آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند نام» ثبت شده است

وقتی تن کلمات تیر می‌کشند

می‌دانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم کلمات موجودات روحانی و بی‌جسم‌اند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، به‌خصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی به‌هم زده‌اند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی می‌شوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم می‌شوند.

اما خب دوست مشترک‌مان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانی‌اند. جسم شاید کلمه‌ی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد می‌کشد و کیفور می‌شود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست می‌گوید. کلمات راستی راستی تنانه‌اند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر می‌گذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه می‌سوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر می‌آورد و شیرین‌بانی از حافظ چگونه کامت را خوش می‌کند...

حالا دیگر وقتی کلمه‌ای سر راهم سبز می‌شود حسابی دست و پایم را جمع می‌کنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه می‌داند که تن این غریبه با تنش چه می‌کند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمی‌خوانم، بل هر جمله‌ای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جمله‌ای را شروع می‌کنم به خواندن، همین که مزه‌ی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمی‌گردانم و همان چند واژه‌ی نیم خیس خورده را از کام بیرون می‌ریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب می‌دانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...

۰۳ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

وقتی جای خالی چیزی درد می‌کند

می‌دانی ابراهیم من خیلی وقت است که حس می‌کنم فرق کرده‌ام. نه اینکه همیشه درحال فرق کردن نبوده باشم، اما این بار فرق کردنم فرق مهمی دارد! می‌توانم نشان‌اش بدهم و حتا اندازه‌اش بگیرم. تا یک زمانی -که درست نمی‌دانم کِی بود؛ بعد از سی‌سالگی؟ بعد از فوت پدر؟ بعد از ازدواج؟ نمی‌دانم درست ولی همان حوالی بود- بر آن بودم که آدمی را به داشته‌هایش می‌سنجند؛ شاید بهتر بود بگویم به «بودن»هایش. آخر یونانی‌های 2500 سال قبل، این هر دو را با یک لفظ می‌نامیدند: ousia هم به معنای دارایی و هم به‌معنای موجود، شاید برای همین هم این روزها دارایی را «موجودی» هم می‌گویند... بگذریم! داشتم می‌گفتم، تا یک زمانی می‌پنداشتم آدمی است و «موجودی»هایش. فرقی ندارد که این موجودی مادی باشد یا معنوی. مکنت باشد یا معرفت. حرص می‌زدم، می‌دویدم و از اندوختنش شادمان می‌شدم و از نداشتن‌اش اندوهگین. و البته یادت هست که بیشتر مقیم مقام این دومی بودم و آن اولی تنها در حکم حالی از احوال گذرایم بود.

ابراهیم اما حالا دیگر فرق کرده‌ام. دیگر فکر نمی‌کنم آدمی است و «موجودی»هایش. حتا نمی‌گویم آدمی هست و «بودن»اش. از هیچ کس پنهان نیست، از خودمان اما چه پنهان! ما بیشتر اوقات «نیستیم»، زمانی دراز پیش از زاده‌شدن و زمانی بی‌کران نیز پس از مرگ. اما فکر نکن این را تنها از سر «مرگ‌اندیشی» می‌گویم. مرگ‌اندیش‌ها ادای اندیشمندی درمی‌آورند، اما خودشان بهتر می‌دانند که صرفا اندیشناک مرگند. ابراهیم! آدمی است و «نبودن»، حتا در همان فرصت کوتاه بودنش. ما یک جور خطای محاسباتی هستی هستیم، همان که دوستمان می‌گفت «بر قلم صنع نرفته است». هستی در فرآیند پیدایش خودش داشت همه جا را می‌گرفت و پر می‌کرد، اما در میانه‌ی راه ناگهان پایش پیچ خورد، حفره‌ای اندرونش گشوده شد و نیستی در بطن‌اش خلید. «آن نیستی اگر سایه پذیرد» ما درست همانیم. ما سایه‌های تهیناهای هستی هستیم. سایه‌های هیچ. می‌گویند که هایدگر جایی گفته بود «هیچ می‌هیچد»، زندگی ما همان هیچیدن هیچ است، پیچیدن هستی دور تهینای خویش.

این همه یاوه بافتم تا برسم به اینجا که این روزها حسابی دارم با هیچ‌ها و نیستی‌ها و نداشته‌هایم کیف می‌کنم. بهشان می‌بالم و توی سر هست‌ها و داشته‌هایم می‌کوبم‌شان. به «موجودی»هایم می‌گویم خاک بر سرتان شود! هستید اما هیچ اثری در جایی ندارید، از این نیستی‌ها یاد بگیرید، خیلی‌هاشان هرگز نبوده‌اند و آنهایی که بوده‌اند نیز تا وقتی بوده‌اند مثل شما بی بخار بودند، اما همین که نیست شدند در تمام وجود من کارگر شدند. این قدر که این نیستی و این جای خالی درد می‌کند، کدام یک از شما هستنده‌ها می‌توانید ولو کوته آهی برانگیزانید؟ اصلا زخم خودش مگر چیست جز تهینا و جای شکاف؟ کدام هستنده و هستی اینطور تیر کشیده که این نیستی‌ها؟ و نه فقط درد، که خوشی، خرسندی نیز نیستی‌اند. نه مگر اینکه این همه واژگان همسایه‌ی واژه‌ی «سبکی» هستند و سبکی نیز «نبودن» سنگینی؟

