آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیوه‌ی شهرآشوبی» ثبت شده است

در عالم سیاستْ فلسفه بافی ممنوع!

میلاد! یادداشتت در مورد اسرائیل ضعیف و غیرقانع کننده بود، چون به جای بحث تاریخی دقیق و فنی، کلیات روانکاوانه تفت دادی که مخاطبان مخالف‌ات هم به سادگی علیه خودت از آن استفاده کردند. با یک بحث کلی نمی توان یک مناقشه ی جزئی را تبیین کرد.
قبلا هم سر داستان ایران و آمریکا چنین مخاطره‌ای کردی و با بحث «ارباب و برده»ی هگل می‌خواستی کسانی را قانع کنی، اما یکسره ناکام ماندی.
مشکل استدلال های تو این نیست که موضع، و بلکه تعصب سیاسی خاصی داری. مشکل استدلال هات در این است که متوجه نیستی ذات دانش سیاست مخالف ذات فلسفه و علوم نظری مثل روانکاوی است. در سیاست مساله بر سر مفاهیم کلی یا حقایق ذاتی نیست. بنیاد دانش سیاست مفهوم «مصلحت» است و این مفهوم هم اصلا تاریخی و جزئی است و نه فلسفی و کلی.
وقتی می‌نویسی «ذات استیت نژادپرست و استعماری است»، تنها داری دشنام های اخلاقی و روانشناختی پشت سر هم ردیف می‌کنی و نه تحلیل علمی.
تو باید بتوانی بر مبنای درک دقیق و جزئی نگر از تاریخ پدیده ای که تحلیلش میکنی، چه اسرائیل باشد چه امریکا چه تشیع، ابعاد مختلف آن را نشان بدهی؟ با چهارتا فرمول شبهه روانکاوانه و چهارتا ناسزای اخلاقی که تکلیف پدیده های پیچیده را روشن نمی‌کنند مرد مومن!
زیدآبادی تز دکترایش را درباره‌ی اسرائیل و تاریخ‌اش نوشته و همواره اخبار و وقایعش را از نزدیک دنبال کرده است. نوع تحلیل‌های او را با یادداشت های سانتی مانتال خودت مقایسه کن!
از دل یادداشت های تو فقط بوی جنگ آخرالزمانی بیرون می‌آید که میخواهد با نسبت دادن اوصافی شرارت آمیز و غیر تاریخی به طرف مقابل، زمینه ی جنگی آنتاگونیستی و گریزناپذیر را فرآهم کند.
ضمنا یک نصیحت دیگر هم دارم. وقتی میخواهی یهودیان را تحلیل کنی، سعی نکن از مفاهیم «هایدگری» دست و دل بازانه استفاده کنی. هایدگر خودش یک بار مفاهیمش را درباره یهودیان استفاده کرد و نتیجه‌اش شد تحسین فلسفی مآب هیتلر و ایدئولوژی یهودستیز او!
همین مورد هایدگر به خوبی نشان میدهد که هیچ چیزی به اندازه ی مفاهیم کلی فلسفی برای فهم موقعیت های جزئی سیاسی و تاریخی خطرناک نیست!

۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی بر سر پسااسلامیسم

پیش از این، گفتگویی نیمه مکتوب با میلاد دخانچی داشتم و برخی از وجوه پروژه‌ی فکری او، یعنی پسااسلامیسم ، را به مظان سنجش نهادم. در زیر گزارش این گفتگو را از باب ثبت و ضبط و خواندن خوانندگان احتمالی می‌آورم:

 

دکتر رنانی اخیرا آسیب‌شناسی‌ای از تجربه تشیع در ایران ارایه داده که نزدیکی هایی با آسیب شناسی تو (پسا اسلامیسم) دارد، و از جهاتی حتا از آسیب شناسی تو دقیق تر است. تو سعی میکنی کاسه کوزه ها رو سر فلسفه‌ی ملاصدرا و حتا ارسطو (یعنی پدر دیالکتیک!) بشکنی، درحالی که رنانی اینجا نشون میدهد تبارشناسی وضع کنونی در وهله اول به نهاد فقاهت برمیگردد که خود این نهاد دو موتاسیون مهم داشت، یکی در صفویه و دیگری در قاجار و حاصل جمع این دو رو در تجربه جمهوری اسلامی میبینیم.
در واقع پسا اسلامیسم با وجود رادیکالیسمی که در نقد اسلامیسم به خرج میدهد، یعنی با هجمه به فلسفه‌ی ملاصدرا، در واقع ایده ی کنونی ولایت رو زیر سوال می‌برد، اما هنوز به حد کافی رادیکال و جدی نیست. بارها گفتم و بازهم میگویم نمایندگان اندیشه‌ی صدرایی علامه و جوادی آملی است، و نه خمینی و مصباح.
دکتر طالب زاده در کتابش -گفتگوی هگل با فلسفه‌ی اسلامی- وجوه دیالکتیکی تفکر صدرا را نشان می‌دهد و جالب اینکه این نکته را از قول جوادی آملی متذکر می‌شود که در اندیشه‌ی صدرایی نوعی جمع نقیضین داریم.
پس مشکل اصلی تشیع سیاسی فعلی نه در رکن ولایت صدرایی، بلکه در رکن فقاهت است. مشکل فقاهت هم باز از ارسطو نیست، چون اصلا دیالکتیک را ارسطو و دیگر یونانی ها دیالکتیک کردند و هگل هم دقیقا بر همین موضع رو تکیه میکند. مشکل بزرگ فقاهت اتفاقا نفی منطق ارسطویی در فقه اخباری است (صفویه) که منجر به تکثیر خرافات میشود، و در وهله ی بعد هم ایده ی تقلید در فقه اصولی است که به نفی تفکر استدلالی و آزاد (منطق ارسطویی) بین عموم مردم و مقید کردن آن به فقها و مراجع تقلید می‌فرجامد. یعنی اصولی ها استدلال/منطق رو فقط برای خودشون میخواهند و نه مقلدین، و مقلدین صرفا آزادند که مرجع تقلید انتخاب کنند.
جمهوری اسلامی سنتز این دو ایده است، از تشیع اخباری نفی مطلق تفکر استدلالی و بنابراین آزادی اندیشه بین فقها رو میگیرد (مرجع تقلیدی که با استدلال علیه قرائت رسمی باشد رو برنمی تابد) و از تشیع اصولی هم ایده ی تقلید رو (یعنی خود مقلدین هم مجاز به آزادی اندیشه و تفکر استدلالی و خودبنیاد نیستند).
من امروز دیدم که در پاسخ به یکی از پرسش های کانالت دوباره به صدرا و ارسطو حمله کردی و در جای دیگری دوباره از پروژه ابن عربی و عرفان نظری دفاع کردی. این یعنی تضعیف تفکر عقلی آزاد (ارسطو) و تقویت تفکری که بزرگترین کمک رو به فقه کرد تا همان تفکر عقلی رو تضعیف کند.

ادامه مطلب...
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

دانشگاه: بر بساطی که بساطی نیست!

درود بر تو ابراهیم جان!

پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز می‌خواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه می‌رود، اما شاید اولین باری باشد که می‌خواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!

اما چرا؟ گمانه‌اش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما می‌دانم برای کسی که اندازه‌ی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایه‌ی شگفتی‌ها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آینده‌ی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را می‌کشیدیم سمت دانشگاه‌ها تا در روز معرفی رشته‌های دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبنده‌ی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور می‌کردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکده‌های فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر می‌دانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکده‌ی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگی‌اش همانا amor fati است! خیالم حوصله‌ی بحر «فیزیک‌دانی» می‌پخت، اما بی‌خبر بودم که سرنوشت خواب‌های دیگر برایم دیده است.

باید خوب یادت باشد که سال‌های لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگی‌ها و بازیگوشی‌های جوانسالانه. انگار که سکه‌ی سرنوشتم را به‌طرح شوخ‌چشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. می‌گویند خطا بر قلم صنع‌اش نرفته، ما هم می‌گوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشته‌ی کذایی هرچه بیشتر کنکاش می‌کنم تردستی روزگار برایم هویداتر می‌شود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- می‌خواند داشتم، اما سرم سودای چیره‌دستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..

لیسانس که داشت تمام می‌شد گمانی بودم که ایراد از رشته‌ی تحصیلی من است. یک‌کاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشته‌ی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوش‌باور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو می‌گفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر می‌کنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی می‌داد اینجا حتمن آینده‌ی آکادمیکی می‌توانم داشت. خب این گواهی‌ها هم از پس پرده‌ی غیب نمی‌آمد، بل شهادت بی‌پرده‌ی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرف‌ها می‌کرد. از آنجا که به قول خواجه‌ی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهی‌ها هم تو زرد از آب در می‌آمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانش‌وری فلسفه راه می‌برد، پس بید دلم از باد بی‌نیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.

وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژه‌ی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهره‌ای خواهم برد. اما لحظه‌ی غم‌باری در انتظارم بود، به‌زودی دریافتم آنچه پروژه‌ی خود می‌پنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانه‌ی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسم‌اش در آخرت. ابراهیم! همیشه می‌گفتی که من یکه‌تر و تک‌پر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوه‌هایی که به‌نام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعده‌ی زندگی من بودند و باید آنها را دور می‌ریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...

اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها این‌ها نیست. کمابیش این‌ها را می‌دانستی و می‌دانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستاده‌بودم. من این ایستار را نه به‌سبب خرق خرقه‌ی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صاف‌تر است. من از دانشگاه دل‌زده و گریزان نشدم. باید بگویم به‌مراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آن‌هم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا به‌قول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژه‌ی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست. 

آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس می‌کشیدم با خودم می‌گفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاس‌های درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم می‌نشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمی‌توان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچه‌ی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالوده‌ی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده می‌شود،به زبان فارسی درستی تقریر نمی‌شود و اساسا «دست‌اندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمی‌فهمند. مُشتی «گنگ خواب‌دیده» در حال قیل و قال‌ نامفهوم با‌هم‌اند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بسته‌ی خود، و گوش فروبسته‌ی عالم را بگشایند. اما می‌دانی چرا چنین نمی‌کنند؟ چون کاخ سخنان‌شان پای در پیِ استوار ندارد. مواجب‌بگیر دولتی ورشکسته‌اند و نه خودشان درست می‌دانند که می‌خواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتی‌شان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه می‌خواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟

بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلی‌ام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافته‌ام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را به‌یاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافته‌ام که می‌دانم مو لای درز آن نمی‌رود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بی‌شک زور من به تمامی ابعاد آن نمی‌رسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر می‌کنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونی‌اش بیرون آید. این همه نیز بی‌مشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشده‌ایم.

کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی می‌بینم: یک سو به دانشگاه بی‌بته‌ی کنونی می‌رسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعه‌الجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمی‌توان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتش‌بازی نیازی به توپ و تانک چریک‌ها و پارتیزان‌ها نیست. از قضا دانشگاه هم‌اکنون به تصرف عدوانی همین‌ها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمی‌خیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعله‌ای است از آن که در آسمان گرفت». 

بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه‌ای درباب براندازی

سلام بر دکتر عزیز!
دیشب دیدم که گفتاری درباره براندازی ایراد کردی. باید به فال نیک گرفت که بالاخره کوشیدی مشکلت با براندازی را توضیح، و نه شعار، بدی؛ اما همچنانکه خودت هم گفتی، توضیحاتت مشکلات و نپختگی هایی داشت که سعی میکنم در ادامه برخی از آنها را مرور کنم.

1. نخست اینکه کل بحث تو بیشتر صورت یک بازاریابی را داشت، البته نه بازاریابی اقتصادی، بلکه نوعی بازاریابی سیاسی و تئوریک. تو میخواستی به براندازها بگویی که فقر تئوریک دارند و بنابراین می‌توانند از دکان پسا-اسلامیسم چیزکی بردارند تا کمبودهایشان برطرف شود. این بازاریابی هرچند جسورانه بود، اما از بیخ و بن ناکام بود. من حتا بعید میدانم بعد از این گفتار، هیچ براندازی ترغیب شده باشد تا پسااسلامیسم را بخواند یا اصلا قانع شده باشد که براندازی معیوب به عیوبی است که می‌گویی.

2. اما سبب ناکامی گفتارت چیست؟ دلیل اصلی اینجاست که هرچند درظاهر در حال ارائه‌ی نقد تئوریک بر براندازی بودی و مواجهه سیاسی را کنار گذاشته بودی، اما در واقع اصلا بحث تو ماهیت تئوریک نداشت. ساده ترین نشانه‌ی این ادعایم این است که تو هیچ تعریف روشنی از براندازی در معنای دقیق کلمه بدست ندادی. در بحث تئوریک، باید ابتدا کلیدواژگان اساسی را تعریف کرد، بعد سراغ نقد و ارزیابی و تحلیل رفت. یک برانداز وقتی بحث تو را ببیند بیشتر حس میکند که تو در حال مخالف‌خوانی‌های مودبانه هستی و بس. جاهایی هم لحن از دستت در می‌رفت و صراحتا میگفتی انها دچار «فانتزی‌های مزخرف» هستند یا اینکه «هیچ چیزی از ایران نمیدانند». این در حالی است که تو اول باید بتوانی منظورت از چیستی براندازی را روشن کنی، و پس از تحلیل تام آن، به سراغ نقد یا مخالفت بروی. این رفتارت مصداق رفتار کسی است که بگوید «اسلام سیاسی یعنی داعش و طالبان» و با این منطق هر ناسزایی را که به ذهنش رسید، به کل اسلام گرایان از سیدجمال تا اقبال و شریعتی تعمیم بدهد! با اینکه تو سعی کردی لحنت رو کنترل کنی، اما در محتوا هرگز نتوانستی به پدیده ی براندازی و حدود و ثغورش نزدیک شوی. تنها از دور ایستادی و دست انداختی‌شان. 

3. در ادامه، بی اینکه اصلا تعریفت از براندازی روشن باشد، به سراغ ریشه یابی آن رفتی. ریشه‌یابی‌ات هم باز مساله دار بود. چون وقتی روشن نیست که داریم دنبال ریشه های چه چیزی میگردیم، هر چیزی را که دم دست رسید به اسم ریشه ی پدیده معرفی میکنیم! تو اینجا دوباره سراغ بحث نخ‌نما و تکراری تقابل امر روان شناختی و امر جامعه شناختی، آن هم در سینمای امسال رفتی. بحثی که برای جامعه‌شناسان نومارکسیست حکم کیمیایی را دارد که هر مسی را طلا می‌کند! اما اولا سینمای کنونی ایران با قشر بسیار اندکی از بدنه ی اجتماعی ایران در پیوند است (به آمار فروش بلیط نگاه کن)، در ثانی همان ها هم که سینما می‌روند یا فیلم می سازند اساسا ارتباط چندانی با کسانی که خودشان را برانداز میدانند ندارند. تو به براندازها میگویی درگیر فانتزی های روانشناختی هستند، حالا اگر آنها بپرسند دلیلت چیست؟ در پاسخ میگویی چون فیلم های جشنواره فجر امسال درون‌مایه‌های روانشناختی داشتند. حتمن داری شوخی می‌کنی!
گذشته از این گاف بزرگ، تو چطور براندازی را که آشکارا نمود جمعی و خیابانی دارد، به ساحت روانشناسی فردی ربط میدی؟! اگر جامعه شناسان نومارکسیست مثل آدورنو درباره‌ی جامعه ی فردی شده داستان سرایی میکنند، منظورشان جوامعی است که تن به رویای جمعی یا مخاطره خیابانی و احتماعی نمیدهد. این چه ربطی دارد به اتفاقاتی که دقیقا برای خودش تخیل (ولو به قول تو مزخرف!) جمعی دارد، و جنس آن تخیل نیز ربط چندانی به سودجویی فردی ندارد. تو داری درباره ایران سال 94 حرف میزنی یا ایران 401؟

4. از قضا همین مارکسیست‌بازی‌های هم‌فکران «عدالتخواه» تو بود که زمینه‌های ذهنی و فرهنگی پاییز 401 را فرآهم آورد. ریشه‌ی براندازی در معنای جامعه‌شناختی آن، درست کنشگری امثال اشتری و صدرالساداتی بود، اما چون کنشگری آنها از اساس معیوب بود و بر مبنای تصور غلطی از قدرت سیاسی بود، شکست خورد و خیابان را به رادیکال ترها سپرد. براندازی فرزند ناخواسته ی «انقلابی»گری بود که جمهوری اسلامی از دوره احمدی نژاد تا امروز به عنوان الترناتیو لیبرالیسم رو کرد. حتا نام «برانداز» را هم خود جمهوری اسلامی در سال 88 جعل کرد تا به عنوان ناسزا به معترضین جنبش سبز اطلاق کند. تا پیش از آن این لفظ اصلا وجود خارجی نداشت. بعدتر هم که مجبور شد در سال 92 با همان «براندازهای جنبش سبز» کنار بیاید، دوباره انقدر در کار دولت آشتی ملی موش دواند که بدنه ی معترض از 96 به این نتیجه رسید که پرهیز از براندازی و آشتی‌کنان با قدرت، راه چاره نیست و رفته رفته دلالت منفی لفظ براندازی مثبت شد، تا اینکه در انتخابات 1400 و سپس پاییز امسال، فانتزی ذهنی براندازی عملا عینی شد. نطفه‌ی براندازی در 88 توسط جمهوری اسلامی در بطن جامعه بسته شد. چند سال در ناخوداگاه جمعی ماند، و سرانجام طی این 5 سال، از دی 96 تا پاییر 401 براندازی متولد شد، آن هم با سزارین خود جمهوری اسلامی! براندازی حاصل ازدواج جمهوری اسلامی با جامعه مدنی معترض خودش بود. جامعه‌ای که در دوم خرداد 76 آبستن یک روند طبیعی دولت سازی شد، اما با لگد جمهوری اسلامی این جنین سقط شد و مرده به دنیا امد. سپس در سال 84 تعرض جدیدی از سوی حکومت به جامعه شد که حاصلش بسته شدن نطفه ی جنبش سبز در 88 بود. در ادامه هم وقتی دوباره نظام، پروژه 88 را در 96 به شکست کشاند، دیگر خود «براندازی» متولد شد. 

5. منظور مشخص من هم از براندازی این گزاره ی سیاسی است: جمهوری اسلامی و بنیادهای آن اساسا یک شر غیرضروری سیاسی است. وقتی درباره براندازی حرف میزنیم، درباره ی این گزاره‌ی مشخص حرف میزنیم، و نه پدیدارهایی مانند انقلاب، جنبش، دولت‌سازی، آنارشیسم یا هر چیز دیگری شبیه به این. اشتباه بزرگ تو اینجاست که فکر میکنی براندازی لزوما یا یک جنبش یا خیزش انقلابی است یا یک جور پروژه ی استعماری. براندازی میتواند هر کدام از اینها باشد یا نباشد، اما ضرورتا هیچ کدام شان نیست. براندازی یک موضع سیاسی است، یک گزاره مشخص ناظر بر تشخیص منشا شرارت غیرضرور سیاسی. شاید براندازی هرگز نتواند به یک راه چاره ی سیاسی مدون برای رفع این شرارت غیر ضرور برسد، اما این نافی آن گزاره نیست. تو اگر مخالف صریح براندازی هستی، اول باید بگویی جمهوری اسلامی منشا شرارت غیرضرور سیاسی نیست، بعد به عنوان مخالف براندازی وارد گفتگو با آن شوی، حالا چه در مقام مدافع جمهوری اسلامی، چه در مقام یک اصلاح طلب (قاعدتا در معنای اصلی کلمه و نه جناحی آن). از آنجا که سراغ تعریف براندازی نمی روی، توانایی موضع گیری یا گفتگو در برابر انها را هم از دست میدی. البته من فکر می‌کنم این موضوع سهوی یا تصادفی نیست.

6. اما چرا؟ چون گزاره ی براندازی در منطق گفتاری تو بی معناست. منطق گفتاری تو می‌پذیرد که در عرصه ی سیاسی و مدنی ما دچار شرارت ها و مشکلات اساسی هستیم، همچنین می پذیرد که بخشی از این شرارت ها اساسا غیرضروری و حاصل کژکاری نهادها و روال ها و تصمیم هاست، اما در این منطق اساسا ذاتی به نام حمهوری اسلامی نداریم که بتواند منشا آن شرارت ها باشد. در منطق گفتاری تو، جمهوری اسلامی یک دال تهی است که بر اساس توازن قوا و نیروهای مختلف میتواند مدلول هایش متفاوت بشود. جالب است که تو وقتی در اثنای بحث به ایران می‌رسیدی، خیلی صریح ذاتی برای آن قائل می‌شوی-اینکه ایران ذاتا غیرسکولار است- که اساسا تغییر پذیر هم نیست، اما به جمهوری اسلامی که میرسی، ناگهان ضد ذات گرا و پست مدرن می‌شوی!

7. اما آیا جمهوری اسلامی ذات دارد؟ حتا اگر روایت فوکویی را بپذیریم که این روابط قدرت است که به دال ها معنا میدهد، باز میتوانیم بر اساس فکت های تاریخی برای حمهوری اسلامی ذاتی تصور کنیم. کافی است به روایت تاریخی سیاسی برگردیم که در بندهای پیشین مرور کردیم. بیش از 25 سال است که هسته ی سخت قدرت جمهوری اسلامی رویکردی ثابت را پیش گرفته، هرگونه اصلاح طلبی و آشتی ملی را پس زده و هر گونه پروژه ی دولت سازی را که حاصل ائتلاف با حامعه (در قالب انتحابات ها) بوذه، به شکست کشانده است. قطعا در کل این 30 سال، از دهه 70 تا امروز، به یک میزان موفق نبوده و در مقاطع بسیاری تن به سازش و تغییر داده، اما این موضوع ناشی از ذات متغیر یا تهی بودن دال جمهوری اسلامی نبود، جمهوری اسلامی اگر جایی زورش نرسید و تیغش نبرید، عقب نشست، وگرنه هرگز تزلزلی در اراده ی ثابت و واحدش پدید نیامد. بنابراین تا جایی که بتوان از هسته ی سخت قدرت و یا اراده ی ثابت آن سخن گفت، میتوان از ذات آن نیز سخن گفت.

8. بنابراین من برخلاف منطق گفتار تو، مشکل را در ذات گرایی نگرش براندازی نمی بینم. کله شقی براندازها دقیقا حاصل کله شقی خود نظام بوده، و نه تئوری های ذات گرایانه. اما شاید بگویی مشکل براندازی در این است که این ذات را سراسر شرور (شری غیر ضرور) می داند. به بیان دیگر، تصور عموم مخالفان براندازی این است که براندازها نظام ارزشی روشنی ندارند که در آن روشن باشد چه چیزی خیر و چه چیزی شر است. اما این حرف نیز به گمان من دقیق نیست. براندازی تا پیش از داستان مهسا کمابیش همین مشکل را داشت، یعنی نظام ارزشی واحد و منسجمی نداشت، اما جمهوری اسلامی رفته رفته این نظام ارزشی را به براندازی اعطا کرد!
جمهوری اسلامی در مقام نگرشی که ملیت را تنها مقید به اسلامیت یا امت میخواهد، و حتا تا آنجا پیش می رود که بگوید سیاست ایرانیان تا پیش از 57 همه سر طاغوت و نامشروع بوده، عملا به براندازها نگرشی ملی را تزریق کرده است. در حقیقت، جمهوری اسلامی چون خودش را همواره نفی مطلق یا نسبی مقولاتی مانند غرب، ملیت، ایران، لیبرال دموکراسی، آزادی سبک زندگی، بازار آزاد و... دانسته، به سادگی هرچه تمام تر، مخالفانش را مجهز به این ایده‌ها کرده است، بی اینکه آنها بخواهند تلاش ویژه ای برای دست یافتن به آن ایده ها، از حیث تئوریک یا عملی، بکنند.
در حقیقت، محتوای اراده ی پایدار نظام همواره نفی پاره ای مقولات و موضوعات بوده، و نه ایجاب طرح مشخصی. همین نیروی سلبی نیز رفته رفته چنان قدرت نیهیلیستی پیدا کرده که در چشم براندازها همانا منشا شرارت غیرضرور سیاسی است. جمهوری اسلامی و هسته ی سخت قدرت و اراده ی پایدار آن، اعتیادی شدید به نفی و انقلابی گری پیدا کرده و همین ایده ی سلبی نیز دقیقا سلب خودش، یعنی براندازی، را پدید می آورد.

9. احتمال می‌دهم تو بگویی جمهوری اسلامی موجود، تنها جمهوری اسلامی ممکن نیست و چه بسا بتوانیم یک جمهوری اسلامی دیگری را تخیل کنیم که اراده ی پایدار یا هسته ی سخت قدرتش صرفا سلبی نباشد و بنابراین دیگر دچار این شرارت های غیرضرور نشود. پاسخ جدلی براندازها به تو چیزی از این دست خواهد بود: اگر ذات چیزی چون جمهوری اسلامی میتواند دگرگونه شود، چرا ذات ایرانِ- به قول تو- غیرسکولار نتواند سکولار شود؟ همان مانعی که از دید تو نمی گذارد ایران سکولار شود، نخواهد گذاشت جمهوری اسلامی، جز در تخیل اصلاح طلبان، چیز دیگری شود. گذشته از آن، بن بست های عینی نظام به حدی رسیده که حتا تصور چنان تغییری را روز به روز ناممکن تر میکند. نهاد دولت، به مثابه نهاد حکومت قانون مشروع، تقریبا به انحلال رسیده، ابزارهای حفظ ثبات افتصادی و سیاسی و امنیتی روز به روز آب می‌روند و چنین نظمی دیگر حتا قدرت بازتولید خود را هم ندارد. این نظم حتا خودش هم دیگر نمیتواند خودش را انتخاب کند، آنگاه ما چگونه میتوانیم -آن طور که تو در انتهای گفتارت گفتی- آن را انتخاب کرده و سپس تغییر دهیم؟

10. و در آخر اینکه، به گمان خود من براندازی اساسا زائده ی وضعیت تاریخی و سیاسی کنونی ماست. این زائده توانایی کنشگری خیلی خاصی ندارد، و این البته مختص به براندازی یا براندازان کنونی نیست. حتا دیگر خود جمهوری اسلامی هم توانایی کشنگری و اتخاذ تصمیم سیاسی و تغییر یا حتا تداوم خودش را ندارد. جمهوری اسلامی از 96 به این سو، وارد فراروند انحلال و برانداختن خودش شد و دیگر کسی نمی تواند جلوی این فراروند را بگیرد. براندازی واکنش دفاعی ناخوداگاه جامعه به اوضاع و احوال عینی خودش است، نه پروژه ی استعمار یا رسانه های شیطانی غرب و...
البته قرار نیست پهلوی یا مسیح علی نژاد ترتیب نظام را بدهند، این کار را خود سران نظام برعهده گرفتند و به بهترین وجهی تا کنون پیش‌برده‌اند. اگر از من دانشجوی فلسفه‌ی سیاسی بپرسی به تو می‌گویم ما امروز علنا در مرحله ی پسابراندازی و پساجمهوری اسلامی هستیم. از کل رژیم پیشین (جمهوری اسلامی) تنها مرده ریگی باقی مانده، یک سری نهاد ورشکسته، و مقادیری نیروی نظامی و سرکوبگر که دیگر از هیچ چیز خاصی دفاع نمیکنند و به صورت گتره‌ای و پرخاشگر به تجمعات گوناگون حمله ور میشن اما قادر به کنترل حملات شیمیایی به مدارس نیستند. با فوت دومین ولی فقیه جمهوری اسلامی، عملا پرونده ی این نهادها و نیروها نیز بسته میشود. بنابراین نیازی نیست وقت خود را صرف دعوای زرگری بکنیم که براندازی خوب است یا بد، فانتزی مزخرفی است یا فانتزی خوبی. براندازی واقعیت محقق شده ای است که با «حسن» تدبیر مدَبِران نظام رقم خورد، پروژه ای که سال ها برایش زحمت کشیدند و امروز به بار نشسته و به زودی نیز میوه های درختش خواهد رسید...

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

برای برفی که امان نمی‌دهد

برف که می‌بارد خنده‌ام می‌گیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بی‌جان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنه‌ی دشت و کوه و بیابان تک‌فام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگ‌اند، اما طبیعت یک‌رنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطره‌ی رنگی یگانه‌اند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بی‌نظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشک‌انگیز.

شهر اما به رنگارنگی‌اش می‌نازد؛ به اینکه هرگوشه‌اش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان می‌میرد، اما مرده‌ریگ‌اش را بر پهنه‌ی هستی برجای می‌گذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همه‌ی این حماسه‌ی تراژیک اما هنگامی کمیک می‌شود که برف باریدن گیرد. طبیعت می‌تواند به‌طرق گوناگون بساط شهر سست‌بنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. می‌بارد و تمام رنگ‌های چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدی‌اش مدفون می‌کند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشی‌اش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان می‌پاشد.

حالا ما ماندیم و شهری که رنگ‌های بی‌رنگ و رویش به‌جان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون می‌تواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یک‌سر همه پیش برف»...

 


دریافت

۲۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!

آدمی گاهی از باران رنجی که بر سرش می‌ریزد در شگفت می‌شود؛ از اینکه این آسمان چه دل پر دردی داشته که حالا دارد بر سر انسان‌ها آوارش می‌کند! اما از جایی به بعد،اگر پرده‌ی درد را هر قدر هم بالاتر بگیرند، دیگر مایه‌ی اعجاب‌اش نخواهد بود. می‌فهمیم که مشکل از آسمان و افلاک گردون نیست، این آدمی است که ساز ناساز و کوک خارج از کوک کیهان است. ما اشتباهی به این گیتی آمده‌ایم، از دست خداوند خدای در رفته‌ایم و حالا او با صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و لشکری از قدیسین و معصومین هم نتوانسته به داد ما برسد.

اما همین که آدمی به این باور رسید، این بار چیز دیگری  در چشمم شگرف می‌نماید: این همه سخت‌جانی را ما دیگر از کجا آورده‌ایم؟! کیهان با این مهابت سترگ‌اش چه‌طور هنوز ما را نابود نکرده است؟ او زیاده بی‌عرضه است یا ما بسی زورمندیم؟ اگر این مایه تواناییم پس چرا در گره‌ی کار فروبسته‌ی خود فرومانده‌ایم؟ این چه نیرویی است که فقط هنگام مقاومت می‌تواند چنین پر شکوه و کیهان‌فرسای باشد؟

هر چه هست، باید گفت این کیهان همه چیزش، حتا انسان ناسازش هم از دست «صانع» آن در رفته است.

درود ایزدان بر حافظ، «صوفی»ای که می‌داند چه مایه «مِی باید خورد»:

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد / ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن / دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد / شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد

گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت / جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت / لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش / خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ / حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد

۱۸ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

لشکر کران‌گستر ظلم و فرصت بی‌کران درویشان

حافظ غزل مشهوری دارد که یکی از ابیات آن بسیار سر زبان‌ها افتاد: 

«از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است»

پشت این غزل داستان تاریخی/سیاسی مشهوری است که شاید روز دیگری به آن بازگشتم. با این حال چیزکی در همین بیت مشهور هست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم: لشکر ظلم، در کرانه‌های «مکان» گسترانیده، اما درویشان بساط‌شان را در پهنای پهناور «زمان» پهن کرده اند. ظلم با همه‌ی پر زوری‌اش محدوده‌ای «کرانمند» را تصرف کرده، اما درویشان بازه‌ای «بی‌کران» -ازل تا ابد- را از آن خود دارند. عجیب نیست؟! بعید می‌دانم هرگز کسی آن اندازه که حافظ در این بیت «سیاست»شناس بوده، سر از سیاست درآورده باشد...

۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

روزهای زمستانی سیاست

-گفت: دیدی تمام این بلوای اخیر خوابید و آخرش هم چیزی نشد؟ متاسفم که تحلیل‌گران مدعی ما هم اسیر هیجانات‌اند و به‌جای واقعیات آرزوهای خود را تکرار می‌کنند!

 

- گفتم: شاید، اما حق با توست که ما انسان‌ها همگی اسیر عواطفیم و چاره‌ای هم جز تن‌دادن به این اسارت نداریم، اما از کجا معلوم که این اعلام «ختم قائله» هم خودش مصداق همان غلبه‌ی هیجانات نباشد؟

 

- گفت: چطور هیجانی؟!

 

- گفتم: هیجان کسانی که هر روز آرزوی «جمع‌شدن این بساط» را داشتند، اما کامی برنمی‌آوردند؛ خب این‌ها هم به مجرد اینکه نخستین نشانه‌های آرامی را ببینند می‌توانند ذوق‌زده شوند و اعلام پیروزی کنند، اینطور نیست؟

 

-گفت: حتا اگر اینطور باشد، باز هم این هیجان کجا و آن یکی کجا؟! یکی آرامش و ثبات می‌خواهد و دیگری بی‌ثباتی و شورش، یکی ناشی از تحقق واقعیتی است و دیگری ناشی از میل و خواسته‌های غیرواقعی!

 

گفتم: حق باتوست، من هم مثل تو فکر می‌کنم فرق بزرگی میان هیجانات هست و هیچ هیجانی را نمی‌توان به‌خاطر اینکه هیجان است محکوم کرد...

 

-گفت: پس قبول داری خودت هم هیجان‌زده بودی؟؟

 

-گفتم: بی‌شک! سنگ که نیستم، اما راستش من هنوز هم همان هیجان را دارم!

 

-گفت: نمی‌فهمم!؟

 

گفتم: خب من فکر می‌کنم سیاست شبیه روزهای زمستان است. روزهایش کوتاه و کم‌فروغ است، اما شب‌هایش دراز و تاریک است. اتفاق‌های اصلی آن در سرما و خاموشی شب رخ می‌دهد، بی اینکه چشم بیننده‌ای بتواند به‌درستی آن را ببیند. اما همین که روز شود دیگر خبری از اصل اتفاق نیست، جز ردپای تغییراتی که تنها می‌توانند خرده چیزکی از ابعاد اتفاقات دوشین به ما بگویند. روزگار به من آموخته حوادث بزرگ بی‌سر و صدا و در خاموشی رخ می‌دهند و تنها در بامدادان فردای آن می‌توان متوجه بزرگی دامنه‌ی آن شد. خیابانْ روزِ سیاست است، اما دل و دماغ مردمانْ شبِ آن است. دیری است که بهار و تابستان و پاییز سیاست ایران گذشته و حالا نوبت به زمستان آن رسیده. شب‌های درازی در پیش است و هر بامداد رد تغییراتی شگرف پیدا می‌شود. من هر روز صبح از دیدن رد این تغییرات هیجان زده می‌شوم. مهم نیست که وسط ظهر و در هیاهوی خیابان چه کسی بُرده و چه کسی باخته باشد، دامنه‌ی این حوادث خاموش شبانه اگر از حدی بگذرد، دیگر قلدرهای روزانه هم زورشان به آن نخواهد رسید..

 

-گفت: حقا که برخی به هیجان اعتیاد پیدا می‌کنند و این اعتیاد هم گویا درمانی ندارد!

 

-گفتم: حتمن همینطور است! آدمی‌زاده معتادِ عواطف است...

۰۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۵۹ ۱ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی افلاطونی با فردوسی!

پادشاهی کیخسرو در شاهنامه با دیباچه‌ای عجیب آغاز می‌شود. فردوسی از این دیباچه‌ها کم در شاهنامه‌اش ندارد، اما گشودن گره از معنای آنها چندان آسان نیست. از طرف دیگر، به‌سبب سرشت دراماتیک متن شاهنامه، بسیار کم پیش می‌آید که سخنی از خود فردوسی را مستقیما بخوانیم. بیشتر سخنان، گفته‌های شخصیت‌ها در متن یک داستان است و پیداست که نمی‌توان به‌سادگی آنها را منتسب به خود فردوسی ساخت، حتا اگر شخصیت اصلی داستان باشند. از دیگر سو، میدانیم خود داستان‌های شاهنامه نیز ساخته‌ی دست فردوسی نیستند و او تنها گزارنده و سراینده‌ی آنها بوده است، و بنابراین فاصله‌ی گفتار شخصیت‌ها با گفتار خود فردوسی دو پله خواهد بود: از سویی شخصیت‌ها در دل یک داستان مواضعی دارند که اقتضای درام آن است و نه اندیشه‌ی نویسنده، و از سوی دیگر، حتا خود آن داستان نیز از اندیشه‌ی شاعر نتراویده است.

با این‌همه، تردیدی نیست که سراسر شاهنامه به اعتبار چگونگی سرایش -و نه چیستی داستان سروده شده- دستکار فردوسی بزرگ ماست و کیست که نداند در هنر شعر، چگونگی همواره بر چیستی تقدم دارد و اندیشه‌ی اصلی شاعر از خلال آن بیان می‌شود.

با این‌همه، از معدود مواردی که خود شاعر گویا مستقیما و بدون میانجی‌گری داستان دیگران با ما سخن می‌گوید، همین دیباچه‌هایی است که بر داستان‌هایش آورده است. هرچند خود این دیباچه‌ها پیوندی وثیق با داستانی که در پی‌شان آمده دارد و شیوه‌ی خواندن آن داستان را به خواننده نشان می‌دهند، اما می‌توان آنها را جداگانه خواند و در آنها درنگ کرد. در ادامه می‌کوشم به حد توانایی اندکم در 13 بیت آغازین یکی از مهم‌ترین فرازهای شاهنامه درنگی داشته باشم...

ادامه مطلب...
۲۱ آذر ۰۱ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

الان دیگر چه وقت شعر و فلسفه است؟!

به دیدار دوستی قدیمی رفته بودم. از احوال و افکارم پرسید، گفتم این روزها سخت دل‌مشغول ادبیات و فلسفه‌ی کلاسیک هستم. به رویم نیاورد، اما پیدا بود که از من ناامید شد. پنداری می‌خواست بپرسد در این ایام پر سوز و گداز دیگر چه جای فلسفه و ادبیات است؟ به او حق می‌دهم، ادبیات و فلسفه با درک آکادمیک امروزین‌شان، فرآورده‌هایی «فرهنگی» برای ایام صلح و گذران وقت و سرگرمی هستند. غریب نیست که از عمده‌ی اساتید پرکار همان ایام صلح نیز، در این روزها هیچ بانگ معناداری بر نمی‌آید.

اما راستش را بخواهید نه ادبیات و نه فلسفه، در معنای اصیل و کلاسیک‌شان، هیچ یک محصولات صلح و دغدغه‌های «فرهنگی» نبودند. از قضا، شعله‌های پرسش‌های فلسفی در روزهای پر تب و تاب تباهی و نبرد همه علیه همه بالا گرفته و می‌گیرد، و پژواک آثار ادبی بزرگ در آوای کوس جنگی است که طنین تواند انداخت. سقراط درست در میانه‌ی جنگ‌های خانه‌خراب‌کن پلوپونزی و درگیری‌ها و بی‌ثباتی‌های سیاسی پیاپی آتن بود که طرح کاخ بلند فلسفه را پی‌افکند و فردوسی و همر نیز گزارشگر دل‌آزارترین نبردهایی بودند که در سراسر گیتی سراغ داشتند. وانگهی، سقراط و فردوسی و همر و حافظ در این تهلکه‌ی مرگ و زندگی توانستند زیباترین امور را ببینند و از پی آن، جهانی نوآئین را تاسیس کنند. فلسفه و ادبیات فست‌فودی شده‌ی امروز که در دپارتمان‌های علوم انسانی یا کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها خرید و فروش می‌شود، البته هیچ پیوند و نسبتی با آن ریشه‌های کلاسیک ندارند و نتوانند داشت. 

من اتفاقا این روزها تمامی کسانی را که به سائق روزهایی روشن‌تر و احوالی خوش‌تر، هر یک به قدر وسع خود پایمردی می‌کنند فرامی‌خوانم به خواندن جدی کلاسیک‌ها. نه برای تشفی خاطر یا فراغت یا دست‌شستن از پیکارشان بر سر صلح و ثبات. باید کلاسیک‌ها را خواند تا اتفاقا راه و رسم درست مبارزه و برچیدن بساط ستم و پی‌افکنی «کاخ‌های بلند» را آموخت. کلاسیک‌ها به شما «ایدئولوژی» نمی‌فروشند. مهم نیست ایدئولوژی‌تان کدام است یا حتا در کدام سوی میدان هستید. اگر کلاسیک‌ها را خوب بخوانید درخواهید یافت که چگونه زیبا و شرافت‌مندانه بایستید در ایستاری که ایستادید، و خواهید دانست که شرافت در شیوه‌ی درست ایستادگی است و نه جایی که در آن می‌ایستند. 

تردید نکنید که اگر وقتی برای خواندن کلاسیک‌ها وجود داشته باشد، درست در میانه‌ی همین کشاکش‌های جان‌فرسای زندگانی است؛ و نه هرگز در فراغت فرهیخته‌مآب اساتید علوم انسانی...

۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر
سعید ابریشمی