آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند نام» ثبت شده است

فلسفه به چه کار این روزها می‌آید؟

از من می‌پرسند فلسفه در این وانفسا به چه کار می‌آید؟ پرسشی کهنه که از دیرباز پرسیده‌اند، اما هر روزی پاسخی نو بدان گفته‌اند.

راستش چه بگویم؟! اگر بپرسید چیزی -هر چیز باشد- به چه کاری می‌آید، قبل از هر چیز، در پاسخ از شما باز خواهند پرسید: کار چه‌کسی؟ کارها را کسان می‌کنند، پس هر کاری از کسی سر می‌زند. هر چیزی به کار هر کسی نمی‌آید. درودگر را با دیگ و دیگ‌پز کاری نیست و خوالیگر را با ارّه و تیشه! فلسفه هم اگر چیزی باشد -البته اگر فلسفه هرگز چیزی بوده باشد- لابد باید به کار کسان خاصی بیاید، نه کار هر کس.

اما چه بگویم وقتی که شهری نابسامان شود و از در و دیوارش دلهره فروریزد، مگر اصلا کار و باری برجا و برپا می‌ماند؟ فلسفه اگر کار آدمی‌زادگان باشد -و نه ایزدان مینوی- نباید از آن چشم معجزتی داشت. فلسفه «سخن»ایست خاص، اما اگر گوشی سخن‌نیوش نباشد دیگر از سخن چه کاری ساخته است؟

عطا ملک جوینی به‌نیکی این حال را بازگفته. هزاران بار پیش از این گفته بودمش، اما هرگز از گفتنش خسته نمی‌شوم: «خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌زود؛ سامان سخن‌گفتن نیست»...

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نویسندگان خوب چه کسانی‌اند؟

1) دوستانم خوب می‌دانند که در جهان ادب فارسی ارادتی تمام‌نشدنی به فردوسی دارم، برای همین هم گاه‌گداری می‌کوشند این ارادت را به پرسش بگیرند، و شاید بُرّاترین سلاح‌شان هم این بوده است: «فردوسی شاید افکار و اندیشه‌های خوبی داشته باشد -مثل ستایش ایران و جوانمردی و خرد و ...- اما نویسنده‌ی خوبی نیست». و خب، چون این دوستان مرا دوست دارند شاید رقبت نمی‌کنند رک و راست به رویم بیاورند و بگویند «مهر تو به فردوسی اساسا ادبی نیست».

 

2) پاسخ من اما همیشه این بوده است که «فردوسی را از قضا بیش از هر چیز بابت این دوست دارم که هنر نویسندگی را در پارسی تمام کرده است»! چندان برایم مهم نیست که فردوسی جایی خرد را ستوده یا جای دیگر جوانمردی را. مگر شاعر ستاینده‌ی این جور چیزها را کم داشته‌ایم؟ در این مواقع است که مخاطبانم گیج‌ می‌شوند و می‌پرسند «قوت ادبی شعر حافظ و مولانا کجا و شعر ساده‌ی فردوسی کجا؟»

 

3) خب این نشان می‌دهد من و دوستانم چندان در این باره که «نویسنده‌ی خوب کیست؟» توافق نظر نداریم. البته که حافظ و سعدی شعرایی خوبند و من هرگز آنها را از رتبه‌ی نویسندگان خوب، پله‌ای پایین‌تر نمی‌نشانم. اما من می‌گویم آنها خوب‌اند، چون آنچه را فردوسی آغاز کرده به سهم خویش پی‌گرفتند. اما مگر فردوسی چه چیزی را آغازیده؟ من می‌گویم «هنر نوشتار» را.

 

4) نویسنده‌ی خوب کسی نیست که چیزهای خوب را روی کاغذش نوشته‌اش بنویسد. نویسنده‌ی خوب کسی است که نوشتارش را در ژرفای جان و روان خواننده بنگارد، بی‌آنکه به روی او بیاورد که چنین می‌کند. جان موجود لطیفی است و روان، چنانکه از نامش پیداست، همواره می‌رود و جایی که بخواهند بندش کنند، می‌رمد. پس نباید به روی جان و روان آورد که داریم در او چیزی می‌نهیم. سر و صدا و شلوغ‌بازی و جلوه‌نمایی هرچه قدر هم که گوش و چشم ما را پر کنند، جان و روان ما را می‌رمانند. همین است که از خیل سترگ آثاری که به مذاق ما خوش می‌آیند، بهره‌ای اندک و خرد در «یاد» ما می‌ماند.

 

5) اما فردوسی این هنر شگرف «نگارش در بطن جان» را از کی و کجا آموخته است؟ از آئین‌نامگ‌های باستانی؟ شاید. از شاعران پارسی‌گوی؟ شاید. اما گوهر این هنر چیزی است که هیچ کس نمی‌تواند به دیگری بیاموزاند. برای نگارش روی لوح جان، باید جان را بشناسی و برای شناختن جان به جای دیگری نمی‌توان رجوع کرد جز به خود. اگر کسی خود را نیک بشناسد، آنگاه شاید بتواند در جان دیگری نیز اثری بگذارد. این چیزی است که نویسنده‌ی نیکو می‌داند. نوشتار اگر پنجره‌ای رو به جان خود نباشد، پرده‌ای ستبر خواهد شد فراروی هر گونه حقیقتی، ولو گزارشی واو به واو از حقایق باشد..

۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۲۹ ۰ نظر
سعید ابریشمی

شیطان در جزئیات نهفته است

انگلیسی‌ها می‌گویند «شیطان در جزئیات نهفته است». نخستین برخورد با این عبارت اینطور است: حقیقت را تنها با دقت در جزئیات می‌توان به کف آورد. خب این چندان هم بیراه نیست. اما راستی چرا از همان اول خودشان نگفتند «حقیقت در جزئیات نهفته است»؟ آخر شیطان چه وجه شبهی می‌تواند با حقیقت داشته باشد؟ 

پس بیایید در برخورد دوم اینطور فکر کنیم که آنها دارند می‌گویند عوامل فریب و گمراهی در جزئیات تعبیه می‌شوند، به این معنا که وقتی می‌بینیم کلیت چیزی برایمان پذیرفتنی است، پس کل آن را می‌پذیریم، غافل از آنکه در جزئیات چیزهای ناپذیرفتنی در کار بوده است که ما با تایید کل، آنها را هم تایید کرده‌ایم. به‌نظر معقول می‌آید. اما یک لحظه صبر کنید! اگر چیزی در کلیت‌اش مقبول باشد و در جزئیات‌اش نامقبول واقعا باید با آن چه کنیم؟! ردش کنیم؟ یعنی یک کلیت مقبول را به‌خاطر «جزئیاتی» کنار بگذاریم؟! و اگر وضع وارونه بود چطور؟ اگر جزئیاتی درست بود و کلیتی نادرست، آنگاه باید کل را بپذیریم؟ یعنی میان یک کل نادرست و یک کل درست، کل نادرست را قبول کنیم و کل درست را رد؟!؟

 

واقعا خودِ این گفته، اگر در جزئیاتشْ ریز و تیز بنگریم، سخن مقبولی است؟ تا پیش از آنکه چنین نبود، شاید شیطان آن در جزئیاتش پنهان شده بود..

۱۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر
سعید ابریشمی

چیست آنچه بزرگ باشد؟

1. آثار کلاسیک ویژگی ویژه‌ای دارند که نظیرش را سخت بتوان در غیرکلاسیک‌ها سراغ گرفت. آنها معیاری از آنِ خود دارند که نه تنها غیرکلاسیک‌ها، بلکه دیگر کلاسیک‌ها را نمی‌توان با آن اندازه گرفت. آثار کلاسیک «بزرگ»اند.

 

2. آثار غیرکلاسیک می‌توانند خوب، زیبا، خوشآیند، سودمند، کارآمد یا حتا بی‌نظیر باشند؛ و حتا در این دست معیارها گوی سبقت را از آثار کلاسیک نیز بربایند. کلاسیک‌ها اما نوعی «قیاس‌ناپذیری» عجیب دارند. گفتم که یک غیرکلاسیک می‌تواند «بی‌نظیر» باشد، اما این هنوز با «قیاس‌ناپذیری» کلاسیک‌ها زمین تا آسمان فاصله دارد. بسیار پیش آمده که رمانی بی‌مانند بخوانم، اما هرگز پیش‌نیامده که هنگام خواندن شاهنامه گمان کنم که نمی‌توانم همتایی برایش تصور کنم. 

 

3. گفتم معیار کلاسیک‌ها «بزرگی» آنهاست. اما «بزرگی» یک ویژگی نسبی است. وقتی بزرگی را می‌بینی چنین نیست که حس کنی دیگر نظیرش را نمی‌بینی، برعکس، با دیدن «کاری بزرگ» همواره متوجه «کوچکی» دیگر کارها می‌شوی، و نیز متوجه اینکه «بزرگ‌تری» نیز در کار است که این اثر بزرگ ای‌بسا در برابر کوچک بنماید. کلاسیک‌ها نه فقط بزرگی خودشان را به رخ می‌کشند، بل خودِ «بزرگ» یا «بزرگ‌ترین» را نیز نشان می‌دهند.

 

4. کارهای کلاسیک -من این را ترجیح می‌دهم به اینکه بگویم شعر کلاسیک یا فلسفه یا ...- می‌کوشند آئینه‌ای از کل باشند. کل، بزرگ‌ترین است، زیرا هر چیزی در قیاس با کل، چیزی از آن کم می‌آورد. اما کل هستی نیز هرگز چیزی یکدست و یکرنگ نیست. گاهی و جایی از هستی/کل دل‌پذیر است و گاه و جای دیگرش دل‌آزار. کل را کلا نمی‌توان به کف آورد. پس آنچه می‌کوشد ادای کل را دربیاورد نیز همین کیفیت را دارد. انتظار دل‌پسندی یا دل‌گزندی صرف را نباید از آن داشت. در عوض، بیش و کم می‌توان مطمئن بود که هرگاه آن را بیازماییم چیزی برایمان خواهد داشت، چیزی که ارتباطی با اکنون و اینجای ما دارد. با این‌همه نباید چشم آن داشته باشیم که «بی از آزمایش» بتوان کامی از آنها برگرفت، درست همچون خود زندگانی؛ همچون هستی یا کل. 

۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

بار واژگان: مرگ و جاودانگی

تصور کن در حال جویدن غذایی هستی که قرن‌ها از روز پخته‌شدن‌اش می‌گذرد؛ حال ما و واژگان چنین است! رسوب چند سده روی هر کدام‌شان -البته به‌جز آنها که من‌درآوردی‌اند!- نشسته است. چه چیزها که به چشم نداشته‌شان دیده‌اند و برسر چه زبان‌ها که ننشسته و در کدام سرها که نرفته‌اند. برخی‌شان روزگاری کف خیابان‌های شهر بودند، برخی دیگر را از کف همان خیابان‌ها جاروب کردند. بسیاری به‌گرد فراموشی مدفون‌اند، و شاید تیره‌روزترین‌شان آنهایی باشند که به بوالفضولی فضولان دستکاری‌ها شده تا معنای جدیدی برسانند. روی دوش برخی‌شان بار سنگین رنجی بی‌پایان بوده و برخی دیگر هم‌گسار شادنوشان. 

دفعه‌ی بعد که خواستی منظوری را بار یکی‌شان کنی و به مخ مخاطب میرایت پرتاب کنی، لختی درنگ کن. کمی مزمزه‌اش کن، ببین که تا کجاها رفته و توی کدام دهان‌ها و گوش‌ها چرخیده است، ببین که مرگ چه گویندگانی را دیده است، چه نامور و چه گم‌نام. اما ترسناک نیست؟ گوینده‌ای میرا گفته‌ای را گفته که عمرش از خود او بیشتر شد. گفته‌هایی که می‌توان گفت همگی‌شان بالقوه نامیرایند! ما می‌سازیم -یا شاید می‌بافیم-شان و می‌میریم و آنها می‌مانند و مرگ ما را به چشم نداشته می‌بینند. وه! که چه قدر هر واژه بوی مرگ می‌دهد! نه «مرگ شیء» آنطور که فلان فیلسوف و فلان روانکاو گفته، بل «مرگ گوینده»شان. شاید همین باشد که آن دوست دوست‌داشتنی می‌گفت: «نمیرم از آن پس که من زنده‌ام/ که تخم سَخُن را پراکنده‌ام»...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر
سعید ابریشمی