1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از اینها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دستبهقلمها بههم میریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دستمان میکشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما میشود تا در این روزگار بیچوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتششان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دستبهقلمها بدمان نمیآید قلممان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیدهاند!
2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نهقفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که میرود اما نمیگذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موجاش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشههای دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر میکردم در این دوردستها دیگر آن بانگ و خدنگها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که میگویم «عمری که میرود اما نمیگذرد».
3) چرا بهسان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمیگیرم؟ پیر شدم و محافظهکار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر میکنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمیدانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتمشان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفهی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظهکارم کرده باشد، شاید تجربهی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بیتفاوت نیستم. فقط گمان نمیکنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.
4) اگر بیتفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینهی من است/خورشید شعلهای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمیگردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...