اگر از من پبرسید چه چیزی در این دنیا بیش از همه مرا سر ذوق میآورد، بیدرنگ خواهم گفت «دوستی». پیشترها شاید چیزهای دیگری را نام میبردم، اما حالا تردید ندارم که آدمیزادگان سخت بتوانند گنجی ارزندهتر از «دوستان» بیابند. اما خودِ دوستی هم آنقدرها که مینماید آسانیاب نیست. من دستِکم فرقی میگذارم میان یاران و دوستان. کارِ یاران یاریکردن یکدیگر است، یاران به یاریِ هم یارای کارهایی را مییابند که دستِتنها توان کردنشان را ندارند. ولی دوستان نه به «کارِ» هم میآیند، و نه حتا اصلا میتوانند کاری داشته باشند. دوستانْ بیکاراناند! اگر بخواهم از تندیِ تعبیرِ «بیکاری» بکاهم، میگویم که کار دوستان این است که تلخی بطالت زمان را شیرین کنند. اگر دوستان نباشند، گویی که زمان نمیگذرد، یا اگر بگذرد همهسر بطالت باشد و پوچی. دوستی روانندهی چرخدهندههای ماشین زمان است، هرچند چرخش این چرخ به بهای گزاف نقدِ عمر باشد و پیشوازی مرگ.
بگذریم؛ پیشتر گفتم دوستانی کمشمارند. اما باید بیفزایم که نایاب نیستند. میدان جاذبهی دوستی چنان است که از زمان و مکان برمیگذرد و گاه پس از مرگ دوستان نیز برجای میماند. در فیزیک جدید و نسبیت انیشتن تصویر جالبی وجود دارد که شاید بتواند این وضعیت را نشان دهد. نسبیت انیشتن به ما میگوید که در این عالم سرعت چیزی بیشتر از سرعت نور نیست. پس اگر خورشید -که 8 دقیقه و 20 ثانیهی نوری با زمین فاصله دارد- ناگهان از منظومهی شمسی ناپدید شود، خبرش 8 دقیقه و 20 ثانیه بعد به ما میرسد، و طی این 8 دقیقه و 20 ثانیه نه تنها نور و تصویر خورشیدی را که نیست میبینیم، بلکه جاذبهی آن نیز کماکان برقرار خواهد بود! تصورش را بکنید، همه ما در این 8 دقیقه و 20 ثانیه بهسوی چیزی کشیده میشویم که دیگر وجود خارجی ندارد! حالا بیایید فرض کنیم یک میدان گرانشی بینهایت بزرگ وجود داشته باشد که در نقطهی بینهایت دور دست کیهان قرار دارد و ما را بهسوی خودش میکشاند. اگر منبع این میدان گرانشی برای لحظهای ناپدید شود، ما تا مدتی دراز بهسوی آن گرانیده میشویم، بیاینکه هرگز بفهمیم آن منبع نابود شده است.
این تمثیل عجیب کیهانشناختی را آوردم تا وضعیتی عجیب را توضیح دهم. من دوستانی دارم که زمانی دراز است که نیستند، سالها پیش از زادهشدن من. با اینهمه، هنوز آنچنان حاضرند که دوستان واقعا حاضر را غایب میکنند. دو تن از آنها را حتمن میشناسید: سقراط و حافظ. هر دوی اینها نمونههایی تمامعیار از تعریف دوستی هستند. «بیکار»ترین، و بلکه «بیمصرف»ترین انسانهایی که هستی تاکنون به خود دیده! کافی است آنها را با همصنفهایشان بسنجید. در صنف فیلسوفان، بسیارانی آمدند و بسیار گفتهها گفتند که سقراط ایبسا به گرد پایشان نرسد. حتا در قیاس با افلاطون و ارسطو که شاگردان و دوستاراناش بودند، سخنان او بسی تُنُکمایه و گاه پر مغالطه و سخت غلطاندازند. در صنف شعرا نیز اگر بنگریم حافظ از آن شاعرانی است که شعرش نه سوز و بلاغت غزلهای سعدی را دارد، نه حکمتآموزی مولوی و نه حتا نیروی داستانزنی فردوسی و نظامی را. اشعار حافظ سخت مرموزند و نفهمیدنی و گیجکننده. گذشته از اینها، سقراط و حافظ خصلت عجیب نسبتا مشترکی دارند که آنها را از دسترس ما دورتر میکنند: رِندی حافظی و آیرونی سقراطی!
بگذارید اینطور بگویم، این دوستان ما کیفیتی دارند ما بین شوخطبعی و دروغگویی. وقتی زبان باز میکنند نیک درمییابید که چیزی را که در دل دارند به شما نمیگویند، اما چندان نیز برایتان مقدور نیست که این روحیهی آنها را بهپای «آب زیر کاه»بودنشان بگذارید. کسی که شوخی میکند عمدتا یا دارد شما را دست میاندازد یا شخص سومی را. دروغگوها هم اولا آنچنان دروغ نمیگویند که شما دریابید دروغ میگویند، و در ثانی، با دروغگفتنشان میخواهند خود را بالا ببرند یا سودی به کف آرند. رِند و آیرونیست اما درست وارونهی تمام اینهاست. خودش را دست میاندازد، چنان هم چنین میکند که دستاش پیش شما رو شود و از این کار هم نه فقط طرفی نمیبندد، بل خود را در مظان اتهام و ملامت و زیانبردن مینهد!
بهراستی عجیب و دوستداشتنی نیستند چنین کسانی؟! میشود «از ازل تا به ابد» با بازیگوشی آنها سرگرم بود. اما بگذارید بگویم چرا پای آن تمثیل نامتعارف کیهانشناختی را پیش کشیدم. مساله فقط میدان جاذبه و تاثیرگذاری پایای آنها نیست. بسیاری از نویسندگان دیگر نیز آثار بزرگ آفریدند که پس از مرگشان آنها را جاودانه کردند. سقراط و حافظ نه به میانجی شعر یا فلسفهشان، بل بهسبب «شخصیت خودشان» مانایند. شخصیتی که بهخلاف آثار و کارهایشان دیری است که نیست شده است. من گمان میکنم آنها را باید درست مانند آن تمثیل کیهانشناختی دانست: آنها میدانی بینهایت بزرگ در فاصلهای بینهایت دور دست بودند که بعید است با وجود رفتنشان گرانششان حالا حالاها پایان پذیرد. ایبسا که ترکیب همین «دوردستی» و «بزرگی» است که آنها را تا این پایه شگرف کرده باشد. باز بگذارید مثالی از فیزیک بیاورم: ماه شیای بس بزرگ است، اما در فاصلهای بس دور دست. حاصل این دو ویژگی آن است که ماه در چشمان ما بهسان توپ کوچکِ نقرهفامی نمایان میشود که در نزدیکیمان شناور است. انگار که ماه هم درست بهسان حافظ رندی میکند و همچون سقراط آیرونی میورزد: بزرگ است و دور، اما کوچک مینماید و نزدیک!
اما اگر اینطور باشد چرا و چگونه با چنین آدمهای دوردست فربیندهای چنین دوست شویم؟ بگذارید از زبان شاعر دیگری سررشتهی پاسخ را بهدستتان دهم:
-تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
-من در دورترین جای جهان ایستادهام:
کنار تو.
- تو کجایی؟
در گسترهی ناپاک این جهان
توکجایی؟
- من در پاکترین مُقام جهان ایستادهام:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
-شاملو