آری ابراهیم جان! پرگویی کردم، همه‌اش از «هیچ» گفتم و باز «هیچ» نگفتم، چه، «هیچ» را نگفتم. انسان زخم روی تن هستی است، خطای قلم صنع است و گمان می‌کنم دیر یا زود همان قلم نیز ترتیب رفوی این خطا را خواهد داد، آخر همو که ما را صناعت کرد، به تاوان این کرده «نبودن» ما را نیز صناعت کرد. ما که همه عمر با نیستی‌ها سر می‌کنم، نوبت می‌رسد که روزی نیز نیستی با ما سر کند. بیش از این وقت نداشته‌ات را نمی‌گیرم ابراهیم عزیز، نوبت گفتن همانی است که از آن بسیار گفتم، اما هنوز خودش را نگفتم...

۲۶ دی ۰۲ ، ۱۲:۱۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

روزمرگی‌های یک دانشجوی دکتری

سلام ابراهیم، فرصت زیادی ندارم، مجبورم تلگرافی بنویسم. چند لحظه‌ای را از میان کوران کارها طفره رفتم تا کمی با یار دیرین گرم بگیرم.

 

 کار رساله بسیار سنگین شده؛ نه اینکه قسمت‌های آسانش تمام شده و به بخش‌های دشوارش رسیده باشم، بعد از یک و سال و اندی دویدن فهمیدم هم راه اشتباهی را می‌رفتم، هم اشتباهی راه می‌رفتم. حالا که رسیدم به 9 ماه آخر، باز کار را از سر گرفتم، خبر بد اینکه نه فقط زمانم کم شده، بل راه نیز پرسنگلاخ‌تر و نفس‌گیرتر، و خبر بدتر اینکه تازه هنوز اول راهم!

مضطربم و فشرده در تنگنای وقت، درست مثل روزهای امتحانات مدرسه. گفته بودم برایت که کابوسم همیشه این بود که سر جلسه‌ی امتحان هستم و هیچ یادم نمی‌آید. از سر پریشانی نمی‌توانم هنگام مطالعه یا نوشتن جایی بنشینم. ناگزیرم چونان دیوانگان طول و عرض اتاق کوچک را دور بزنم، با گام‌هایی کوچک و تند سلول انفرادیم را گز می‌کنم. و اینقدر دور خودم و افکارم می‌چرخم تا سرگیجه بگیرم. و باز بیشتر می‌گردم تا نه فقط سرم سرگیجه، که پایم هم درد بگیرد. دردپا که بلند می‌شود کمی آرام می‌شوم. انگار که کیفر دیده باشم و حقم را کف دستم گذاشته باشند. طعم شیرین عدالت! وقتی حسابی آش و لاش گیج روی صندلی و پشت میز می‌نشینم، در اوج فرسودگی و سرگشتگی نوری از انتهای تونل افکار می‌تابد. فرقی ندارد نور خورشید باشد یا چراغ لوکوموتیوی که زیرم خواهد کرد. در هر دو حال دیگر در این تونل ترسناک نخواهم بود، خواه جسمم برهد خواه جانم. ولی خب کور خوانده بودم چون هر روز دوباره به این تونل پرتاب می‌شوم و من، با آنکه دیگر زمان چندانی ندارم، تازه هنوز در آغاز راهم...

۲۰ دی ۰۲ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

سهل و ممتنع!

یکی از مسخره‌ترین گرفتاری‌های آدمی‌زاد می‌دانی چیست ابراهیم؟ اینکه سهل‌ترین کار برایش همان سخت‌ترین کارهاست: مانند خود بودن!

۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۸:۴۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه‌ای از دیار باقی

سلام سعیدجان!

نامه‌هایت به‌دستم می‌رسند و به‌اشتیاقی وافر می‌خوانم‌شان. اگر کمتر جواب می‌گویم ازیراست که «برنیاید ز مردگان آواز». مرده‌بودن دست آدمی را می‌بندد و سخت می‌تواند پیغام و پسغامی به زندگان برساند. این را نیز بر آن اضافه‌کن که من در همان ایام زنده‌بودن هم کمتر دستم به قلم می‌رفت و استعداد تو را در نوشتن نداشتم. من آدم شفاهی بودم و تو مرد کتبی! ولی خب مرگ همه چیز را تغییر می‌دهد، من‌جمله عادت به گفتار حضوری و شفاهی را. چاره‌ای نیست دیگر، باید به غایب‌بودن عادت کنی و نوشتن هم اصلا همین تمرین غایب‌بودن است..

اگر می‌بینی الان پس از این همه مدت دارم چیزکی برایت می‌نویسم آن را به‌پای دل‌تنگی مگذار. ما مردگانِ مقیمِ عالمِ مینو یک‌دم از شما زندگان گیتی‌نشین جدا نیستیم، دل‌مان هم برای هیچ کدام‌تان تنگ نمی‌شود. قلم بدست گرفتم چون دیدم که به‌هنگام خوابت می‌خواهی سرکی به این دور و بر بکشی، گفتم به‌جای آنکه خودم به خوابت بیایم، این نامه را به‌خوابت بفرستم. امیدوارم حالا که داری می‌خوانی‌اش به سرت نزند آن را رها کنی و پی خودم بگردی. مطمئن باش دیدار دوباره‌ی ما در مینو دیر نخواهد بود. پس فعلا بگذار با همین واژگان دیدار تازه کنیم. راستی! چون نامه‌هایت به من را در وبلاگ منتشر می‌کردی از تو می‌خواهم بخش‌هایی از این نامه را نیز در آنجا منتشر کنی. البته می‌دانم وقتی از خواب بپری چیز زیادی به‌خاطرت نخواهد ماند، احیانا سبک و لحن نوشتارم را فراموش می‌کنی و شاید مهم‌ترین بخش‌های نامه را. اما این مهم نیست. بالاخره خودت دست‌به‌قلم هستی. همان خرده تکه‌هایی که خاطرت ماند را با قدرت تخیل‌ات به‌هم وصله کن و برای لحنش نیز ادای لحن گفتار شفاهی‌ام را دربیاور. می‌دانم که این متن من لحنش متفاوت است، اما خب چاره‌ای نیست. فقط اینکه لطفا تنها آن بخش‌هایی را در بلاگت بیاور که ازت می‌خواهم.

[...]

خلاصه که زیاده سرت -در این فقره البته چشمت!- را دردآوردم. نمی‌خواهم کارت را سخت کنم. باید این همه را از بر کنی و وقتی بیدار شدی دوباره بنویسی‌اش. پس کلام کوتاه می‌کنم. زیاده عرضی نیست، باقی بقایت!

۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

در دفاع از خرد عرفی

می‌دانی ابراهیم، گاهی فکر می‌کنم «آگاهی»بخشی، آن‌قدرها که برخی گمان دارند، کار خوبی نیست! منظورم فقط این نیست که آگاهی‌های بخشیده شده (!) می‌توانند کاذب یا گمراه‌کننده باشند. این فقره را زیاده گفته‌اند، برایش هم راه‌حل‌های من‌درآوردی، و گاه مضحک، کشف کرده‌اند: سواد رسانه‌ای، تفکر انتقادی و مشتی محصول رنگ و رو پریده‌ی دیگر!

مشکل من صحت‌سنجی اطلاعات یا صناعاتی از این دست نیست. اصلا فرض کن تمامی آگاهی‌هایی که گسترانیده می‌شوند عین حقیقت و مرّ واقعیت باشند. خب بعدش چه؟ آیا تضمینی هست که انسان‌ها با دانستن اینها نیک‌بخت‌تر شوند؟ امروزه روز دیگر به‌لطف شهوت داده‌پراکنی، بازار مکاره‌ای برپا شده که هر صورت‌نَشُسته‌ای برایت مجتهد در صد باب می‌شود و هرکس مرجع تقلید خودش است. می‌دانی چه چیز این وضع بد است؟ اینکه دیگر خبری از «درنگ» و «تعقل» نیست. وقتی سر آدم‌ها کمتر از این شلوغ بود، این فرصت را داشتند مزه‌ی هر داده‌ای را حسابی بچشند، وارسی کنند، و سرانجام با احتیاط و رعایت جوانب حکمی صادر کنند. حالا اما ماجرا طور دیگری است. از در و دیوار داده می‌ریزد، بنابراین حتا اگر فرصتی هم برای مزمزه‌کردن آنها بیابی، در گردابی از دانسته‌ها غرق می‌شوی و می‌بینی که جز گرایش‌ها و امیال بی‌واسطه‌ات دیگر راهی برای ترجیح چیزی بر چیز دیگر نمی‌یابی. کافی است که انتخابی بکنی، بعد از آن دیگر راه هزاران توجیه برای انتخابت گشوده است.

نه اینکه پیشترها کسانی توجیه نمی‌تراشیدند یا همگان به‌حکم عقل محض عمل می‌کردند، نه! از قضا از دیرباز قاعده بر این بود که مردمان نخست با میل خود برمی‌گزیدند و سپس با عقل خود گزینه‌شان را ظاهرالصلاح می‌نمودند. همان موقع هم اندک‌شمار بودند کسانی که گردن به حکم خرد بدهند، و همان اندک‌شمار هم همیشه در رکاب متابعت عقل نبودند. وانگهی، آن زمان خردمند نبودن سخت‌تر بود. برای همین بود که دیوانگان هم می‌کوشیدند ادای عقلا را دربیاورند و عرفا هم ژست فلسفی بگیرند. دلیل این هم آن بود که توفان داده‌ها و دانسته‌ها هنوز این‌چنین نتوفیده بود. دانش در حکم گوهر کم‌یاب بود و برای شکارش باید به دل اقیانوس‌ها می‌زدی و پوست سخت صدف‌ها را می‌گشودی. هر بی‌سروپایی را نمی‌رسید که دست به مفاهیم آن‌چنانی بساید و پیش خود گمان برد که هر آنچه را دست‌فرسوده لابد دست نیز یازیده است. می‌توانی در هر کثافتی غوطه بخوری، و وقتی اعتراض کردند که این چه گندآبی است که از آن می‌آشامی، با پر رویی و درشت‌خویی بگویی «برو کمی مطالعه کن و سواد بیاموز تا بدانی خودت در چه درکاتی از جهنم افتادی و خبر نداری!». 

من در برابر تمامی این «سواد»ها -که هم‌نام مسمایش جز سیاهی‌ها نیستند- از خرد عرفی دفاع می‌کنم. از همان آگاهی بنیادینی که بیش از دهان و هرزه‌دهانی، بر گوش و چشم اتکا دارد و تا چیزی را نبیند و برنرسد، باور نمی‌کند. اگر نتوان راستیِ آگاهی‌ را خود بیازماییم، حتا اگر راست باشد به چه کار ما تواند آمد؟ و کسی که خرد عرفی دارد نیک می‌داند که آزمودن کاری است بس دشوار و عمرفرسا، پس هر یاوه‌ی نابسوده‌ی ناسودمندی را نباید آزمود. خرد عرفی می‌داند که برای انسان میرا، سودمندی، بر حقیقت و حتا زیبایی اولی است، هرچند هر نازیبای ناراستی را نیز به‌آسانی سودمند نمی‌انگارد. 

دانش در ابتدا از همین خرد عرفی آغاز شد و از زمانی که راهش را از آن جدا کرد، آبستن هزار گونه ایدئولوژی رنگارنگ شد. دانش را باید بر دوش خرد عرفی نشاند، ورنه هرچه بیشتر بدانی، بیشتر تباه توانی شد. بی‌سبب نبود که فردوسی از قول یزدگرد چنین سرود: «مدارا خرد را برابر بود/ خرد بر سر دانش افسر بود».

۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

اندر شباهت فلسفه و سیاست

می‌دانی ابراهیم! سیاست و فلسفه شباهت زیادی با هم دارند. هر دو تکیه و تاکیدی موکد بر «پندار» مردمان می‌کنند، درحالی که هر دو منکر این‌اند. جالب این‌که یکی منتها الیه «عمل» است و دیگری در سرحدات «نظر»؛ انگار که اگر هر کدام را تا پایانش بروی، به یک نقطه می‌رسی: پندار.

پندار را هم که حتما می‌شناسی، فلاسفه آن را در برابر حقیقت می‌گذارند. سروکار سیاست با پندارهاست، اما پندارهایی که می‌پندارند عین حقیقت‌اند، فلسفه هم، دست‌کم در صورت سقراطی‌اش، به همان‌ها درمی‌آویزد. مگر حقیقت را چه کسی می‌داند که چیست؟ و گیریم که حقیقت را بتوانیم بشناسیم، از کجا پیداست که به حال ما مفید افتد؟ و باز گیریم که مفید هم باشد، چگونه می‌توان دست دیگران را گرفت و بدان رسانید؟ با نطق و خطابه؟ با زور گزَنَک؟ این است که اصلا سیاستْ کار سخت را ساده کرد و جای شناختن حقیقت، پنداشتن حقیقت را معیار گرفت، چون اندر این عالم کسی نیست که حقیقت را با سنجه‌ی پندارش نسجد.

شباهت دیگری هم میان فلسفه و سیاست هست. هم فیلسوف و هم سیاسی‌مرد باید لاجرم یک‌جا بایستد و دیگران را بگوید «همه‌ی شما غرق پندارید و نه شناخت، از پندارهای خود دست بشویید تا حقیقت را بر شما بنمایم». اینجاست که این هر دو باید بتوانند نشان دهند «پندارگران» چیره‌دست‌اند: پندار نو را رنگ کنند و جای شناخت به ایشان بفروشند. اما این را نباید به‌حساب رندی این دو طایفه گذاشت، ایشان اگر هم خود نخواهند «ره افسانه بزنند» باز مردمان و «روش زمانه» از ایشان چنین خواهد خواست. مردمان تاب دوری از حقیقت را ندارند. آرامش وجودشان را زمانی بازمی‌یابند که باز بپندارند در حقیقت خانه دارند، بی‌اینکه بدانند دارند صرفا چنین می‌پندارند. 

و سرانجام اینکه هم فیلسوف راستین و هم مردسیاسی نژاده، هر دو می‌دانند حقیقتی که باید مبنا و معیار زندگانی انسان‌ها باشد چیزی جز همین نسبت ایشان با پندارهایشان نیست. شاید پندار آنها یکسره بی‌ربط باشد یا بویی از راستی نبرده باشد، اما دست‌کم یک حقیقت را نشان می‌دهد: اینکه چیزی در آن پندارها هست که چیزی از ایشان را به‌سوی خود می‌خواند. حقیقتی که فیلسوف و مردسیاسی در کار سیاست و فلسفه باید بتوانند به آن برسند و کار خود را برمبنای آن سامان دهند، یافتن همان دو عنصر هم‌بسته است. اما آیا فیلسوفان و سیاست‌مداران باید آن حقیقت را به مردمان بگویند؟ آیا اصلا می‌توانند آن را به ایشان بگویند؟ پاسخ منفی به این هر دو پرسش است که این دو طایفه را تا این حد بدنام کرده و در عداد شاعران نشانده: سه دروغ‌زن بزرگ: فیلسوف، شاعر و مرد سیاسی. 

۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

به یاد میلان کوندرا

0)

می‌دانی ابراهیم، هرگز اهل رمان نبودم، شاید هنوز هم نباشم. اما دیگر مثل قدیم‌ها میانه‌ام با آن شکرآب نیست، و این را مدیون کسی هستم که میان ما میان‌داری کرد: میلان کوندرا. تصور نمی‌کردم خواندن متونی مطول درباره زندگانی انسان‌هایی خیالی، یا گیرم واقعی، چیز دندان‌گیری باشد. هرچه نباشد من دانشجوی فلسفه بودم پرداختن به چیزی مادون کلیات مجرد را دون شان می‌دانستم. می‌خواهم برایت داستان این تحول را بگویم، تحولی که محوِّل‌اش کوندرای بزرگ و دوست‌داشتنی بود، هرچند خوب نمی‌دانم «الی احسن الحال» شد یا نه.

 

1)

نام کوندرا، نخستین بار، در یکی از یادداشت‌های مهدی خلجی به چشمم خورده بود. گمانم یادداشتی بود در نقد ترجمه‌ی رمان مشهورش. از صدقه سر خلجی و قلم روان‌اش بود که تن به خواندن یادداشتی درباره ترجمه‌ی یک رمان می‌دادم. ماجرا مربوط به حوالی 88 و وقایع بعد از آن بود. آخر می‌دانی، خلجی میان کسانی که آن زمان ردای اپوزیسیون بر تن داشتند، از کسانی بود که به‌پندارم سرش به تن‌اش می‌ارزید: مودب، موقر، دانش‌دوست و البته دانشمند. نکته‌ی جذاب دیگرش هم این بود که برخاسته از خانواده‌ای روحانی بود، خودش در زی روحانیت درآمده بوده، سپس به‌هوای روشنفکری دینی گذرش به دانشکده فلسفه افتاده بود و سرانجام از آن زیّ نیز بیرون آمد. من همیشه این‌گونه آدم‌ها را دوست می‌داشتم، یا شاید دوست که نه، جذاب می‌انگاشتم. البته الان را دیگر نمی‌دانم. ای‌بسا این انجذاب علامتی بود از میلی پنهان در خودم، به این که روزی بتوانم از آنچه هستم بیرون بزنم. بگذریم، زیاد حاشیه رفتم!

 

2)

می‌گفتم که یادداشت‌های خلجی را از روی سایت‌اش می‌خواندم. دیدم یادداشت مستوفایی به ترجمه‌ی یک رمان اختصاص داده. عجیب بود، کسی که از کانت و اسپینوزا و فلسفه به سیاست روز پل می‌زد، زمینه‌ی مذهبی -دست‌کم در گذشته- داشت، چرا باید با چنین حوصله‌ای درباره یک رمان، آن‌هم نه خود رمان بلکه ترجمه‌ی آن، قلم بفرساید؟ نثر روان‌اش مرا تا به انتهای یادداشت برد -تو که خوب می‌دانی فقط سر و شکل خوب یک یادداشت مرا تا به آخر خواندنش می‌کشاند، ورنه هرگز محتوایی نتوانسته مرا تا به انتهای متنی نگاه دارد-. از آن یادداشت چند چیز در ذهن ماندگار شد، یکی نام جالب رمان، «بار هستی»، که البته خلجی متذکر شده بود نام اصلی‌اش چیز دیگری است، هرچند نام اصلی‌اش در یادم نماند. دیگر اینکه رمان حال و هوایی سیاسی و عاشقانه داشته و خب اینها مرا هرگز به خواندن‌اش تحریک نمی‌کرد.

3)

گذشت تا اینکه سال‌ها بعد دانشجوی فلسفه شدم. بار دوم که ذکر کوندرا رفت و نامش را در ذهنم هرچه بیشتر ترسیخ کرد، جلسه‌ای بود که عادل مشایخی درباره‌ی فلسفه و پدیدارشناسی داد سخن می‌داد. عادل هم مانند خلجی از آن اشخاصی بود که حسابی تحت تاثیرش بودم. آدمی عجیب و متفاوت که در فلسفه‌ی ژیل دلوز سررشته داشت، در فرانسه تحصیل فلسفه کرده بود، و انگار گروه خونی‌اش با تمام چهره‌های روز روشنفکری -از فرهادپور تا دیگران- فرق داشت. عادل اولین کسی بود که با نقل فقراتی از جستارها و نیز رمان‌های کوندرا باعث شد ماجرا برایم جذاب‌تر شود. از قول کوندرا می‌گفت «آنچه را فلاسفه بعدها کوشیدند تبیینی نظری کنند رمان‌نویس‌ها پیشتر در رمان‌هایشان به خوانندگان می‌چشاندند». این حرف در چشم جوانی مانند من که دل در گرو پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم داشت بسی دل‌ربا، و نه‌هرگز بی‌راه، می‌نمود. 

