میدانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر میکردم کلمات موجودات روحانی و بیجسماند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، بهخصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی بههم زدهاند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی میشوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم میشوند.
اما خب دوست مشترکمان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانیاند. جسم شاید کلمهی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد میکشد و کیفور میشود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید. کلمات راستی راستی تنانهاند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر میگذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه میسوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر میآورد و شیرینبانی از حافظ چگونه کامت را خوش میکند...
حالا دیگر وقتی کلمهای سر راهم سبز میشود حسابی دست و پایم را جمع میکنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه میداند که تن این غریبه با تنش چه میکند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمیخوانم، بل هر جملهای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جملهای را شروع میکنم به خواندن، همین که مزهی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمیگردانم و همان چند واژهی نیم خیس خورده را از کام بیرون میریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب میدانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...