آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند جای» ثبت شده است

چشم زمستان روشن!

زمستان را دیری است که دوست می‌دارم، روزهای دلگیر آن جان می‌دهند برای تنهایی! هرچه قدر هم که آسمان آن دودی باشد، هرچه قدر هم مرگ از آن ببارد، باز زیباست. اصلا زمستان برایم زیباست، چون شبیه مرگ است، شبیه زیبایی مرگ!

نمی‌دانم چرا یا از کجا، اما می‌دانم لحظه‌های آخر زندگی‌ام شبیه به قدم زدن در کوچه‌ی برفی خلوت وسط یک ظهر دلگیر است که پرتوهای خورشیدش پشت ابرهای دودی آن یخ بسته‌اند. توی این کوچه‌ی برفی سرد حتا اگر سر بخوری دیگر درد را حس نمی‌کنی، شاید به‌سبب نرمی برف، یا شاید بی‌حسی ناشی از سرما. توی سرمای آن کم کم حواس تنت از کار می‌افتند و چیزی می‌شوی شبیه به یک نَفْس معلق در نیستی بی‌کرانه. هرچند که رنگ همه‌چیز زیر سفیدی برف پوشیده مانده، اما نمی‌توانی خیره‌ به افق گنگی نمانی که دیگر مرز میان زمین سفید و خاکستری با آسمان سفید و خاکستری‌اش پیدا نیست. 

سرمای زمستان نامرد نیست، سوز به تن‌ات نمی‌اندازد تا بلرزی. سوز و لزره به‌خاطر اختلاف دماست، اما در زمستان همه‌جا یک‌دست سرد می‌شود، سردی دیگر کیفیت وجود نیست، خود وجود است، چیزی شبیه به پیکر خداوند، بحت و بسیط و ساده. 

زمستان را دوست می‌دارم، چون زمستان زیباست، به‌زیبایی مرگ، مرگی که دیگر دشمن زندگی نیست، بل تن‌پوش سفید و نرم و آرام اوست...

 


دریافت 

۳۰ آذر ۰۱ ، ۱۵:۴۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

داستان‌زنی‌های حافظ: ملائک مست و شاعر دیوانه!

مشهور است که غزل یک قالب شعری نامنظم و بی‌سامان است، به این معنا که می‌توان جای بیت‌های آن را جابه‌جا کرد بی‌آنکه خللی در معنای کل آن پیش آید. این موضوع باعث شده است تا غزل‌سرایان میان‌مایه وسوسه شوند تا به سراغ مضامین و شهودات کلی بروند و سروده‌هایشان نیز بیشتر به‌سبب همان مضامین و شهودات کلی در خاطر خوانندگان جای‌گیر شود. توگویی که شاعر یک شهود کلی درباره زندگی، جهان یا هر مضمون کلان دیگر بدست آورده باشد و حالا بخواهد در واریاسیون‌های واژگانی گوناگون آن شهود را پرورده و پردخته کند.

با این‌همه باید حساب غزل‌سرایان بلندپایه را از خیل عظیم میان‌مایگان جدا کرد. در جهان ادب ایرانی دو نام را باید بلندای ستیغ غزل‌سرایی بشماریم: سعدی و حافظ. غزل‌های این دو، صورت و بوطیقای ممتاز دیگری دارند که اکنون به مورد دوم، یعنی لسان الغیب خواهم پرداخت. حافظ، چندانکه پیشتر نیز گفته بودم، به نوعی روح و روحیه‌ی فردوسی را در پیکر غزل پارسی می‌دمد. یکی از وجوه این دمش حافظی، داستانی‌ یا دراماتیزه‌کردن غزل‌هاست. هرچند غزل حافظ نیز به‌سبب سرشت غزلین خود محشون از شهودات کلی و بی‌سر و سامانی غزل‌های دیگر غزل‌سرایان می‌نماید، اما به‌خلاف غزل‌های دیگر -چه در غزل‌های چشم‌گیر سعدی باشد، چه خیل عظیم غزلیات میان‌مایه‌ی دیگران- شهودات غزل حافظی اساسا سرراست و روشن و مفهوم نیستند. دلیل این ابهام و ایهام شهودات حافظ را باید در همان روح داستانی حاکم بر آن جست. در شعر او، همواره نوعی پی‌رنگ -هرچند نه همیشه پیدا- در کار است. وحدت مکانی داریم، شخصیت‌هایی و نیز وقایع و تحولاتی که بر این شخصیت‌ها می‌گذرد. از این حیث حافظ احیاگر شیوه‌ی فردوسی تواند بود، اما برای آنکه بتواند میان صورت داستانی فردوسی‌وار و نیز شهودات آذرخش‌گونه‌ی غزلیات پیوندی برقرار کند، از تمهید بسیار هوشمندانه‌ای بهره می‌برد: وارد کردن «حافظ» به‌عنوان یک شخصیت در دل داستانی که خود حافظ روایت می‌کند. از این حیث، شاعر به‌خلاف داستان‌های شاهنامه، خود به بخشی از داستان خودش بدل می‌شود و همین نیز داستان سرراست را در غزلیات اثیری درهم سرشته می‌کند. «کسب جمعیت» داستان از «زلف پریشان» غزل با چنین شگردی ممکن می‌شود. برای بدست آوردن شهود کلی هر غزل باید بتوان داستان حاکم بر آن را بیرون کشید و همچنین برای بیرون کشیدن داستان آن نیز باید همواره توجه داشت که چگونه خود شخصیت سراینده از شخصیات‌های اصلی داستان است و طی این داستان درست بر او چه رفته است. با لحاظ همین دیالکتیک «داستان» و «غزل» می‌توانیم متوجه راز شگرف غزلیات حافظ بشویم. در ادامه خواهم کوشید این روش را درمورد یکی از غزلیات پرآوازه‌ی حافظ پیش بگیرم:

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۲۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام: پرسه‌زنی‌های شبانه‌ی رهرویی تنها

هوا که زودتر تاریک می‌شد نوبت به چراغ ماشین‌ها و تابلوهای خیابان‌ها می‌رسید تا چمشت را روشن کنند. کلاس‌ها حداکثر تا 5 و نیم کش پیدا می‌کرد و بعد از آن بچه‌ها بیرون می‌زدند. برای آدم گوشه‌نشینی چون من، این از نخستین تجارب پرسه‌زنی در تاریکی آسمان و روشنی خیابان بود. فاصله‌ی دانشگاه تا خانه را می‌شد با اتوبوس یا تاکسی، ظرف 20 دقیقه پیمود، اما شاید کمتر از 20 درصد روزهای دانشجویی لیسانسم را با اینطور چیزها به خانه برگشتم. تجربه‌ای که دیگر مشابهش را در دوره‌های بعدی نداشتم. دانشگاه و خانه هر دو حوالی مرکز شهر بودند، هرچند برای پیاده‌روی باید 45 دقیقه‌ای را گز می‌کردی. نخستین‌بار که این راه را پیاده پیمودم، مربوط می‌شد به نخستین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: بهنام.

راستش تا مدت‌ها فکر می‌کردم لذت پیاده‌روی را با بهنام کشف کردم، اما حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم این خود راه بود که دوستی بهنام را به من داد، و نه برعکس. بعد از کلاس، به‌هوای مسیر مشترک‌مان تا زیر پل سیدخندان همراه شدیم و از روزمرگی‌ها می‌گفتیم. هنوز به پل نرسیده بودیم که دو چیز مهم را مابین صحبت‌ها فهمیدم: یکی اینکه اهل کتاب و ادبیات است، و دیگر اینکه بی خبر از اخبار سیاسی داخلی و خارجی نیست. همین دو چیز کافی بود تا مابقی راه را هم از زیر پل تا خانه‌هامان حرف بزنیم و پیاده‌پیمایی کنیم.

روزها و ماه‌ها گذشت، کم‌کم جز بهنام با دوستان هم‌مسیر دیگری نیز آن راه را طی کردیم. راه مرا به حرف می‌آورد، انگار که پیاده‌روی چرخ‌دهنده‌های فکر و فکم را همزمان روان می‌کرد. تاثیرگذارترین تصمیماتم را در آن مسیر، وقتی با پای پیاده و تندتند گام برمی‌داشتم، و با مشورت دوستانی که راه برایم عزیزشان می‌کرد، می‌گرفتم. از تغییر رشته در ارشد، تا دل‌بستگی‌ها و دل‌گسستگی‌های آتشین. این عادت چنان در من ریشه دواند که حتا حالا دیگر سالیانی است گواهی‌نامه و اتوموبیلی دارم، باز دلم برای پیاده‌روی‌های مفصل پر می‌کشد.

همراه من اما فقط آدم‌ها و دوستی‌هاشان نبود. هم‌مسیر بخشی زیادی از پیاده‌روی‌هایم موسیقی توی گوشم بود. با اینکه من مشکل کفِ پای صاف دارم و هنگام راه‌رفتن ناخواسته قدری پایم را کج می‌گذارم و این «کج‌روی» نیز برایم پادرد به‌همراه دارد، اما هیچ‌وقت چندان جدی‌اش نگرفتم. دوست رزمی‌کاری داشتم که همیشه به من می‌گفت «درد بخشی از تن توست، اندامی است نامرئی و نباید مثل دیگر اعضایت بخواهی آن را از دست بدهی!» بیراه هم نمی‌گفت، کمتر لذتی را در این دنیا سراغ دارم که یا قبلش درد نبوده باشد یا بعدش.

نقل است است که آناکساگوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، می‌گفت «به دنیا آمدیم تا لذت تماشای آسمان و ستارگان را بچشیم». لذت این «تماشاگری» که آناکساگوراس آن را با هیچ چیز دیگری بُر نمی‌زد، همان لذت فلسفه‌ورزی بود. اما همچنانکه سیسرون رمی گفت، «سقراط فلسفه را از آسمان‌ها پایین آورد و در شهر و میان خانه‌ها و مردمان مستقر کرد». با این حساب، شاید بیراه نباشد اگر از گفته‌ی آن یونانی و این رمی، چنین نتیجه بگیرم که لذت فلسفه پس از سقراط، نه دیگر لذت تماشای آسمان، بل شیرینی تماشای شهر است. با این‌همه شهر به‌خلاف آسمان نه چندان ثابت است و نه می‌گذارد جایی در آن بایستی و به آن زل بزنی. «توقف بی‌جا مانع کسب است» و البته که شهر بدون کاسبی نیز شهر نیست. پس برای تماشای شهر چاره‌ای نداری جز اینکه تو نیز مانند آن در حرکت باشی. با این‌همه، حرکتی که در شهر شایع است، چیزی از سنخ «به‌جایی رفتن» است. برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمی‌خواهد به جایی برسد: پرسه‌زنی. 

 


دریافت

۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۲:۱۰ ۳ نظر
سعید ابریشمی

الان دیگر چه وقت شعر و فلسفه است؟!

به دیدار دوستی قدیمی رفته بودم. از احوال و افکارم پرسید، گفتم این روزها سخت دل‌مشغول ادبیات و فلسفه‌ی کلاسیک هستم. به رویم نیاورد، اما پیدا بود که از من ناامید شد. پنداری می‌خواست بپرسد در این ایام پر سوز و گداز دیگر چه جای فلسفه و ادبیات است؟ به او حق می‌دهم، ادبیات و فلسفه با درک آکادمیک امروزین‌شان، فرآورده‌هایی «فرهنگی» برای ایام صلح و گذران وقت و سرگرمی هستند. غریب نیست که از عمده‌ی اساتید پرکار همان ایام صلح نیز، در این روزها هیچ بانگ معناداری بر نمی‌آید.

اما راستش را بخواهید نه ادبیات و نه فلسفه، در معنای اصیل و کلاسیک‌شان، هیچ یک محصولات صلح و دغدغه‌های «فرهنگی» نبودند. از قضا، شعله‌های پرسش‌های فلسفی در روزهای پر تب و تاب تباهی و نبرد همه علیه همه بالا گرفته و می‌گیرد، و پژواک آثار ادبی بزرگ در آوای کوس جنگی است که طنین تواند انداخت. سقراط درست در میانه‌ی جنگ‌های خانه‌خراب‌کن پلوپونزی و درگیری‌ها و بی‌ثباتی‌های سیاسی پیاپی آتن بود که طرح کاخ بلند فلسفه را پی‌افکند و فردوسی و همر نیز گزارشگر دل‌آزارترین نبردهایی بودند که در سراسر گیتی سراغ داشتند. وانگهی، سقراط و فردوسی و همر و حافظ در این تهلکه‌ی مرگ و زندگی توانستند زیباترین امور را ببینند و از پی آن، جهانی نوآئین را تاسیس کنند. فلسفه و ادبیات فست‌فودی شده‌ی امروز که در دپارتمان‌های علوم انسانی یا کافه‌ها و کتاب‌فروشی‌ها خرید و فروش می‌شود، البته هیچ پیوند و نسبتی با آن ریشه‌های کلاسیک ندارند و نتوانند داشت. 

