دیری است که فلسفه را بدرود گفتهام، هرچند خود فلسفه هنوز دست از سر من برنداشته! یک پایاننامهی دشوار و پرکار روی دستم مانده که باید ظرف دو سال آینده ترتیباش را بدهم. همین امروز اولین کتاب ترجمهام نیز از زیر چاپ بیرون آمد و بازبینی نهایی دومین کتاب را نیز به پایان بردم. با اینهمه، دستکم من و فلسفه در طلاق عاطفی بهسر میبریم! البته از برگزیدنش زیانی بر من وارد نیامد -اگر 10 12 سال عمر ناقابل برای تحصیل و مطالعهاش را نادیده بگیریم-، اما لااقل میدانم که از شیوهی معمول فلسفهورزی بسیار بعید است که سودی حاصل من شود. عمر آدم آنقدر طولانی نیست که خرج مسائل بغرنج و لاینحل شود، ولو از سر و کلهزدن با آن مسائل بتوان لذتی بیبدیل برد. شاید اگر مرگی در کار نبود و ما نیز همنشین خدایان نامیرا بودیم، فلسفهورزی میتوانست برازندهترین کارِ ما باشد، اما برای مایی که مرگ، با قطعیتی کوبنده، درهم خواهدمان کوفت، فرصتْ کوتاهتر از اینهاست. گمان نکنید این حرفها را از روی «فلسفهستیزی» یا برای «گریز از فلسفه» میگویم؛ از قضا بزرگترین آموزگار این نگاه به فلسفه، خود فلاسفهی بزرگ بودهاند. بزرگترینشان -که در عداد بزرگترین انسانهای تمامی دورانهاست-، یعنی سقراط، همواره ورد زباناش بود که «حکمت از خویشتنداری جدا نیست!» سقراط بیشک باور داشت که زیستنیترین شیوهی زندگانی، زیست فلسفی است -و نه زیست سیاسی، یا زندگی بازاری یا حتا زندگانی ایمانی-، و بنابراین هیچ فضیلتی را نمیرسد که افضل بر «حکمت» باشد، وانگهی، هماو همین حکمت را بدون نگاهداشتن حد خویش هرگز نمیخواست. حتا بهترین چیزها هم حدی دارند که اگر آن را نگاه نداریم، به ضد خود بدل خواهند شد...
باری، فلسفه در روزگار ما «خویشتنداری» را از یاد برده، «حد» خود را نگاه نمیدارد و اغلب کاری میکند که ما «خود را فراموش کنیم». همین که پا در آن بگذاریم گمان میکنیم که با افراط هرچه بیشتر در آن، داناتر و رستگارتر میشویم، هرچند که این «حدنشنانسی» اختصاص به کار فلسفی ندارد و امروز هر کسوتی راه تفریط پیش گرفته - کافی است ببینید چگونه در موسیقی، نوازندهها خود را با تکنیک «خفه» میکنند-، ولی این افراط برای فلسفه زیان دوچندان دارد. گفتم که اگر چیزی از حد خود خارج شود، مبدل به ضد خود خواهد شد. اگر بر آن باشیم که بزرگترین فضیلتْ دانایی است -چندانکه سقراط باور داشت-، پس افراط در دانایی لاجرم به نادانی مبدل خواهد شد، چیزی که به نظر همان سقراط، مایهی بزرگترین تباهیهاست.
راستش را بخواهید من نقد عمر را در سالهای اوج جوانی -دهه سوم زندگیم- به نسیهی «افراط در فلسفه» دادم، و حالا احساس میکنم سخت دچار «اُوِر دوز فلسفه» شدم. این «اُوِر دوز» را هم نفهمیدم تا هنگامی که مرگ نابهنگام پدرم -یگانه تکیهگاهم در کل هستی- مرا سخت برآشفت. با اینکه در تمام عمرم کوشیدم تا هرگز با او رفتار ناشایست نکنم، اما تمام دوران جوانی بر این گمان بودم که بهسبب یافتهها و بافتههای فلسفیام، لابد دانایی بیشتری از او دارم. گمانی که به من اطمینانی ژرف میداد که من حتا به تکیهگاهی چون او نیز نیاز ندارم، چرا که به دانایی ناب نائل آمدم. مرگ نابهنگام او در میانسالی اما سیلی سخت روزگار بود که در گوشم نواخته شد. ناگاه چشم باز کردم و دیدم حالا او راستی راستی رفته و من مطلقا هیچ تکیهگاهی ندارم، سخت بیتمکُّن و سستبنیادم و تمام دانایی نیمبندی که دارم حتا اندازهی یک جملهی برآمده از تجربهی زندگانی دشوار و نه چندان بلند او، مشتم را پر نمیکند. شاید او چیز زیادی از ارسطو و دکارت و هابز و کانت و هگل نمیدانست، اما حد آنچه را که میدانست بهنیکی میشناخت. از قضا هماو بزرگترین شوق به دانایی را در وجودم کاشت و آتشِ عشق به آن را در من فروزاند، اما او چیزی دیگری داشت که شعلههای بلندبالای دانشدوستی در من بدان نمیرسید؛ او دانشِ قرین با خویشتنداری داشت و من دانشدوستیای بی حد و اندازه..
حالا اما او نیست. نبودنش فقط نبودن تکیهگاهی برای زندگانی انسانی و غیرفلسفی نیست. او تنها کسی بود که در زندگانیم دیدم «دانایی و خویشتنداری را در خودش یگانه کرده»، و حالا من از همان یگانه مصداق زندهی سقراطی فلسفه، دستم کوتاه است. از آن پس، پایم را از فلسفه پس کشیدم، چون فهمیدم یگانه سنجهی راستین خود فلسفه را نیز نمیتوانم در خود فلسفه بیابم. حالا دیگر در هر سرزمینی -چه قلمروی فلسفه باشد، چه بیرون آن- در پی همان فرمول جاودان سقراطی خواهم بود: یگانگی دانایی و خویشتنداری؛ آنکه پدر راستین تمامی فیلسوفان است...
یادشون گرامی. بابت چاپ کتابتون هم تبریک میگم
و امیدوارم همونطور که توی بیو (بایو) نوشتید به مسیرتون ادامه بدید.