آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

چنین گفت سقراط: دوستان نیکو!

کسنوفون، شاگرد بزرگ و خردمند سقراط، در جایی کار و بار استادش را از زبان او اینگونه بازگو می‌کند. سقراط در برابر یکی از خرده‌گیرانی که شیوه‌ی زندگانی او را زیر سوال می‌برد و آن را به‌دور از راه نیک‌بختی می‌انگاشت -یعنی آنتی‌فون-، چنین می‌گوید:
«ای آنتی‌فون! همچنانکه کسانی از یک اسب‌ یا سگ‌ یا پرنده‌ای نیکو حظ وافر می‌برند، من حتا لذتی بیشتر از دوستان نیک می‌برم. و اگر من چیز نیکویی داشته باشم، آن را به آنها می‌آموزانم و به دیگرانی معرفی‌شان می‌کنم که از حیث فضیلت برای‌شان سودمندترند. درکنار دوستانم به دل گنجینه‌هایی می‌زنیم که مردان فرزانه‌ی باستان در کتاب‌ها برجای نهادند و آنها را به‌دقت برمی‌رسیم. اگر چیزی نیکو ببینیم، درصورتی که قادر باشیم سودمندی‌اش را برای هم ثابت کنیم، آن را برمی‌گیریم و بهره‌ای سترگ می‌انگاریم‌اش».

کسنوفون در شرح این موضوع می‌نویسد: «آنگاه که این را شنیدم، بر آن شدم که سقراط به‌واقع نیک‌بخت است». و راست‌اش را بخواهید، من با خواندن این فقره‌ی کسنوفون، با خودم می‌گویم حقا که کسنوفون نیک‌بخت بود، که بخت دوستی با دوست نیکی چون سقراط را داشت..

۲۴ دی ۰۱ ، ۱۳:۰۷ ۱ نظر
سعید ابریشمی

برای برفی که امان نمی‌دهد

برف که می‌بارد خنده‌ام می‌گیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بی‌جان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنه‌ی دشت و کوه و بیابان تک‌فام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگ‌اند، اما طبیعت یک‌رنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطره‌ی رنگی یگانه‌اند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بی‌نظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشک‌انگیز.

شهر اما به رنگارنگی‌اش می‌نازد؛ به اینکه هرگوشه‌اش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان می‌میرد، اما مرده‌ریگ‌اش را بر پهنه‌ی هستی برجای می‌گذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همه‌ی این حماسه‌ی تراژیک اما هنگامی کمیک می‌شود که برف باریدن گیرد. طبیعت می‌تواند به‌طرق گوناگون بساط شهر سست‌بنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. می‌بارد و تمام رنگ‌های چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدی‌اش مدفون می‌کند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشی‌اش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان می‌پاشد.

حالا ما ماندیم و شهری که رنگ‌های بی‌رنگ و رویش به‌جان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون می‌تواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یک‌سر همه پیش برف»...

 


دریافت

۲۱ دی ۰۱ ، ۱۱:۲۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!

آدمی گاهی از باران رنجی که بر سرش می‌ریزد در شگفت می‌شود؛ از اینکه این آسمان چه دل پر دردی داشته که حالا دارد بر سر انسان‌ها آوارش می‌کند! اما از جایی به بعد،اگر پرده‌ی درد را هر قدر هم بالاتر بگیرند، دیگر مایه‌ی اعجاب‌اش نخواهد بود. می‌فهمیم که مشکل از آسمان و افلاک گردون نیست، این آدمی است که ساز ناساز و کوک خارج از کوک کیهان است. ما اشتباهی به این گیتی آمده‌ایم، از دست خداوند خدای در رفته‌ایم و حالا او با صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و لشکری از قدیسین و معصومین هم نتوانسته به داد ما برسد.

اما همین که آدمی به این باور رسید، این بار چیز دیگری  در چشمم شگرف می‌نماید: این همه سخت‌جانی را ما دیگر از کجا آورده‌ایم؟! کیهان با این مهابت سترگ‌اش چه‌طور هنوز ما را نابود نکرده است؟ او زیاده بی‌عرضه است یا ما بسی زورمندیم؟ اگر این مایه تواناییم پس چرا در گره‌ی کار فروبسته‌ی خود فرومانده‌ایم؟ این چه نیرویی است که فقط هنگام مقاومت می‌تواند چنین پر شکوه و کیهان‌فرسای باشد؟

هر چه هست، باید گفت این کیهان همه چیزش، حتا انسان ناسازش هم از دست «صانع» آن در رفته است.