من اتفاقا این روزها تمامی کسانی را که به سائق روزهایی روشن‌تر و احوالی خوش‌تر، هر یک به قدر وسع خود پایمردی می‌کنند فرامی‌خوانم به خواندن جدی کلاسیک‌ها. نه برای تشفی خاطر یا فراغت یا دست‌شستن از پیکارشان بر سر صلح و ثبات. باید کلاسیک‌ها را خواند تا اتفاقا راه و رسم درست مبارزه و برچیدن بساط ستم و پی‌افکنی «کاخ‌های بلند» را آموخت. کلاسیک‌ها به شما «ایدئولوژی» نمی‌فروشند. مهم نیست ایدئولوژی‌تان کدام است یا حتا در کدام سوی میدان هستید. اگر کلاسیک‌ها را خوب بخوانید درخواهید یافت که چگونه زیبا و شرافت‌مندانه بایستید در ایستاری که ایستادید، و خواهید دانست که شرافت در شیوه‌ی درست ایستادگی است و نه جایی که در آن می‌ایستند. 

تردید نکنید که اگر وقتی برای خواندن کلاسیک‌ها وجود داشته باشد، درست در میانه‌ی همین کشاکش‌های جان‌فرسای زندگانی است؛ و نه هرگز در فراغت فرهیخته‌مآب اساتید علوم انسانی...

۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۰۱ ۲ نظر
سعید ابریشمی

بادِ سردِ بهمنِ شهریوری

پس از آنکه بهمن آمد و همه چیز دهکده‌ی سابق را زیر هجوم برف مدفون کرد، نوبت آرامش و سکوت بود. همه‌جا سفید شده بود و دیگر هیچ چیزی شبیه قبل نبود. کم کم باد آرامی وزیدن گرفت، بادی که می‌توانست نسیم گرم و مطبوعِ شهریوری باشد؛ اما حالا باد سردی بود که از جگر کوه برمی‌آمد، کوهی که دیگر تاب ستم‌پیشگی دهخدا را نداشت...

 

 


دریافت

۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۱:۱۶ ۴ نظر
سعید ابریشمی

چرا فلسفه را بدرود گفتم؟

دیری است که فلسفه را بدرود گفته‌ام، هرچند خود فلسفه هنوز دست از سر من برنداشته! یک پایان‌نامه‌ی دشوار و پرکار روی دستم مانده که باید ظرف دو سال آینده ترتیب‌اش را بدهم. همین امروز اولین کتاب ترجمه‌ام نیز از زیر چاپ بیرون آمد و بازبینی نهایی دومین کتاب را نیز به پایان بردم. با این‌همه، دستکم من و فلسفه در طلاق عاطفی به‌سر می‌بریم! البته از برگزیدنش زیانی بر من وارد نیامد -اگر 10 12 سال عمر ناقابل برای تحصیل و مطالعه‌اش را نادیده بگیریم-، اما لااقل می‌دانم که از شیوه‌ی معمول فلسفه‌ورزی بسیار بعید است که سودی حاصل من شود. عمر آدم آنقدر طولانی نیست که خرج مسائل بغرنج و لاینحل شود، ولو از سر و کله‌زدن با آن مسائل بتوان لذتی بی‌بدیل برد. شاید اگر مرگی در کار نبود و ما نیز هم‌نشین خدایان نامیرا بودیم، فلسفه‌ورزی می‌توانست برازنده‌ترین کارِ ما باشد، اما برای مایی که مرگ، با قطعیتی کوبنده، درهم خواهدمان کوفت، فرصتْ کوتاه‌تر از این‌هاست. گمان نکنید این حرف‌ها را از روی «فلسفه‌ستیزی» یا برای «گریز از فلسفه» می‌گویم؛ از قضا بزرگترین آموزگار این نگاه به فلسفه، خود فلاسفه‌ی بزرگ بوده‌اند. بزرگ‌ترین‌شان -که در عداد بزرگترین انسان‌های تمامی دوران‌هاست-، یعنی سقراط، همواره ورد زبان‌اش بود که «حکمت از خویشتن‌داری جدا نیست!» سقراط بی‌شک باور داشت که زیستنی‌ترین شیوه‌ی زندگانی، زیست فلسفی است -و نه زیست سیاسی، یا زندگی بازاری یا حتا زندگانی ایمانی-، و بنابراین هیچ فضیلتی را نمی‌رسد که افضل بر «حکمت» باشد، وانگهی، هم‌او همین حکمت را بدون نگاه‌داشتن حد خویش هرگز نمی‌خواست. حتا بهترین چیزها هم حدی دارند که اگر آن را نگاه نداریم، به ضد خود بدل خواهند شد...

باری، فلسفه در روزگار ما «خویشتن‌داری» را از یاد برده، «حد» خود را نگاه نمی‌دارد و اغلب کاری می‌کند که ما «خود را فراموش کنیم». همین که پا در آن بگذاریم گمان می‌کنیم که با افراط هرچه بیشتر در آن، داناتر و رستگارتر می‌شویم، هرچند که این «حدنشنانسی» اختصاص به کار فلسفی ندارد و امروز هر کسوتی راه تفریط پیش گرفته - کافی است ببینید چگونه در موسیقی، نوازنده‌ها خود را با تکنیک «خفه» می‌کنند-، ولی این افراط برای فلسفه زیان دوچندان دارد. گفتم که اگر چیزی از حد خود خارج شود، مبدل به ضد خود خواهد شد. اگر بر آن باشیم که بزرگترین فضیلتْ دانایی است -چندانکه سقراط باور داشت-، پس افراط در دانایی لاجرم به نادانی مبدل خواهد شد، چیزی که به نظر همان سقراط، مایه‌ی بزرگ‌ترین تباهی‌هاست. 

راستش را بخواهید من نقد عمر را در سال‌های اوج جوانی -دهه سوم زندگیم- به نسیه‌ی «افراط در فلسفه» دادم، و حالا احساس می‌کنم سخت دچار «اُوِر دوز فلسفه» شدم. این «اُوِر دوز» را هم نفهمیدم تا هنگامی که مرگ نابهنگام پدرم -یگانه تکیه‌گاهم در کل هستی- مرا سخت برآشفت. با اینکه در تمام عمرم کوشیدم تا هرگز با او رفتار ناشایست نکنم، اما تمام دوران جوانی بر این گمان بودم که به‌سبب یافته‌ها و بافته‌های فلسفی‌ام، لابد دانایی بیشتری از او دارم. گمانی که به من اطمینانی ژرف می‌داد که من حتا به تکیه‌گاهی چون او نیز نیاز ندارم، چرا که به دانایی ناب نائل آمدم. مرگ نابهنگام او در میان‌سالی اما سیلی سخت روزگار بود که در گوشم نواخته شد. ناگاه چشم باز کردم و دیدم حالا او راستی راستی رفته و من مطلقا هیچ تکیه‌گاهی ندارم، سخت بی‌تمکُّن و سست‌بنیادم و تمام دانایی نیم‌بندی که دارم حتا اندازه‌ی یک جمله‌ی برآمده از تجربه‌ی زندگانی دشوار و نه چندان بلند او، مشتم را پر نمی‌کند. شاید او چیز زیادی از ارسطو و دکارت و هابز و کانت و هگل نمی‌دانست، اما حد آنچه را که می‌دانست به‌نیکی می‌شناخت. از قضا هم‌او بزرگترین شوق به دانایی را در وجودم کاشت و آتشِ عشق به آن را در من فروزاند، اما او چیزی دیگری داشت که شعله‌های بلندبالای دانش‌دوستی در من بدان نمی‌رسید؛ او دانشِ قرین با خویشتن‌داری داشت و من دانش‌دوستی‌ای بی حد و اندازه..

