آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حافظ» ثبت شده است

وقتی تن کلمات تیر می‌کشند

می‌دانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم کلمات موجودات روحانی و بی‌جسم‌اند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، به‌خصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی به‌هم زده‌اند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی می‌شوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم می‌شوند.

اما خب دوست مشترک‌مان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانی‌اند. جسم شاید کلمه‌ی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد می‌کشد و کیفور می‌شود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست می‌گوید. کلمات راستی راستی تنانه‌اند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر می‌گذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه می‌سوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر می‌آورد و شیرین‌بانی از حافظ چگونه کامت را خوش می‌کند...

حالا دیگر وقتی کلمه‌ای سر راهم سبز می‌شود حسابی دست و پایم را جمع می‌کنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه می‌داند که تن این غریبه با تنش چه می‌کند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمی‌خوانم، بل هر جمله‌ای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جمله‌ای را شروع می‌کنم به خواندن، همین که مزه‌ی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمی‌گردانم و همان چند واژه‌ی نیم خیس خورده را از کام بیرون می‌ریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب می‌دانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...

۰۳ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

دانشگاه: بر بساطی که بساطی نیست!

درود بر تو ابراهیم جان!

پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز می‌خواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه می‌رود، اما شاید اولین باری باشد که می‌خواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!

اما چرا؟ گمانه‌اش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما می‌دانم برای کسی که اندازه‌ی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایه‌ی شگفتی‌ها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آینده‌ی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را می‌کشیدیم سمت دانشگاه‌ها تا در روز معرفی رشته‌های دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبنده‌ی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور می‌کردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکده‌های فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر می‌دانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکده‌ی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگی‌اش همانا amor fati است! خیالم حوصله‌ی بحر «فیزیک‌دانی» می‌پخت، اما بی‌خبر بودم که سرنوشت خواب‌های دیگر برایم دیده است.

باید خوب یادت باشد که سال‌های لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگی‌ها و بازیگوشی‌های جوانسالانه. انگار که سکه‌ی سرنوشتم را به‌طرح شوخ‌چشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. می‌گویند خطا بر قلم صنع‌اش نرفته، ما هم می‌گوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشته‌ی کذایی هرچه بیشتر کنکاش می‌کنم تردستی روزگار برایم هویداتر می‌شود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- می‌خواند داشتم، اما سرم سودای چیره‌دستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..

لیسانس که داشت تمام می‌شد گمانی بودم که ایراد از رشته‌ی تحصیلی من است. یک‌کاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشته‌ی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوش‌باور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو می‌گفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر می‌کنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی می‌داد اینجا حتمن آینده‌ی آکادمیکی می‌توانم داشت. خب این گواهی‌ها هم از پس پرده‌ی غیب نمی‌آمد، بل شهادت بی‌پرده‌ی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرف‌ها می‌کرد. از آنجا که به قول خواجه‌ی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهی‌ها هم تو زرد از آب در می‌آمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانش‌وری فلسفه راه می‌برد، پس بید دلم از باد بی‌نیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.

وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژه‌ی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهره‌ای خواهم برد. اما لحظه‌ی غم‌باری در انتظارم بود، به‌زودی دریافتم آنچه پروژه‌ی خود می‌پنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانه‌ی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسم‌اش در آخرت. ابراهیم! همیشه می‌گفتی که من یکه‌تر و تک‌پر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوه‌هایی که به‌نام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعده‌ی زندگی من بودند و باید آنها را دور می‌ریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...

اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها این‌ها نیست. کمابیش این‌ها را می‌دانستی و می‌دانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستاده‌بودم. من این ایستار را نه به‌سبب خرق خرقه‌ی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صاف‌تر است. من از دانشگاه دل‌زده و گریزان نشدم. باید بگویم به‌مراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آن‌هم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا به‌قول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژه‌ی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست. 

آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس می‌کشیدم با خودم می‌گفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاس‌های درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم می‌نشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمی‌توان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچه‌ی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالوده‌ی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده می‌شود،به زبان فارسی درستی تقریر نمی‌شود و اساسا «دست‌اندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمی‌فهمند. مُشتی «گنگ خواب‌دیده» در حال قیل و قال‌ نامفهوم با‌هم‌اند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بسته‌ی خود، و گوش فروبسته‌ی عالم را بگشایند. اما می‌دانی چرا چنین نمی‌کنند؟ چون کاخ سخنان‌شان پای در پیِ استوار ندارد. مواجب‌بگیر دولتی ورشکسته‌اند و نه خودشان درست می‌دانند که می‌خواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتی‌شان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه می‌خواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟

بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلی‌ام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافته‌ام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را به‌یاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافته‌ام که می‌دانم مو لای درز آن نمی‌رود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بی‌شک زور من به تمامی ابعاد آن نمی‌رسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر می‌کنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونی‌اش بیرون آید. این همه نیز بی‌مشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشده‌ایم.

کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی می‌بینم: یک سو به دانشگاه بی‌بته‌ی کنونی می‌رسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعه‌الجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمی‌توان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتش‌بازی نیازی به توپ و تانک چریک‌ها و پارتیزان‌ها نیست. از قضا دانشگاه هم‌اکنون به تصرف عدوانی همین‌ها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمی‌خیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعله‌ای است از آن که در آسمان گرفت». 

بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود!

آدمی گاهی از باران رنجی که بر سرش می‌ریزد در شگفت می‌شود؛ از اینکه این آسمان چه دل پر دردی داشته که حالا دارد بر سر انسان‌ها آوارش می‌کند! اما از جایی به بعد،اگر پرده‌ی درد را هر قدر هم بالاتر بگیرند، دیگر مایه‌ی اعجاب‌اش نخواهد بود. می‌فهمیم که مشکل از آسمان و افلاک گردون نیست، این آدمی است که ساز ناساز و کوک خارج از کوک کیهان است. ما اشتباهی به این گیتی آمده‌ایم، از دست خداوند خدای در رفته‌ایم و حالا او با صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و لشکری از قدیسین و معصومین هم نتوانسته به داد ما برسد.

اما همین که آدمی به این باور رسید، این بار چیز دیگری  در چشمم شگرف می‌نماید: این همه سخت‌جانی را ما دیگر از کجا آورده‌ایم؟! کیهان با این مهابت سترگ‌اش چه‌طور هنوز ما را نابود نکرده است؟ او زیاده بی‌عرضه است یا ما بسی زورمندیم؟ اگر این مایه تواناییم پس چرا در گره‌ی کار فروبسته‌ی خود فرومانده‌ایم؟ این چه نیرویی است که فقط هنگام مقاومت می‌تواند چنین پر شکوه و کیهان‌فرسای باشد؟

هر چه هست، باید گفت این کیهان همه چیزش، حتا انسان ناسازش هم از دست «صانع» آن در رفته است.

درود ایزدان بر حافظ، «صوفی»ای که می‌داند چه مایه «مِی باید خورد»:

صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد / ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن / دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد

پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد

شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان می‌شِنَوَد / شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد

گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت / جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد

چشمم از آینه داران خط و خالش گشت / لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد

نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش / خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد

به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ / حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد

۱۸ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

لشکر کران‌گستر ظلم و فرصت بی‌کران درویشان

حافظ غزل مشهوری دارد که یکی از ابیات آن بسیار سر زبان‌ها افتاد: 

«از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی / از ازل تا به ابد فرصت درویشان است»

پشت این غزل داستان تاریخی/سیاسی مشهوری است که شاید روز دیگری به آن بازگشتم. با این حال چیزکی در همین بیت مشهور هست که نمی‌توانم از آن چشم بردارم: لشکر ظلم، در کرانه‌های «مکان» گسترانیده، اما درویشان بساط‌شان را در پهنای پهناور «زمان» پهن کرده اند. ظلم با همه‌ی پر زوری‌اش محدوده‌ای «کرانمند» را تصرف کرده، اما درویشان بازه‌ای «بی‌کران» -ازل تا ابد- را از آن خود دارند. عجیب نیست؟! بعید می‌دانم هرگز کسی آن اندازه که حافظ در این بیت «سیاست»شناس بوده، سر از سیاست درآورده باشد...

۱۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

کاوش در ژرفای واژگان

از میان لذات این دنیا، شاید سهم من تنها واژه‌دوستی -یا آنچه اعراب «شهوت کلام» می‌خوانند- باشد. سخت است زاده‌شدن و زیستن در دنیایی که گویا هیچ چیزش سر جایش نیست، و اگر جز این باشد باید آن را به‌پای بخت نوشت و نه برعکس! تحصیلاتم را تا آنجا که می‌شد ادامه داده و خواهم داد؛ اما بعید است که نه دانشگاهی بخواهد من و روشم را بپذیرد، و نه من زیر بار کار بیهوده‌ی آنها بروم. تازه اصلا اگر هم بروم مگر از دست من چه کاری ساخته است؟ علاقه‌مند کردن دانشجویان به فلسفه؟ شوخی است! شرط اول علاقه‌مندی آزادی در گزینش است، در شرایط جبر و جباری هیچ کس عاشق نمی‌شود و اگر هم بشود، به دو پول نمی‌ارزد! چگونه می‌شود دانشجویانی را که ناگزیرند چهار سال این رشته را بخوانند دل‌بسته‌ی این رشته کرد؟! آن کسی هم که از پیش دل بدان بسته باشد دیگر من و امثال من را می‌خواهد چه کار؟!

این تازه مربوط به یگانه کاری بود که من در آن اندکی ورزیدگی و توانایی دارم. در دیگر کارها که یا نامجرب‌ام و یا مجرب به تجارب ناکام؛ به قول حافظ عزیز، «من جرّب المجرَّب حلت به الندامه»! مساله گیرآوردن خرجی خود و خانواده‌ام نیست. من در خانواده‌ای بالیده‌ام که کار برایشان هرگز عاری نبوده. از هر گوشه و کنار، با ربط و بی‌ربط، اگر بشود می‌توانم ارتزاقی کنم، ولو در این شرایط، هر روزش کمتر از دیروز باشد. مساله شوق و شور ادامه است، چیزی که تاب سختی روزگار و خستگی جان را بیاورد. در این یک قلم، من هیچ چیز را نیکوتر از «ساحت سخن» نیافته، و ای‌بسا که تا آخر نیز نیابم. اغراق نیست اگر بگویم که با خواندن بیت «نمیرم از این پس که من زنده‌ام/ که تخم سخن را پراکنده‌ام» از فردوسی بزرگ، شوقی را یافتم که مانندش را هیچ جای دیگری نیازموده بودم. نه فقط من، بلکه از هیچ کس دیگر هم نشنیدم که چونان شور جاودان و یزدانی را به کار خویش ابراز کند. واژگان مرده‌ریگ دیرینه‌ی نیاکان دور دست مایند. همه عمر بدان مشغول و مشتغل بودند، چه هنگام خشم، چه هنگام خوشی، چه در نوش و چه در اندیشه. و چه کسی می‌داند چه بیشه‌زارهای سترگی که از این «تخم سخن» رسته‌اند! همان دهقان پاک‌زاد در جایی به‌زیبایی و نیکی گفته بود: «درختی که پروردی آمد به بار/ بیابی هم اکنون برش در کنار. اگر بار خارست خود کشته‌ای/ و گر پرنیانست خود رشته‌ای». زبان ما هم «بار خار» است و هم «پرنیان». بیشه‌ای به این گستردگی، برای همه‌ی ما، حتا پس از مرگ‌مان نیز جایی دارد. دیگر چه می‌خواهیم؟

 

 


دریافت

۱۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

داستان‌زنی‌های حافظ: ملائک مست و شاعر دیوانه!

مشهور است که غزل یک قالب شعری نامنظم و بی‌سامان است، به این معنا که می‌توان جای بیت‌های آن را جابه‌جا کرد بی‌آنکه خللی در معنای کل آن پیش آید. این موضوع باعث شده است تا غزل‌سرایان میان‌مایه وسوسه شوند تا به سراغ مضامین و شهودات کلی بروند و سروده‌هایشان نیز بیشتر به‌سبب همان مضامین و شهودات کلی در خاطر خوانندگان جای‌گیر شود. توگویی که شاعر یک شهود کلی درباره زندگی، جهان یا هر مضمون کلان دیگر بدست آورده باشد و حالا بخواهد در واریاسیون‌های واژگانی گوناگون آن شهود را پرورده و پردخته کند.

با این‌همه باید حساب غزل‌سرایان بلندپایه را از خیل عظیم میان‌مایگان جدا کرد. در جهان ادب ایرانی دو نام را باید بلندای ستیغ غزل‌سرایی بشماریم: سعدی و حافظ. غزل‌های این دو، صورت و بوطیقای ممتاز دیگری دارند که اکنون به مورد دوم، یعنی لسان الغیب خواهم پرداخت. حافظ، چندانکه پیشتر نیز گفته بودم، به نوعی روح و روحیه‌ی فردوسی را در پیکر غزل پارسی می‌دمد. یکی از وجوه این دمش حافظی، داستانی‌ یا دراماتیزه‌کردن غزل‌هاست. هرچند غزل حافظ نیز به‌سبب سرشت غزلین خود محشون از شهودات کلی و بی‌سر و سامانی غزل‌های دیگر غزل‌سرایان می‌نماید، اما به‌خلاف غزل‌های دیگر -چه در غزل‌های چشم‌گیر سعدی باشد، چه خیل عظیم غزلیات میان‌مایه‌ی دیگران- شهودات غزل حافظی اساسا سرراست و روشن و مفهوم نیستند. دلیل این ابهام و ایهام شهودات حافظ را باید در همان روح داستانی حاکم بر آن جست. در شعر او، همواره نوعی پی‌رنگ -هرچند نه همیشه پیدا- در کار است. وحدت مکانی داریم، شخصیت‌هایی و نیز وقایع و تحولاتی که بر این شخصیت‌ها می‌گذرد. از این حیث حافظ احیاگر شیوه‌ی فردوسی تواند بود، اما برای آنکه بتواند میان صورت داستانی فردوسی‌وار و نیز شهودات آذرخش‌گونه‌ی غزلیات پیوندی برقرار کند، از تمهید بسیار هوشمندانه‌ای بهره می‌برد: وارد کردن «حافظ» به‌عنوان یک شخصیت در دل داستانی که خود حافظ روایت می‌کند. از این حیث، شاعر به‌خلاف داستان‌های شاهنامه، خود به بخشی از داستان خودش بدل می‌شود و همین نیز داستان سرراست را در غزلیات اثیری درهم سرشته می‌کند. «کسب جمعیت» داستان از «زلف پریشان» غزل با چنین شگردی ممکن می‌شود. برای بدست آوردن شهود کلی هر غزل باید بتوان داستان حاکم بر آن را بیرون کشید و همچنین برای بیرون کشیدن داستان آن نیز باید همواره توجه داشت که چگونه خود شخصیت سراینده از شخصیات‌های اصلی داستان است و طی این داستان درست بر او چه رفته است. با لحاظ همین دیالکتیک «داستان» و «غزل» می‌توانیم متوجه راز شگرف غزلیات حافظ بشویم. در ادامه خواهم کوشید این روش را درمورد یکی از غزلیات پرآوازه‌ی حافظ پیش بگیرم:

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

ملالت علما هم ز علم بی‌عمل است!

در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است / صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است

جریده رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است / پیاله گیر، که عمرِ عزیز بی‌بدل است

نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس / ملالتِ عُلما هم ز علمِ بی عمل است

به چشمِ عقل در این رهگذار پرآشوب / جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است

بگیر طُرِّهٔ مه چهره‌ای و قصه مخوان / که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است

دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت / ولی اجل به رَهِ عمر رهزن امل است

به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش / چنین که حافظ ما مست بادهٔ ازل است

 

- حافظ

 


دریافت

۱۸ آذر ۰۱ ، ۰۱:۳۳ ۱ نظر
سعید ابریشمی

چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟

حتمن این بیت عجیب حافظ به چشم‌تان خورده است: «خیالِ حوصلهٔ بَحر می‌پَزَد، هیهات/  چه‌هاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟»

درباره‌ی معنای مصرع اول این بیت، طبق معمول معرکه‌ای درگرفته است. از توضیح معانی گوناگونی که برایش ذکر کرده‌اند می‌گذرم. بگذارید واژه به واژه با حافظ عزیز پیش رویم:

خیالِ .... می‌پزد!

این ترکیب امروز برای ما قدری غریب است. ما بیشتر به «خیال‌پردازی» عادت داریم یا در واقع ما فقط بلدیم «خیال‌بپردازیم». پرداختن هم خودش باز داستان شگرفی دارد. برای نمونه اگر در شعر فردوسی رد این واژه را بگیرید -به‌ویژه با صورت «پردُختن»- می‌بینید که معنای آن «تهی‌کردن» و «پیراستن» و «سِتُردن» است. ما وقتی می‌گوییم که داریم خیال‌پردازی می‌کنیم، در واقع بی‌اینکه بدانیم داریم می‌گوییم «خیال را تهی می‌کنیم». حقا که خیالات دنیای ما، تخیل را بیشتر خالی می‌کند تا پُر! و اگر بخواهیم خیلی نازک‌سخنی کنیم، در نهایت می‌گوییم «خیال‌پروری». «پرورش» هم کاری است که با گیاهان رستنی یا کودکان و جوانه‌ها و جوان‌ها می‌کنیم، انگار که خیال ما طفلی صغیر باشد که نیازمند پروراندن و تربیت ماست. اما حافظ ترکیب «خیال پختن» را می‌آورد که با هر دو مورد پیشین تفاوت دارد: پختن همواره پختن چیزی خام است و پخته‌شدن استعاره‌ای است از آزمودگی یا مجرب‌شدن. خامی که می‌پزد و پخته می‌شود بی‌نیاز از مربی و پرورنده‌ای است که او را بپروراند. آدم پخته تنها یک آموزگار دارد: آزمون‌های تجربه‌اش. و حالا نگاه کنید به ترکیب «خیال ... می‌پزد»؛ خیال نه طفل صغیری است که کسی آن را بالغ کند، نه مخزن که آن را خالی کنند یا پر. خیالْ خامی است که دارد می‌پزد و تجربه کسب می‌کند. اما برسیم به تعبیر مرکزی:

حوصله‌ی بحر!

ما امروز «حوصله» را خوب می‌شناسیم؛ لابد شنیده‌اید که در حال ملال می‌گویند «حوصله‌ام سر رفت». باری، خود این حوصله چیست که سر می‌رود؟ پیداست که باید چیزی شبیه به ظرف یا کاسه باشد. بی‌راه نرفته‌ایم: در فرهنگ لغات برای حوصله برابرهایی نظیر «چینه‌دان» و «سنگ‌دان» پرندگان ذکر کرده‌اند. مفسرین برای همین هم خواسته‌اند آن را مجاز از «دل و سینه» بگیرند. اما خب در این صورت روشن نیست «خیال‌پختنِ دلِ دریا» دقیقا به چه معناست؟ خب یک پاسخ محتمل این است: «دلْ خیال دریاشدن را در سر می‌پزد»؛ اما باز من نمی‌فهمم چرا دل باید بخواهد بحری شود؟ بگذریم از اینکه چرا باید عضو دون‌پایه‌ای چون چینه‌دان را مجاز از دل گرفت؟ راستش من مایلم آن را همان «گنجایش» و «بردباری» و «طاقت» بفهمم. در این صورت، حوصله‌ی بحر باید معنای نزدیک‌تری داشته باشد: گنجایش دریا.

خیالِ حوصله‌ی بحر می‌پزد

اگر هر چه یافتیم را به هم ببافیم باز یک مشکل پیدا می‌شود: گنجایش دریا چگونه می‌تواند خیال داشته باشد؟ درست است که در عالم شعر می‌توان اوصاف انسانی از جمله خیال را به اشیا بخشید، اما دقیقا چه تصویر شاعرانه می‌توان از تخیلات گنجایش دریا داشت؟! پس بگذارید «خیالِ حوصله‌ی بحر» را «تخیل‌کردن گنجایش دریا» بفهمیم نه و گنجایش دریایی که تخیل می‌کند! در این صورت، باید بپرسیم چه کسی «گنجایش دریا» را تخیل می‌کند؟ پاسخ این پرسش را باید در همان ترکیب عجیب «خیال‌پختن» جست. اگر من بگویم «شام امشب را من می‌پزم» پیداست که فاعل جمله کیست. ولی اگر بگویم «گرمای اجاق این غذا را می‌پزد» دیگر شخص خاصی فاعل این جمله نیست؛ همچنانکه «پخته‌شدن آدم‌ها» در کوره‌ی روزگار. پس مساله این نیست که کسی خیال گنجایش دریا را در سر داشته باشد، مساله این است که تخیل‌کردن گنجایش دریا چون کوره‌ای خیال‌ورز خود را می‌پزد.

اما می‌دانید چه چیز این بیت عجیب است؟ اینکه حافظ به‌خلاف حکمتی که بارها بدان اشاره کردیم، «کوره‌ی پختگی» را نه روزگار می‌داند و نه تجربه‌ها و آزمون‌هایش. آنچه ما را خواهد پخت، خیالی است به غایت محال، خیالی به وسعت بی‌پایان دریا. و بله! گمان نکنید کسی که «تجربه‌ی بیشتر» داشته باشد، لابد پخته‌تر است، پخته آنی است که خیالی به وسعت دریا داشته باشد. اما مگر نمی‌گویند کسی پخته است که دیگر دست از آرزوهای محال شسته باشد و جهان را در حد مقدورات و محدودیت‌هایش بشناسد و بخواهد؟ قطره‌ی محال‌اندیشی که خیالِ حوصله‌ی بحر دارد چگونه پخته تواند بود؟ پاسخ را حافظ در واپسین واژه‌ی این مصرع به ما گفته است: «هیهات»!

هر اجاق باید آتشی داشته باشد تا بتواند بپزد. آتش این اجاق اما اگر بی‌اندازه روشن بماند نه پختگی، که سوختگی برجای می‌ماند. پخته آنی است که «به‌موقع» از سر اجاق بردارندش. «هیهات!»ِ حافظ همین هشدار است. با این‌حال، این هیهات بیشتر شبیه «آوخ»گفتن است، نوعی «افسوس»خوردن و «دریغ»گفتن. کسی از بیرون ما را از آتش خیال نمی‌رهاند. این آتش خودش می‌سوزاند و با سوختن‌اش ما را هشدار می‌دهد. جز سوختن راه دیگری برای پخته‌شدن نیست، و این همان «ضرورت محال‌اندیشی» است که می‌تواند محالات را از سر ما بیرون کند..

 


دریافت

۱۵ آذر ۰۱ ، ۰۱:۵۲ ۴ نظر
سعید ابریشمی

دوستان دوردست من: سقراط و حافظ

اگر از من پبرسید چه چیزی در این دنیا بیش از همه مرا سر ذوق می‌آورد، بی‌درنگ خواهم گفت «دوستی». پیش‌ترها شاید چیزهای دیگری را نام می‌بردم، اما حالا تردید ندارم که آدمی‌زادگان سخت بتوانند گنجی ارزنده‌تر از «دوستان» بیابند. اما خودِ دوستی هم آنقدرها که می‌نماید آسان‌یاب نیست. من دستِ‌کم فرقی می‌گذارم میان یاران و دوستان. کارِ یاران یاری‌کردن یکدیگر است، یاران به یاریِ هم یارای کارهایی را می‌یابند که دستِ‌تنها توان کردن‌شان را ندارند. ولی دوستان نه به «کارِ» هم می‌آیند، و نه حتا اصلا می‌توانند کاری داشته باشند. دوستانْ بی‌کاران‌اند! اگر بخواهم از تندیِ تعبیرِ «بی‌کاری» بکاهم، می‌گویم که کار دوستان این است که تلخی بطالت زمان را شیرین کنند. اگر دوستان نباشند، گویی که زمان نمی‌گذرد، یا اگر بگذرد همه‌سر بطالت باشد و پوچی. دوستی رواننده‌ی چرخ‌دهنده‌های ماشین زمان است، هرچند چرخش این چرخ به بهای گزاف نقدِ عمر باشد و پیشوازی مرگ.

بگذریم؛ پیشتر گفتم دوستانی کم‌شمارند. اما باید بیفزایم که نایاب نیستند. میدان جاذبه‌ی دوستی چنان است که از زمان و مکان برمی‌گذرد و گاه پس از مرگ دوستان نیز برجای می‌ماند. در فیزیک جدید و نسبیت انیشتن تصویر جالبی وجود دارد که شاید بتواند این وضعیت را نشان دهد. نسبیت انیشتن به ما می‌گوید که در این عالم سرعت چیزی بیشتر از سرعت نور نیست. پس اگر خورشید -که 8 دقیقه و 20 ثانیه‌ی نوری با زمین فاصله دارد- ناگهان از منظومه‌ی شمسی ناپدید شود، خبرش 8 دقیقه و 20 ثانیه بعد به ما می‌رسد، و طی این 8 دقیقه و 20 ثانیه نه تنها نور و تصویر خورشیدی را که نیست می‌بینیم، بلکه جاذبه‌ی آن نیز کماکان برقرار خواهد بود! تصورش را بکنید، همه ما در این 8 دقیقه و 20 ثانیه به‌سوی چیزی کشیده می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد! حالا بیایید فرض کنیم یک میدان گرانشی بی‌نهایت بزرگ وجود داشته باشد که در نقطه‌ی بی‌نهایت دور دست کیهان قرار دارد و ما را به‌سوی خودش می‌کشاند. اگر منبع این میدان گرانشی برای لحظه‌ای ناپدید شود، ما تا مدتی دراز به‌سوی آن گرانیده می‌شویم، بی‌اینکه هرگز بفهمیم آن منبع نابود شده است. 

این تمثیل عجیب کیهان‌شناختی را آوردم تا وضعیتی عجیب را توضیح دهم. من دوستانی دارم که زمانی دراز است که نیستند، سال‌ها پیش از زاده‌شدن من. با این‌همه، هنوز آن‌چنان حاضرند که دوستان واقعا حاضر را غایب می‌کنند. دو تن از آنها را حتمن می‌شناسید: سقراط و حافظ. هر دوی این‌ها نمونه‌هایی تمام‌عیار از تعریف دوستی هستند. «بی‌کار»ترین، و بلکه «بی‌مصرف»ترین انسان‌هایی که هستی تاکنون به خود دیده! کافی است آنها را با هم‌صنف‌هایشان بسنجید. در صنف فیلسوفان، بسیارانی آمدند و بسیار گفته‌ها گفتند که سقراط ای‌بسا به گرد پای‌شان نرسد. حتا در قیاس با افلاطون و ارسطو که شاگردان و دوستاران‌اش بودند، سخنان او بسی تُنُک‌مایه و گاه پر مغالطه و سخت غلط‌اندازند. در صنف شعرا نیز اگر بنگریم حافظ از آن شاعرانی است که شعرش نه سوز و بلاغت غزل‌های سعدی را دارد، نه حکمت‌آموزی مولوی و نه حتا نیروی داستان‌زنی فردوسی و نظامی را. اشعار حافظ سخت مرموزند و نفهمیدنی و گیج‌کننده. گذشته از این‌ها، سقراط و حافظ خصلت عجیب نسبتا مشترکی دارند که آنها را از دسترس ما دورتر می‌کنند: رِندی حافظی و آیرونی سقراطی!

بگذارید این‌طور بگویم، این دوستان ما کیفیتی دارند ما بین شوخ‌طبعی و دروغ‌گویی. وقتی زبان باز می‌کنند نیک درمی‌یابید که چیزی را که در دل دارند به شما نمی‌گویند، اما چندان نیز برای‌تان مقدور نیست که این روحیه‌ی آنها را به‌پای «آب‌ زیر کاه»بودن‌شان بگذارید. کسی که شوخی می‌کند عمدتا یا دارد شما را دست می‌اندازد یا شخص سومی را. دروغ‌گوها هم اولا آن‌چنان دروغ نمی‌گویند که شما دریابید دروغ می‌گویند، و در ثانی، با دروغ‌گفتن‌شان می‌خواهند خود را بالا ببرند یا سودی به کف آرند. رِند و آیرونیست اما درست وارونه‌ی تمام این‌هاست. خودش را دست می‌اندازد، چنان هم چنین می‌کند که دست‌اش پیش شما رو شود و از این کار هم نه فقط طرفی نمی‌بندد، بل خود را در مظان اتهام و ملامت و زیان‌بردن می‌نهد!

به‌راستی عجیب و دوست‌داشتنی نیستند چنین کسانی؟! می‌شود «از ازل تا به ابد» با بازی‌گوشی آنها سرگرم بود. اما بگذارید بگویم چرا پای آن تمثیل نامتعارف کیهان‌شناختی را پیش کشیدم. مساله فقط میدان جاذبه و تاثیرگذاری پایای آنها نیست. بسیاری از نویسندگان دیگر نیز آثار بزرگ آفریدند که پس از مرگ‌شان آنها را جاودانه کردند. سقراط و حافظ نه به میانجی شعر یا فلسفه‌شان، بل به‌سبب «شخصیت خودشان» مانایند. شخصیتی که به‌خلاف آثار و کارهایشان دیری است که نیست شده است. من گمان می‌کنم آنها را باید درست مانند آن تمثیل کیهان‌شناختی دانست: آنها میدانی بی‌نهایت بزرگ در فاصله‌ای بی‌نهایت دور دست بودند که بعید است با وجود رفتن‌شان گرانش‌شان حالا حالاها پایان پذیرد. ای‌بسا که ترکیب همین «دوردستی» و «بزرگی» است که آنها را تا این پایه شگرف کرده باشد. باز بگذارید مثالی از فیزیک بیاورم: ماه شی‌ای بس بزرگ است، اما در فاصله‌ای بس دور دست. حاصل این دو ویژگی آن است که ماه در چشمان ما به‌سان توپ کوچکِ نقره‌فامی نمایان می‌شود که در نزدیکی‌مان شناور است. انگار که ماه هم درست به‌سان حافظ رندی می‌کند و همچون سقراط آیرونی می‌ورزد: بزرگ است و دور، اما کوچک می‌نماید و نزدیک!

اما اگر این‌طور باشد چرا و چگونه با چنین آدم‌های دوردست فربینده‌ای چنین دوست شویم؟ بگذارید از زبان شاعر دیگری سررشته‌ی پاسخ را به‌دست‌تان دهم:

 

-تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟

 

-من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:

کنار تو.

 

- تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاک این جهان

توکجایی؟

 

- من در پاک‌ترین مُقام جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

برای تو.

 

-شاملو

۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

وعده تو کردی و او به‌جا آورد!

حافظ غزلی دارد که بیتی از آن بسیار مشهور مناقشه‌برانگیز شد: «مریدِ پیرِ مُغانم ز من مرنج ای شیخ/چرا که وعده تو کردیّ و او به‌جا آورد».

روشن است که اینجا تقابلی میان «شیخ» و «پیر مغان» برقرار شده که فهم معنای آن معرکه‌ی آرای مدعیان بوده‌است! برخی «شیخ» را به فقیهان خشک‌دماغ برمی‌گردانند و «پیر مغان» را به مقامات عرفانی، برخی آن یک را مجاز از اسلام دانسته و دیگری را مجاز از زرتشت/ایران پیش از اسلام. برخی دیگر، اولی را اسلام غیرشیعی و دومی را اولیا و ائمه‌ی شیعه گرفتند و ..... و البته زد و خورد میان این همه تفسیر متعارض تا امروز برجای مانده است. راستش من شباهت و قرابت عجیبی میان دعوای مفسرین این بیت با دعوای مفسرین سیاسی امروز می‌بیننم؛ یعنی کسانی که می‌کوشند اوضاع کنونی ما را تبیین کنند. بی‌اغراق می‌توان نشان داد هر کدام از خطوط تفسیری آن بیت، خطی سیاسی و تاریخی در سرزمین ماست و این البته بی‌سبب نمی‌تواند بود...

من اما راستش‌اش خیلی نه به این دعوا علاقه‌ای دارم و نه به آن یکی! به‌گمانم خود خواجه نیز نبوغ اصلی‌اش را نه در مصرع اول، بلکه در مصرع دوم به‌خرج داده است: «چرا که وعده تو کردی و او به‌جای آورد»! کلید فهم حافظی از شرایطی مشابه شرایط ما -که هرگز در تاریخ ایران و جهان کم‌نظیر نبوده- همین «حسن تعلیل» موشکافانه‌ی اوست. «چرخش»هایی که آدمیان مرتکب می‌شوند -چه چرخشی سیاسی باشد، چه تمدنی، چه فردی، چه مذهبی و چه حتا عملی- با همین ضابطه قابل فهم است: ما از کسی به‌جانب کس دیگر روی برمی‌گردانیم، نه به این‌سبب که خائن یا مرتدیم، بل بدان روی که قدیمْ «وعده می‌کرد»، اما جدیدْ «به‌جای می‌آورد»! خیانت بزرگ، خیانت افراد به شیوخ‌شان نیست، بل خیانت شیوخ به وعده‌های خودشان است... فتامل!

۱۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۱۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی