میدانی ابراهیم؛ اگر بنا بود انسانها واحد پولشان را بر مبنای طبیعت تنظیم کنند، بهجای دینار و درهم و دلار، باید با «صبر» با هم معامله میکردند. آخر قیمت هر چیزی به میزان شکیبایی است که خرجاش میکنیم...
میدانی ابراهیم؛ اگر بنا بود انسانها واحد پولشان را بر مبنای طبیعت تنظیم کنند، بهجای دینار و درهم و دلار، باید با «صبر» با هم معامله میکردند. آخر قیمت هر چیزی به میزان شکیبایی است که خرجاش میکنیم...
0)
میدانی ابراهیم، هرگز اهل رمان نبودم، شاید هنوز هم نباشم. اما دیگر مثل قدیمها میانهام با آن شکرآب نیست، و این را مدیون کسی هستم که میان ما میانداری کرد: میلان کوندرا. تصور نمیکردم خواندن متونی مطول درباره زندگانی انسانهایی خیالی، یا گیرم واقعی، چیز دندانگیری باشد. هرچه نباشد من دانشجوی فلسفه بودم پرداختن به چیزی مادون کلیات مجرد را دون شان میدانستم. میخواهم برایت داستان این تحول را بگویم، تحولی که محوِّلاش کوندرای بزرگ و دوستداشتنی بود، هرچند خوب نمیدانم «الی احسن الحال» شد یا نه.
1)
نام کوندرا، نخستین بار، در یکی از یادداشتهای مهدی خلجی به چشمم خورده بود. گمانم یادداشتی بود در نقد ترجمهی رمان مشهورش. از صدقه سر خلجی و قلم رواناش بود که تن به خواندن یادداشتی درباره ترجمهی یک رمان میدادم. ماجرا مربوط به حوالی 88 و وقایع بعد از آن بود. آخر میدانی، خلجی میان کسانی که آن زمان ردای اپوزیسیون بر تن داشتند، از کسانی بود که بهپندارم سرش به تناش میارزید: مودب، موقر، دانشدوست و البته دانشمند. نکتهی جذاب دیگرش هم این بود که برخاسته از خانوادهای روحانی بود، خودش در زی روحانیت درآمده بوده، سپس بههوای روشنفکری دینی گذرش به دانشکده فلسفه افتاده بود و سرانجام از آن زیّ نیز بیرون آمد. من همیشه اینگونه آدمها را دوست میداشتم، یا شاید دوست که نه، جذاب میانگاشتم. البته الان را دیگر نمیدانم. ایبسا این انجذاب علامتی بود از میلی پنهان در خودم، به این که روزی بتوانم از آنچه هستم بیرون بزنم. بگذریم، زیاد حاشیه رفتم!
2)
میگفتم که یادداشتهای خلجی را از روی سایتاش میخواندم. دیدم یادداشت مستوفایی به ترجمهی یک رمان اختصاص داده. عجیب بود، کسی که از کانت و اسپینوزا و فلسفه به سیاست روز پل میزد، زمینهی مذهبی -دستکم در گذشته- داشت، چرا باید با چنین حوصلهای درباره یک رمان، آنهم نه خود رمان بلکه ترجمهی آن، قلم بفرساید؟ نثر رواناش مرا تا به انتهای یادداشت برد -تو که خوب میدانی فقط سر و شکل خوب یک یادداشت مرا تا به آخر خواندنش میکشاند، ورنه هرگز محتوایی نتوانسته مرا تا به انتهای متنی نگاه دارد-. از آن یادداشت چند چیز در ذهن ماندگار شد، یکی نام جالب رمان، «بار هستی»، که البته خلجی متذکر شده بود نام اصلیاش چیز دیگری است، هرچند نام اصلیاش در یادم نماند. دیگر اینکه رمان حال و هوایی سیاسی و عاشقانه داشته و خب اینها مرا هرگز به خواندناش تحریک نمیکرد.
3)
گذشت تا اینکه سالها بعد دانشجوی فلسفه شدم. بار دوم که ذکر کوندرا رفت و نامش را در ذهنم هرچه بیشتر ترسیخ کرد، جلسهای بود که عادل مشایخی دربارهی فلسفه و پدیدارشناسی داد سخن میداد. عادل هم مانند خلجی از آن اشخاصی بود که حسابی تحت تاثیرش بودم. آدمی عجیب و متفاوت که در فلسفهی ژیل دلوز سررشته داشت، در فرانسه تحصیل فلسفه کرده بود، و انگار گروه خونیاش با تمام چهرههای روز روشنفکری -از فرهادپور تا دیگران- فرق داشت. عادل اولین کسی بود که با نقل فقراتی از جستارها و نیز رمانهای کوندرا باعث شد ماجرا برایم جذابتر شود. از قول کوندرا میگفت «آنچه را فلاسفه بعدها کوشیدند تبیینی نظری کنند رماننویسها پیشتر در رمانهایشان به خوانندگان میچشاندند». این حرف در چشم جوانی مانند من که دل در گرو پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم داشت بسی دلربا، و نههرگز بیراه، مینمود.
4)
باری، این همه هنوز انگیزهای بسنده نبود که مرا در کتابفروشیها بهسوی قفسهی رمانها بکشاند. سرانجام هم نه هیچ یک از اینها که برایت گفتم، بل چیزی از سنخ تصادف محض باعث دیدار نخست من و رمان مهم کوندرا شد. روز دفاع یکی از بچههای کارشناسی بود. من البته ماهها بود که دیگر صنمی با دانشکدهی دوران کارشناسیام نداشتم. تابستان هم بود و این یعنی موانع بر دواعی رفتن میچربید. اما در خانه میهمانی از شهرستان آمده بود و ماندن در خانه مایهی غذاب مضاعف. پس به دفع افسد رو به فاسد کردم و راهی دانشکدهی قدیمی شدم. پس از مراسم دفاع و مخلفات بعدیاش باید به خانه برمیگشتم که فیلم یاد هندوستان - کتابفروشیِ نُقلی میدان قندی- کرد. آخر یادم هست که شماری از کتب مهم فلسفی کتابخانهام را از آنجا ابتیاع میکرم. کتابفروشی کوچک ولی دوطبقه بود و کتابهایش در طبقه بالا و خرت و پرتهای دیگر را در طبقه پایین میفروخت. بهعادت به طبقه بالا رفتم و سریع در موقف قفسهی فلسفه توقف کردم. کتابهای کمشمار را برای چند دهمین بار ورنداز کردم. کتاب مهمی نبود که پیشتر نگرفته باشم، کتابهای دیگر هم یا قیمیتشان به جیبم نمیخورد، یا حوصلهی خواندنشان- با وجود رسالهی روی دستماندهام- نبود. وانگهی، دلم نمیآمد دستخالی از آنجا بیرون بزنم. محض کنجکاوی سمت رمانها رفتم. شاید ابتدا میخواستم رمانی از سارتر یا کامو بردارم، بههر حال آنها فلسفیمآب بودند و تقدم فضل با ایشان بود. ولی چشمم به «بار هستی افتاد». تمام آنچه بالاتر نوشتم از یادم گذشت، و شاید لفظ مستطاب «هستی» در عنوان کتاب -که دل از هر دانشجوی تازهکار فلسفه میرباید- مرا به برداشتن کتاب ترغیب کرد. گمانم چند باری تا دم انصراف رفتم، اما سرانجام کتاب را خریدم.