حالا اما او نیست. نبودنش فقط نبودن تکیه‌گاهی برای زندگانی انسانی و غیرفلسفی نیست. او تنها کسی بود که در زندگانیم دیدم «دانایی و خویشتن‌داری را در خودش یگانه کرده»، و حالا من از همان یگانه مصداق زنده‌ی سقراطی فلسفه، دستم کوتاه است. از آن پس، پایم را از فلسفه پس کشیدم، چون فهمیدم یگانه سنجه‌ی راستین خود فلسفه را نیز نمی‌توانم در خود فلسفه بیابم. حالا دیگر در هر سرزمینی -چه قلمروی فلسفه باشد، چه بیرون آن- در پی همان فرمول جاودان سقراطی خواهم بود: یگانگی دانایی و خویشتن‌داری؛ آنکه پدر راستین تمامی فیلسوفان است...

۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۹:۴۷ ۶ نظر
سعید ابریشمی

سرو سهی و باد بی‌نیازی خداوند

وقتی که «بادِ سردِ بی‌نیازی خداوند» وزیدن گیرد، «هر آنچه سخت و استوار باشد» لاجرم وارونه خواهد شد و برخواهد افتاد. این باد را تنها آن «درخت»ای تاب خواهد آورد که «خم شود اما نشکند». «سرو سهی» چنین درختی است. درختی راست‌قامت اما «حساس». اصلا نامش، «سهی»، نیز برگرفته از واژه‌ی پارسی دیرینی است که همین معنا را دارد: سَهش به‌معنای حس‌کردن و احساس. پایداری را باید از «سرو» آموخت، درختی که «می‌سَهَد» اما «نمی‌شکند». سنگ سرد و بی‌حس پایداری نمی‌داند، تنها تا آستانه‌ی مقاومتش لج‌بازی می‌کند، اما همینکه فشار از حد آستانه گذشت، چنان می‌شکند که گویی هرگز نبوده. سنگ، فرق میان «بید لرزان» و «سرو خمان» را نمی‌فهمد و گمان می‌برد هرآنچه سست است، لابد سست‌بنیاد است. سنگ حس ندارد و احساس را همچند لغزش می‌گیرد، پس هرگز نمی‌فهمد که چگونه تیغ ناپیدای زمان او را می‌تراشد، آن‌هم به دست نرم‌ترین عناصر: آب و باد. زمان، همانا بادِ سردِ بی‌نیازی خداوند جاودان است که بر هستندگان می‌وزد، و همه را، چه سرو باشد و چه سنگ، می‌تاراند و نیست می‌کند. به هنگام وزش این باد، خموش باید بود که سامان سخن نیست؛ تنها باید سَهید چون سرو سهی...

 

 


دریافت

۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۷ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام: نخستین ملاقات من با فلسفه

دوم دبیرستان بودم که رستاخیزی شگرف را تجربه کردم. دبیر شیمی مدرسه‌ی دولتی ما جوانی دانشمند و دانش دوست بود؛ و البته بسیار پرجذبه و جدی. پیدا بود که سطح کتاب درسی را قبول نداشت، و با ما مانند دانش‌آموزان المپیادی تا می‌کرد. رفته‌رفته هرچه بیشتر تحت تاثیرش قرار می‌گرفتم. آن زمان گمان می‌کردم دانش اوست که مرا چنین می‌رباید، اما امروز می‌دانم که روحیه‌ی جدی دانشمندانه‌اش منشا اصلی میدان جاذبه‌ی او بود. بعد از فراز و فرود تحصیلی سال اول دبیرستان که دستِ‌آخر خاطره‌ای خوش از درس فیزیک در یادم گذاشت، این نخستین بار بود که داشتم با دنیای دانش و دبیری دانش‌دوست مواجه می‌شدم. پس از سالیان نوجوانی که با شوق برنامه‌نویسی و کامپیوتر گذشت، مدت‌ها بود که چیزی آن‌چنان سر ذوقم نمی‌آورد. اما حالا با وجود کلاس‌های افسون‌گرانه‌ی آقای بدیعی -دبیر شیمی‌ام- رستاخیز آرزوها را در قلبم احساس می‌کردم: عِلم همان گم‌شده‌ای بود که هرچند هرگز گم‌اش نکرده بودم اما همیشه در پی‌اش سرگشته بودم -و شاید هنوز هستم-. 

 

خیلی زود به تکاپو افتادم تا آینده‌ی تحصیلی خود را تضمین کنم. من نه فقط به یک بدیعی، بل به بدیعی‌های زیادی در دروس مختلف نیاز داشتم تا بشوم آنچه باید می‌شدم. به‌خصوص برای درس فیزیک، که یاد خوشش از سال قبل در خاطرم مانده بود و گمان می‌کردم آنجا جای اصلی من است. پس به‌خامی و نادانی افتادم دنبال مدارس برتر و غیرانتفاعی؛ چه، می‌پنداشتم آنجا همه معلم‌ها بدیعی هستند! به چندجایی سر زدم و آزمون‌شان را دادم، اما خب غرورم قبول نمی‌کرد هرجایی بروم. شور جوان‌سالانه‌ای داشتم که در تنور غرور نوجوانی می‌دمید. پیش خودم فکر می‌کردم من نمی‌خواهم یک «خرخون» عادی باشم،من شانی «علمی» برای خودم قائل بودم که هر بچه‌محصل درس‌خوانی را نمی‌رسید با آن هم‌آوردی کند! همین غرور هم دستِ‌آخر کار دستم داد. یک پیش‌دانشگاهی را پیدا کردم که مشاورش هر هفته در تلویزیون برنامه داشت -وقتی که هنوز بازار این دست برنامه‌ها گرم نبود- و چون از «شخصیت» آن مشاور خوشم می‌آمد گفتم باید اینجا بروم. اما خب مشکل کوچکی وجود داشت که هیچ دقتی به آن نکرده بودم: آنجا پیش دانشگاهی بود و من تازه می‌خواستم بروم سوم دبیرستان. با این‌همه، آن گوشه گویا دبیرستانی هم دایر بود، چون آموزش و پروش آن سال به پیش‌دانشگاهی مجزا مجوز نمی‌داد و آنها از سر اجبار سه چهار کلاس دبیرستانی نیز برپا کردند که سرجمع کل دانش‌آموزانش 40 نفر نمی‌شد. من هم بی‌خبر از همه‌جا و به خیال آنکه آن دبیران نامیِ کنکور -که به‌غلط می‌پنداشتم مانند بدیعی آدم‌های دانشمندی باشند- لابد در دبیرستانش هم درس می‌دهند، به آنجا رفتم.

 

دیری نپایید که دریافتم چه کلاه گشادی بر سرم رفته است! در کلاس خلوت -شاید 10 12 نفری- ما هیچ خبری از دانش‌آموزان درس‌خوان و کوشا نبود و دبیرها نیز دبیران بازنشسته‌ی مدارس عادی و گاه کارکنان خود دفتر مدرسه بودند بی‌هیچ ذوق علمی و حتا حوصله‌ی تدریس عادی. تمام اینها را بیفزایید به اصراری که به پدر و مادرم کردم تا به‌رغم اوضاع مادی و مالی نام مرا در مدرسه‌ای غیرانتفاعی بنویسند، و حالا حاصل آن تقلا رنجی دوچندان شده بود که رویش را نداشتم به روی آنها بیاورم! از پسِِ آن رستاخیز شورانگیز سال قبل، حالا نوبت سکوت سرد گورستانی سراسر تهی بود. در اوج نوجوانی چنان یکه‌ای خوردم که اثرش شاید هرگز از روح و روانم پاک نشد. کلاسی که 9 ماه تحمل کردمش، بی‌آنکه حتا تا اواخر کار دوست نزدیکی پیدا کنم. تقریبا تمام  مابقی بچه‌های کلاس از مدرسه‌ای دیگر می‌آمدند که به دلیل اوضاع خراب درسی و انضباطی جای دیگری قبول‌شان نکرده بودند و البته از قبل نیز با هم دوست بودند و اعتنایی به منی که ناخواسته «بچه خرخون کلاس» شده بودم، نمی‌کردند. تنها دو دبیر آنجا بودند که برایم کمی «جالب» می‌نمودند. یکی دبیر ادبیات، آقای «آروین» بود؛ پیرمردی 70 و چندساله، شیک‌پوش و تکیده با قامتی صاف و بلند، و گوش‌هایی سنگین که اخلاقی به‌غایت نیکو داشت، و دیگری، دبیر دینی عجیب و غریبی که شبیه هر چیزی بود جز دبیر دینی؛ اما سخت لوتی بود و بذله‌گو و علاقه‌مند به کتب کلامی و مذهبی، بی‌آنکه اساسا ردپایی از تبلیغ مذهب در کلامش باشد.

 

نخستین‌بار که پای فلسفه در زندگی من باز شد، به همان سالِ تباه برمی‌گشت و این دو دبیر درس‌های عمومی. بگذارید فعلا اولی را بگویم: درست خاطرم نیست که چه شد، اما یک بار با «آقای آروین» بحث از فلسفه شد، و من -که کماکان شیفته‌ی دانش بودم و به‌درستی می‌پنداشتم فلسفه باید ربطی به دانش‌دوستی داشته باشد- از او پرسیدم چگونه می‌توانم بیشتر از فلسفه سر دربیاروم؟ قول داد تا جلسه‌ی بعد برایم کتاب «سیری در حکمت اروپا» فروغی را بیاورد، اما وقتی آمد کتاب دیگری در دستش بود. از من پوزش خواست و گفت کتاب فروغی را دوستی از او گرفته و پس نیاورده، در عوض کتاب دیگری را یافته که درباره زندگی و افکار یک فیلسوف مدرن اروپایی است. کتاب درباره‌ی «آرتور شوپنهاور» بود. کتابی کوچک و بسیار قدیمی که هرچند اطلاعات کلی و سطحی داشت، اما برای یک دانش‌آموز ناآشنای دبیرستانی چیز چندان بدی نبود. با این‌همه، این سرآغاز آشنایی من با فلسفه از قضا بسیار بجا و درخور -حتا مناسب‌تر از کتاب گرانسنگ فروغی- بود! شوپنهاور، فیلسوفی نامدار به بدبینی و تلخ‌کامی بود که در نظام فلسفی‌اش نشان می‌داد این جهان بدترین جهان ممکن است و ما نیز چندان راه گریزی از رنج‌های بیهوده‌اش نداریم! تا اینجایش شاید حرف جدیدی نبود و می‌شد در ادبیات و شعر و حتا آه و ناله‌های کوچه و خیابان، امثال این دست شکوایه‌ها را بسیار شنید. چیزی که در شوپنهاور ممتاز بود، توانایی استدلال فلسفی او بر این سخنان بود که سازگار با دانش و فلسفه‌های مدرن بود و ساختار متافیزیکی کلانی نیز داشت. واژه به واژه‌ی آن کتاب کوچک را لاجرعه می‌نوشیدم و احساس همدلی ژرفی با این فیلسوف آلمانی قرن هژدهمی می‌کردم. فیلسوفی که به‌سان من با شیفتگی به علم کارش را آغازید و پی در پی ناکامی دید و هرچه منزوی‌تر و تنهاتر می‌شد. سخنان جسته و گریخته‌ای که از او در آن کتاب نقل می‌شد مرهمی بر دردهایم بود؛ هرچند مرهمی که به جای آرام کردن دردها، آنها را ژرفا می‌بخشید تا در جانت ریشه بدوانند و دیگر برون نشوند. این نخستین ملاقات من با فلسفه، بی‌آنکه درست بفهمم، سرنوشت آینده‌ی مرا تا سال‌های سال رقم زد...

۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۶:۳۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام: انقلاب یا جنبش؟ مساله این است!

پاییز 88 بود؛ اولین ترمی که پایم به دانشگاه باز می‌شد. از گوشه و کنارِ دانشگاه‌های سیاسی‌تر اخبارِ اعتصابات و زد و خوردهای سیاسی می‌آمد. دانشکده‌ی ما اما خبری نبود، یعنی هنوز خبری نبود! هراس بر همه چیز سایه افکنده بود و یخ روابط دانشجویان ترم اولی را سردتر کرده بود. شاید بابت همان جوّ پُر هراس بود که هرگز صمیمت جمعی میانِ بچه‌های آن ورودی -به‌رغم ورودی‌های قبلی و بعدی‌اش- شکل نگرفت. انگار که همه می‌ترسیدیم خودمان باشیم. خاطرم هست چندتایی از بچه‌های دانشکده‌های دیگر -گمانم برق و مکانیک و ...- را گرفته بودند، و با همین ترفند دانشکده‌ها تا مدت مدیدی خاموش شده بودند. با این‌همه از اواسط یا اواخر آبان باز فضا گُر گرفت. دانشکده‌ی سوت و کور ما هم بی‌نصیب نماند. چند جلسه‌ای درس‌ها تعطیل شد. معدودی از بچه‌ها به دلیل ترس‌شان از عواقب این تعطیلی، با اعتصاب مخالف بودند اما در نهایت اساتید با اکثریت همدلی کردند. یک روز هم اعتصاب غذا شد. از سلف -که انتهای حیاط شمالی بود- تا انتهای حیاط جنوبی ظرف‌های غذا چیده شده بود: قطار ظرف‌هایی که از وسط کوچه هم رد می‌شد و عابرین عادی را متعجب می‌کرد. هر از چندی یکی از چهره‌های سیاسی هواخواه دولت وقت به یکی از دانشگاه‌ها می‌رفت و استقبال گرمی(!) هم از سوی دانشجویان می‌دید. یک بار یکی‌شان به دانشکده برق آمده بود و یکی از مخالفین به‌نشانه اعتراض و مانند ماجرای خبرنگار عراقی و جرج بوش، لنگه کفشی به طرفش پرتاب کرده بود. از قضا همین یکی دو هفته قبل هم سخنگوی دولت کنونی به همان دانشگاه رفته بود و از شدت شعار و اعتراض نتوانست سخنانش را تمام کند. گاهی مدارهای زمان‌های موازی در مکان‌های ثابت در هم تداخل می‌کنند..

با این‌همه ایرانْ ایرانی انقلابی نبود. انقلاب بیشتر چیزی شبیه به چرخش ناگهانی قدرت است که به‌جای کودتا یا دخالت خارجی، از راه مداخله‌ی مستقیم مردم رخ می‌دهد. مساله تنها خلع قدرت از عده‌ای یا سپردن آن به عده‌ای دیگر نبود. هرچند پسند جریانات سیاسی درست چنین چیزی بود. اگر حکومت می‌توانست نشان دهد مساله‌ی مردم معترض صرفا خلع ید هیئت حاکمه است، آن‌گاه می‌توانست ادعای «وضع اضطراری» کند و قوای سرکوب را به خیابان بیاورد و «قائله را جمع کند». برای همین هم حکومت نام آن روزها را «فتنه» گذاشته بود. «فتنه» در ادبیات قدمایی دقیقا معنایی مترادف با لفظ «انقلاب» داشت، و البته هر دو لفظ نیز دلالتی یکسره منفی. اگر اضافه‌کاری چپی‌ها و پیاده‌نظام‌شان نبود، شاید هرگز هیچ روحانی سلیم‌العقلی بر حرکت سیاسی‌اش نام «انقلاب» نمی‌نهاد، همچنانکه آیت الله خمینی نیز تا پیش از انقلاب همواره عنوان «نهضت» را بر انقلاب ترجیح می‌داد. باری، تعبیرکردن کار معترضین آن سال‌ها به «انقلاب» تنها برای نیروهای حاکمیت صرفه نداشت. جریان اصلاح‌طلب هم می‌توانست از این تعبیر طَرْف خودش را ببندد: به حاکمیت بگوید به «اصلاحات» -یعنی به ما!- تن بده وگرنه انقلابیون پشت در ترتیبت را می‌دهند! کشورهای خارجی هم در این بین بدشان نمی‌آمد برای مهار کردن رقیب یا دشمنی مانند ایران، از چماق «رژیم چنج مردم ایران» استفاده کنند. وقتی نفع همگان در کژفهمی باشد، بعید است از دست کسی، ولو خود خدا، برای رفع آن کژفهمی کاری بربیاید!

اما خب فعالین جدی‌تر ماجرا را کمی ژرف‌تر می‌دیدند، برای همین هم نام «جنبش» را برای حرکت خود برگزیده بودند. به‌خلاف انقلاب که «حرکتی ناگهانی در ساحت قدرت سیاسی» است و سودای «تغییر همه‌چیز از راه تصاحب مستقیم قدرت سیاسی» را دارد، جنبش «حرکتی پیوسته و پایسته» است که نه به‌یک باره پدید می‌آید و نه ناپدید می‌شود؛ هرچند ممکن است به‌سان انرژی جنبشی فیزیکی از صورت بالفعل به صورت بالقوه/پتانسیل دربیاید، اما هرگز نابود نمی‌شود. گذشته از آن، حرکت دگرگون‌کننده‌ی یک جنبش از سطوحی ماورای سیاست آغاز می‌شود و هر از گاهی نیز به ساحت سیاست سرریز می‌کند: گاهی به‌صورت یک انقلاب سیاسی، گاه به‌صورت دیگری. ماجرا از دید فعالین «جنبش» تنها به کشاکشی سیاسی و خیابانی ختم نمی‌شد. آنها - و بسیار دیگری چون ما که در معنای متعارف «فعال» محسوب نمی‌شدیم- گمان می‌کردند نه فقط سلیقه‌ی سیاسی، بلکه تلقی‌شان از کل هستی متفاوت با طرف مقابل است: از تصوری که از چیستی خداوند دارند تا تصورِ تاریخ و جهان و حتا طبیعت. البته امروز نه من، و نه بسیاری از آن «فعالان» به‌ضرورت همان تصورهای گذشته را نداریم یا مهر تایید بر آن نمی‌زنیم، اما از این موضع که آن روزها در «جنبشی فراگیر» بودیم -و نه لزوما یک «انقلاب»- دست نمی‌کشیم. آن جنبش حالا صورت دیگری پیدا کرده است، همان‌طور که همان روزها هم نسبت به گذشته‌اش تغییر صورت پیدا کرده بود. یکی از تلقی‌های غلط خود من از آن روزها این بود که 88 چیزی شبیه به یک «رخداد» یا «گسست» است که گویی از فراتاریخ در تاریخ رخ نموده است. اما خب اگر باز به تمثیل فیزیک‌دان‌ها برگردیم باید بگوییم انرژی هیچ گاه از عدم پدید نمی‌آید و به عدم نیز نمی‌رود. منشا انرژی‌های جنبشی در طبیعت، جنبش‌های ذاتی خود طبیعت است و نه نیرویی ماورای طبیعی. منشا ماجراهای 88 نیز پیوسته به تاریخ ماقبل خودش می‌بود و گسستن پیوند آن با تاریخ پیش از خودش، بخشیدن شانی الاهیاتی و قدسانی به وقایعی بود که ماهیتی بشری و غیر قدسی داشت. 

