پاییز 88 بود؛ اولین ترمی که پایم به دانشگاه باز میشد. از گوشه و کنارِ دانشگاههای سیاسیتر اخبارِ اعتصابات و زد و خوردهای سیاسی میآمد. دانشکدهی ما اما خبری نبود، یعنی هنوز خبری نبود! هراس بر همه چیز سایه افکنده بود و یخ روابط دانشجویان ترم اولی را سردتر کرده بود. شاید بابت همان جوّ پُر هراس بود که هرگز صمیمت جمعی میانِ بچههای آن ورودی -بهرغم ورودیهای قبلی و بعدیاش- شکل نگرفت. انگار که همه میترسیدیم خودمان باشیم. خاطرم هست چندتایی از بچههای دانشکدههای دیگر -گمانم برق و مکانیک و ...- را گرفته بودند، و با همین ترفند دانشکدهها تا مدت مدیدی خاموش شده بودند. با اینهمه از اواسط یا اواخر آبان باز فضا گُر گرفت. دانشکدهی سوت و کور ما هم بینصیب نماند. چند جلسهای درسها تعطیل شد. معدودی از بچهها به دلیل ترسشان از عواقب این تعطیلی، با اعتصاب مخالف بودند اما در نهایت اساتید با اکثریت همدلی کردند. یک روز هم اعتصاب غذا شد. از سلف -که انتهای حیاط شمالی بود- تا انتهای حیاط جنوبی ظرفهای غذا چیده شده بود: قطار ظرفهایی که از وسط کوچه هم رد میشد و عابرین عادی را متعجب میکرد. هر از چندی یکی از چهرههای سیاسی هواخواه دولت وقت به یکی از دانشگاهها میرفت و استقبال گرمی(!) هم از سوی دانشجویان میدید. یک بار یکیشان به دانشکده برق آمده بود و یکی از مخالفین بهنشانه اعتراض و مانند ماجرای خبرنگار عراقی و جرج بوش، لنگه کفشی به طرفش پرتاب کرده بود. از قضا همین یکی دو هفته قبل هم سخنگوی دولت کنونی به همان دانشگاه رفته بود و از شدت شعار و اعتراض نتوانست سخنانش را تمام کند. گاهی مدارهای زمانهای موازی در مکانهای ثابت در هم تداخل میکنند..
با اینهمه ایرانْ ایرانی انقلابی نبود. انقلاب بیشتر چیزی شبیه به چرخش ناگهانی قدرت است که بهجای کودتا یا دخالت خارجی، از راه مداخلهی مستقیم مردم رخ میدهد. مساله تنها خلع قدرت از عدهای یا سپردن آن به عدهای دیگر نبود. هرچند پسند جریانات سیاسی درست چنین چیزی بود. اگر حکومت میتوانست نشان دهد مسالهی مردم معترض صرفا خلع ید هیئت حاکمه است، آنگاه میتوانست ادعای «وضع اضطراری» کند و قوای سرکوب را به خیابان بیاورد و «قائله را جمع کند». برای همین هم حکومت نام آن روزها را «فتنه» گذاشته بود. «فتنه» در ادبیات قدمایی دقیقا معنایی مترادف با لفظ «انقلاب» داشت، و البته هر دو لفظ نیز دلالتی یکسره منفی. اگر اضافهکاری چپیها و پیادهنظامشان نبود، شاید هرگز هیچ روحانی سلیمالعقلی بر حرکت سیاسیاش نام «انقلاب» نمینهاد، همچنانکه آیت الله خمینی نیز تا پیش از انقلاب همواره عنوان «نهضت» را بر انقلاب ترجیح میداد. باری، تعبیرکردن کار معترضین آن سالها به «انقلاب» تنها برای نیروهای حاکمیت صرفه نداشت. جریان اصلاحطلب هم میتوانست از این تعبیر طَرْف خودش را ببندد: به حاکمیت بگوید به «اصلاحات» -یعنی به ما!- تن بده وگرنه انقلابیون پشت در ترتیبت را میدهند! کشورهای خارجی هم در این بین بدشان نمیآمد برای مهار کردن رقیب یا دشمنی مانند ایران، از چماق «رژیم چنج مردم ایران» استفاده کنند. وقتی نفع همگان در کژفهمی باشد، بعید است از دست کسی، ولو خود خدا، برای رفع آن کژفهمی کاری بربیاید!
اما خب فعالین جدیتر ماجرا را کمی ژرفتر میدیدند، برای همین هم نام «جنبش» را برای حرکت خود برگزیده بودند. بهخلاف انقلاب که «حرکتی ناگهانی در ساحت قدرت سیاسی» است و سودای «تغییر همهچیز از راه تصاحب مستقیم قدرت سیاسی» را دارد، جنبش «حرکتی پیوسته و پایسته» است که نه بهیک باره پدید میآید و نه ناپدید میشود؛ هرچند ممکن است بهسان انرژی جنبشی فیزیکی از صورت بالفعل به صورت بالقوه/پتانسیل دربیاید، اما هرگز نابود نمیشود. گذشته از آن، حرکت دگرگونکنندهی یک جنبش از سطوحی ماورای سیاست آغاز میشود و هر از گاهی نیز به ساحت سیاست سرریز میکند: گاهی بهصورت یک انقلاب سیاسی، گاه بهصورت دیگری. ماجرا از دید فعالین «جنبش» تنها به کشاکشی سیاسی و خیابانی ختم نمیشد. آنها - و بسیار دیگری چون ما که در معنای متعارف «فعال» محسوب نمیشدیم- گمان میکردند نه فقط سلیقهی سیاسی، بلکه تلقیشان از کل هستی متفاوت با طرف مقابل است: از تصوری که از چیستی خداوند دارند تا تصورِ تاریخ و جهان و حتا طبیعت. البته امروز نه من، و نه بسیاری از آن «فعالان» بهضرورت همان تصورهای گذشته را نداریم یا مهر تایید بر آن نمیزنیم، اما از این موضع که آن روزها در «جنبشی فراگیر» بودیم -و نه لزوما یک «انقلاب»- دست نمیکشیم. آن جنبش حالا صورت دیگری پیدا کرده است، همانطور که همان روزها هم نسبت به گذشتهاش تغییر صورت پیدا کرده بود. یکی از تلقیهای غلط خود من از آن روزها این بود که 88 چیزی شبیه به یک «رخداد» یا «گسست» است که گویی از فراتاریخ در تاریخ رخ نموده است. اما خب اگر باز به تمثیل فیزیکدانها برگردیم باید بگوییم انرژی هیچ گاه از عدم پدید نمیآید و به عدم نیز نمیرود. منشا انرژیهای جنبشی در طبیعت، جنبشهای ذاتی خود طبیعت است و نه نیرویی ماورای طبیعی. منشا ماجراهای 88 نیز پیوسته به تاریخ ماقبل خودش میبود و گسستن پیوند آن با تاریخ پیش از خودش، بخشیدن شانی الاهیاتی و قدسانی به وقایعی بود که ماهیتی بشری و غیر قدسی داشت.
لااقل میتوان گذشتههای آن جنبش را به مشروطه و نخستین خیزشهای فراگیر ایرانیان برای استقرار حکومت قانون و استیفای حقوق طبیعی انسان در دوران مدرن ایران بازگرداند. شاید اگر خود جنبش مشروطه هم بهدست متفکرین و «فعالان» خود تعبیر به «انقلاب» نمیشد و اعضای آن میتوانستند ردپای آن را در تاریخ گذشته پی بگیرند، سرنوشت و راه دیگری برای آن رقم میخورد. افزون بر آن، شاید نکتهی دیگری نیز در «تمثیل جنبش» به فهم شرایط ما کمک کند. در طبیعیات قدیم معنای طبیعت عبارت بود از «سرچشمهی جنبش جنبدگان» (یا به تعبیر مَدرسی: مبدا حرکت متحرکهای طبیعی). این معنا، که تا حد زیادی نیز سازگار با مفهوم فیزیکی پایستگی حرکت است، کمک میکند تا دریابیم «جنبش»های انسانی نیز لابد افزون بر گذشتهای پایدار و پیوسته، باید «ریشه در طبیعت» نیز داشته باشند، به این معنا که خودِ «طبیعت انسانها» سرچشمهی اصلی پیدایش و پایداری و پیوستگی آنهاست و تا هنگامی که انسانی در کار باشد -یا انسان طبیعت کنونیاش را داشته باشد- نمیتوان آنها را نابود یا انکار کرد. شاید به همین سبب هم خواستهی بنیادین مشروطهخواهان -حکومت قانون- که در ظاهر خواستهای مدرن و غربی است، هم در روزگار باستانی و غیر مدرن مصادیقی اساسی دارد - برای نمونه، کتاب «سیاسات» ارسطو یا «سیاسیمرد» افلاطون- و هم در جهان غیر غربی -برای نمونه، شاهنامهی فردوسی که بر مبنای ایدهی «داد و دهش» کل تاریخ پیدایش انسان و ایران را توضیح میدهد؛ داد معادل پارسی قانون عربی و دیکه ی یونانی است-.
بگذریم، غرضم از مرور این گفته ها، گفتن این بود که داستان اصلی آن روزها -یعنی 88- داستانی است هنوز ناگفته. درست همچنانکه داستان مشروطه را نتوانستند درست بگویند. تعابیری نظیر «شکست مشروطه» یا «شکست 88» در واقع بیش از اینکه دلالت بر شکست خود این جنبشها داشته باشد، نشان از شکست ما در فهمیدن آنها بهمثابه یک «جنبش» است. این ماییم که آنها را تعبیر به «انقلاب» میکنیم، به این معنا که گویی تمام مساله در حد «پیکاری سیاسی برای تصاحب قدرت» بوده است. شکست و پیروزی در یک پیکار سیاسی از سنخ انقلاب شاید معنا داشته باشد، اما برای یک «جنبش» عبارتی بیمعناست. اگر به شاهنامه بنگرید سراسر آن حکایت شکستهای پیاپی شاهان و پهلوانان است. اما این شکستهای سیاسی مسالهی اصلی آن شاهِ نامهها نیست. مساله جنبش پایدار و پایستهای است که حتا با شکست شاهان و پهلوانان بزرگ نیز از جنبیدن باز نمیایستد. شاهنامه است که نشان میدهد چگونه میتوان حتا بر مرگ پیروز شد. پیروزی بر مرگ، شکست دادن آن نیست، چه، «شکاریم یکسر همه پیش مرگ». همچنین پیروزی بر مرگ از راهی چون تصرف در طبیعت نیز مقدور نیست، چه، «ز مادر همه مرگ را زادهایم»! شکستدادن مرگ جز از راهِ «پراکندن تخم سَخُن» نیست: «نمیرم ازین پس که من زندهام/ که تخم سَخُن را پراکندهام». جنبش پیوستهی دادخواهی مردم ایران از مشروطه به این سو، تنها در صورتی کامکار میشود که بتواند «تخم سخن»ای را بپراکَنَد که فردوسی پراکَند: یعنی اینکه خودش را در سطحی بنیادین بفهمد و بازیابی کند، جایی در ژرفای جان آدمی. اگر حق با فلاسفه -و شاعران بزرگی نظیر خود فردوسی- باشد که انسان جانداری سخنگوست، پس جنبشی که از جان آدمیان برخاسته در صورتی پایدار میشود که به صورتِ جانِ آدمیان -یعنی «سَخُن»- در بیاید. آیا خواهیم توانست بر این لکنت 200 سالهی خود چیره شویم و سخنی را که باید ساز کنیم؟ طبیعت به ما میگوید که دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز نه...