درود ایزدان بر حافظ، «صوفی»ای که می‌داند چه مایه «مِی باید خورد»:

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد / ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن / دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد / شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد

گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت / جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت / لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش / خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ / حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد

۱۸ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

لشکر کران‌گستر ظلم و فرصت بی‌کران درویشان

حافظ غزل مشهوری دارد که یکی از ابیات آن بسیار سر زبان‌ها افتاد: 

«از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است»

پشت این غزل داستان تاریخی/سیاسی مشهوری است که شاید روز دیگری به آن بازگشتم. با این حال چیزکی در همین بیت مشهور هست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم: لشکر ظلم، در کرانه‌های «مکان» گسترانیده، اما درویشان بساط‌شان را در پهنای پهناور «زمان» پهن کرده اند. ظلم با همه‌ی پر زوری‌اش محدوده‌ای «کرانمند» را تصرف کرده، اما درویشان بازه‌ای «بی‌کران» -ازل تا ابد- را از آن خود دارند. عجیب نیست؟! بعید می‌دانم هرگز کسی آن اندازه که حافظ در این بیت «سیاست»شناس بوده، سر از سیاست درآورده باشد...

۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

کاوش در ژرفای واژگان

از میان لذات این دنیا، شاید سهم من تنها واژه‌دوستی -یا آنچه اعراب «شهوت کلام» می‌خوانند- باشد. سخت است زاده‌شدن و زیستن در دنیایی که گویا هیچ چیزش سر جایش نیست، و اگر جز این باشد باید آن را به‌پای بخت نوشت و نه برعکس! تحصیلاتم را تا آنجا که می‌شد ادامه داده و خواهم داد؛ اما بعید است که نه دانشگاهی بخواهد من و روشم را بپذیرد، و نه من زیر بار کار بیهوده‌ی آنها بروم. تازه اصلا اگر هم بروم مگر از دست من چه کاری ساخته است؟ علاقه‌مند کردن دانشجویان به فلسفه؟ شوخی است! شرط اول علاقه‌مندی آزادی در گزینش است، در شرایط جبر و جباری هیچ کس عاشق نمی‌شود و اگر هم بشود، به دو پول نمی‌ارزد! چگونه می‌شود دانشجویانی را که ناگزیرند چهار سال این رشته را بخوانند دل‌بسته‌ی این رشته کرد؟! آن کسی هم که از پیش دل بدان بسته باشد دیگر من و امثال من را می‌خواهد چه کار؟!

این تازه مربوط به یگانه کاری بود که من در آن اندکی ورزیدگی و توانایی دارم. در دیگر کارها که یا نامجرب‌ام و یا مجرب به تجارب ناکام؛ به قول حافظ عزیز، «من جرّب المجرَّب حلت به الندامه»! مساله گیرآوردن خرجی خود و خانواده‌ام نیست. من در خانواده‌ای بالیده‌ام که کار برایشان هرگز عاری نبوده. از هر گوشه و کنار، با ربط و بی‌ربط، اگر بشود می‌توانم ارتزاقی کنم، ولو در این شرایط، هر روزش کمتر از دیروز باشد. مساله شوق و شور ادامه است، چیزی که تاب سختی روزگار و خستگی جان را بیاورد. در این یک قلم، من هیچ چیز را نیکوتر از «ساحت سخن» نیافته، و ای‌بسا که تا آخر نیز نیابم. اغراق نیست اگر بگویم که با خواندن بیت «نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام» از فردوسی بزرگ، شوقی را یافتم که مانندش را هیچ جای دیگری نیازموده بودم. نه فقط من، بلکه از هیچ کس دیگر هم نشنیدم که چونان شور جاودان و یزدانی را به کار خویش ابراز کند. واژگان مرده‌ریگ دیرینه‌ی نیاکان دور دست مایند. همه عمر بدان مشغول و مشتغل بودند، چه هنگام خشم، چه هنگام خوشی، چه در نوش و چه در اندیشه. و چه کسی می‌داند چه بیشه‌زارهای سترگی که از این «تخم سخن» رسته‌اند! همان دهقان پاک‌زاد در جایی به‌زیبایی و نیکی گفته بود: «درختی که پروردی آمد به بار/ بیابی هم اکنون برش در کنار. اگر بار خارست خود کشته‌ای/ و گر پرنیانست خود رشته‌ای». زبان ما هم «بار خار» است و هم «پرنیان». بیشه‌ای به این گستردگی، برای همه‌ی ما، حتا پس از مرگ‌مان نیز جایی دارد. دیگر چه می‌خواهیم؟

 

 


دریافت

۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

کسی راز مرا داند که از ین رو به آن رویم بگرداند

اخوان شعر مشهوری دارد به نام کتیبه. شعر داستان شگرفی دارد که لطف آن در خواندن از قلم خود شاعر است.

در این شعر کلید مهمی هست برای گشودن قفل معنای آنچه بر ما رفته و می‌رود، و تا ابد خواهد رفت:

 


دریافت
حجم: 8.65 مگابایت

ادامه مطلب...
۰۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۱۸ ۲ نظر
سعید ابریشمی

روزهای زمستانی سیاست

-گفت: دیدی تمام این بلوای اخیر خوابید و آخرش هم چیزی نشد؟ متاسفم که تحلیل‌گران مدعی ما هم اسیر هیجانات‌اند و به‌جای واقعیات آرزوهای خود را تکرار می‌کنند!

 

- گفتم: شاید، اما حق با توست که ما انسان‌ها همگی اسیر عواطفیم و چاره‌ای هم جز تن‌دادن به این اسارت نداریم، اما از کجا معلوم که این اعلام «ختم قائله» هم خودش مصداق همان غلبه‌ی هیجانات نباشد؟

 

- گفت: چطور هیجانی؟!

 

- گفتم: هیجان کسانی که هر روز آرزوی «جمع‌شدن این بساط» را داشتند، اما کامی برنمی‌آوردند؛ خب این‌ها هم به مجرد اینکه نخستین نشانه‌های آرامی را ببینند می‌توانند ذوق‌زده شوند و اعلام پیروزی کنند، اینطور نیست؟

 

-گفت: حتا اگر اینطور باشد، باز هم این هیجان کجا و آن یکی کجا؟! یکی آرامش و ثبات می‌خواهد و دیگری بی‌ثباتی و شورش، یکی ناشی از تحقق واقعیتی است و دیگری ناشی از میل و خواسته‌های غیرواقعی!

 

گفتم: حق باتوست، من هم مثل تو فکر می‌کنم فرق بزرگی میان هیجانات هست و هیچ هیجانی را نمی‌توان به‌خاطر اینکه هیجان است محکوم کرد...

 

-گفت: پس قبول داری خودت هم هیجان‌زده بودی؟؟

 

-گفتم: بی‌شک! سنگ که نیستم، اما راستش من هنوز هم همان هیجان را دارم!

 

-گفت: نمی‌فهمم!؟

 

گفتم: خب من فکر می‌کنم سیاست شبیه روزهای زمستان است. روزهایش کوتاه و کم‌فروغ است، اما شب‌هایش دراز و تاریک است. اتفاق‌های اصلی آن در سرما و خاموشی شب رخ می‌دهد، بی اینکه چشم بیننده‌ای بتواند به‌درستی آن را ببیند. اما همین که روز شود دیگر خبری از اصل اتفاق نیست، جز ردپای تغییراتی که تنها می‌توانند خرده چیزکی از ابعاد اتفاقات دوشین به ما بگویند. روزگار به من آموخته حوادث بزرگ بی‌سر و صدا و در خاموشی رخ می‌دهند و تنها در بامدادان فردای آن می‌توان متوجه بزرگی دامنه‌ی آن شد. خیابانْ روزِ سیاست است، اما دل و دماغ مردمانْ شبِ آن است. دیری است که بهار و تابستان و پاییز سیاست ایران گذشته و حالا نوبت به زمستان آن رسیده. شب‌های درازی در پیش است و هر بامداد رد تغییراتی شگرف پیدا می‌شود. من هر روز صبح از دیدن رد این تغییرات هیجان زده می‌شوم. مهم نیست که وسط ظهر و در هیاهوی خیابان چه کسی بُرده و چه کسی باخته باشد، دامنه‌ی این حوادث خاموش شبانه اگر از حدی بگذرد، دیگر قلدرهای روزانه هم زورشان به آن نخواهد رسید..

 

-گفت: حقا که برخی به هیجان اعتیاد پیدا می‌کنند و این اعتیاد هم گویا درمانی ندارد!

 

-گفتم: حتمن همینطور است! آدمی‌زاده معتادِ عواطف است...

۰۲ دی ۰۱ ، ۱۲:۵۹ ۱ نظر
سعید ابریشمی