آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نامه‌نگاری» ثبت شده است

در عالم سیاستْ فلسفه بافی ممنوع!

میلاد! یادداشتت در مورد اسرائیل ضعیف و غیرقانع کننده بود، چون به جای بحث تاریخی دقیق و فنی، کلیات روانکاوانه تفت دادی که مخاطبان مخالف‌ات هم به سادگی علیه خودت از آن استفاده کردند. با یک بحث کلی نمی توان یک مناقشه ی جزئی را تبیین کرد.
قبلا هم سر داستان ایران و آمریکا چنین مخاطره‌ای کردی و با بحث «ارباب و برده»ی هگل می‌خواستی کسانی را قانع کنی، اما یکسره ناکام ماندی.
مشکل استدلال های تو این نیست که موضع، و بلکه تعصب سیاسی خاصی داری. مشکل استدلال هات در این است که متوجه نیستی ذات دانش سیاست مخالف ذات فلسفه و علوم نظری مثل روانکاوی است. در سیاست مساله بر سر مفاهیم کلی یا حقایق ذاتی نیست. بنیاد دانش سیاست مفهوم «مصلحت» است و این مفهوم هم اصلا تاریخی و جزئی است و نه فلسفی و کلی.
وقتی می‌نویسی «ذات استیت نژادپرست و استعماری است»، تنها داری دشنام های اخلاقی و روانشناختی پشت سر هم ردیف می‌کنی و نه تحلیل علمی.
تو باید بتوانی بر مبنای درک دقیق و جزئی نگر از تاریخ پدیده ای که تحلیلش میکنی، چه اسرائیل باشد چه امریکا چه تشیع، ابعاد مختلف آن را نشان بدهی؟ با چهارتا فرمول شبهه روانکاوانه و چهارتا ناسزای اخلاقی که تکلیف پدیده های پیچیده را روشن نمی‌کنند مرد مومن!
زیدآبادی تز دکترایش را درباره‌ی اسرائیل و تاریخ‌اش نوشته و همواره اخبار و وقایعش را از نزدیک دنبال کرده است. نوع تحلیل‌های او را با یادداشت های سانتی مانتال خودت مقایسه کن!
از دل یادداشت های تو فقط بوی جنگ آخرالزمانی بیرون می‌آید که میخواهد با نسبت دادن اوصافی شرارت آمیز و غیر تاریخی به طرف مقابل، زمینه ی جنگی آنتاگونیستی و گریزناپذیر را فرآهم کند.
ضمنا یک نصیحت دیگر هم دارم. وقتی میخواهی یهودیان را تحلیل کنی، سعی نکن از مفاهیم «هایدگری» دست و دل بازانه استفاده کنی. هایدگر خودش یک بار مفاهیمش را درباره یهودیان استفاده کرد و نتیجه‌اش شد تحسین فلسفی مآب هیتلر و ایدئولوژی یهودستیز او!
همین مورد هایدگر به خوبی نشان میدهد که هیچ چیزی به اندازه ی مفاهیم کلی فلسفی برای فهم موقعیت های جزئی سیاسی و تاریخی خطرناک نیست!

۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه‌ای از دیار باقی

سلام سعیدجان!

نامه‌هایت به‌دستم می‌رسند و به‌اشتیاقی وافر می‌خوانم‌شان. اگر کمتر جواب می‌گویم ازیراست که «برنیاید ز مردگان آواز». مرده‌بودن دست آدمی را می‌بندد و سخت می‌تواند پیغام و پسغامی به زندگان برساند. این را نیز بر آن اضافه‌کن که من در همان ایام زنده‌بودن هم کمتر دستم به قلم می‌رفت و استعداد تو را در نوشتن نداشتم. من آدم شفاهی بودم و تو مرد کتبی! ولی خب مرگ همه چیز را تغییر می‌دهد، من‌جمله عادت به گفتار حضوری و شفاهی را. چاره‌ای نیست دیگر، باید به غایب‌بودن عادت کنی و نوشتن هم اصلا همین تمرین غایب‌بودن است..

اگر می‌بینی الان پس از این همه مدت دارم چیزکی برایت می‌نویسم آن را به‌پای دل‌تنگی مگذار. ما مردگانِ مقیمِ عالمِ مینو یک‌دم از شما زندگان گیتی‌نشین جدا نیستیم، دل‌مان هم برای هیچ کدام‌تان تنگ نمی‌شود. قلم بدست گرفتم چون دیدم که به‌هنگام خوابت می‌خواهی سرکی به این دور و بر بکشی، گفتم به‌جای آنکه خودم به خوابت بیایم، این نامه را به‌خوابت بفرستم. امیدوارم حالا که داری می‌خوانی‌اش به سرت نزند آن را رها کنی و پی خودم بگردی. مطمئن باش دیدار دوباره‌ی ما در مینو دیر نخواهد بود. پس فعلا بگذار با همین واژگان دیدار تازه کنیم. راستی! چون نامه‌هایت به من را در وبلاگ منتشر می‌کردی از تو می‌خواهم بخش‌هایی از این نامه را نیز در آنجا منتشر کنی. البته می‌دانم وقتی از خواب بپری چیز زیادی به‌خاطرت نخواهد ماند، احیانا سبک و لحن نوشتارم را فراموش می‌کنی و شاید مهم‌ترین بخش‌های نامه را. اما این مهم نیست. بالاخره خودت دست‌به‌قلم هستی. همان خرده تکه‌هایی که خاطرت ماند را با قدرت تخیل‌ات به‌هم وصله کن و برای لحنش نیز ادای لحن گفتار شفاهی‌ام را دربیاور. می‌دانم که این متن من لحنش متفاوت است، اما خب چاره‌ای نیست. فقط اینکه لطفا تنها آن بخش‌هایی را در بلاگت بیاور که ازت می‌خواهم.

[...]

خلاصه که زیاده سرت -در این فقره البته چشمت!- را دردآوردم. نمی‌خواهم کارت را سخت کنم. باید این همه را از بر کنی و وقتی بیدار شدی دوباره بنویسی‌اش. پس کلام کوتاه می‌کنم. زیاده عرضی نیست، باقی بقایت!

۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی بر سر پسااسلامیسم

پیش از این، گفتگویی نیمه مکتوب با میلاد دخانچی داشتم و برخی از وجوه پروژه‌ی فکری او، یعنی پسااسلامیسم ، را به مظان سنجش نهادم. در زیر گزارش این گفتگو را از باب ثبت و ضبط و خواندن خوانندگان احتمالی می‌آورم:

 

دکتر رنانی اخیرا آسیب‌شناسی‌ای از تجربه تشیع در ایران ارایه داده که نزدیکی هایی با آسیب شناسی تو (پسا اسلامیسم) دارد، و از جهاتی حتا از آسیب شناسی تو دقیق تر است. تو سعی میکنی کاسه کوزه ها رو سر فلسفه‌ی ملاصدرا و حتا ارسطو (یعنی پدر دیالکتیک!) بشکنی، درحالی که رنانی اینجا نشون میدهد تبارشناسی وضع کنونی در وهله اول به نهاد فقاهت برمیگردد که خود این نهاد دو موتاسیون مهم داشت، یکی در صفویه و دیگری در قاجار و حاصل جمع این دو رو در تجربه جمهوری اسلامی میبینیم.
در واقع پسا اسلامیسم با وجود رادیکالیسمی که در نقد اسلامیسم به خرج میدهد، یعنی با هجمه به فلسفه‌ی ملاصدرا، در واقع ایده ی کنونی ولایت رو زیر سوال می‌برد، اما هنوز به حد کافی رادیکال و جدی نیست. بارها گفتم و بازهم میگویم نمایندگان اندیشه‌ی صدرایی علامه و جوادی آملی است، و نه خمینی و مصباح.
دکتر طالب زاده در کتابش -گفتگوی هگل با فلسفه‌ی اسلامی- وجوه دیالکتیکی تفکر صدرا را نشان می‌دهد و جالب اینکه این نکته را از قول جوادی آملی متذکر می‌شود که در اندیشه‌ی صدرایی نوعی جمع نقیضین داریم.
پس مشکل اصلی تشیع سیاسی فعلی نه در رکن ولایت صدرایی، بلکه در رکن فقاهت است. مشکل فقاهت هم باز از ارسطو نیست، چون اصلا دیالکتیک را ارسطو و دیگر یونانی ها دیالکتیک کردند و هگل هم دقیقا بر همین موضع رو تکیه میکند. مشکل بزرگ فقاهت اتفاقا نفی منطق ارسطویی در فقه اخباری است (صفویه) که منجر به تکثیر خرافات میشود، و در وهله ی بعد هم ایده ی تقلید در فقه اصولی است که به نفی تفکر استدلالی و آزاد (منطق ارسطویی) بین عموم مردم و مقید کردن آن به فقها و مراجع تقلید می‌فرجامد. یعنی اصولی ها استدلال/منطق رو فقط برای خودشون میخواهند و نه مقلدین، و مقلدین صرفا آزادند که مرجع تقلید انتخاب کنند.
جمهوری اسلامی سنتز این دو ایده است، از تشیع اخباری نفی مطلق تفکر استدلالی و بنابراین آزادی اندیشه بین فقها رو میگیرد (مرجع تقلیدی که با استدلال علیه قرائت رسمی باشد رو برنمی تابد) و از تشیع اصولی هم ایده ی تقلید رو (یعنی خود مقلدین هم مجاز به آزادی اندیشه و تفکر استدلالی و خودبنیاد نیستند).
من امروز دیدم که در پاسخ به یکی از پرسش های کانالت دوباره به صدرا و ارسطو حمله کردی و در جای دیگری دوباره از پروژه ابن عربی و عرفان نظری دفاع کردی. این یعنی تضعیف تفکر عقلی آزاد (ارسطو) و تقویت تفکری که بزرگترین کمک رو به فقه کرد تا همان تفکر عقلی رو تضعیف کند.

ادامه مطلب...
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه درباب «صغارت»

درود بر دکتر عزیز!
دیدم یادداشتی جدید نوشتی و حیفم آمد مثل همیشه از نقد بی نصیب بگذارم‌اش!
1) من فعلا کاری به این گزاره کلی ندارم که مبانی روشنگری با مبانی تصوف و عرفان نظری تعارض دارند. مشکل بزرگ بخش اول یادداشت تو این است که خود جمله ی کانت با خود جمله ی عین القضات ناسازگاری دارد. کانت از کاربست عقل فرد برای استنباط تکالیف خودش دفاع می‌کند، اما عین القضات کل مقوله ی تکلیف [عقلایی] را ملغی می‌کند. حرف کانت این نیست که «تکلیف برخیزد»، کانت میخواهد «عقل»، «بدون راهنمایی دیگری»، تکلیف فرد را روشن کند. این دیگری هم فقط افراد دیگر نیست، از قضا دیگری عقل، همان «دل»ای است که عین القضات می‌گوید، دلی که بناست «حکم» آن «قائم شود». قرینه ی ادعای من تعابیری است که این دو برای توضیح ایده خود می آورند: عین القضات «عبور از بدن» را شرط «رفع تکلیف» می داند، اما کانت پذیرفتن مسئولیت «خویشتن» را مبنای «کاربست عقل». هر رفع «تکلیفی» که روشنگری نیست. هیچ چیز به اندازه ی «بی خود»شدن عرفا با «خوداگاهی» روشنگری متعارض نیست، همچنانکه در روشنگری، «تصرف در طبیعت» مبنای انسان نوآئین است و در آئین درویشی «تصرف در طبیعت عین کفران نعمت است».

2) تو چگونه از گزاره ی «عبور از بدن» عین القضات مفهوم «مسئولیت پذیری» را استنباط کردی؟ مبنای اصل مسئولیت، همچنانکه خودت گفتی، «تشخیص مصالح» است و اساسا کسی که خواهان انسلاخ از بدن، به عنوان تجسم فردیت و شخصیت انسان است، چگونه می تواند فرد مسئولی باشد؟ کسی که مسئولیت اولین داشته اش، یعنی بدن، را برعهده نمیگیرد و اساسا خواهان «رفع تکلیف» از خویش است، چگونه میتواند مسئولیت پذیر باشد؟

3) در مورد تفسیری خاصی که از مفهوم صغارت دادی هم باید بگویم به شدت موافقم، اما باز ملاحظاتی درباره آن دارم. «صغیر» یک معنای حقوقی هم دارد که روشنگری دقیقا به آن مربوط بود: صغیر کسی است که خودش صلاحیت و رسمیت تصمیم‌گیری مستقل ندارد و «ولی» یا قیم باید برای او تصمیم بگیرد. به این معنا، خروج از صغارت، خروج از قیمومیت یا «ولایت» است. این «استیت» مدرن که تو هر از چندی لگدی حواله اش میکنی، دقیقا دارد نسبت حاکم با شهروندان را از «ولایت» به «شهروندی» بدل میکند و صغارت شهروندان را منتفی میکند.

نکته ی مهم اینجاست که صغارت بیشتر از اینکه وضعیتی روانشناختی باشد، وصفی حقوقی است، یعنی اگر کسی هرچه قدر هم «با جنبه» باشد، تا زمانی که در دایره ولایت تعریف شود، هنوز صغیر است. برای «صغیر»نبودن، یا همان «رشید»بودن، باید یک مرجعیت وثیق بیرونی «رشادت» تو را به رسمیت بشناسد. اساسا «رشید»بودن یک وضعیت مدنی/حقوقی/سیاسی است!

 وقتی شریعتی داشت نسبت حاکم و شهروندان رو ذیل «امت و امامت» صورت‌بندی می‌کرد، دقیقا در حال جایگزین کردن رشادت با صغارت بود. حتا اگر بخواهیم مثل عبدالکریمی سخن شریعتی رو تلطیف کنیم و بگوییم منظور شریعتی، نه وِلایت (قیمومیت)، بلکه وَلایت (محبت) است، باز داریم توی همین زمین بازی می‌کنیم، چون این فرد صغیر است که نیازمند محبت وَلی است. اما فرد رشید، میتواند «دوستی» (فیلیای یونانی) کند. دوستی، رابطه ای دو طرفه میان دو انسان مستقل است. ارسطو فلسفه سیاسی را مبتنی بر همین اصل «دوستی» کرد، و افلاطون هم از اساس منکر الگوی شبانی یا پاستورال برای حاکمیت بود. در عصر جدید و استیت مدرن، همین اصل دوستیْ ذیل لیبرالیسم احیا می‌شود که روی دیگر سکه ی آن، همان «تشخیص دشمن» است. دوستی بی دشمنی یا دستکم تشخیص امکان دشمنی، وجود ندارد. اصلا دلالت لفظ «رشادت» هم از همینجا میاد: اینکه فرد رشید قادر به دشمنی کردن با دشمنان است، و درست به همین دلیل هم توانایی دوستی‌ورزیدن با دوستان را دارد. این دقیقا در برابر الگوی شبانی/پاستورال است که حاکم/شبان باید مراعات رعیت را بکند، به او محبت ورزد و در برابر دشمنان از آنها محافظت کند. اینجا هم وِلایت (به معنای سرپرستی و قیمومیت) و هم وَلایت (به معنای مهر و محبت) نافی اصل دوستی و نیز رشادت هستند. نمی شود در سطح الهیات سیاسی طرفدار الگوی «امت و امامت» بود و در سطح گفتار نظری از مردم خواست که «صغیر» نباشند.

 

ادامه مطلب...
۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه‌ای درباب براندازی

سلام بر دکتر عزیز!
دیشب دیدم که گفتاری درباره براندازی ایراد کردی. باید به فال نیک گرفت که بالاخره کوشیدی مشکلت با براندازی را توضیح، و نه شعار، بدی؛ اما همچنانکه خودت هم گفتی، توضیحاتت مشکلات و نپختگی هایی داشت که سعی میکنم در ادامه برخی از آنها را مرور کنم.

1. نخست اینکه کل بحث تو بیشتر صورت یک بازاریابی را داشت، البته نه بازاریابی اقتصادی، بلکه نوعی بازاریابی سیاسی و تئوریک. تو میخواستی به براندازها بگویی که فقر تئوریک دارند و بنابراین می‌توانند از دکان پسا-اسلامیسم چیزکی بردارند تا کمبودهایشان برطرف شود. این بازاریابی هرچند جسورانه بود، اما از بیخ و بن ناکام بود. من حتا بعید میدانم بعد از این گفتار، هیچ براندازی ترغیب شده باشد تا پسااسلامیسم را بخواند یا اصلا قانع شده باشد که براندازی معیوب به عیوبی است که می‌گویی.

2. اما سبب ناکامی گفتارت چیست؟ دلیل اصلی اینجاست که هرچند درظاهر در حال ارائه‌ی نقد تئوریک بر براندازی بودی و مواجهه سیاسی را کنار گذاشته بودی، اما در واقع اصلا بحث تو ماهیت تئوریک نداشت. ساده ترین نشانه‌ی این ادعایم این است که تو هیچ تعریف روشنی از براندازی در معنای دقیق کلمه بدست ندادی. در بحث تئوریک، باید ابتدا کلیدواژگان اساسی را تعریف کرد، بعد سراغ نقد و ارزیابی و تحلیل رفت. یک برانداز وقتی بحث تو را ببیند بیشتر حس میکند که تو در حال مخالف‌خوانی‌های مودبانه هستی و بس. جاهایی هم لحن از دستت در می‌رفت و صراحتا میگفتی انها دچار «فانتزی‌های مزخرف» هستند یا اینکه «هیچ چیزی از ایران نمیدانند». این در حالی است که تو اول باید بتوانی منظورت از چیستی براندازی را روشن کنی، و پس از تحلیل تام آن، به سراغ نقد یا مخالفت بروی. این رفتارت مصداق رفتار کسی است که بگوید «اسلام سیاسی یعنی داعش و طالبان» و با این منطق هر ناسزایی را که به ذهنش رسید، به کل اسلام گرایان از سیدجمال تا اقبال و شریعتی تعمیم بدهد! با اینکه تو سعی کردی لحنت رو کنترل کنی، اما در محتوا هرگز نتوانستی به پدیده ی براندازی و حدود و ثغورش نزدیک شوی. تنها از دور ایستادی و دست انداختی‌شان. 

3. در ادامه، بی اینکه اصلا تعریفت از براندازی روشن باشد، به سراغ ریشه یابی آن رفتی. ریشه‌یابی‌ات هم باز مساله دار بود. چون وقتی روشن نیست که داریم دنبال ریشه های چه چیزی میگردیم، هر چیزی را که دم دست رسید به اسم ریشه ی پدیده معرفی میکنیم! تو اینجا دوباره سراغ بحث نخ‌نما و تکراری تقابل امر روان شناختی و امر جامعه شناختی، آن هم در سینمای امسال رفتی. بحثی که برای جامعه‌شناسان نومارکسیست حکم کیمیایی را دارد که هر مسی را طلا می‌کند! اما اولا سینمای کنونی ایران با قشر بسیار اندکی از بدنه ی اجتماعی ایران در پیوند است (به آمار فروش بلیط نگاه کن)، در ثانی همان ها هم که سینما می‌روند یا فیلم می سازند اساسا ارتباط چندانی با کسانی که خودشان را برانداز میدانند ندارند. تو به براندازها میگویی درگیر فانتزی های روانشناختی هستند، حالا اگر آنها بپرسند دلیلت چیست؟ در پاسخ میگویی چون فیلم های جشنواره فجر امسال درون‌مایه‌های روانشناختی داشتند. حتمن داری شوخی می‌کنی!
گذشته از این گاف بزرگ، تو چطور براندازی را که آشکارا نمود جمعی و خیابانی دارد، به ساحت روانشناسی فردی ربط میدی؟! اگر جامعه شناسان نومارکسیست مثل آدورنو درباره‌ی جامعه ی فردی شده داستان سرایی میکنند، منظورشان جوامعی است که تن به رویای جمعی یا مخاطره خیابانی و احتماعی نمیدهد. این چه ربطی دارد به اتفاقاتی که دقیقا برای خودش تخیل (ولو به قول تو مزخرف!) جمعی دارد، و جنس آن تخیل نیز ربط چندانی به سودجویی فردی ندارد. تو داری درباره ایران سال 94 حرف میزنی یا ایران 401؟

4. از قضا همین مارکسیست‌بازی‌های هم‌فکران «عدالتخواه» تو بود که زمینه‌های ذهنی و فرهنگی پاییز 401 را فرآهم آورد. ریشه‌ی براندازی در معنای جامعه‌شناختی آن، درست کنشگری امثال اشتری و صدرالساداتی بود، اما چون کنشگری آنها از اساس معیوب بود و بر مبنای تصور غلطی از قدرت سیاسی بود، شکست خورد و خیابان را به رادیکال ترها سپرد. براندازی فرزند ناخواسته ی «انقلابی»گری بود که جمهوری اسلامی از دوره احمدی نژاد تا امروز به عنوان الترناتیو لیبرالیسم رو کرد. حتا نام «برانداز» را هم خود جمهوری اسلامی در سال 88 جعل کرد تا به عنوان ناسزا به معترضین جنبش سبز اطلاق کند. تا پیش از آن این لفظ اصلا وجود خارجی نداشت. بعدتر هم که مجبور شد در سال 92 با همان «براندازهای جنبش سبز» کنار بیاید، دوباره انقدر در کار دولت آشتی ملی موش دواند که بدنه ی معترض از 96 به این نتیجه رسید که پرهیز از براندازی و آشتی‌کنان با قدرت، راه چاره نیست و رفته رفته دلالت منفی لفظ براندازی مثبت شد، تا اینکه در انتخابات 1400 و سپس پاییز امسال، فانتزی ذهنی براندازی عملا عینی شد. نطفه‌ی براندازی در 88 توسط جمهوری اسلامی در بطن جامعه بسته شد. چند سال در ناخوداگاه جمعی ماند، و سرانجام طی این 5 سال، از دی 96 تا پاییر 401 براندازی متولد شد، آن هم با سزارین خود جمهوری اسلامی! براندازی حاصل ازدواج جمهوری اسلامی با جامعه مدنی معترض خودش بود. جامعه‌ای که در دوم خرداد 76 آبستن یک روند طبیعی دولت سازی شد، اما با لگد جمهوری اسلامی این جنین سقط شد و مرده به دنیا امد. سپس در سال 84 تعرض جدیدی از سوی حکومت به جامعه شد که حاصلش بسته شدن نطفه ی جنبش سبز در 88 بود. در ادامه هم وقتی دوباره نظام، پروژه 88 را در 96 به شکست کشاند، دیگر خود «براندازی» متولد شد. 

5. منظور مشخص من هم از براندازی این گزاره ی سیاسی است: جمهوری اسلامی و بنیادهای آن اساسا یک شر غیرضروری سیاسی است. وقتی درباره براندازی حرف میزنیم، درباره ی این گزاره‌ی مشخص حرف میزنیم، و نه پدیدارهایی مانند انقلاب، جنبش، دولت‌سازی، آنارشیسم یا هر چیز دیگری شبیه به این. اشتباه بزرگ تو اینجاست که فکر میکنی براندازی لزوما یا یک جنبش یا خیزش انقلابی است یا یک جور پروژه ی استعماری. براندازی میتواند هر کدام از اینها باشد یا نباشد، اما ضرورتا هیچ کدام شان نیست. براندازی یک موضع سیاسی است، یک گزاره مشخص ناظر بر تشخیص منشا شرارت غیرضرور سیاسی. شاید براندازی هرگز نتواند به یک راه چاره ی سیاسی مدون برای رفع این شرارت غیر ضرور برسد، اما این نافی آن گزاره نیست. تو اگر مخالف صریح براندازی هستی، اول باید بگویی جمهوری اسلامی منشا شرارت غیرضرور سیاسی نیست، بعد به عنوان مخالف براندازی وارد گفتگو با آن شوی، حالا چه در مقام مدافع جمهوری اسلامی، چه در مقام یک اصلاح طلب (قاعدتا در معنای اصلی کلمه و نه جناحی آن). از آنجا که سراغ تعریف براندازی نمی روی، توانایی موضع گیری یا گفتگو در برابر انها را هم از دست میدی. البته من فکر می‌کنم این موضوع سهوی یا تصادفی نیست.

6. اما چرا؟ چون گزاره ی براندازی در منطق گفتاری تو بی معناست. منطق گفتاری تو می‌پذیرد که در عرصه ی سیاسی و مدنی ما دچار شرارت ها و مشکلات اساسی هستیم، همچنین می پذیرد که بخشی از این شرارت ها اساسا غیرضروری و حاصل کژکاری نهادها و روال ها و تصمیم هاست، اما در این منطق اساسا ذاتی به نام حمهوری اسلامی نداریم که بتواند منشا آن شرارت ها باشد. در منطق گفتاری تو، جمهوری اسلامی یک دال تهی است که بر اساس توازن قوا و نیروهای مختلف میتواند مدلول هایش متفاوت بشود. جالب است که تو وقتی در اثنای بحث به ایران می‌رسیدی، خیلی صریح ذاتی برای آن قائل می‌شوی-اینکه ایران ذاتا غیرسکولار است- که اساسا تغییر پذیر هم نیست، اما به جمهوری اسلامی که میرسی، ناگهان ضد ذات گرا و پست مدرن می‌شوی!

7. اما آیا جمهوری اسلامی ذات دارد؟ حتا اگر روایت فوکویی را بپذیریم که این روابط قدرت است که به دال ها معنا میدهد، باز میتوانیم بر اساس فکت های تاریخی برای حمهوری اسلامی ذاتی تصور کنیم. کافی است به روایت تاریخی سیاسی برگردیم که در بندهای پیشین مرور کردیم. بیش از 25 سال است که هسته ی سخت قدرت جمهوری اسلامی رویکردی ثابت را پیش گرفته، هرگونه اصلاح طلبی و آشتی ملی را پس زده و هر گونه پروژه ی دولت سازی را که حاصل ائتلاف با حامعه (در قالب انتحابات ها) بوذه، به شکست کشانده است. قطعا در کل این 30 سال، از دهه 70 تا امروز، به یک میزان موفق نبوده و در مقاطع بسیاری تن به سازش و تغییر داده، اما این موضوع ناشی از ذات متغیر یا تهی بودن دال جمهوری اسلامی نبود، جمهوری اسلامی اگر جایی زورش نرسید و تیغش نبرید، عقب نشست، وگرنه هرگز تزلزلی در اراده ی ثابت و واحدش پدید نیامد. بنابراین تا جایی که بتوان از هسته ی سخت قدرت و یا اراده ی ثابت آن سخن گفت، میتوان از ذات آن نیز سخن گفت.

8. بنابراین من برخلاف منطق گفتار تو، مشکل را در ذات گرایی نگرش براندازی نمی بینم. کله شقی براندازها دقیقا حاصل کله شقی خود نظام بوده، و نه تئوری های ذات گرایانه. اما شاید بگویی مشکل براندازی در این است که این ذات را سراسر شرور (شری غیر ضرور) می داند. به بیان دیگر، تصور عموم مخالفان براندازی این است که براندازها نظام ارزشی روشنی ندارند که در آن روشن باشد چه چیزی خیر و چه چیزی شر است. اما این حرف نیز به گمان من دقیق نیست. براندازی تا پیش از داستان مهسا کمابیش همین مشکل را داشت، یعنی نظام ارزشی واحد و منسجمی نداشت، اما جمهوری اسلامی رفته رفته این نظام ارزشی را به براندازی اعطا کرد!
جمهوری اسلامی در مقام نگرشی که ملیت را تنها مقید به اسلامیت یا امت میخواهد، و حتا تا آنجا پیش می رود که بگوید سیاست ایرانیان تا پیش از 57 همه سر طاغوت و نامشروع بوده، عملا به براندازها نگرشی ملی را تزریق کرده است. در حقیقت، جمهوری اسلامی چون خودش را همواره نفی مطلق یا نسبی مقولاتی مانند غرب، ملیت، ایران، لیبرال دموکراسی، آزادی سبک زندگی، بازار آزاد و... دانسته، به سادگی هرچه تمام تر، مخالفانش را مجهز به این ایده‌ها کرده است، بی اینکه آنها بخواهند تلاش ویژه ای برای دست یافتن به آن ایده ها، از حیث تئوریک یا عملی، بکنند.
در حقیقت، محتوای اراده ی پایدار نظام همواره نفی پاره ای مقولات و موضوعات بوده، و نه ایجاب طرح مشخصی. همین نیروی سلبی نیز رفته رفته چنان قدرت نیهیلیستی پیدا کرده که در چشم براندازها همانا منشا شرارت غیرضرور سیاسی است. جمهوری اسلامی و هسته ی سخت قدرت و اراده ی پایدار آن، اعتیادی شدید به نفی و انقلابی گری پیدا کرده و همین ایده ی سلبی نیز دقیقا سلب خودش، یعنی براندازی، را پدید می آورد.

9. احتمال می‌دهم تو بگویی جمهوری اسلامی موجود، تنها جمهوری اسلامی ممکن نیست و چه بسا بتوانیم یک جمهوری اسلامی دیگری را تخیل کنیم که اراده ی پایدار یا هسته ی سخت قدرتش صرفا سلبی نباشد و بنابراین دیگر دچار این شرارت های غیرضرور نشود. پاسخ جدلی براندازها به تو چیزی از این دست خواهد بود: اگر ذات چیزی چون جمهوری اسلامی میتواند دگرگونه شود، چرا ذات ایرانِ- به قول تو- غیرسکولار نتواند سکولار شود؟ همان مانعی که از دید تو نمی گذارد ایران سکولار شود، نخواهد گذاشت جمهوری اسلامی، جز در تخیل اصلاح طلبان، چیز دیگری شود. گذشته از آن، بن بست های عینی نظام به حدی رسیده که حتا تصور چنان تغییری را روز به روز ناممکن تر میکند. نهاد دولت، به مثابه نهاد حکومت قانون مشروع، تقریبا به انحلال رسیده، ابزارهای حفظ ثبات افتصادی و سیاسی و امنیتی روز به روز آب می‌روند و چنین نظمی دیگر حتا قدرت بازتولید خود را هم ندارد. این نظم حتا خودش هم دیگر نمیتواند خودش را انتخاب کند، آنگاه ما چگونه میتوانیم -آن طور که تو در انتهای گفتارت گفتی- آن را انتخاب کرده و سپس تغییر دهیم؟

10. و در آخر اینکه، به گمان خود من براندازی اساسا زائده ی وضعیت تاریخی و سیاسی کنونی ماست. این زائده توانایی کنشگری خیلی خاصی ندارد، و این البته مختص به براندازی یا براندازان کنونی نیست. حتا دیگر خود جمهوری اسلامی هم توانایی کشنگری و اتخاذ تصمیم سیاسی و تغییر یا حتا تداوم خودش را ندارد. جمهوری اسلامی از 96 به این سو، وارد فراروند انحلال و برانداختن خودش شد و دیگر کسی نمی تواند جلوی این فراروند را بگیرد. براندازی واکنش دفاعی ناخوداگاه جامعه به اوضاع و احوال عینی خودش است، نه پروژه ی استعمار یا رسانه های شیطانی غرب و...
البته قرار نیست پهلوی یا مسیح علی نژاد ترتیب نظام را بدهند، این کار را خود سران نظام برعهده گرفتند و به بهترین وجهی تا کنون پیش‌برده‌اند. اگر از من دانشجوی فلسفه‌ی سیاسی بپرسی به تو می‌گویم ما امروز علنا در مرحله ی پسابراندازی و پساجمهوری اسلامی هستیم. از کل رژیم پیشین (جمهوری اسلامی) تنها مرده ریگی باقی مانده، یک سری نهاد ورشکسته، و مقادیری نیروی نظامی و سرکوبگر که دیگر از هیچ چیز خاصی دفاع نمیکنند و به صورت گتره‌ای و پرخاشگر به تجمعات گوناگون حمله ور میشن اما قادر به کنترل حملات شیمیایی به مدارس نیستند. با فوت دومین ولی فقیه جمهوری اسلامی، عملا پرونده ی این نهادها و نیروها نیز بسته میشود. بنابراین نیازی نیست وقت خود را صرف دعوای زرگری بکنیم که براندازی خوب است یا بد، فانتزی مزخرفی است یا فانتزی خوبی. براندازی واقعیت محقق شده ای است که با «حسن» تدبیر مدَبِران نظام رقم خورد، پروژه ای که سال ها برایش زحمت کشیدند و امروز به بار نشسته و به زودی نیز میوه های درختش خواهد رسید...

۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

اندکی احوالات روزمره

درود ابراهیم‌جان، امید که ایام به کامت باشد!

واپسین روزهای سال است، و چه سال شگرفی بود! از آخرین ملاقات‌هایی که حوالی ده سال قبل داشتیم، روزگار اینجا خیلی عوض شده. خاطرت هست آن روزها می‌گفتی تغییری مهم در مزاج زمانه در راه است؟ به‌گمانم گمانه‌ات دارد درست از آب درمی‌آید. هرچند که طی این ده سال، هرچه از دستِ ما این‌طرفی‌ها برمی‌آمد کردیم که آن «دگرگونی بزرگ» آنقدرها طوفنده و کوبنده نشود، اما جز به تعویق‌انداختن‌اش کاری از ما ساخته نشد. «تدبیر کند بنده و تقدیر نداند»!

بگذریم؛ این روزها به جز شهر و کشور و جهان‌مان، طبیعت هم خلاف عادت می‌کند. زمستان امسال آسمان بارها بارید، و حالا هم که دم سال نویی است، باران دست بردار نیست. فیزیک‌دان‌ها -یعنی همان‌ها که می‌خواستیم روزگاری در زی آنها درآییم- می‌گویند امسال سال نخست سده‌ی جدید بود. اگرچه شهود ریاضیاتی و عرفی ایجاب می‌کرد که سال قبل چنین باشد، اما گویا حق با فیزیک‌دان‌ها بود. طبیعت امسال آهنگی دیگر کرده، و سال قبل تنها تتمه‌ی آهنگ پیشین‌اش -سمفونی مرگ کرونا- را می‌نواخت.

گفتنی‌ها بسیار است. برایت بیشتر خواهم نوشت، اما بگذار این وجیزه را با شرح احوالاتم به پایان ببرم. امسال کمابیش سالِ -و بگذار بگویم سده‌‌ی- آغاز خانه‌نشینی‌ام بود. البته خانه هرگز برایم فسردگی ندارد، تو که باید خوب یادت باشد. در خانه مشغول به کتاب‌هایم هستم. راستی را که «اهل کتاب» شده‌ام! از غوغای بازار روشنفکری و کاغذبازی‌های آکادمیک فارغ! باز حق با تو بود. در دانشگاه حلوا خیرات نمی‌کردند، اما خب اگر تا تهش را نمی‌رفتم این دل بدکردار آرام نمی‌گرفت. رفتم و گشتم و دیدم نبود. ازت ممنونم که هرگز نگفتی «نگرد نیست»، فقط می‌گفتی «گشتم نبود» و «نگرد نیست»اش را در تقدیر کلام گذاشتی تا به نیروی تقدیر و به بهای عمر معنایش را دریابم.

حوصله‌ی کمتر کسی جز خانواده را دارم، البته جز یکی دو دوست دور دست. اوقاتم، مثل قبل، اغلب اوقات تلخ است. اما بی‌انصافی نکنم، هنوز شیرینی‌هایی وجود دارد که می‌شود با آن کام را شیرین کرد. اما چه باید کرد که اسراف در مصرف شیرینی‌جات همانا و مرز قند لاکردار هم همان. از اوصاف این شیرینی‌ها بعدا برایت بیشتر خواهم نوشت.

فعلا زیاده وقتت را گرفتم. و البته به قول خودت، «وقت کلمات» را نیز هم!

بعد از این بیشتر برایت خواهم نوشت.

بدرود 

۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
سعید ابریشمی