لااقل می‌توان گذشته‌های آن جنبش را به مشروطه و نخستین خیزش‌های فراگیر ایرانیان برای استقرار حکومت قانون و استیفای حقوق طبیعی انسان در دوران مدرن ایران بازگرداند. شاید اگر خود جنبش مشروطه هم به‌دست متفکرین و «فعالان» خود تعبیر به «انقلاب» نمی‌شد و اعضای آن می‌توانستند ردپای آن را در تاریخ گذشته پی بگیرند، سرنوشت و راه دیگری برای آن رقم می‌خورد. افزون بر آن، شاید نکته‌ی دیگری نیز در «تمثیل جنبش» به فهم شرایط ما کمک کند. در طبیعیات قدیم معنای طبیعت عبارت بود از «سرچشمه‌ی جنبش جنبدگان» (یا به تعبیر مَدرسی: مبدا حرکت متحرک‌های طبیعی). این معنا، که تا حد زیادی نیز سازگار با مفهوم فیزیکی پایستگی حرکت است، کمک می‌کند تا دریابیم «جنبش»های انسانی نیز لابد افزون بر گذشته‌ای پایدار و پیوسته، باید «ریشه‌ در طبیعت» نیز داشته باشند، به این معنا که خودِ «طبیعت انسان‌ها» سرچشمه‌ی اصلی پیدایش و پایداری و پیوستگی آنهاست و تا هنگامی که انسانی در کار باشد -یا انسان طبیعت کنونی‌اش را داشته باشد- نمی‌توان آن‌ها را نابود یا انکار کرد. شاید به همین سبب هم خواسته‌ی بنیادین مشروطه‌خواهان -حکومت قانون- که در ظاهر خواسته‌ای مدرن و غربی است، هم در روزگار باستانی و غیر مدرن مصادیقی اساسی دارد - برای نمونه، کتاب «سیاسات» ارسطو یا «سیاسی‌مرد» افلاطون- و هم در جهان غیر غربی -برای نمونه، شاهنامه‌ی فردوسی که بر مبنای ایده‌ی «داد و دهش» کل تاریخ پیدایش انسان و ایران را توضیح می‌دهد؛ داد معادل پارسی قانون عربی و دیکه ی یونانی است-.

بگذریم، غرضم از مرور این‌ گفته ها، گفتن این بود که داستان اصلی آن روزها -یعنی 88- داستانی است هنوز ناگفته. درست همچنانکه داستان مشروطه را نتوانستند درست بگویند. تعابیری نظیر «شکست مشروطه» یا «شکست 88» در واقع بیش از اینکه دلالت بر شکست خود این جنبش‌ها داشته باشد، نشان از شکست ما در فهمیدن آنها به‌مثابه یک «جنبش» است. این ماییم که آنها را تعبیر به «انقلاب» می‌کنیم، به این معنا که گویی تمام مساله در حد «پیکاری سیاسی برای تصاحب قدرت» بوده است. شکست و پیروزی در یک پیکار سیاسی از سنخ انقلاب شاید معنا داشته باشد، اما برای یک «جنبش» عبارتی بی‌معناست. اگر به شاهنامه بنگرید سراسر آن حکایت شکست‌های پیاپی شاهان و پهلوانان است. اما این شکست‌های سیاسی مساله‌ی اصلی آن شاهِ نامه‌ها نیست. مساله جنبش پایدار و پایسته‌ای است که حتا با شکست شاهان و پهلوانان بزرگ نیز از جنبیدن باز نمی‌ایستد. شاهنامه است که نشان می‌دهد چگونه می‌توان حتا بر مرگ پیروز شد. پیروزی بر مرگ، شکست دادن آن نیست، چه، «شکاریم یک‌سر همه پیش مرگ». همچنین پیروزی بر مرگ از راهی چون تصرف در طبیعت نیز مقدور نیست، چه، «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم»! شکست‌دادن مرگ جز از راهِ «پراکندن تخم سَخُن» نیست: «نمیرم ازین پس که من زنده‌ام/ که تخم سَخُن را پراکنده‌ام». جنبش پیوسته‌ی دادخواهی مردم  ایران از مشروطه به این سو، تنها در صورتی کامکار می‌شود که بتواند «تخم سخن»ای را بپراکَنَد که فردوسی پراکَند: یعنی اینکه خودش را در سطحی بنیادین بفهمد و بازیابی کند، جایی در ژرفای جان آدمی. اگر حق با فلاسفه -و شاعران بزرگی نظیر خود فردوسی- باشد که انسان جانداری سخن‌گوست، پس جنبشی که از جان آدمیان برخاسته در صورتی پایدار می‌شود که به صورتِ جانِ آدمیان -یعنی «سَخُن»- در بیاید. آیا خواهیم توانست بر این لکنت 200 ساله‌ی خود چیره شویم و سخنی را که باید ساز کنیم؟ طبیعت به ما می‌گوید که دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز نه...

۲۰ آبان ۰۱ ، ۱۴:۱۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

دوستان دوردست من: سقراط و حافظ

اگر از من پبرسید چه چیزی در این دنیا بیش از همه مرا سر ذوق می‌آورد، بی‌درنگ خواهم گفت «دوستی». پیش‌ترها شاید چیزهای دیگری را نام می‌بردم، اما حالا تردید ندارم که آدمی‌زادگان سخت بتوانند گنجی ارزنده‌تر از «دوستان» بیابند. اما خودِ دوستی هم آنقدرها که می‌نماید آسان‌یاب نیست. من دستِ‌کم فرقی می‌گذارم میان یاران و دوستان. کارِ یاران یاری‌کردن یکدیگر است، یاران به یاریِ هم یارای کارهایی را می‌یابند که دستِ‌تنها توان کردن‌شان را ندارند. ولی دوستان نه به «کارِ» هم می‌آیند، و نه حتا اصلا می‌توانند کاری داشته باشند. دوستانْ بی‌کاران‌اند! اگر بخواهم از تندیِ تعبیرِ «بی‌کاری» بکاهم، می‌گویم که کار دوستان این است که تلخی بطالت زمان را شیرین کنند. اگر دوستان نباشند، گویی که زمان نمی‌گذرد، یا اگر بگذرد همه‌سر بطالت باشد و پوچی. دوستی رواننده‌ی چرخ‌دهنده‌های ماشین زمان است، هرچند چرخش این چرخ به بهای گزاف نقدِ عمر باشد و پیشوازی مرگ.

بگذریم؛ پیشتر گفتم دوستانی کم‌شمارند. اما باید بیفزایم که نایاب نیستند. میدان جاذبه‌ی دوستی چنان است که از زمان و مکان برمی‌گذرد و گاه پس از مرگ دوستان نیز برجای می‌ماند. در فیزیک جدید و نسبیت انیشتن تصویر جالبی وجود دارد که شاید بتواند این وضعیت را نشان دهد. نسبیت انیشتن به ما می‌گوید که در این عالم سرعت چیزی بیشتر از سرعت نور نیست. پس اگر خورشید -که 8 دقیقه و 20 ثانیه‌ی نوری با زمین فاصله دارد- ناگهان از منظومه‌ی شمسی ناپدید شود، خبرش 8 دقیقه و 20 ثانیه بعد به ما می‌رسد، و طی این 8 دقیقه و 20 ثانیه نه تنها نور و تصویر خورشیدی را که نیست می‌بینیم، بلکه جاذبه‌ی آن نیز کماکان برقرار خواهد بود! تصورش را بکنید، همه ما در این 8 دقیقه و 20 ثانیه به‌سوی چیزی کشیده می‌شویم که دیگر وجود خارجی ندارد! حالا بیایید فرض کنیم یک میدان گرانشی بی‌نهایت بزرگ وجود داشته باشد که در نقطه‌ی بی‌نهایت دور دست کیهان قرار دارد و ما را به‌سوی خودش می‌کشاند. اگر منبع این میدان گرانشی برای لحظه‌ای ناپدید شود، ما تا مدتی دراز به‌سوی آن گرانیده می‌شویم، بی‌اینکه هرگز بفهمیم آن منبع نابود شده است. 

این تمثیل عجیب کیهان‌شناختی را آوردم تا وضعیتی عجیب را توضیح دهم. من دوستانی دارم که زمانی دراز است که نیستند، سال‌ها پیش از زاده‌شدن من. با این‌همه، هنوز آن‌چنان حاضرند که دوستان واقعا حاضر را غایب می‌کنند. دو تن از آنها را حتمن می‌شناسید: سقراط و حافظ. هر دوی این‌ها نمونه‌هایی تمام‌عیار از تعریف دوستی هستند. «بی‌کار»ترین، و بلکه «بی‌مصرف»ترین انسان‌هایی که هستی تاکنون به خود دیده! کافی است آنها را با هم‌صنف‌هایشان بسنجید. در صنف فیلسوفان، بسیارانی آمدند و بسیار گفته‌ها گفتند که سقراط ای‌بسا به گرد پای‌شان نرسد. حتا در قیاس با افلاطون و ارسطو که شاگردان و دوستاران‌اش بودند، سخنان او بسی تُنُک‌مایه و گاه پر مغالطه و سخت غلط‌اندازند. در صنف شعرا نیز اگر بنگریم حافظ از آن شاعرانی است که شعرش نه سوز و بلاغت غزل‌های سعدی را دارد، نه حکمت‌آموزی مولوی و نه حتا نیروی داستان‌زنی فردوسی و نظامی را. اشعار حافظ سخت مرموزند و نفهمیدنی و گیج‌کننده. گذشته از این‌ها، سقراط و حافظ خصلت عجیب نسبتا مشترکی دارند که آنها را از دسترس ما دورتر می‌کنند: رِندی حافظی و آیرونی سقراطی!

بگذارید این‌طور بگویم، این دوستان ما کیفیتی دارند ما بین شوخ‌طبعی و دروغ‌گویی. وقتی زبان باز می‌کنند نیک درمی‌یابید که چیزی را که در دل دارند به شما نمی‌گویند، اما چندان نیز برای‌تان مقدور نیست که این روحیه‌ی آنها را به‌پای «آب‌ زیر کاه»بودن‌شان بگذارید. کسی که شوخی می‌کند عمدتا یا دارد شما را دست می‌اندازد یا شخص سومی را. دروغ‌گوها هم اولا آن‌چنان دروغ نمی‌گویند که شما دریابید دروغ می‌گویند، و در ثانی، با دروغ‌گفتن‌شان می‌خواهند خود را بالا ببرند یا سودی به کف آرند. رِند و آیرونیست اما درست وارونه‌ی تمام این‌هاست. خودش را دست می‌اندازد، چنان هم چنین می‌کند که دست‌اش پیش شما رو شود و از این کار هم نه فقط طرفی نمی‌بندد، بل خود را در مظان اتهام و ملامت و زیان‌بردن می‌نهد!

به‌راستی عجیب و دوست‌داشتنی نیستند چنین کسانی؟! می‌شود «از ازل تا به ابد» با بازی‌گوشی آنها سرگرم بود. اما بگذارید بگویم چرا پای آن تمثیل نامتعارف کیهان‌شناختی را پیش کشیدم. مساله فقط میدان جاذبه و تاثیرگذاری پایای آنها نیست. بسیاری از نویسندگان دیگر نیز آثار بزرگ آفریدند که پس از مرگ‌شان آنها را جاودانه کردند. سقراط و حافظ نه به میانجی شعر یا فلسفه‌شان، بل به‌سبب «شخصیت خودشان» مانایند. شخصیتی که به‌خلاف آثار و کارهایشان دیری است که نیست شده است. من گمان می‌کنم آنها را باید درست مانند آن تمثیل کیهان‌شناختی دانست: آنها میدانی بی‌نهایت بزرگ در فاصله‌ای بی‌نهایت دور دست بودند که بعید است با وجود رفتن‌شان گرانش‌شان حالا حالاها پایان پذیرد. ای‌بسا که ترکیب همین «دوردستی» و «بزرگی» است که آنها را تا این پایه شگرف کرده باشد. باز بگذارید مثالی از فیزیک بیاورم: ماه شی‌ای بس بزرگ است، اما در فاصله‌ای بس دور دست. حاصل این دو ویژگی آن است که ماه در چشمان ما به‌سان توپ کوچکِ نقره‌فامی نمایان می‌شود که در نزدیکی‌مان شناور است. انگار که ماه هم درست به‌سان حافظ رندی می‌کند و همچون سقراط آیرونی می‌ورزد: بزرگ است و دور، اما کوچک می‌نماید و نزدیک!

اما اگر این‌طور باشد چرا و چگونه با چنین آدم‌های دوردست فربینده‌ای چنین دوست شویم؟ بگذارید از زبان شاعر دیگری سررشته‌ی پاسخ را به‌دست‌تان دهم:

 

-تو کجایی؟

در گستره‌ی بی‌مرزِ این جهان

تو کجایی؟

 

-من در دورترین جای جهان ایستاده‌ام:

کنار تو.

 

- تو کجایی؟

در گستره‌ی ناپاک این جهان

توکجایی؟

 

- من در پاک‌ترین مُقام جهان ایستاده‌ام:

بر سبزه‌شورِ این رودِ بزرگ که می‌سُراید

برای تو.

 

-شاملو

۱۸ آبان ۰۱ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی