سلام ابراهیم؛
امروز میخواهم برایت از احوال و افکاری بنویسم که دیری است اندیشناکم کردهاند. «آدمی موجود عجیبی است»؛ لابد بارها این عبارت تکراری را خوانده یا شنیدهای. آنقدر تکراری است که دیگر بیشتر از خود آدمیزادگان، تعجب از عجیببودن انهاست که عجیب است! اما چه کنم، چون ترفند بلاغی بهتری را بلد نبودم چارهای جز تکرار این هزار-بار-مکرر ندارم: «آدمی موجود عجیبی است». حالا میدانی از چه چیزی در عجبم؟ از اینکه همه چیز این حیوان دو پای وراج تختهبند زمانه و روزگار است، اما خودش «سر به دنی و عقبی فرونیاورد». میدانی ابراهیم، همه چیز ما «باور»هایمان است، حتا اگر پیش خودمان گمان بریم که به هیچ چیزی باور نداریم. اما ما هیج چیزِ باورهایمان نیستیم، آنها ما را به چیزی نمیگیرند، و همین که گردش روزگارشان به سر بیاید، قید جملگی باورمندان را میزنند و میروند. اگر کسی آنقدر بختیار باشد که «اجل»اش پیش از اجل باورش رسیده باشد، البته که زندگانی شورانگیزی را سپری کرده است، و بهویژه اگر در راه باورش هم جان داده باشد، که این بختیاری را، دستکم با نام خودش، ابدی کرده است. اما اگر بخت با او یار نبوده باشد، روزگار باورهایش را زودتر از خودش میبرد. برخی بهشوخی گمان میکنند که لابد این خود آنهایند که از باور پیشینشان «بُریده»اند، من اما بهسان قدما و به باوری خرافی، فکر میکنم این خود چرخ گردون است که میگردد و دست آخر باورها را با گردشاش «میبَرد» جای دیگری. شاید اصلا دلیل تغییر باورها همان «نیروی گریز از مرکزی» باشد که از چرخش چرخ گردون به کانون باورها وارد میآید، پس آنها را «جا کَن» میکند و به دوردستها پرتاب میکند تا روزگاری دیگر و به شکلی دیگر باز ما را دستخوش خود کنند.
حالا میدانی چرا این همه تامل «انسانشناختی» را برایت گفتم؟ چون فکر میکنم من جزو نسلی بودم که «درگذشت» باورهایش را پیش از درگذشت همسن و سالهایش دید. البته که حق داری اگر بگویی نسل ما چندان هم به نسل باورمندان شبیه نبود. شاید دهه 30 تا اوایل دهه 60 رنگ و بوی باورمندان راسخالعزم را میداشتند، اما به گروه خونی ما چندان نمیخورد پای آرمان خاصی بایستیم. اما خب پسرجان، باید بگویم که باورمندی که همهاش «آرمانگرایی» نیست. آرمانگرایی شاید صورت شداد و غلاظ باورمندی باشد، اما همهی باورمندان که آرمانگرا نیستند. نسل ما هم هرچند متهم به بیآرمانی بود و هست، اما برچسب بیباوری به ما -و شاید اگر راستش را بخواهی، به انسان بماهو انسان!- نمیچسبد.
باور بزرگی که ما بدان سخت دلبسته بودیم، باوری که رویاش قمار کردیم، این بود که ایران بالاخره نظم و نظامی بسامان خواهد یافت. حکاماش هرکه باشد و هر چهقدر هم کلهشق، لابد دستآخر از روی غریزهبقا و با سیلیهای واقعیت بیدار میشود و ناگزیر میشود به مدار عقل عرفی بازگردد. این باور تا روزگاری -شاید تا پایان تابستان 96- زور و نیرو داشت، آنقدر که بتواند نقشی مبهم از آرزوی مان را در پیش چشممان قلم بزند. اما خب کمکم روزگار آن بهسر میرسید. دلیلاش شاید این بود که ما خوشباوران هرگز حساب نکرده بودیم پول مفت نفتی چه پردهی زخیمی میتواند پیش چشم خواب زدگان برافرازد و خرد عرفیشان را خرافی و عقل سلیمشان را ناسالم کند.
از «عوام» که هرگز چشم امیدی نداشتیم. آنها بسیار پیشتر از این امتحانشان را پس دادند؛ «عِرض خود بردند» و «زحمت ما داشتند» و اصلا برای رفع همان «زحمت» بود که ما آن همه نقشه و برنامه ریخته بودیم. حَرَجی که بر آنان نبود، مگر چه چیزی به آنها دادهبودند که حالا انتظار بهتر از آن را داشتند. پس نوبت ما بود، مایی که اصلا باور تاریخیمان این بود که باید هم به این مردمان فرودست و هم به آن حاکمان فرادست چیزهای زیادی فرابدهیم تا بتوانیم از این مهلکه برجهیم. انصاف حکم میکند که بگویم این فرودستان خیلی بهتر از آن فرادستان فراگرفتند و کارهای به نسبت مهمی کردند. اما خب آثار شکست از همان دهه 80 داشت پیدا میشد. فرادستان برای آنکه از چوب تنبیه ما قسر دربروند، «یخ اژدهای» دماگوگیا را آب کردند تا پیش چشم ما نمایش اژدهاگیری برپا کنند. خیلی زود، پس از 88 دریافتند که دیگر خودشان هم بهسختی میتوانند آن اژدها را مهار کنند. اول سر اژدها را زدند و بعد، پیمان موقتی با ما بستند؛ مایی که زخم «اژدها بازی» اینها هنوز روی گردهمان تازه بود. و باز وقتی دیدند بهناگزیر باید تن به حکم عقل سلیم دهند، دوباره ترفند قدیمی را رو کردند. مارگیران را آوردند تا دوباره مارهایشان را آزاد کنند که ما را از همانجایی که پیشتر گزیدهشده بودیم بگزند. باز موسم بازگشت اژدهای دماگوگیا بود. باز باید برای فرودستان روضه میخواندند که ماها سرشان را کلاه گذاشتیم. همزمان که سنگهای جامعهی مدنی را بسته بودند، سگهای دستآموزشان را گشودند. حاصلاش شد ایران پسا 96.
دیگر دور باور ما به سر رسیده بود. این باور اما یک باور بیاهمیت نبود. واپسین دژی بود که در این جهان دهشتناک بدان پناهی داشتیم. البته که خوشبینیها و خامیهای فراوانی داشت. خوشبینی بیجهتی داشت نسبت به ایدهی جامعهشناختی «جامعه مدنی». این خوشبینی از اینجا میآمد که اصلا نتوانسته بودیم بهدقت و روشنرایی بیندیشیم که مضمون مفهوم «مدنی» در ترکیب «جامعهی مدنی» چیست! مدنی آنطور که آبای فلسفه سیاسی مدرن -از هابز تا لاک- مراد میکردند - و نه جامعهشناسان پساهگلی- و آنگونه اصلا در خود سنت ما و در متون فلسفی آمده بود، هرگز به معنای حیطهی مستقل از دولت و رژیم آن نبود. مدنی، چه در قدما و چه در آبای مدرنیته، بهمعنای رژیم سیاسی یا دولت عرفی بود. ما نباید فریب سفسطهبازی ایدئولوژیهای جامعهشناسانه را میخوردیم و عرصهی قدرت سیاسی را اینقدر خوشبینانه تسلیم حریف میکردیم و زمین بازی خودمان را در «درون بیرون دولت» تعریف میکردیم. نمیشد راس و ریاست را به کسی سپرد و بعد با «ترکیب فشار و چانهزنی» سر عقلش آورد. آن کس که در بالا نشسته، اصلا چون زورش چربیده و توانایی فشارآوردنش بیشتر بوده توانسته بالا بنشیند. با شعبدهبازی با ایدهی جامعه مدنی، در فقدان یک رژیم سیاسی عرفی، نمیشود هیچ دریچهای به اصلاح امور گشود. گذشته از این فریبکاری با واژگان، اصلا چه کس گفته «نیروهای جامعه مدنی» یا آنچه موسوم است به «طبقه متوسط» بهخودی خود قادر است منجی تاریخ و سیاست باشد؟! جامعه مدنی در همان تداول پساهگلی و جامعهشناختیاش چیزی نیست جز عرصهی کشاکش طبقات و گروههای گوناگون ذی نفع. منطق این کشاکش ذاتا اقتصادی، صنفی و طبقاتی است، و درست به همین سبب نیز از بیخ و بن با ماهیت «خیر عمومی» و «امر سیاسی» بیگانه است. دعوا در سطح جامعه مدنی، دعوایی است بر سر اینکه سهم هر کس از خیر عمومی چه قدر باشد، و نهایت درکی که مردمان در این سطح از مفهوم بنیادین عدالت دارند، چیزی نیست جز اینکه سهم من از لذت و خیر بیشینه و سهم خصمهای من کمینه باشد. این درک از عدالت اصلا قادر نیست «حد مشترک»ای را صورتبندی کند که زمین بازی عمومی هر دو طرف است. اینجا دیگر بیهیچ تردیدی نیاز به سیاسیمردانی است که بتوانند نه فقط این درک، بلکه اسباب تحقق و ثبوت بیرونی آن را فرآهم کنند. جمهوری اسلامی اما بنا بر ماهیت خود ناتوان از ایفای چنین تربیت مدنیای است، چرا که این تربیت مستلزم تدبر عقلایی در باب سرشت قوانین و خاستگاه حقوق عامه است، اما این دقیقا حوزهی استحفاظی «شریعت» است و بنیان ایدهی جمهوری «اسلامی» نیز چیزی نیست جز برپاداشتن «شریعت» و نفی «عقل عرفی قانونگذار». اگر «آبای مشروطه» میخ «حکومت قانون» را محکمتر نکوبیده بودند، بیشک همین حد از آگاهی حقوقی و سیاسی نیز به ما نمیرسید و خود جمهوری اسلامی نیز عنصر کژدار و مریز «جمهوریت»اش را نمیداشت. وانگهی، جمهوری اسلامی آرام آرام باب تدبر حقوقی و عقلایی در قوانین و حقوق عامه را بست، تربیت مدنی را به محاق برد، و با تمام وجود کوشید نهادهای حقوقی را با دو لبهی قیچی «شرع» و «جامعه مدنی» قراضه کند. یک طرف دست نیروهایی افتاد که شرع را در قامت ایدئولوژی و «راهنمای عمل» نصب العین خود قرار دادند، و طرف دیگر دست نیروهایی که جز منفعت خصوصی و گروهی، هیچ صورت دیگری از منفعت عمومی و حقوقی را نمیشناختند. هر از چندی نیز واعظان شریعتمدار و «ارزشی» از در وعظ در میآمدند که «ببینید جامعه مدنی و نیروهای عرفیاش را، اگر ما نبودیم رسما همهتان هم دیگر را دریده بودید»!
این آتو را همان باور خام سابق ما به آنها داده بود. ما فاقد خودآگاهی بودیم و نمیفهمیدیم که جای اصلی ما نه «جامعه مدنی» بلکه اصلا «راس مدینه» بود. با گوریل شرع نمیشد شطرنج بازی کرد. دلیلاش البته خبث طینت متشرعان یا بدسگالی شارع نیست، دلیلاش اینجاست که شرع تن به مرجعیت عرف نمیدهد، ولو «دو فاکتو» پذیرفته باشدش. گفتگو جایی جاری است که مرکب سخن را بدان راه باشد. شریعت اما در سرشت خود «فصل المقال» است و جایی برای گفتگو نمیگذارد.
و بله ابراهیمجان! همهی این مفاهیم انتزاعی روی کاغذ حالا به سطرهای سیاه تاریخ معاصر ما بدل شده است. حق با «هوشیاران»ای بود که «هشدار» میدادند داریم اشتباه میکنیم. حالا دیگر نیروی گریز از مرکز چرخ روزگار آن باور خام پیشین ما را جا کن کرد و با خودش برد. ما ماندیم و نوای بینواییمان. باور هم که لباس نیست که «خلع لبس» و «لبس بعد لبس» کنیم. وقتی رفت دیگر رفته و بنیاد عمر را بر باد داده. باور جدید میشود آورد اما این جای باور قبل را نمیگیرد. باورها مانند فرزنداناند. اول اینکه طبعا باید مرگ آنها بعد از مرگ ما باشد، در ثانی اگر مرگشان پیش از مرگ ما بیاید، با آوردن باور جدید جراحت ناشی از کندهشدن باور پیشین هرگز ترمیم نخواهد شد...