5)
آخر همان روز، وقتی میهمانها خوابشان برده بود و خانه بالاخره ساکت شده بود، لای کتاب را باز کردم. اما این کار را نکردم که کتاب را بخوانم، دنبال بهانه میگشتم تا از خیر خواندناش بگذرم و بهگوشهای در ناکجای کتابخانه پرتابش کنم. راستش را بخواهی تازه این کار را یاد گرفته بودم. چون تا مدتها وقتی کتابی توی ذوقم میزد صدایی از درونم میگفت «این کتاب به ذات خود ندارد عیببی، هر عیب که هست از کتابخوانی توست»! ولی مدتی بود که عنوان پر آب و تاب «دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی فلسفه» اعتماد به نفسم را بالا برده بود. کافی بود از کتابی -که علیالقاعده عمدهشان تا پیش از این رمان، کتب فلسفی بودند- بوی ابتذال استشمام کنم تا با وجدانی آسوده به کنار بیندازمش: مهرم (پولی که برای خریدش پرداختم) حلال و جانم آزاد! فکر میکردم بهزودی آتویی از کوندرا پیدا کنم. اما نکردم، نهفقط چنین نشد، بلکه کوندرا با کوبندگی هرچه تمامتر منِ دانشجوی مدعی را سر جایم نشاند! کتاب با فقرهای درباب اصل «بازگشت جاودان همان» نیچه آغاز شد، و در کمال هنرمندی آن را به داستان یک زوج ربط داد. در سرتاسر کتاب گویی قصهی اصلی بازیچهای بود برای آنکه کوندرا ایدهی شگرف نیچه را بکاود. اما امروز بعد از گذشت چندین سال میتوانم بگویم ماجرا این هم نبود! کوندرا نه دغدغهی فلسفهبافی داشت و نه هرگز تن به ابتذال محتواگرایی میداد. کوندرا نویسندهای هوشمند بود که در چندین سطح و برای چندین دسته از مخاطبین متفاوت مینوشت و بهشیوهای شگرف همهی آن مخاطبین نامتجانس را به سر منزل خودش میرساند، سرمنزلی که شباهتی به یک پیام فلسفی یا سیاسی یا حتا استحسانی نداشت: کوندرا با هر رماناش خوانندهاش را شیفتهی رمان میکرد، هم رمان خاص خودش، و هم هنر رمان بهطور کل! کوندرا با من کاری کرد که هیچ یک از کتابهایش را نتوانم نخوانده رها کنم.
6)
اما تاثیر کوندرا محدود به آشتیدادن من با رمان نیست. بعد از او زیاد رمان خواندم، اگرچه رمانخوان جدی نشدم، چون خود کوندرا بهخوبی دریافته بود که هنر رمان نیز مانند هر امر انسانی عمری کوتاه دارد و دیری است که آفتابش به لب بام رسیده است. برای همین هم آبم با رمانهای روز، حتا آنها که اسم آنچنان درمیکنند، هرگز در یک جو نرفت. کوندرا در من دو یادگار مهم به ودیعه نهاد که مسیر حرفهای زندگیم را زیر و رو کرد: یکی عشق به کلاسیکها و دیگری توجه به جادوی هنر نوشتن. شوری که در جستارهای کوندرا برای رابله و سروانتس زبانه میکشد، و شیفتگیای که به جزئیات نوشتن نشان میدهد سخت واگیردار است و اثرگذار. بعدتر که در راه فکریم گذرم به نویسندهی بزرگی افتاد که همین دو اصل را در جهان نوشتارهای فلسفی پیش میبرد، بیاینکه بفهمم چرا مفتون او شدم. امروز اما بهگمانم نیک درمییابم که این چشمه از کجا آب میخورد. میلان کوندرا مدتی پیش درگذشت. پشت سرش حرفها زدند و ستایشنامهها سرودند. اما نویسندهی «جاودانگی» را چه نیاز به این مسخرهبازیها؟ حالا که خودش رفته، شاید آثارش آرامآرام از زیر سایهی نامش بیرون بیایند و به قفسهی کلاسیکها بپیوندند. آخر میدانی ابراهیم، اثر کلاسیک را نه نویسندهاش، بل کس یا چیز دیگری نگاشته است. حالا که کوندرا رخ در نقاب خاک کشید، شاید نویسندهی راستین شاهکارهایش چهره از نقاب خود برگیرد.
سلام بر تو ابراهیم جان!
راستش را بخواهی حسابی دلآزردهام. شاید حق با تو بود که همیشه میگفتی من زیادی نازک نارنجیام. البته فقط به حقانیت این حرفت درباره خودم پی نبردم. به چیزهای زیاد دیگری که دربارهام میگفتی نیز بالاخره رسیدم! با این احوال آزرده و حوصلهی تنگ نمیتوانم چندان مقدمهچینی کنم یا برایت براعت استهلال در کار آورم. پس بگذار این بار یکراست بروم سر اصل مطلب!
یادت هست که وقتی دانشجوی فیزیک بودم از من پرسیدی که «میخواهی آخرش کجا را بگیری؟» من آن روز درس فیزیک کوآنتم را افتاده بودم، و برای تسکین گند به بار آمده، به کتابفروشی نقلی میدان قندی پناه بردم و آخرین ترجمهی یکی از بزرگترین کتب فلسفی را ابتیاع کرده بودم: هستی و زمان هایدگر. نگاه عاقل اندر سفیه تو را از یاد نبردهام. هم خودم میفهمیدم که دارم با این کار از مواجهه با بدکرداریام طفره میروم، هم تو. بار اولم که نبود، خبر داشتی که استراتژی همیشهی من در زندگی همین بوده: گریختن از میدان جنگ باخته.
داشتم میگفتم. تو از من پرسیدی که «میخواهی آخرش کجا را بگیری؟» و من با اشتیاق -انگار نه انگار که درس مهمی را افتادهام- گفتم «میخواهم روزی مثل نویسندهی این کتاب، یا دستکم مثل مترجماش شوم». درس افتاده گویی حجت را بر من تمام میکرد که من به درد فیزیک و فیزیک به درد من نمیخورد. و حالا بگذار پیشت اعتراف کنم، اعترافی تلخ پس از بیش از یک دهه باختن نقد عمر جوانی: رفتن من بهسوی فلسفه از سر دلاوری و تصمیم شجاعانه یا کشش درونی نبود، فلسفه را برگزیده بودم چون فرخنای گریختن به من میداد. گریز از واقعیت، گریز از فیزیک به متافیزیک..
امروز میخواهم شجاع باشم و پیش تو ورشکستگی یک پروژهی نادرست 12 ساله را اعلام کنم. مساله البته فقط انتخاب کردن این رشته و کشدادن آن تا دکتری و رساله نیست. گمان نبر که میخواهم حالا که گوساله به دماش رسیده باز از سر ترس و زبونی کارم را رها کنم. البته که این سالها دانشجویی فلسفه بر من سخت گذشت و چیز زیادی هم به من یاد نداد، اما از قضا باید برایت بگویم که همین بخش رسالهی دکتریش برایم شیرینترین بخش نه فقط تحصیل بلکه، زندگی حرفهای و شخصیام است. گذشته از آن، این شاید آخرین خاطرهی مشترکی بود که با هم داشتیم، منظورم برق شوقی بود که هر از دو شنیدن خبر قبولی دکتری و رتبهی خوبم در چشمانمان داشتیم. من به هرچه خیانت کنم، به آخرین شادمانی مشترکمان دهن کجی نخواهم کرد.
پس شاید بپرسی که دارم از چه چیزی روی برمیگردانم؟ از «مترجمی». از همان جایی که گفتهبودم میخواهم آخرش آن جا را بگیرم. چراییاش مفصل است، اما چکیدهاش همانی است که در نگاه شماتتگر تو میدیدم. ترجمه، آنهم ترجمهی فلسفه، در ایران ما چیزی شبیه شوخی است. تازه نه از آن شوخیهایی که یک دل سیر بخندی. یک شوخی خنک و لوس! چنین چیزی در مقام یک «پیشه» وجود خارجی ندارد. مترجمی فلسفه باید خودش تابعی از فلسفه باشد، یعنی پیشهای باشد که خود دستیار و خدمتگزار پیشهی فلسفه است. اما دیری است که تخم فلسفه را در این کهنه دیار ملخها خوردهاند. پس مترجمی فلسفه دیگر یک پیشهی دستیارانه نیست، یک بیزینس خودآئین است که خودش در مُلک و ممکلت خویش فرمانروایی میکند. فرمانروایان هم اگر فرمانرواییشان مشروط و مقید به قانون و حساب و کتاب نباشد، لاجرم خودکامه میشوند. این شد که من به ناگاه چشم گشودم و خود را در کام دیو خودکامهی مترجمی متون فلسفی یافتم!
خاطرت هست که وقتی کار مدرسه را کنار گذاشتم، نگران بودی که آخر و عاقبت من قرار است چه شود. من در آستانهی ازدواج بودم و داغ نشان بیکارگی نیز در آستانهی پیشانیام. دست محبت دوستی مرا نجات داد. نخست پیشنهاد ترجمهی کتابی - که همین پارسال بالاخره چاپ شد- و سپس نیز کاری - که آخرش هم موقت از آب درآمد هرچند برای تو این پیدا بود- در دفتر ناشری در مقام ویراستار. همان دوست باز از سر محبت و دوستی کتاب دوم را پیشنهاد داد و آن را نیز به فرجام رساندم. این روزها در گیر و دار ترجمهی کتب سوم و چهارم بودم که بهناگاه با حقیقت تلخی رویارو شدم که از پیش دیدنش چندان چشم بصیرتی هم نمیخواست. حکایت بدسگالی ناشران یا بدعهدی و بیتعهدی آنها را کم نشنیده بودم، اما از روی همان حماقت دیرین خودم را به نشنیدن میزدم. ناشر بعد از 8 ماه کار من و 2 سال کشدادن فرآیندهای پیشین چاپ، ناگهان دبه کرد! آن هم چه دبهی بدبوی و بد ریختی! من میفهمیدم که اوضاع وخیم اقتصادی هر روز عرصه را بر ناشرین تنگتر میکند و برای همین هم اصلا کتب سوم و چهارمم را دیگر به ناشری از پیش نسپردم. این ناشر لابد نامی اما دو سال قبل وعدهی کاری را داد که پیداست امروز از عهدهاش خارج است، اما چون خلف وعده برایش هزینهی حقوقی -و لابد «اخلاقی!»- دارد، ترجیح داد هزار عیب و ایراد بیمبنا و بیمعنا بر کار من بگذارد و به استناد اینکه کارم ارزش نشر ندارد عذر من را بخواهد. برای یک لحظه تصور کن! چه توان و عمری از من گرفته شد، و کاری که خودشان درخواست انجامش را داشتند و نمونه کارم را تایید و حتا خروجیش را پیش از این بسیار مثبت ارزیابی کرده بودند، حالا شده کاری که به چاپ کردنش هم نمیارزد. بار تمام بدعهدی و وضع بد اقتصادی را لابد باید من مترجم بکشم! حالا بگذریم از اینکه آن کتاب اگر هم چاپ میشد کسی با این هزینهها توان خریدناش را نداشت و در این وضع نابسامان حوصلهی خواندنش را.
ابراهیم تا کی میبایست خودم را فریب میدادم. اصلا مگر من چه قدر عمر دارم که پس از ترجمهی یک کتاب بخواهم چند سال به انتظار انتشارش بنشینم، و لابد چند قرن به انتظار خوانندهگان نامدهاش. و گذشته از تمام اینها، اصلا مگر چندبار زندهام و میتوانم باز زندگی کنم که بخواهم یک بارش را بهتمامی صرف دیلماجی سخنان عره و اوره و شمسی کوره کنم؟! آنها که حرفشان را یک بار گفتهاند. پس من کی حرف خود را بگویم؟ هر کس میخواهد حرف حساب یا ناحساب آنها را بشنود، برود زبانشان را بیاموزد. وقتی که فلسفهای در کار نیست تا ترجمهی فلسفی بخواهد صدرات و وزارت آن را بکند، روشن است که فرجام این ترجمهبازیها میشود خودکامگی ترجمه.
بگذریم، مخلص کلام اینکه دیگر عطای مترجمی را به لقایش دادم و رفت. این گوی و این میدان باشد برای دیگران. زندگی را میتوان از راههای سودمندتر و شرافتمندانهتری نیز سپری کرد. شاید بگویی که من باز دارم میگریزم و هنوز همان نازک نارنجیام. نمیدانم. بسا که حق با تو باشد. اما جلوی زیان را هرچه زودتر گرفتن، ولو نامش بزدلی باشد تهی از خردمندی نیست. بهتر این است که هم و غم من همان اندیشیدن به فلسفهای باشد که زندگانی بدان ارزیدنی است...
کسنوفون، شاگرد بزرگ و خردمند سقراط، در جایی کار و بار استادش را از زبان او اینگونه بازگو میکند. سقراط در برابر یکی از خردهگیرانی که شیوهی زندگانی او را زیر سوال میبرد و آن را بهدور از راه نیکبختی میانگاشت -یعنی آنتیفون-، چنین میگوید:
«ای آنتیفون! همچنانکه کسانی از یک اسب یا سگ یا پرندهای نیکو حظ وافر میبرند، من حتا لذتی بیشتر از دوستان نیک میبرم. و اگر من چیز نیکویی داشته باشم، آن را به آنها میآموزانم و به دیگرانی معرفیشان میکنم که از حیث فضیلت برایشان سودمندترند. درکنار دوستانم به دل گنجینههایی میزنیم که مردان فرزانهی باستان در کتابها برجای نهادند و آنها را بهدقت برمیرسیم. اگر چیزی نیکو ببینیم، درصورتی که قادر باشیم سودمندیاش را برای هم ثابت کنیم، آن را برمیگیریم و بهرهای سترگ میانگاریماش».
کسنوفون در شرح این موضوع مینویسد: «آنگاه که این را شنیدم، بر آن شدم که سقراط بهواقع نیکبخت است». و راستاش را بخواهید، من با خواندن این فقرهی کسنوفون، با خودم میگویم حقا که کسنوفون نیکبخت بود، که بخت دوستی با دوست نیکی چون سقراط را داشت..
هوا که زودتر تاریک میشد نوبت به چراغ ماشینها و تابلوهای خیابانها میرسید تا چمشت را روشن کنند. کلاسها حداکثر تا 5 و نیم کش پیدا میکرد و بعد از آن بچهها بیرون میزدند. برای آدم گوشهنشینی چون من، این از نخستین تجارب پرسهزنی در تاریکی آسمان و روشنی خیابان بود. فاصلهی دانشگاه تا خانه را میشد با اتوبوس یا تاکسی، ظرف 20 دقیقه پیمود، اما شاید کمتر از 20 درصد روزهای دانشجویی لیسانسم را با اینطور چیزها به خانه برگشتم. تجربهای که دیگر مشابهش را در دورههای بعدی نداشتم. دانشگاه و خانه هر دو حوالی مرکز شهر بودند، هرچند برای پیادهروی باید 45 دقیقهای را گز میکردی. نخستینبار که این راه را پیاده پیمودم، مربوط میشد به نخستین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: بهنام.
راستش تا مدتها فکر میکردم لذت پیادهروی را با بهنام کشف کردم، اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این خود راه بود که دوستی بهنام را به من داد، و نه برعکس. بعد از کلاس، بههوای مسیر مشترکمان تا زیر پل سیدخندان همراه شدیم و از روزمرگیها میگفتیم. هنوز به پل نرسیده بودیم که دو چیز مهم را مابین صحبتها فهمیدم: یکی اینکه اهل کتاب و ادبیات است، و دیگر اینکه بی خبر از اخبار سیاسی داخلی و خارجی نیست. همین دو چیز کافی بود تا مابقی راه را هم از زیر پل تا خانههامان حرف بزنیم و پیادهپیمایی کنیم.
روزها و ماهها گذشت، کمکم جز بهنام با دوستان هممسیر دیگری نیز آن راه را طی کردیم. راه مرا به حرف میآورد، انگار که پیادهروی چرخدهندههای فکر و فکم را همزمان روان میکرد. تاثیرگذارترین تصمیماتم را در آن مسیر، وقتی با پای پیاده و تندتند گام برمیداشتم، و با مشورت دوستانی که راه برایم عزیزشان میکرد، میگرفتم. از تغییر رشته در ارشد، تا دلبستگیها و دلگسستگیهای آتشین. این عادت چنان در من ریشه دواند که حتا حالا دیگر سالیانی است گواهینامه و اتوموبیلی دارم، باز دلم برای پیادهرویهای مفصل پر میکشد.
همراه من اما فقط آدمها و دوستیهاشان نبود. هممسیر بخشی زیادی از پیادهرویهایم موسیقی توی گوشم بود. با اینکه من مشکل کفِ پای صاف دارم و هنگام راهرفتن ناخواسته قدری پایم را کج میگذارم و این «کجروی» نیز برایم پادرد بههمراه دارد، اما هیچوقت چندان جدیاش نگرفتم. دوست رزمیکاری داشتم که همیشه به من میگفت «درد بخشی از تن توست، اندامی است نامرئی و نباید مثل دیگر اعضایت بخواهی آن را از دست بدهی!» بیراه هم نمیگفت، کمتر لذتی را در این دنیا سراغ دارم که یا قبلش درد نبوده باشد یا بعدش.
نقل است است که آناکساگوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، میگفت «به دنیا آمدیم تا لذت تماشای آسمان و ستارگان را بچشیم». لذت این «تماشاگری» که آناکساگوراس آن را با هیچ چیز دیگری بُر نمیزد، همان لذت فلسفهورزی بود. اما همچنانکه سیسرون رمی گفت، «سقراط فلسفه را از آسمانها پایین آورد و در شهر و میان خانهها و مردمان مستقر کرد». با این حساب، شاید بیراه نباشد اگر از گفتهی آن یونانی و این رمی، چنین نتیجه بگیرم که لذت فلسفه پس از سقراط، نه دیگر لذت تماشای آسمان، بل شیرینی تماشای شهر است. با اینهمه شهر بهخلاف آسمان نه چندان ثابت است و نه میگذارد جایی در آن بایستی و به آن زل بزنی. «توقف بیجا مانع کسب است» و البته که شهر بدون کاسبی نیز شهر نیست. پس برای تماشای شهر چارهای نداری جز اینکه تو نیز مانند آن در حرکت باشی. با اینهمه، حرکتی که در شهر شایع است، چیزی از سنخ «بهجایی رفتن» است. برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمیخواهد به جایی برسد: پرسهزنی.
دیری است که فلسفه را بدرود گفتهام، هرچند خود فلسفه هنوز دست از سر من برنداشته! یک پایاننامهی دشوار و پرکار روی دستم مانده که باید ظرف دو سال آینده ترتیباش را بدهم. همین امروز اولین کتاب ترجمهام نیز از زیر چاپ بیرون آمد و بازبینی نهایی دومین کتاب را نیز به پایان بردم. با اینهمه، دستکم من و فلسفه در طلاق عاطفی بهسر میبریم! البته از برگزیدنش زیانی بر من وارد نیامد -اگر 10 12 سال عمر ناقابل برای تحصیل و مطالعهاش را نادیده بگیریم-، اما لااقل میدانم که از شیوهی معمول فلسفهورزی بسیار بعید است که سودی حاصل من شود. عمر آدم آنقدر طولانی نیست که خرج مسائل بغرنج و لاینحل شود، ولو از سر و کلهزدن با آن مسائل بتوان لذتی بیبدیل برد. شاید اگر مرگی در کار نبود و ما نیز همنشین خدایان نامیرا بودیم، فلسفهورزی میتوانست برازندهترین کارِ ما باشد، اما برای مایی که مرگ، با قطعیتی کوبنده، درهم خواهدمان کوفت، فرصتْ کوتاهتر از اینهاست. گمان نکنید این حرفها را از روی «فلسفهستیزی» یا برای «گریز از فلسفه» میگویم؛ از قضا بزرگترین آموزگار این نگاه به فلسفه، خود فلاسفهی بزرگ بودهاند. بزرگترینشان -که در عداد بزرگترین انسانهای تمامی دورانهاست-، یعنی سقراط، همواره ورد زباناش بود که «حکمت از خویشتنداری جدا نیست!» سقراط بیشک باور داشت که زیستنیترین شیوهی زندگانی، زیست فلسفی است -و نه زیست سیاسی، یا زندگی بازاری یا حتا زندگانی ایمانی-، و بنابراین هیچ فضیلتی را نمیرسد که افضل بر «حکمت» باشد، وانگهی، هماو همین حکمت را بدون نگاهداشتن حد خویش هرگز نمیخواست. حتا بهترین چیزها هم حدی دارند که اگر آن را نگاه نداریم، به ضد خود بدل خواهند شد...
باری، فلسفه در روزگار ما «خویشتنداری» را از یاد برده، «حد» خود را نگاه نمیدارد و اغلب کاری میکند که ما «خود را فراموش کنیم». همین که پا در آن بگذاریم گمان میکنیم که با افراط هرچه بیشتر در آن، داناتر و رستگارتر میشویم، هرچند که این «حدنشنانسی» اختصاص به کار فلسفی ندارد و امروز هر کسوتی راه تفریط پیش گرفته - کافی است ببینید چگونه در موسیقی، نوازندهها خود را با تکنیک «خفه» میکنند-، ولی این افراط برای فلسفه زیان دوچندان دارد. گفتم که اگر چیزی از حد خود خارج شود، مبدل به ضد خود خواهد شد. اگر بر آن باشیم که بزرگترین فضیلتْ دانایی است -چندانکه سقراط باور داشت-، پس افراط در دانایی لاجرم به نادانی مبدل خواهد شد، چیزی که به نظر همان سقراط، مایهی بزرگترین تباهیهاست.
راستش را بخواهید من نقد عمر را در سالهای اوج جوانی -دهه سوم زندگیم- به نسیهی «افراط در فلسفه» دادم، و حالا احساس میکنم سخت دچار «اُوِر دوز فلسفه» شدم. این «اُوِر دوز» را هم نفهمیدم تا هنگامی که مرگ نابهنگام پدرم -یگانه تکیهگاهم در کل هستی- مرا سخت برآشفت. با اینکه در تمام عمرم کوشیدم تا هرگز با او رفتار ناشایست نکنم، اما تمام دوران جوانی بر این گمان بودم که بهسبب یافتهها و بافتههای فلسفیام، لابد دانایی بیشتری از او دارم. گمانی که به من اطمینانی ژرف میداد که من حتا به تکیهگاهی چون او نیز نیاز ندارم، چرا که به دانایی ناب نائل آمدم. مرگ نابهنگام او در میانسالی اما سیلی سخت روزگار بود که در گوشم نواخته شد. ناگاه چشم باز کردم و دیدم حالا او راستی راستی رفته و من مطلقا هیچ تکیهگاهی ندارم، سخت بیتمکُّن و سستبنیادم و تمام دانایی نیمبندی که دارم حتا اندازهی یک جملهی برآمده از تجربهی زندگانی دشوار و نه چندان بلند او، مشتم را پر نمیکند. شاید او چیز زیادی از ارسطو و دکارت و هابز و کانت و هگل نمیدانست، اما حد آنچه را که میدانست بهنیکی میشناخت. از قضا هماو بزرگترین شوق به دانایی را در وجودم کاشت و آتشِ عشق به آن را در من فروزاند، اما او چیزی دیگری داشت که شعلههای بلندبالای دانشدوستی در من بدان نمیرسید؛ او دانشِ قرین با خویشتنداری داشت و من دانشدوستیای بی حد و اندازه..
حالا اما او نیست. نبودنش فقط نبودن تکیهگاهی برای زندگانی انسانی و غیرفلسفی نیست. او تنها کسی بود که در زندگانیم دیدم «دانایی و خویشتنداری را در خودش یگانه کرده»، و حالا من از همان یگانه مصداق زندهی سقراطی فلسفه، دستم کوتاه است. از آن پس، پایم را از فلسفه پس کشیدم، چون فهمیدم یگانه سنجهی راستین خود فلسفه را نیز نمیتوانم در خود فلسفه بیابم. حالا دیگر در هر سرزمینی -چه قلمروی فلسفه باشد، چه بیرون آن- در پی همان فرمول جاودان سقراطی خواهم بود: یگانگی دانایی و خویشتنداری؛ آنکه پدر راستین تمامی فیلسوفان است...
دوم دبیرستان بودم که رستاخیزی شگرف را تجربه کردم. دبیر شیمی مدرسهی دولتی ما جوانی دانشمند و دانش دوست بود؛ و البته بسیار پرجذبه و جدی. پیدا بود که سطح کتاب درسی را قبول نداشت، و با ما مانند دانشآموزان المپیادی تا میکرد. رفتهرفته هرچه بیشتر تحت تاثیرش قرار میگرفتم. آن زمان گمان میکردم دانش اوست که مرا چنین میرباید، اما امروز میدانم که روحیهی جدی دانشمندانهاش منشا اصلی میدان جاذبهی او بود. بعد از فراز و فرود تحصیلی سال اول دبیرستان که دستِآخر خاطرهای خوش از درس فیزیک در یادم گذاشت، این نخستین بار بود که داشتم با دنیای دانش و دبیری دانشدوست مواجه میشدم. پس از سالیان نوجوانی که با شوق برنامهنویسی و کامپیوتر گذشت، مدتها بود که چیزی آنچنان سر ذوقم نمیآورد. اما حالا با وجود کلاسهای افسونگرانهی آقای بدیعی -دبیر شیمیام- رستاخیز آرزوها را در قلبم احساس میکردم: عِلم همان گمشدهای بود که هرچند هرگز گماش نکرده بودم اما همیشه در پیاش سرگشته بودم -و شاید هنوز هستم-.
خیلی زود به تکاپو افتادم تا آیندهی تحصیلی خود را تضمین کنم. من نه فقط به یک بدیعی، بل به بدیعیهای زیادی در دروس مختلف نیاز داشتم تا بشوم آنچه باید میشدم. بهخصوص برای درس فیزیک، که یاد خوشش از سال قبل در خاطرم مانده بود و گمان میکردم آنجا جای اصلی من است. پس بهخامی و نادانی افتادم دنبال مدارس برتر و غیرانتفاعی؛ چه، میپنداشتم آنجا همه معلمها بدیعی هستند! به چندجایی سر زدم و آزمونشان را دادم، اما خب غرورم قبول نمیکرد هرجایی بروم. شور جوانسالانهای داشتم که در تنور غرور نوجوانی میدمید. پیش خودم فکر میکردم من نمیخواهم یک «خرخون» عادی باشم،من شانی «علمی» برای خودم قائل بودم که هر بچهمحصل درسخوانی را نمیرسید با آن همآوردی کند! همین غرور هم دستِآخر کار دستم داد. یک پیشدانشگاهی را پیدا کردم که مشاورش هر هفته در تلویزیون برنامه داشت -وقتی که هنوز بازار این دست برنامهها گرم نبود- و چون از «شخصیت» آن مشاور خوشم میآمد گفتم باید اینجا بروم. اما خب مشکل کوچکی وجود داشت که هیچ دقتی به آن نکرده بودم: آنجا پیش دانشگاهی بود و من تازه میخواستم بروم سوم دبیرستان. با اینهمه، آن گوشه گویا دبیرستانی هم دایر بود، چون آموزش و پروش آن سال به پیشدانشگاهی مجزا مجوز نمیداد و آنها از سر اجبار سه چهار کلاس دبیرستانی نیز برپا کردند که سرجمع کل دانشآموزانش 40 نفر نمیشد. من هم بیخبر از همهجا و به خیال آنکه آن دبیران نامیِ کنکور -که بهغلط میپنداشتم مانند بدیعی آدمهای دانشمندی باشند- لابد در دبیرستانش هم درس میدهند، به آنجا رفتم.
دیری نپایید که دریافتم چه کلاه گشادی بر سرم رفته است! در کلاس خلوت -شاید 10 12 نفری- ما هیچ خبری از دانشآموزان درسخوان و کوشا نبود و دبیرها نیز دبیران بازنشستهی مدارس عادی و گاه کارکنان خود دفتر مدرسه بودند بیهیچ ذوق علمی و حتا حوصلهی تدریس عادی. تمام اینها را بیفزایید به اصراری که به پدر و مادرم کردم تا بهرغم اوضاع مادی و مالی نام مرا در مدرسهای غیرانتفاعی بنویسند، و حالا حاصل آن تقلا رنجی دوچندان شده بود که رویش را نداشتم به روی آنها بیاورم! از پسِِ آن رستاخیز شورانگیز سال قبل، حالا نوبت سکوت سرد گورستانی سراسر تهی بود. در اوج نوجوانی چنان یکهای خوردم که اثرش شاید هرگز از روح و روانم پاک نشد. کلاسی که 9 ماه تحمل کردمش، بیآنکه حتا تا اواخر کار دوست نزدیکی پیدا کنم. تقریبا تمام مابقی بچههای کلاس از مدرسهای دیگر میآمدند که به دلیل اوضاع خراب درسی و انضباطی جای دیگری قبولشان نکرده بودند و البته از قبل نیز با هم دوست بودند و اعتنایی به منی که ناخواسته «بچه خرخون کلاس» شده بودم، نمیکردند. تنها دو دبیر آنجا بودند که برایم کمی «جالب» مینمودند. یکی دبیر ادبیات، آقای «آروین» بود؛ پیرمردی 70 و چندساله، شیکپوش و تکیده با قامتی صاف و بلند، و گوشهایی سنگین که اخلاقی بهغایت نیکو داشت، و دیگری، دبیر دینی عجیب و غریبی که شبیه هر چیزی بود جز دبیر دینی؛ اما سخت لوتی بود و بذلهگو و علاقهمند به کتب کلامی و مذهبی، بیآنکه اساسا ردپایی از تبلیغ مذهب در کلامش باشد.
نخستینبار که پای فلسفه در زندگی من باز شد، به همان سالِ تباه برمیگشت و این دو دبیر درسهای عمومی. بگذارید فعلا اولی را بگویم: درست خاطرم نیست که چه شد، اما یک بار با «آقای آروین» بحث از فلسفه شد، و من -که کماکان شیفتهی دانش بودم و بهدرستی میپنداشتم فلسفه باید ربطی به دانشدوستی داشته باشد- از او پرسیدم چگونه میتوانم بیشتر از فلسفه سر دربیاروم؟ قول داد تا جلسهی بعد برایم کتاب «سیری در حکمت اروپا» فروغی را بیاورد، اما وقتی آمد کتاب دیگری در دستش بود. از من پوزش خواست و گفت کتاب فروغی را دوستی از او گرفته و پس نیاورده، در عوض کتاب دیگری را یافته که درباره زندگی و افکار یک فیلسوف مدرن اروپایی است. کتاب دربارهی «آرتور شوپنهاور» بود. کتابی کوچک و بسیار قدیمی که هرچند اطلاعات کلی و سطحی داشت، اما برای یک دانشآموز ناآشنای دبیرستانی چیز چندان بدی نبود. با اینهمه، این سرآغاز آشنایی من با فلسفه از قضا بسیار بجا و درخور -حتا مناسبتر از کتاب گرانسنگ فروغی- بود! شوپنهاور، فیلسوفی نامدار به بدبینی و تلخکامی بود که در نظام فلسفیاش نشان میداد این جهان بدترین جهان ممکن است و ما نیز چندان راه گریزی از رنجهای بیهودهاش نداریم! تا اینجایش شاید حرف جدیدی نبود و میشد در ادبیات و شعر و حتا آه و نالههای کوچه و خیابان، امثال این دست شکوایهها را بسیار شنید. چیزی که در شوپنهاور ممتاز بود، توانایی استدلال فلسفی او بر این سخنان بود که سازگار با دانش و فلسفههای مدرن بود و ساختار متافیزیکی کلانی نیز داشت. واژه به واژهی آن کتاب کوچک را لاجرعه مینوشیدم و احساس همدلی ژرفی با این فیلسوف آلمانی قرن هژدهمی میکردم. فیلسوفی که بهسان من با شیفتگی به علم کارش را آغازید و پی در پی ناکامی دید و هرچه منزویتر و تنهاتر میشد. سخنان جسته و گریختهای که از او در آن کتاب نقل میشد مرهمی بر دردهایم بود؛ هرچند مرهمی که به جای آرام کردن دردها، آنها را ژرفا میبخشید تا در جانت ریشه بدوانند و دیگر برون نشوند. این نخستین ملاقات من با فلسفه، بیآنکه درست بفهمم، سرنوشت آیندهی مرا تا سالهای سال رقم زد...
پاییز 88 بود؛ اولین ترمی که پایم به دانشگاه باز میشد. از گوشه و کنارِ دانشگاههای سیاسیتر اخبارِ اعتصابات و زد و خوردهای سیاسی میآمد. دانشکدهی ما اما خبری نبود، یعنی هنوز خبری نبود! هراس بر همه چیز سایه افکنده بود و یخ روابط دانشجویان ترم اولی را سردتر کرده بود. شاید بابت همان جوّ پُر هراس بود که هرگز صمیمت جمعی میانِ بچههای آن ورودی -بهرغم ورودیهای قبلی و بعدیاش- شکل نگرفت. انگار که همه میترسیدیم خودمان باشیم. خاطرم هست چندتایی از بچههای دانشکدههای دیگر -گمانم برق و مکانیک و ...- را گرفته بودند، و با همین ترفند دانشکدهها تا مدت مدیدی خاموش شده بودند. با اینهمه از اواسط یا اواخر آبان باز فضا گُر گرفت. دانشکدهی سوت و کور ما هم بینصیب نماند. چند جلسهای درسها تعطیل شد. معدودی از بچهها به دلیل ترسشان از عواقب این تعطیلی، با اعتصاب مخالف بودند اما در نهایت اساتید با اکثریت همدلی کردند. یک روز هم اعتصاب غذا شد. از سلف -که انتهای حیاط شمالی بود- تا انتهای حیاط جنوبی ظرفهای غذا چیده شده بود: قطار ظرفهایی که از وسط کوچه هم رد میشد و عابرین عادی را متعجب میکرد. هر از چندی یکی از چهرههای سیاسی هواخواه دولت وقت به یکی از دانشگاهها میرفت و استقبال گرمی(!) هم از سوی دانشجویان میدید. یک بار یکیشان به دانشکده برق آمده بود و یکی از مخالفین بهنشانه اعتراض و مانند ماجرای خبرنگار عراقی و جرج بوش، لنگه کفشی به طرفش پرتاب کرده بود. از قضا همین یکی دو هفته قبل هم سخنگوی دولت کنونی به همان دانشگاه رفته بود و از شدت شعار و اعتراض نتوانست سخنانش را تمام کند. گاهی مدارهای زمانهای موازی در مکانهای ثابت در هم تداخل میکنند..
با اینهمه ایرانْ ایرانی انقلابی نبود. انقلاب بیشتر چیزی شبیه به چرخش ناگهانی قدرت است که بهجای کودتا یا دخالت خارجی، از راه مداخلهی مستقیم مردم رخ میدهد. مساله تنها خلع قدرت از عدهای یا سپردن آن به عدهای دیگر نبود. هرچند پسند جریانات سیاسی درست چنین چیزی بود. اگر حکومت میتوانست نشان دهد مسالهی مردم معترض صرفا خلع ید هیئت حاکمه است، آنگاه میتوانست ادعای «وضع اضطراری» کند و قوای سرکوب را به خیابان بیاورد و «قائله را جمع کند». برای همین هم حکومت نام آن روزها را «فتنه» گذاشته بود. «فتنه» در ادبیات قدمایی دقیقا معنایی مترادف با لفظ «انقلاب» داشت، و البته هر دو لفظ نیز دلالتی یکسره منفی. اگر اضافهکاری چپیها و پیادهنظامشان نبود، شاید هرگز هیچ روحانی سلیمالعقلی بر حرکت سیاسیاش نام «انقلاب» نمینهاد، همچنانکه آیت الله خمینی نیز تا پیش از انقلاب همواره عنوان «نهضت» را بر انقلاب ترجیح میداد. باری، تعبیرکردن کار معترضین آن سالها به «انقلاب» تنها برای نیروهای حاکمیت صرفه نداشت. جریان اصلاحطلب هم میتوانست از این تعبیر طَرْف خودش را ببندد: به حاکمیت بگوید به «اصلاحات» -یعنی به ما!- تن بده وگرنه انقلابیون پشت در ترتیبت را میدهند! کشورهای خارجی هم در این بین بدشان نمیآمد برای مهار کردن رقیب یا دشمنی مانند ایران، از چماق «رژیم چنج مردم ایران» استفاده کنند. وقتی نفع همگان در کژفهمی باشد، بعید است از دست کسی، ولو خود خدا، برای رفع آن کژفهمی کاری بربیاید!
اما خب فعالین جدیتر ماجرا را کمی ژرفتر میدیدند، برای همین هم نام «جنبش» را برای حرکت خود برگزیده بودند. بهخلاف انقلاب که «حرکتی ناگهانی در ساحت قدرت سیاسی» است و سودای «تغییر همهچیز از راه تصاحب مستقیم قدرت سیاسی» را دارد، جنبش «حرکتی پیوسته و پایسته» است که نه بهیک باره پدید میآید و نه ناپدید میشود؛ هرچند ممکن است بهسان انرژی جنبشی فیزیکی از صورت بالفعل به صورت بالقوه/پتانسیل دربیاید، اما هرگز نابود نمیشود. گذشته از آن، حرکت دگرگونکنندهی یک جنبش از سطوحی ماورای سیاست آغاز میشود و هر از گاهی نیز به ساحت سیاست سرریز میکند: گاهی بهصورت یک انقلاب سیاسی، گاه بهصورت دیگری. ماجرا از دید فعالین «جنبش» تنها به کشاکشی سیاسی و خیابانی ختم نمیشد. آنها - و بسیار دیگری چون ما که در معنای متعارف «فعال» محسوب نمیشدیم- گمان میکردند نه فقط سلیقهی سیاسی، بلکه تلقیشان از کل هستی متفاوت با طرف مقابل است: از تصوری که از چیستی خداوند دارند تا تصورِ تاریخ و جهان و حتا طبیعت. البته امروز نه من، و نه بسیاری از آن «فعالان» بهضرورت همان تصورهای گذشته را نداریم یا مهر تایید بر آن نمیزنیم، اما از این موضع که آن روزها در «جنبشی فراگیر» بودیم -و نه لزوما یک «انقلاب»- دست نمیکشیم. آن جنبش حالا صورت دیگری پیدا کرده است، همانطور که همان روزها هم نسبت به گذشتهاش تغییر صورت پیدا کرده بود. یکی از تلقیهای غلط خود من از آن روزها این بود که 88 چیزی شبیه به یک «رخداد» یا «گسست» است که گویی از فراتاریخ در تاریخ رخ نموده است. اما خب اگر باز به تمثیل فیزیکدانها برگردیم باید بگوییم انرژی هیچ گاه از عدم پدید نمیآید و به عدم نیز نمیرود. منشا انرژیهای جنبشی در طبیعت، جنبشهای ذاتی خود طبیعت است و نه نیرویی ماورای طبیعی. منشا ماجراهای 88 نیز پیوسته به تاریخ ماقبل خودش میبود و گسستن پیوند آن با تاریخ پیش از خودش، بخشیدن شانی الاهیاتی و قدسانی به وقایعی بود که ماهیتی بشری و غیر قدسی داشت.
لااقل میتوان گذشتههای آن جنبش را به مشروطه و نخستین خیزشهای فراگیر ایرانیان برای استقرار حکومت قانون و استیفای حقوق طبیعی انسان در دوران مدرن ایران بازگرداند. شاید اگر خود جنبش مشروطه هم بهدست متفکرین و «فعالان» خود تعبیر به «انقلاب» نمیشد و اعضای آن میتوانستند ردپای آن را در تاریخ گذشته پی بگیرند، سرنوشت و راه دیگری برای آن رقم میخورد. افزون بر آن، شاید نکتهی دیگری نیز در «تمثیل جنبش» به فهم شرایط ما کمک کند. در طبیعیات قدیم معنای طبیعت عبارت بود از «سرچشمهی جنبش جنبدگان» (یا به تعبیر مَدرسی: مبدا حرکت متحرکهای طبیعی). این معنا، که تا حد زیادی نیز سازگار با مفهوم فیزیکی پایستگی حرکت است، کمک میکند تا دریابیم «جنبش»های انسانی نیز لابد افزون بر گذشتهای پایدار و پیوسته، باید «ریشه در طبیعت» نیز داشته باشند، به این معنا که خودِ «طبیعت انسانها» سرچشمهی اصلی پیدایش و پایداری و پیوستگی آنهاست و تا هنگامی که انسانی در کار باشد -یا انسان طبیعت کنونیاش را داشته باشد- نمیتوان آنها را نابود یا انکار کرد. شاید به همین سبب هم خواستهی بنیادین مشروطهخواهان -حکومت قانون- که در ظاهر خواستهای مدرن و غربی است، هم در روزگار باستانی و غیر مدرن مصادیقی اساسی دارد - برای نمونه، کتاب «سیاسات» ارسطو یا «سیاسیمرد» افلاطون- و هم در جهان غیر غربی -برای نمونه، شاهنامهی فردوسی که بر مبنای ایدهی «داد و دهش» کل تاریخ پیدایش انسان و ایران را توضیح میدهد؛ داد معادل پارسی قانون عربی و دیکه ی یونانی است-.
بگذریم، غرضم از مرور این گفته ها، گفتن این بود که داستان اصلی آن روزها -یعنی 88- داستانی است هنوز ناگفته. درست همچنانکه داستان مشروطه را نتوانستند درست بگویند. تعابیری نظیر «شکست مشروطه» یا «شکست 88» در واقع بیش از اینکه دلالت بر شکست خود این جنبشها داشته باشد، نشان از شکست ما در فهمیدن آنها بهمثابه یک «جنبش» است. این ماییم که آنها را تعبیر به «انقلاب» میکنیم، به این معنا که گویی تمام مساله در حد «پیکاری سیاسی برای تصاحب قدرت» بوده است. شکست و پیروزی در یک پیکار سیاسی از سنخ انقلاب شاید معنا داشته باشد، اما برای یک «جنبش» عبارتی بیمعناست. اگر به شاهنامه بنگرید سراسر آن حکایت شکستهای پیاپی شاهان و پهلوانان است. اما این شکستهای سیاسی مسالهی اصلی آن شاهِ نامهها نیست. مساله جنبش پایدار و پایستهای است که حتا با شکست شاهان و پهلوانان بزرگ نیز از جنبیدن باز نمیایستد. شاهنامه است که نشان میدهد چگونه میتوان حتا بر مرگ پیروز شد. پیروزی بر مرگ، شکست دادن آن نیست، چه، «شکاریم یکسر همه پیش مرگ». همچنین پیروزی بر مرگ از راهی چون تصرف در طبیعت نیز مقدور نیست، چه، «ز مادر همه مرگ را زادهایم»! شکستدادن مرگ جز از راهِ «پراکندن تخم سَخُن» نیست: «نمیرم ازین پس که من زندهام/ که تخم سَخُن را پراکندهام». جنبش پیوستهی دادخواهی مردم ایران از مشروطه به این سو، تنها در صورتی کامکار میشود که بتواند «تخم سخن»ای را بپراکَنَد که فردوسی پراکَند: یعنی اینکه خودش را در سطحی بنیادین بفهمد و بازیابی کند، جایی در ژرفای جان آدمی. اگر حق با فلاسفه -و شاعران بزرگی نظیر خود فردوسی- باشد که انسان جانداری سخنگوست، پس جنبشی که از جان آدمیان برخاسته در صورتی پایدار میشود که به صورتِ جانِ آدمیان -یعنی «سَخُن»- در بیاید. آیا خواهیم توانست بر این لکنت 200 سالهی خود چیره شویم و سخنی را که باید ساز کنیم؟ طبیعت به ما میگوید که دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز نه...
من از همان زمانی شیفتهی فلسفه شدم که فریفتهی سیاست. آمدنم به دانشگاه و فیزیکخواندن مقارن شد با ماجراهای 88. اگر آن سال سالی عادی میبود، چهبسا من هم بهروالی عادی درسم را تمام میکردم و مقاطع بعدی را نیز در همان رشته ادامه میدادم. اما چرخِ روزگار آنچنانی نچرخید که عادت داشت بچرخد! آن روزها من و هم سن و سالهایم گمان داشتیم که داریم فیلی هوا میکنیم، فکر میکردیم «رخداد» انقلابی رخداده و ما هم باید به تبع آن جهان را زیر و زبر کنیم. شاید بابت همان حال و هوا بود که آن بخشهایی از دانش فیزیک چشمم را میگرفت که نوعی انقلاب علمی در آن رخ داده بود! فیزیک کلاسیک را پیش از دانشگاه میشناختم و دوستاش میداشتم. اما وقتی بوی انقلاب از زمین و زمان بلند شود، دیگر نمیتوانی چیزهایی را دوست بداری که همیشه دوستش میداشتی. خیزآب انقلاب برخاسته بود و داشت ما را با خودش میبرد. مقاطعی که یک دانش استوار دستخوش چیزی همچون یک انقلاب -بهقول اهل فن، «شیفت پارادایمی»- میشود نیز لرزه در ارکان آن دانش میافتد و پرسشهای فلسفی نهفته در بطن آن دانش، از پرده برون میافتند. همین شد که انقلاب مرا از فیزیک کَند و بهسوی متافیزیک بُرد..
در فلسفه، بهخلاف فیزیک، آسانتر میشد به انقلابها اندیشید و انقلابی بود. فیزیکدانها ناخواسته وادار به انقلاب میشدند. پس از انقلابشان نیز میکوشیدند چندان انقلابی بهنظر نرسند. ذات علم نمیتواند با انقلابیگری چندان سازگار باشد، چرا که علم کوششی برای شناخت طبیعت است، و انقلاب یک شناخت تنها زمانی معنادارد که شناختهی آن -یعنی طبیعت- نیز منقلب گردد. اما اگر طبیعت بخواهد هر از چندی انقلاب کند، دیگر روالی ثابت و شناختنی ندارد که علم بتواند او را بشناسد. برای همین هم مسالهی انقلابهای علمی بیش از اینکه برای خود فیزیکدانها یک موضوع جدی باشد، برای فیلسوفان -بهویژه فیلسوفان علم- جذاب است. بیراه نیست اگر بگوییم خود فیزیکدانها -که انقلاب اصلی را «مرتکب» شدند- بیشتر تمایل دارند علم جدید انقلابی را سازگار با علم کلاسیک کنند و برای نمونه نشان دهند که در مقادیر حدی فرمولهای جدید تبدیل به فرمولهای قدیمی میشوند. فیلسوفان اما روحیهای کاملا باژگونه دارند. آنها نه فقط به انقلابهایی که در دیگر حیطهها -نظیر دین و علم و سیاست- رخ میدهد علاقهمندند و میخواهند دست روی جنبهی «نوآئین» آن بگذارند، بلکه خودشان نیز هر از چندی دست به «انقلاب در مبانی» میزنند و میخواهند مبنای کل فلسفههای تا پیش از خودشان را زیر و زبر کنند!
با اینهمه، اتفاقات چنانکه تصور میرفت، پیشنرفت. آن انقلاب سیاسی با تمام شورانگیزیاش ختم به انتخابات 92 و تخلیهی انرژیهای نهفتهاش شد. نه فقط چیزی تغییر نکرد، بلکه بیشتر افرادی که رویای انقلاب میدیدند و گاه برایش هزینه دادند، تبدیل به مدافعان نظری و عملی همان نظم و قدرت سیاسی شدند که روزی سودای منقلبکردنش را داشتند! مابقی نیز فسرده و گوشهگیر و سیاستگریز شدند. در فلسفه هم سالها بود که دیگر خبری از آن شور انقلابی نبود. دیگر فیلسوف نظامسازی در کار نبود، و حتا بانگ «پایان فلسفه» از چپ و راست جناحین فلسفی بلند شده بود. چنین شد که سالهای بعدی زندگانی من در غم و فسردگی و سرخوردگی میگذشت. اگر روحیهی انقلابی نمودگار روزگار جوانی باشد، من درست در بطن جوانیام تنها آوای «پایان جوانی» را میشنیدم. آن شورها دروغین بود یا این روزها؟ درست نمیدانم. چه رویای انقلاب ببینی و چه کابوس پایانش را، در هر دو حالت در خوابی. باید آن «یکّه»ی بزرگ را میخوردم تا بیدار شوم! تا بفهمم آرزوها و هراسهای انسان تمام واقعیت فلسفه و سیاست نیست. در بهترین حالت تنها نیمی از آن است، آن هم نیمهی منفعل و بازی خوردهی آن. درست مثل فیزیکدانانی که وادار به انقلاب میشوند و نه خواهان آن. انقلاب دروغ و فریب نیست؛ نه در فلسفه و نه در سیاست. اما تنها با چشمانی میتوان آن را دید که توانایی ندیدن آرزوها و بیمهایشان را داشته باشند. این روزها که باز بوی دگرگونی از اوضاع زمانه میشنوم، از خود میپرسم آیا چشمانم چنان توانی دارند؟ نمیدانم...
پ.ن: دوستی به من تذکر داد که این پست ابهامی دارد، به این معنا که گویا من یکسره مخالف هرگونه انقلاب باشم یا از موضع قبلیم نسبت به وقایع این روزها -امیدواری- برگشتهام. خوشبختانه کامنتی که آقای ابراهیمیان عزیز ذیل این پست گذاشتند، این فرصت را فرآهم آورد تا موضع خودم را قدری روشنتر بگویم. چیزی که در این فرسته نتوانستم خوب بیانش کنم. پیشنهاد میکنم نگاهی به آن بیندازید.
روزشمار وبلاگ نشان میدهد که یک ماه از عمر اینجا گذشته است. میدانم این روزها چندان برای کسی دل و دماغ وبلاگنوشتن و وبلاگخواندن نمانده است. هرچند پیدایش شبکههای اجتماعی بهسان دشنههایی بودند بر پیکر بلاگستان فارسی، اما بستنشان نه تنها کمکی به تن نیمهجان بلاگستان نمیکند؛ بل همچنانکه میبینیم، رمقاش را نیز فرومیکاهد. چه رسد به اینکه بگیر و ببند مجازی، در بستری از بگیر و ببندهای واقعی وقوع یابد.
وبلاگنوشتن برای منی که از سال 87 بهتناوب در جاهای گوناگون نوشتم شاید یک عادت شده باشد؛ اما تکراری هرگز!
وبلاگنویسی تفاوت کیفی مهمی با فعالیت در دیگر شبکههای اجتماعی دارد. من یکی که هیچوقت آبام با بقیه پلاتفورمها در یک جو نرفت. هر کدام از این پلاتفورمها میتوانند پنجرههایی باشند برای شناخت آدمها. از اینستا تا توییتر و پادکست. ولی هیچکدام از این مدیومها بهاندازهی «نوشتار» آدمی را آفتابی نمیکند. بهمیانجی بلاگهایی که خواندم دوستان نادیدهای پیدا کردم که با برخی حتا یک کلمه هم سخنی نگفتم؛ تجربههایی را با آنها آزمودم که شاید هیچ یک از دوستان غیرمجازیشان نیز نتوانسته باشند با آنها انباز باشند.
بلاگها عمدتا عمر کوتاهی دارند؛ بهویژه اگر بلاگرشان «ذوق کلمات» نداشته باشد. خیلی از بلاگها -از جمله برخی از آنهایی که خودم مینوشتم- میانهی خوبی با کلمات ندارند. با آنها دوست نیستند، آنها را به بردگی میگیرند؛ بردگی ایدههای رنگارنگ، از سیاست و دین تا تبلیغات و بولتن. گاهی نیز ذوق کلمه در آدمی میخشکد و گاهی نیز بیدلیل میجوشد. سرزمین واژگان من برای مدت درازی دچار خشکسالی بود. از بلاگ متروک قدیمیام فقط برای آرشیو برخی ایدهها یا گفتگوهای پراکنده استفاده میکردم. مدتی هم این کار را در کانال تلگرامی میکردم، ولی حال و هوای آنجا هم خیلی زود دلم را زد.
نمیدانم چه شد که فکر برگشتن به دنیای بلاگ دوباره به سرم زد. شاید مقارنشدن این «بگیر و ببند»های حقیقی و مجازی ناخواسته نطق قلمم را باز کرد. اما خب این هم حرف عجیبی است. من پیش از این هم زندگی گوشهنشینانهای داشتم و در هیچ شبکهی اجتماعی فعال نبودم. قاعدتا این اتفاقات نمیبایست مرا چنان میپریشاند که بخواهم جایی پیدا کنم و برای مخاطبانی بالقوه بنویسم. اما خب کجای زندگی «بهقاعده» است که اینجایش باشد؟!
وانگهی، این نوبت اخیر بلاگنویسی برایم رنگ و بوی دیگری دارد. شاید دور نباشد اگر بگویم این بار که مینویسم بیشتر احساس کسی را دارم که مرگاش در اطرافاش میپلکد و او هرآینه منتظر چشیدن مزهی نیستوَش آن است. انگار که این نوشتنْ پس دادن دِین خودم به هستی باشد. اگر این تن سهم من از هستی بوده باشد، با زوال آن نباید دیگر ردی از آنچه بر آن رفته است برجای بماند. پس باید بنویسم تا دادِ این تن را بدهم. تنی که زیست و چیزهایی چشید که شاید هرگز دیگران نچشیده باشند و نخوهند چشید. رسم حقگزاری این است که آنچه را عاریه گرفتی باز پس بدهی، و حالا که من نقد عمری را گرفتم و به نسیهای بر بادش دادم، چارهای ندارم جز آنکه با واژگان نقشی از آن را بر لوح روزگار بزنم و آن را به هستی برگردانم. این حس حضور ناپیدای مرگ، اصلا شبیه هراس یا اضطراب نیست. دلتنگی خاصی با خودش نمیآورد، یا حتا نوعی پوچی، آنطور که میگویند. بهعکس، این مرگ با خودش خواستن زندگی میآورد، اراده به بودن، چرا که احساس کردن سبکیِ خود وجود است؛ وجودی به سبکیِ عمری سی و چند ساله در دل کیهانی چند صدهزار ملیون ساله...
به هر روی، تا هنگامی که حس حضور ناپیدای مرگ با من باشد، گمان نمیکنم جوشش قلمم آرام بگیرد و تا روزی که قلم در جنب و جوش باشد، باز در بلاگ -یا جایی شبیه آن- خواهم نوشت...