 

4)

باری، این همه هنوز انگیزه‌ای بسنده نبود که مرا در کتاب‌فروشی‌ها به‌سوی قفسه‌ی رمان‌ها بکشاند. سرانجام هم نه هیچ یک از این‌ها که برایت گفتم، بل چیزی از سنخ تصادف محض باعث دیدار نخست من و رمان مهم کوندرا شد. روز دفاع یکی از بچه‌های کارشناسی بود. من البته ماه‌ها بود که دیگر صنمی با دانشکده‌ی دوران کارشناسی‌ام نداشتم. تابستان هم بود و این یعنی موانع بر دواعی رفتن می‌چربید. اما در خانه میهمانی از شهرستان آمده بود و ماندن در خانه مایه‌ی غذاب مضاعف. پس به دفع افسد رو به فاسد کردم و راهی دانشکده‌ی قدیمی شدم. پس از مراسم دفاع و مخلفات بعدی‌اش باید به خانه برمی‌گشتم که فیلم یاد هندوستان - کتاب‌فروشیِ نُقلی میدان قندی- کرد. آخر یادم هست که شماری از کتب مهم فلسفی کتابخانه‌ام را از آنجا ابتیاع می‌کرم. کتاب‌فروشی کوچک ولی دوطبقه بود و کتاب‌هایش در طبقه بالا و خرت و پرت‌های دیگر را در طبقه پایین می‌فروخت. به‌عادت به طبقه بالا رفتم و سریع در موقف قفسه‌ی فلسفه توقف کردم. کتاب‌های کم‌شمار را برای چند دهمین بار ورنداز کردم. کتاب مهمی نبود که پیشتر نگرفته باشم، کتاب‌های دیگر هم یا قیمیت‌شان به جیبم نمی‌خورد، یا حوصله‌ی خواندن‌شان- با وجود رساله‌ی روی دست‌مانده‌ام- نبود. وانگهی، دلم نمی‌آمد دست‌خالی از آنجا بیرون بزنم. محض کنجکاوی سمت رمان‌ها رفتم. شاید ابتدا می‌خواستم رمانی از سارتر یا کامو بردارم، به‌هر حال آنها فلسفی‌مآب بودند و تقدم فضل با ایشان بود. ولی چشمم به «بار هستی افتاد». تمام آنچه بالاتر نوشتم از یادم گذشت، و شاید لفظ مستطاب «هستی» در عنوان کتاب -که دل از هر دانشجوی تازه‌کار فلسفه می‌رباید- مرا به برداشتن کتاب ترغیب کرد. گمانم چند باری تا دم انصراف رفتم، اما سرانجام کتاب را خریدم. 

 

5)

آخر همان روز، وقتی میهمان‌ها خواب‌شان برده بود و خانه بالاخره ساکت شده بود، لای کتاب را باز کردم. اما این کار را نکردم که کتاب را بخوانم، دنبال بهانه می‌گشتم تا از خیر خواندن‌اش بگذرم و به‌گوشه‌ای در ناکجای کتابخانه پرتابش کنم. راستش را بخواهی تازه این کار را یاد گرفته بودم. چون تا مدت‌ها وقتی کتابی توی ذوقم می‌زد صدایی از درونم می‌گفت «این کتاب به ذات خود ندارد عیببی، هر عیب که هست از کتاب‌خوانی توست»! ولی مدتی بود که عنوان پر آب و تاب «دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی فلسفه» اعتماد به نفسم را بالا برده بود. کافی بود از کتابی -که علی‌القاعده عمده‌شان تا پیش از این رمان، کتب فلسفی بودند- بوی ابتذال استشمام کنم تا با وجدانی آسوده به کنار بیندازمش: مهرم (پولی که برای خریدش پرداختم) حلال و جانم آزاد! فکر می‌کردم به‌زودی آتویی از کوندرا پیدا کنم. اما نکردم، نه‌فقط چنین نشد، بلکه کوندرا با کوبندگی هرچه تمام‌تر منِ دانشجوی مدعی را سر جایم نشاند! کتاب با فقره‌ای درباب اصل «بازگشت جاودان همان» نیچه آغاز شد، و در کمال هنرمندی آن را به داستان یک زوج ربط داد. در سرتاسر کتاب گویی قصه‌ی اصلی بازیچه‌ای بود برای آنکه کوندرا ایده‌ی شگرف نیچه را بکاود. اما امروز بعد از گذشت چندین سال می‌توانم بگویم ماجرا این هم نبود! کوندرا نه دغدغه‌ی فلسفه‌بافی داشت و نه هرگز تن به ابتذال محتواگرایی می‌داد. کوندرا نویسنده‌ای هوشمند بود که در چندین سطح و برای چندین دسته از مخاطبین متفاوت می‌نوشت و به‌شیوه‌ای شگرف همه‌ی آن مخاطبین نامتجانس را به سر منزل خودش می‌رساند، سرمنزلی که شباهتی به یک پیام فلسفی یا سیاسی یا حتا استحسانی نداشت: کوندرا با هر رمان‌اش خواننده‌اش را شیفته‌ی رمان می‌کرد، هم رمان خاص خودش، و هم هنر رمان به‌طور کل! کوندرا با من کاری کرد که هیچ یک از کتاب‌هایش را نتوانم نخوانده رها کنم.

 

6)

اما تاثیر کوندرا محدود به آشتی‌دادن من با رمان نیست. بعد از او زیاد رمان خواندم، اگرچه رمان‌خوان جدی نشدم، چون خود کوندرا به‌خوبی دریافته بود که هنر رمان نیز مانند هر امر انسانی عمری کوتاه دارد و دیری است که آفتابش به لب بام رسیده است. برای همین هم آبم با رمان‌های روز، حتا آنها که اسم آن‌چنان درمی‌کنند، هرگز در یک جو نرفت. کوندرا در من دو یادگار مهم به ودیعه نهاد که مسیر حرفه‌ای زندگیم را زیر و رو کرد: یکی عشق به کلاسیک‌ها و دیگری توجه به جادوی هنر نوشتن. شوری که در جستارهای کوندرا برای رابله و سروانتس زبانه می‌کشد، و شیفتگی‌ای که به جزئیات نوشتن نشان می‌دهد سخت واگیردار است و اثرگذار. بعدتر که در راه فکریم گذرم به نویسنده‌ی بزرگی افتاد که همین دو اصل را در جهان نوشتارهای فلسفی پیش می‌برد، بی‌اینکه بفهمم چرا مفتون او شدم. امروز اما به‌گمانم نیک درمی‌یابم که این چشمه از کجا آب می‌خورد. میلان کوندرا مدتی پیش درگذشت. پشت سرش حرف‌ها زدند و ستایش‌نامه‌ها سرودند. اما نویسنده‌ی «جاودانگی» را چه نیاز به این مسخره‌بازی‌ها؟ حالا که خودش رفته، شاید آثارش آرام‌آرام از زیر سایه‌ی نامش بیرون بیایند و به قفسه‌ی کلاسیک‌ها بپیوندند. آخر می‌دانی ابراهیم، اثر کلاسیک را نه نویسنده‌اش، بل کس یا چیز دیگری نگاشته‌ است. حالا که کوندرا رخ در نقاب خاک کشید، شاید نویسنده‌ی راستین شاهکارهایش چهره از نقاب خود برگیرد.

۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۱۴ ۱ نظر
سعید ابریشمی

مشق سکوت

سلام ابراهیم‌جان، امید که ایام به کام باشد.

مدتی است برایت وجیزه‌ای قلمی نکردم. مثل همه من هم دلایل متعددی برای سکوت داشتم، اما برخلاف همه، همه‌ی دلایلم توجیهی برای سکوت کردن نیست. راستش را بخواهی این روزها اصلا از قصد دارم سکوت می‌کنم، یا بهتر بگویم، سکوت کردن را تمرین می‌کنم. البته در قید و بند مراقبه و این طور قیافه‌ها نیستم. یادت که هست همیشه می‌گفتی «به تو همه چیز می‌آید جز ادای سکوت درآوردن»؛ خب راست هم می‌گفتی!

این «تمرین سکوت» را به‌پای خالی‌بودن هم نمی‌شود نوشت. من نمی‌نوشتم، ورنه حرف‌های زیادی داشتم، حافظ را که از حفظ داری: «گفتگو آئین درویشی نبود!».

من دارم تمرین سکوت می‌کنم، چون فکر می‌کنم دلیل زبان‌بسته بودن ما، این است که سکوت را نمی‌شناسیم؛ فکر می‌کنیم لابد این یک قلم کار که دیگر کار خاضی ندارد! بساکه به همین خاطر هم زیاد سکوت نمی‌کنیم، چون فکر می‌کنیم این عیب است و حرّافی هنر. به‌خلاف ما، اما استادان صناعت سخن ارزش سکوت را خوب می‌دانند، چون نیک می‌دانند صرف سخن گفتن هنر نیست، حتا گفتن سخنان خاص هم هنر نیست، هنر آن است که سنجیده و سخته سخن بگوییم، به‌آئین و بِه آئین. آنها لب از لب نمی‌گشایند مگر آنکه بدانند «چگونه» باید بگویند، و این چگونگی را نیز در تناسب با «چرایی» و «چه»ای سخن تنظیم می‌کنند. آنی که شهوت حرّافی دارد -مثل صاحب این قلم- یا شیفته‌ی «چه»ی سخن خود می‌شود و «چرا»یش را می‌فراموشد یا چرایی دارد، اما چیزی برای گفتن ندارد!

حالا می‌دانی این روزها دارم چه کار می‌کنم؟ به یاد ایام دبستان دارم از روی سرمشق آموزگاران مشق می‌نویسم. یک جور شیفتگی احمقانه پیدا کرده‌ام به کلمات. می‌دانم که داری زیر لب می‌گویی «تو همیشه فریفته‌ی آنها بود»، اما حالا جنونم کار مرا بدانجا کشانیده که سر به صحرای دفترهای سیاه بگذارم. یک ریز بخوانم و تکرار کنم، تا یا از بر کنم یا جایی آنها را یادداشت. آن قدیم‌ها به این کار به‌چشم تمرین نویسندگی نگاه می‌کردم، گمانم این بود که لابد با این کارها صاحب فنی ورزیده توانم شد؛ اما حالا دیگر هیچ سودای نویسندگی‌ام نیست. می‌گویند آخرین رتبه‌ی جنون مربوط به زمانی است که مجنون عشق لیلی را از خود لیلی بیشتر دوست بدارد! حکما کارم به اینجاها دارد می‌کشد...

با این‌همه فکری نشو که از این جنون کودکانه رضایت دارم. اینقدرش را می‌فهمم که هنوز که هنوز است «ادای سکوت درآوردن به من نمی‌آید» حتا اگر بهتر از هر کس دیگری در جهان ادایش را دربیاورم. من غبطه‌ی آنانی را می‌خورم که خود می‌توانند سکوت پیشه کنند، مگر یادت نیست که می‌گفتی «خرد و خاموشی یاران بی‌فراق‌اند». کاش که جای این ذوق سخن‌وری مرا خُرده‌ای خِرَد بود. بگذریم، خواستم از پس دوره‌ی درازِ خاموشی، چراغ ارادتی به یادت روشن کنم و شرحی از احوالِ مثلِ همیشه نامیزانم برایت بازگویم. شاید بعدتر اگر عمری مانده باشد، بیشتر بنویسم. باقی بقایت.

۱۱ تیر ۰۲ ، ۱۷:۳۱ ۲ نظر
سعید ابریشمی

دانشگاه: بر بساطی که بساطی نیست!

درود بر تو ابراهیم جان!

پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز می‌خواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه می‌رود، اما شاید اولین باری باشد که می‌خواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!

اما چرا؟ گمانه‌اش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما می‌دانم برای کسی که اندازه‌ی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایه‌ی شگفتی‌ها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آینده‌ی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را می‌کشیدیم سمت دانشگاه‌ها تا در روز معرفی رشته‌های دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبنده‌ی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور می‌کردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکده‌های فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر می‌دانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکده‌ی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگی‌اش همانا amor fati است! خیالم حوصله‌ی بحر «فیزیک‌دانی» می‌پخت، اما بی‌خبر بودم که سرنوشت خواب‌های دیگر برایم دیده است.

باید خوب یادت باشد که سال‌های لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگی‌ها و بازیگوشی‌های جوانسالانه. انگار که سکه‌ی سرنوشتم را به‌طرح شوخ‌چشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. می‌گویند خطا بر قلم صنع‌اش نرفته، ما هم می‌گوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشته‌ی کذایی هرچه بیشتر کنکاش می‌کنم تردستی روزگار برایم هویداتر می‌شود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- می‌خواند داشتم، اما سرم سودای چیره‌دستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..

لیسانس که داشت تمام می‌شد گمانی بودم که ایراد از رشته‌ی تحصیلی من است. یک‌کاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشته‌ی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوش‌باور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو می‌گفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر می‌کنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی می‌داد اینجا حتمن آینده‌ی آکادمیکی می‌توانم داشت. خب این گواهی‌ها هم از پس پرده‌ی غیب نمی‌آمد، بل شهادت بی‌پرده‌ی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرف‌ها می‌کرد. از آنجا که به قول خواجه‌ی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهی‌ها هم تو زرد از آب در می‌آمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانش‌وری فلسفه راه می‌برد، پس بید دلم از باد بی‌نیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.

وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژه‌ی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهره‌ای خواهم برد. اما لحظه‌ی غم‌باری در انتظارم بود، به‌زودی دریافتم آنچه پروژه‌ی خود می‌پنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانه‌ی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسم‌اش در آخرت. ابراهیم! همیشه می‌گفتی که من یکه‌تر و تک‌پر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوه‌هایی که به‌نام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعده‌ی زندگی من بودند و باید آنها را دور می‌ریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...

اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها این‌ها نیست. کمابیش این‌ها را می‌دانستی و می‌دانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستاده‌بودم. من این ایستار را نه به‌سبب خرق خرقه‌ی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صاف‌تر است. من از دانشگاه دل‌زده و گریزان نشدم. باید بگویم به‌مراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آن‌هم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا به‌قول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژه‌ی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست. 

آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس می‌کشیدم با خودم می‌گفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاس‌های درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم می‌نشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمی‌توان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچه‌ی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالوده‌ی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده می‌شود،به زبان فارسی درستی تقریر نمی‌شود و اساسا «دست‌اندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمی‌فهمند. مُشتی «گنگ خواب‌دیده» در حال قیل و قال‌ نامفهوم با‌هم‌اند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بسته‌ی خود، و گوش فروبسته‌ی عالم را بگشایند. اما می‌دانی چرا چنین نمی‌کنند؟ چون کاخ سخنان‌شان پای در پیِ استوار ندارد. مواجب‌بگیر دولتی ورشکسته‌اند و نه خودشان درست می‌دانند که می‌خواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتی‌شان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه می‌خواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟

بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلی‌ام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافته‌ام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را به‌یاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافته‌ام که می‌دانم مو لای درز آن نمی‌رود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بی‌شک زور من به تمامی ابعاد آن نمی‌رسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر می‌کنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونی‌اش بیرون آید. این همه نیز بی‌مشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشده‌ایم.

کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی می‌بینم: یک سو به دانشگاه بی‌بته‌ی کنونی می‌رسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعه‌الجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمی‌توان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتش‌بازی نیازی به توپ و تانک چریک‌ها و پارتیزان‌ها نیست. از قضا دانشگاه هم‌اکنون به تصرف عدوانی همین‌ها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمی‌خیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعله‌ای است از آن که در آسمان گرفت». 

بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی