست. هم فیلسوف و هم سیاسی‌مرد باید لاجرم یک‌جا بایستد و دیگران را بگوید «همه‌ی شما غرق پندارید و نه شناخت، از پندارهای خود دست بشویید تا حقیقت را بر شما بنمایم». اینجاست که این هر دو باید بتوانند نشان دهند «پندارگران» چیره‌دست‌اند: پندار نو را رنگ کنند و جای شناخت به ایشان بفروشند. اما این را نباید به‌حساب رندی این دو طایفه گذاشت، ایشان اگر هم خود نخواهند «ره افسانه بزنند» باز مردمان و «روش زمانه» از ایشان چنین خواهد خواست. مردمان تاب دوری از حقیقت را ندارند. آرامش وجودشان را زمانی بازمی‌یابند که باز بپندارند در حقیقت خانه دارند، بی‌اینکه بدانند دارند صرفا چنین می‌پندارند. 

و سرانجام اینکه هم فیلسوف راستین و هم مردسیاسی نژاده، هر دو می‌دانند حقیقتی که باید مبنا و معیار زندگانی انسان‌ها باشد چیزی جز همین نسبت ایشان با پندارهایشان نیست. شاید پندار آنها یکسره بی‌ربط باشد یا بویی از راستی نبرده باشد، اما دست‌کم یک حقیقت را نشان می‌دهد: اینکه چیزی در آن پندارها هست که چیزی از ایشان را به‌سوی خود می‌خواند. حقیقتی که فیلسوف و مردسیاسی در کار سیاست و فلسفه باید بتوانند به آن برسند و کار خود را برمبنای آن سامان دهند، یافتن همان دو عنصر هم‌بسته است. اما آیا فیلسوفان و سیاست‌مداران باید آن حقیقت را به مردمان بگویند؟ آیا اصلا می‌توانند آن را به ایشان بگویند؟ پاسخ منفی به این هر دو پرسش است که این دو طایفه را تا این حد بدنام کرده و در عداد شاعران نشانده: سه دروغ‌زن بزرگ: فیلسوف، شاعر و مرد سیاسی. 

۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی بر سر پسااسلامیسم

پیش از این، گفتگویی نیمه مکتوب با میلاد دخانچی داشتم و برخی از وجوه پروژه‌ی فکری او، یعنی پسااسلامیسم ، را به مظان سنجش نهادم. در زیر گزارش این گفتگو را از باب ثبت و ضبط و خواندن خوانندگان احتمالی می‌آورم:

 

دکتر رنانی اخیرا آسیب‌شناسی‌ای از تجربه تشیع در ایران ارایه داده که نزدیکی هایی با آسیب شناسی تو (پسا اسلامیسم) دارد، و از جهاتی حتا از آسیب شناسی تو دقیق تر است. تو سعی میکنی کاسه کوزه ها رو سر فلسفه‌ی ملاصدرا و حتا ارسطو (یعنی پدر دیالکتیک!) بشکنی، درحالی که رنانی اینجا نشون میدهد تبارشناسی وضع کنونی در وهله اول به نهاد فقاهت برمیگردد که خود این نهاد دو موتاسیون مهم داشت، یکی در صفویه و دیگری در قاجار و حاصل جمع این دو رو در تجربه جمهوری اسلامی میبینیم.
در واقع پسا اسلامیسم با وجود رادیکالیسمی که در نقد اسلامیسم به خرج میدهد، یعنی با هجمه به فلسفه‌ی ملاصدرا، در واقع ایده ی کنونی ولایت رو زیر سوال می‌برد، اما هنوز به حد کافی رادیکال و جدی نیست. بارها گفتم و بازهم میگویم نمایندگان اندیشه‌ی صدرایی علامه و جوادی آملی است، و نه خمینی و مصباح.
دکتر طالب زاده در کتابش -گفتگوی هگل با فلسفه‌ی اسلامی- وجوه دیالکتیکی تفکر صدرا را نشان می‌دهد و جالب اینکه این نکته را از قول جوادی آملی متذکر می‌شود که در اندیشه‌ی صدرایی نوعی جمع نقیضین داریم.
پس مشکل اصلی تشیع سیاسی فعلی نه در رکن ولایت صدرایی، بلکه در رکن فقاهت است. مشکل فقاهت هم باز از ارسطو نیست، چون اصلا دیالکتیک را ارسطو و دیگر یونانی ها دیالکتیک کردند و هگل هم دقیقا بر همین موضع رو تکیه میکند. مشکل بزرگ فقاهت اتفاقا نفی منطق ارسطویی در فقه اخباری است (صفویه) که منجر به تکثیر خرافات میشود، و در وهله ی بعد هم ایده ی تقلید در فقه اصولی است که به نفی تفکر استدلالی و آزاد (منطق ارسطویی) بین عموم مردم و مقید کردن آن به فقها و مراجع تقلید می‌فرجامد. یعنی اصولی ها استدلال/منطق رو فقط برای خودشون میخواهند و نه مقلدین، و مقلدین صرفا آزادند که مرجع تقلید انتخاب کنند.
جمهوری اسلامی سنتز این دو ایده است، از تشیع اخباری نفی مطلق تفکر استدلالی و بنابراین آزادی اندیشه بین فقها رو میگیرد (مرجع تقلیدی که با استدلال علیه قرائت رسمی باشد رو برنمی تابد) و از تشیع اصولی هم ایده ی تقلید رو (یعنی خود مقلدین هم مجاز به آزادی اندیشه و تفکر استدلالی و خودبنیاد نیستند).
من امروز دیدم که در پاسخ به یکی از پرسش های کانالت دوباره به صدرا و ارسطو حمله کردی و در جای دیگری دوباره از پروژه ابن عربی و عرفان نظری دفاع کردی. این یعنی تضعیف تفکر عقلی آزاد (ارسطو) و تقویت تفکری که بزرگترین کمک رو به فقه کرد تا همان تفکر عقلی رو تضعیف کند.

ادامه مطلب...
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه درباب «صغارت»

درود بر دکتر عزیز!
دیدم یادداشتی جدید نوشتی و حیفم آمد مثل همیشه از نقد بی نصیب بگذارم‌اش!
1) من فعلا کاری به این گزاره کلی ندارم که مبانی روشنگری با مبانی تصوف و عرفان نظری تعارض دارند. مشکل بزرگ بخش اول یادداشت تو این است که خود جمله ی کانت با خود جمله ی عین القضات ناسازگاری دارد. کانت از کاربست عقل فرد برای استنباط تکالیف خودش دفاع می‌کند، اما عین القضات کل مقوله ی تکلیف [عقلایی] را ملغی می‌کند. حرف کانت این نیست که «تکلیف برخیزد»، کانت میخواهد «عقل»، «بدون راهنمایی دیگری»، تکلیف فرد را روشن کند. این دیگری هم فقط افراد دیگر نیست، از قضا دیگری عقل، همان «دل»ای است که عین القضات می‌گوید، دلی که بناست «حکم» آن «قائم شود». قرینه ی ادعای من تعابیری است که این دو برای توضیح ایده خود می آورند: عین القضات «عبور از بدن» را شرط «رفع تکلیف» می داند، اما کانت پذیرفتن مسئولیت «خویشتن» را مبنای «کاربست عقل». هر رفع «تکلیفی» که روشنگری نیست. هیچ چیز به اندازه ی «بی خود»شدن عرفا با «خوداگاهی» روشنگری متعارض نیست، همچنانکه در روشنگری، «تصرف در طبیعت» مبنای انسان نوآئین است و در آئین درویشی «تصرف در طبیعت عین کفران نعمت است».

2) تو چگونه از گزاره ی «عبور از بدن» عین القضات مفهوم «مسئولیت پذیری» را استنباط کردی؟ مبنای اصل مسئولیت، همچنانکه خودت گفتی، «تشخیص مصالح» است و اساسا کسی که خواهان انسلاخ از بدن، به عنوان تجسم فردیت و شخصیت انسان است، چگونه می تواند فرد مسئولی باشد؟ کسی که مسئولیت اولین داشته اش، یعنی بدن، را برعهده نمیگیرد و اساسا خواهان «رفع تکلیف» از خویش است، چگونه میتواند مسئولیت پذیر باشد؟

3) در مورد تفسیری خاصی که از مفهوم صغارت دادی هم باید بگویم به شدت موافقم، اما باز ملاحظاتی درباره آن دارم. «صغیر» یک معنای حقوقی هم دارد که روشنگری دقیقا به آن مربوط بود: صغیر کسی است که خودش صلاحیت و رسمیت تصمیم‌گیری مستقل ندارد و «ولی» یا قیم باید برای او تصمیم بگیرد. به این معنا، خروج از صغارت، خروج از قیمومیت یا «ولایت» است. این «استیت» مدرن که تو هر از چندی لگدی حواله اش میکنی، دقیقا دارد نسبت حاکم با شهروندان را از «ولایت» به «شهروندی» بدل میکند و صغارت شهروندان را منتفی میکند.

نکته ی مهم اینجاست که صغارت بیشتر از اینکه وضعیتی روانشناختی باشد، وصفی حقوقی است، یعنی اگر کسی هرچه قدر هم «با جنبه» باشد، تا زمانی که در دایره ولایت تعریف شود، هنوز صغیر است. برای «صغیر»نبودن، یا همان «رشید»بودن، باید یک مرجعیت وثیق بیرونی «رشادت» تو را به رسمیت بشناسد. اساسا «رشید»بودن یک وضعیت مدنی/حقوقی/سیاسی است!

 وقتی شریعتی داشت نسبت حاکم و شهروندان رو ذیل «امت و امامت» صورت‌بندی می‌کرد، دقیقا در حال جایگزین کردن رشادت با صغارت بود. حتا اگر بخواهیم مثل عبدالکریمی سخن شریعتی رو تلطیف کنیم و بگوییم منظور شریعتی، نه وِلایت (قیمومیت)، بلکه وَلایت (محبت) است، باز داریم توی همین زمین بازی می‌کنیم، چون این فرد صغیر است که نیازمند محبت وَلی است. اما فرد رشید، میتواند «دوستی» (فیلیای یونانی) کند. دوستی، رابطه ای دو طرفه میان دو انسان مستقل است. ارسطو فلسفه سیاسی را مبتنی بر همین اصل «دوستی» کرد، و افلاطون هم از اساس منکر الگوی شبانی یا پاستورال برای حاکمیت بود. در عصر جدید و استیت مدرن، همین اصل دوستیْ ذیل لیبرالیسم احیا می‌شود که روی دیگر سکه ی آن، همان «تشخیص دشمن» است. دوستی بی دشمنی یا دستکم تشخیص امکان دشمنی، وجود ندارد. اصلا دلالت لفظ «رشادت» هم از همینجا میاد: اینکه فرد رشید قادر به دشمنی کردن با دشمنان است، و درست به همین دلیل هم توانایی دوستی‌ورزیدن با دوستان را دارد. این دقیقا در برابر الگوی شبانی/پاستورال است که حاکم/شبان باید مراعات رعیت را بکند، به او محبت ورزد و در برابر دشمنان از آنها محافظت کند. اینجا هم وِلایت (به معنای سرپرستی و قیمومیت) و هم وَلایت (به معنای مهر و محبت) نافی اصل دوستی و نیز رشادت هستند. نمی شود در سطح الهیات سیاسی طرفدار الگوی «امت و امامت» بود و در سطح گفتار نظری از مردم خواست که «صغیر» نباشند.

 

ادامه مطلب...
۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

دو اتود بر «چرا هنوز فردوسی؟»

به درخواست دوستانم درمناسبت روز فردوسی -که دیروز بود- می‌باید یادداشت کوتاهی می‌نوشتم درباره‌ی فردوسی. بنا بود در این یادداشت مخاطبان عام و بیگانه با شاهنامه را به خواندن آن ترغیب کنم. برایم فرصت جالبی بود. ابتدا یک اتود نوشتم که مقبول آنها نیوفتاد، چه، از نظرشان زیاده مطنطن بود و مخاطب عام شبکه‌های اجتماعی را می‌رماند. پس اتود دومی را تدارک کردم و برایشان فرستادم، اما تا جایی که پیگیری کردم آن را سر موقع منتشر نکردند. 

باری، گفتم در این بلاگ که لاجرم در حکم «بایگانی» نوشتارهای پراکنده‌ام است، هر دو اتود را ثبت کنم: 

ادامه مطلب...
۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

پوست‌انداختن

سلام ابراهیم؛ 

امروز می‌خواهم برایت از احوال و افکاری بنویسم که دیری است اندیشناکم کرده‌اند. «آدمی‌ موجود عجیبی است»؛ لابد بارها این عبارت تکراری را خوانده یا شنیده‌ای. آنقدر تکراری است که دیگر بیشتر از خود آدمی‌زادگان، تعجب از عجیب‌بودن انهاست که عجیب است! اما چه کنم، چون ترفند بلاغی بهتری را بلد نبودم چاره‌ای جز تکرار این هزار-بار-مکرر ندارم: «آدمی موجود عجیبی است». حالا می‌دانی از چه چیزی در عجبم؟ از اینکه همه چیز این حیوان دو پای وراج تخته‌بند زمانه و روزگار است، اما خودش «سر به دنی و عقبی فرونیاورد». می‌دانی ابراهیم، همه چیز ما «باور»هایمان است، حتا اگر پیش خودمان گمان بریم که به هیچ چیزی باور نداریم. اما ما هیج چیزِ باورهای‌مان نیستیم، آنها ما را به چیزی نمی‌گیرند، و همین که گردش روزگارشان به سر بیاید، قید جملگی باورمندان را می‌زنند و می‌روند. اگر کسی آنقدر بختیار باشد که «اجل»اش پیش از اجل باورش رسیده باشد، البته که زندگانی شورانگیزی را سپری کرده است، و به‌ویژه اگر در راه باورش هم جان داده باشد، که این بختیاری را، دست‌کم با نام خودش، ابدی کرده است. اما اگر بخت با او یار نبوده باشد، روزگار باورهایش را زودتر از خودش می‌برد. برخی به‌شوخی گمان می‌کنند که لابد این خود آنهایند که از باور پیشین‌شان «بُریده»اند، من اما به‌سان قدما و به باوری خرافی، فکر می‌کنم این خود چرخ گردون است که می‌گردد و دست آخر باورها را با گردش‌اش «می‌بَرد» جای دیگری. شاید اصلا دلیل تغییر باورها همان «نیروی گریز از مرکزی» باشد که از چرخش چرخ گردون به کانون باورها وارد می‌آید، پس آنها را «جا کَن» می‌کند و به دوردست‌ها پرتاب می‌کند تا روزگاری دیگر و به شکلی دیگر باز ما را دست‌خوش خود کنند.

حالا می‌دانی چرا این همه تامل «انسان‌شناختی» را برایت گفتم؟ چون فکر می‌کنم من جزو نسلی بودم که «درگذشت» باورهایش را پیش از درگذشت هم‌سن و سال‌هایش دید. البته که حق داری اگر بگویی نسل ما چندان هم به نسل باورمندان شبیه نبود. شاید دهه 30 تا اوایل دهه 60 رنگ و بوی باورمندان راسخ‌العزم را می‌داشتند، اما به گروه خونی ما چندان نمی‌خورد پای آرمان خاصی بایستیم. اما خب پسرجان، باید بگویم که باورمندی که همه‌اش «آرمان‌گرایی» نیست. آرمان‌گرایی شاید صورت شداد و غلاظ باورمندی باشد، اما همه‌ی باورمندان که آرمان‌گرا نیستند. نسل ما هم هرچند متهم به بی‌آرمانی بود و هست، اما برچسب بی‌باوری به ما -و شاید اگر راستش را بخواهی، به انسان بماهو انسان!- نمی‌چسبد.

باور بزرگی که ما بدان سخت دل‌بسته بودیم، باوری که روی‌اش قمار کردیم، این بود که ایران بالاخره نظم و نظامی بسامان خواهد یافت. حکام‌اش هرکه باشد و هر چه‌قدر هم کله‌شق، لابد دست‌آخر از روی غریزه‌بقا و با سیلی‌های واقعیت بیدار می‌شود و ناگزیر می‌شود به مدار عقل عرفی بازگردد. این باور تا روزگاری -شاید تا پایان تابستان 96- زور و نیرو داشت، آن‌قدر که بتواند نقشی مبهم از آرزوی مان را در پیش چشم‌مان قلم بزند. اما خب کم‌کم روزگار آن به‌سر می‌رسید. دلیل‌اش شاید این بود که ما خوش‌باوران هرگز حساب نکرده بودیم پول مفت نفتی چه پرده‌ی زخیمی می‌تواند پیش چشم خواب زدگان برافرازد و خرد عرفی‌شان را خرافی و عقل سلیم‌شان را ناسالم کند.

از «عوام» که هرگز چشم امیدی نداشتیم. آنها بسیار پیشتر از این امتحان‌شان را پس دادند؛ «عِرض خود بردند» و «زحمت ما داشتند» و اصلا برای رفع همان «زحمت» بود که ما آن همه نقشه و برنامه ریخته بودیم. حَرَجی که بر آنان نبود، مگر چه چیزی به آنها داده‌بودند که حالا انتظار بهتر از آن را داشتند. پس نوبت ما بود، مایی که اصلا باور تاریخی‌مان این بود که باید هم به این مردمان فرودست و هم به آن حاکمان فرادست چیزهای زیادی فرابدهیم تا بتوانیم از این مهلکه برجهیم. انصاف حکم می‌کند که بگویم این فرودستان خیلی بهتر از آن فرادستان فراگرفتند و کارهای به نسبت مهمی کردند. اما خب آثار شکست از همان دهه 80 داشت پیدا می‌شد. فرادستان برای آنکه از چوب تنبیه ما قسر دربروند، «یخ اژدهای» دماگوگیا را آب کردند تا پیش چشم ما نمایش اژدهاگیری برپا کنند. خیلی زود، پس از 88 دریافتند که دیگر خودشان هم به‌سختی می‌توانند آن اژدها را مهار کنند. اول سر اژدها را زدند و بعد، پیمان موقتی با ما بستند؛ مایی که زخم «اژدها بازی» اینها هنوز روی گرده‌مان تازه بود. و باز وقتی دیدند به‌ناگزیر باید تن به حکم عقل سلیم دهند، دوباره ترفند قدیمی را رو کردند. مارگیران را آوردند تا دوباره مارهای‌شان را آزاد کنند که ما را از همانجایی که پیشتر گزیده‌شده بودیم بگزند. باز موسم بازگشت اژدهای دماگوگیا بود. باز باید برای فرودستان روضه می‌خواندند که ماها سرشان را کلاه گذاشتیم. هم‌زمان که سنگ‌های جامعه‌ی مدنی را بسته بودند، سگ‌های دست‌آموزشان را گشودند. حاصل‌اش شد ایران پسا 96. 

دیگر دور باور ما به سر رسیده بود. این باور اما یک باور بی‌اهمیت نبود. واپسین دژی بود که در این جهان دهشتناک بدان پناهی داشتیم. البته که خوش‌بینی‌ها و خامی‌های فراوانی داشت. خوش‌بینی بی‌جهتی داشت نسبت به ایده‌ی جامعه‌شناختی «جامعه مدنی». این خوش‌بینی از اینجا می‌آمد که اصلا نتوانسته بودیم به‌دقت و روشن‌رایی بیندیشیم که مضمون مفهوم «مدنی» در ترکیب «جامعه‌ی مدنی» چیست! مدنی آن‌طور که آبای فلسفه سیاسی مدرن -از هابز تا لاک- مراد می‌کردند - و نه جامعه‌شناسان پساهگلی- و آنگونه اصلا در خود سنت ما و در متون فلسفی آمده بود، هرگز به معنای حیطه‌ی مستقل از دولت و رژیم آن نبود. مدنی، چه در قدما و چه در آبای مدرنیته، به‌معنای رژیم سیاسی یا دولت عرفی بود. ما نباید فریب سفسطه‌بازی ایدئولوژی‌های جامعه‌شناسانه را می‌خوردیم و عرصه‌ی قدرت سیاسی را اینقدر خوش‌بینانه تسلیم حریف می‌کردیم و زمین بازی خودمان را در «درون بیرون دولت» تعریف می‌کردیم. نمی‌شد راس و ریاست را به کسی سپرد و بعد با «ترکیب فشار و چانه‌زنی» سر عقلش آورد. آن کس که در بالا نشسته، اصلا چون زورش چربیده و توانایی فشارآوردنش بیشتر بوده توانسته بالا بنشیند. با شعبده‌بازی با ایده‌ی جامعه مدنی، در فقدان یک رژیم سیاسی عرفی، نمی‌شود هیچ دریچه‌ای به اصلاح امور گشود. گذشته از این فریبکاری با واژگان، اصلا چه کس گفته «نیروهای جامعه مدنی» یا آنچه موسوم است به «طبقه متوسط» به‌خودی خود قادر است منجی تاریخ و سیاست باشد؟! جامعه مدنی در همان تداول پساهگلی و جامعه‌شناختی‌اش چیزی نیست جز عرصه‌ی کشاکش طبقات و گروه‌های گوناگون ذی نفع. منطق این کشاکش ذاتا اقتصادی، صنفی و طبقاتی است، و درست به همین سبب نیز از بیخ و بن با ماهیت «خیر عمومی» و «امر سیاسی» بیگانه است. دعوا در سطح جامعه مدنی، دعوایی است بر سر اینکه سهم هر کس از خیر عمومی چه قدر باشد، و نهایت درکی که مردمان در این سطح از مفهوم بنیادین عدالت دارند، چیزی نیست جز اینکه سهم من از لذت و خیر بیشینه و سهم خصم‌های من کمینه باشد. این درک از عدالت اصلا قادر نیست «حد مشترک»ای را صورت‌بندی کند که زمین بازی عمومی هر دو طرف است. اینجا دیگر بی‌هیچ تردیدی نیاز به سیاسی‌مردانی است که بتوانند نه فقط این درک، بلکه اسباب تحقق و ثبوت بیرونی آن را فرآهم کنند. جمهوری اسلامی اما بنا بر ماهیت خود ناتوان از ایفای چنین تربیت مدنی‌ای است، چرا که این تربیت مستلزم تدبر عقلایی در باب سرشت قوانین و خاستگاه حقوق عامه است، اما این دقیقا حوزه‌ی استحفاظی «شریعت» است و بنیان ایده‌ی جمهوری «اسلامی» نیز چیزی نیست جز برپاداشتن «شریعت» و نفی «عقل عرفی قانون‌گذار». اگر «آبای مشروطه» میخ «حکومت قانون» را محکم‌تر نکوبیده بودند، بی‌شک همین حد از آگاهی حقوقی و سیاسی نیز به ما نمی‌رسید و خود جمهوری اسلامی نیز عنصر کژدار و مریز «جمهوریت»اش را نمی‌داشت. وانگهی، جمهوری اسلامی آرام آرام باب تدبر حقوقی و عقلایی در قوانین و حقوق عامه را بست، تربیت مدنی را به محاق برد، و با تمام وجود کوشید نهادهای حقوقی را با دو لبه‌ی قیچی «شرع» و «جامعه مدنی» قراضه کند. یک طرف دست نیروهایی افتاد که شرع را در قامت ایدئولوژی و «راهنمای عمل» نصب العین خود قرار دادند، و طرف دیگر دست نیروهایی که جز منفعت خصوصی و گروهی، هیچ صورت دیگری از منفعت عمومی و حقوقی را نمی‌شناختند. هر از چندی نیز واعظان شریعت‌مدار و «ارزشی» از در وعظ در می‌آمدند که «ببینید جامعه مدنی و نیروهای عرفی‌اش را، اگر ما نبودیم رسما همه‌تان هم دیگر را دریده بودید»!

این آتو را همان باور خام سابق ما به آنها داده بود. ما فاقد خودآگاهی بودیم و نمی‌فهمیدیم که جای اصلی ما نه «جامعه مدنی» بلکه اصلا «راس مدینه» بود. با گوریل شرع نمی‌شد شطرنج بازی کرد. دلیل‌اش البته خبث طینت متشرعان یا بدسگالی شارع نیست، دلیل‌اش اینجاست که شرع تن به مرجعیت عرف نمی‌دهد، ولو «دو فاکتو» پذیرفته باشدش. گفتگو جایی جاری است که مرکب سخن را بدان راه باشد. شریعت اما در سرشت خود «فصل المقال» است و جایی برای گفتگو نمی‌گذارد. 

و بله ابراهیم‌جان! همه‌ی این مفاهیم انتزاعی روی کاغذ حالا به سطرهای سیاه تاریخ معاصر ما بدل شده است. حق با «هوشیاران»ای بود که «هشدار» می‌دادند داریم اشتباه می‌کنیم. حالا دیگر نیروی گریز از مرکز چرخ روزگار آن باور خام پیشین ما را جا کن کرد و با خودش برد. ما ماندیم و نوای بی‌نوایی‌مان. باور هم که لباس نیست که «خلع لبس» و «لبس بعد لبس» کنیم. وقتی رفت دیگر رفته و بنیاد عمر را بر باد داده. باور جدید می‌شود آورد اما این جای باور قبل را نمی‌گیرد. باورها مانند فرزندان‌اند. اول اینکه طبعا باید مرگ آنها بعد از مرگ ما باشد، در ثانی اگر مرگ‌شان پیش از مرگ ما بیاید، با آوردن باور جدید جراحت ناشی از کنده‌شدن باور پیشین هرگز ترمیم نخواهد شد... 

۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

چنین گفت سقراط: دوستان نیکو!

کسنوفون، شاگرد بزرگ و خردمند سقراط، در جایی کار و بار استادش را از زبان او اینگونه بازگو می‌کند. سقراط در برابر یکی از خرده‌گیرانی که شیوه‌ی زندگانی او را زیر سوال می‌برد و آن را به‌دور از راه نیک‌بختی می‌انگاشت -یعنی آنتی‌فون-، چنین می‌گوید:
«ای آنتی‌فون! همچنانکه کسانی از یک اسب‌ یا سگ‌ یا پرنده‌ای نیکو حظ وافر می‌برند، من حتا لذتی بیشتر از دوستان نیک می‌برم. و اگر من چیز نیکویی داشته باشم، آن را به آنها می‌آموزانم و به دیگرانی معرفی‌شان می‌کنم که از حیث فضیلت برای‌شان سودمندترند. درکنار دوستانم به دل گنجینه‌هایی می‌زنیم که مردان فرزانه‌ی باستان در کتاب‌ها برجای نهادند و آنها را به‌دقت برمی‌رسیم. اگر چیزی نیکو ببینیم، درصورتی که قادر باشیم سودمندی‌اش را برای هم ثابت کنیم، آن را برمی‌گیریم و بهره‌ای سترگ می‌انگاریم‌اش».

کسنوفون در شرح این موضوع می‌نویسد: «آنگاه که این را شنیدم، بر آن شدم که سقراط به‌واقع نیک‌بخت است». و راست‌اش را بخواهید، من با خواندن این فقره‌ی کسنوفون، با خودم می‌گویم حقا که کسنوفون نیک‌بخت بود، که بخت دوستی با دوست نیکی چون سقراط را داشت..

۲۴ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۷ ۱ نظر
سعید ابریشمی

داستان‌زنی‌های حافظ: ملائک مست و شاعر دیوانه!

مشهور است که غزل یک قالب شعری نامنظم و بی‌سامان است، به این معنا که می‌توان جای بیت‌های آن را جابه‌جا کرد بی‌آنکه خللی در معنای کل آن پیش آید. این موضوع باعث شده است تا غزل‌سرایان میان‌مایه وسوسه شوند تا به سراغ مضامین و شهودات کلی بروند و سروده‌هایشان نیز بیشتر به‌سبب همان مضامین و شهودات کلی در خاطر خوانندگان جای‌گیر شود. توگویی که شاعر یک شهود کلی درباره زندگی، جهان یا هر مضمون کلان دیگر بدست آورده باشد و حالا بخواهد در واریاسیون‌های واژگانی گوناگون آن شهود را پرورده و پردخته کند.

با این‌همه باید حساب غزل‌سرایان بلندپایه را از خیل عظیم میان‌مایگان جدا کرد. در جهان ادب ایرانی دو نام را باید بلندای ستیغ غزل‌سرایی بشماریم: سعدی و حافظ. غزل‌های این دو، صورت و بوطیقای ممتاز دیگری دارند که اکنون به مورد دوم، یعنی لسان الغیب خواهم پرداخت. حافظ، چندانکه پیشتر نیز گفته بودم، به نوعی روح و روحیه‌ی فردوسی را در پیکر غزل پارسی می‌دمد. یکی از وجوه این دمش حافظی، داستانی‌ یا دراماتیزه‌کردن غزل‌هاست. هرچند غزل حافظ نیز به‌سبب سرشت غزلین خود محشون از شهودات کلی و بی‌سر و سامانی غزل‌های دیگر غزل‌سرایان می‌نماید، اما به‌خلاف غزل‌های دیگر -چه در غزل‌های چشم‌گیر سعدی باشد، چه خیل عظیم غزلیات میان‌مایه‌ی دیگران- شهودات غزل حافظی اساسا سرراست و روشن و مفهوم نیستند. دلیل این ابهام و ایهام شهودات حافظ را باید در همان روح داستانی حاکم بر آن جست. در شعر او، همواره نوعی پی‌رنگ -هرچند نه همیشه پیدا- در کار است. وحدت مکانی داریم، شخصیت‌هایی و نیز وقایع و تحولاتی که بر این شخصیت‌ها می‌گذرد. از این حیث حافظ احیاگر شیوه‌ی فردوسی تواند بود، اما برای آنکه بتواند میان صورت داستانی فردوسی‌وار و نیز شهودات آذرخش‌گونه‌ی غزلیات پیوندی برقرار کند، از تمهید بسیار هوشمندانه‌ای بهره می‌برد: وارد کردن «حافظ» به‌عنوان یک شخصیت در دل داستانی که خود حافظ روایت می‌کند. از این حیث، شاعر به‌خلاف داستان‌های شاهنامه، خود به بخشی از داستان خودش بدل می‌شود و همین نیز داستان سرراست را در غزلیات اثیری درهم سرشته می‌کند. «کسب جمعیت» داستان از «زلف پریشان» غزل با چنین شگردی ممکن می‌شود. برای بدست آوردن شهود کلی هر غزل باید بتوان داستان حاکم بر آن را بیرون کشید و همچنین برای بیرون کشیدن داستان آن نیز باید همواره توجه داشت که چگونه خود شخصیت سراینده از شخصیات‌های اصلی داستان است و طی این داستان درست بر او چه رفته است. با لحاظ همین دیالکتیک «داستان» و «غزل» می‌توانیم متوجه راز شگرف غزلیات حافظ بشویم. در ادامه خواهم کوشید این روش را درمورد یکی از غزلیات پرآوازه‌ی حافظ پیش بگیرم:

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

How fragile we are...

گفته‌اند که مرگ‌آگاهی تنها از آنِ انسان است؛ اما این سخن دقیقی نیست. اگر آگاهی ما از مرگ مایه‌ی هراس ماست، پس کدام جانداری را می‌توان یافت که غریزه‌ی بقا و ترس از مرگش کمتر از آدمی باشد؟

اگر از من بپرسید نسبت خاص انسان با مرگ چیست؟ در پاسخ می‌گویم: مرگ پیش از مردن. آدمی‌زاد هم مثل هر جانداری روزی می‌میرد، اما شاید تنها موجودی باشد که می‌تواند پیش از آن روز، طعم مرگ را بچشد. ما شکننده‌تر از آنیم که بتوان تصور کرد. ما همه از سنخ «دل»ایم، اندامی بلورین و ترد که کانون احساس و شناخت ماست. با این‌همه، اما تمام شجاعت ما نیز از همان عضو شکستنی می‌آید، چندانکه در فارسی نیز به‌جای شجاعت عربی، می‌گوییم «دل‌آوری» یا «دلیری». و وای بر آنکه ما را بشکند...

 


دریافت

۲۷ آذر ۰۱ ، ۱۱:۵۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی