هوا که زودتر تاریک میشد نوبت به چراغ ماشینها و تابلوهای خیابانها میرسید تا چمشت را روشن کنند. کلاسها حداکثر تا 5 و نیم کش پیدا میکرد و بعد از آن بچهها بیرون میزدند. برای آدم گوشهنشینی چون من، این از نخستین تجارب پرسهزنی در تاریکی آسمان و روشنی خیابان بود. فاصلهی دانشگاه تا خانه را میشد با اتوبوس یا تاکسی، ظرف 20 دقیقه پیمود، اما شاید کمتر از 20 درصد روزهای دانشجویی لیسانسم را با اینطور چیزها به خانه برگشتم. تجربهای که دیگر مشابهش را در دورههای بعدی نداشتم. دانشگاه و خانه هر دو حوالی مرکز شهر بودند، هرچند برای پیادهروی باید 45 دقیقهای را گز میکردی. نخستینبار که این راه را پیاده پیمودم، مربوط میشد به نخستین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: بهنام.
راستش تا مدتها فکر میکردم لذت پیادهروی را با بهنام کشف کردم، اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این خود راه بود که دوستی بهنام را به من داد، و نه برعکس. بعد از کلاس، بههوای مسیر مشترکمان تا زیر پل سیدخندان همراه شدیم و از روزمرگیها میگفتیم. هنوز به پل نرسیده بودیم که دو چیز مهم را مابین صحبتها فهمیدم: یکی اینکه اهل کتاب و ادبیات است، و دیگر اینکه بی خبر از اخبار سیاسی داخلی و خارجی نیست. همین دو چیز کافی بود تا مابقی راه را هم از زیر پل تا خانههامان حرف بزنیم و پیادهپیمایی کنیم.
روزها و ماهها گذشت، کمکم جز بهنام با دوستان هممسیر دیگری نیز آن راه را طی کردیم. راه مرا به حرف میآورد، انگار که پیادهروی چرخدهندههای فکر و فکم را همزمان روان میکرد. تاثیرگذارترین تصمیماتم را در آن مسیر، وقتی با پای پیاده و تندتند گام برمیداشتم، و با مشورت دوستانی که راه برایم عزیزشان میکرد، میگرفتم. از تغییر رشته در ارشد، تا دلبستگیها و دلگسستگیهای آتشین. این عادت چنان در من ریشه دواند که حتا حالا دیگر سالیانی است گواهینامه و اتوموبیلی دارم، باز دلم برای پیادهرویهای مفصل پر میکشد.
همراه من اما فقط آدمها و دوستیهاشان نبود. هممسیر بخشی زیادی از پیادهرویهایم موسیقی توی گوشم بود. با اینکه من مشکل کفِ پای صاف دارم و هنگام راهرفتن ناخواسته قدری پایم را کج میگذارم و این «کجروی» نیز برایم پادرد بههمراه دارد، اما هیچوقت چندان جدیاش نگرفتم. دوست رزمیکاری داشتم که همیشه به من میگفت «درد بخشی از تن توست، اندامی است نامرئی و نباید مثل دیگر اعضایت بخواهی آن را از دست بدهی!» بیراه هم نمیگفت، کمتر لذتی را در این دنیا سراغ دارم که یا قبلش درد نبوده باشد یا بعدش.
نقل است است که آناکساگوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، میگفت «به دنیا آمدیم تا لذت تماشای آسمان و ستارگان را بچشیم». لذت این «تماشاگری» که آناکساگوراس آن را با هیچ چیز دیگری بُر نمیزد، همان لذت فلسفهورزی بود. اما همچنانکه سیسرون رمی گفت، «سقراط فلسفه را از آسمانها پایین آورد و در شهر و میان خانهها و مردمان مستقر کرد». با این حساب، شاید بیراه نباشد اگر از گفتهی آن یونانی و این رمی، چنین نتیجه بگیرم که لذت فلسفه پس از سقراط، نه دیگر لذت تماشای آسمان، بل شیرینی تماشای شهر است. با اینهمه شهر بهخلاف آسمان نه چندان ثابت است و نه میگذارد جایی در آن بایستی و به آن زل بزنی. «توقف بیجا مانع کسب است» و البته که شهر بدون کاسبی نیز شهر نیست. پس برای تماشای شهر چارهای نداری جز اینکه تو نیز مانند آن در حرکت باشی. با اینهمه، حرکتی که در شهر شایع است، چیزی از سنخ «بهجایی رفتن» است. برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمیخواهد به جایی برسد: پرسهزنی.
«... برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمیخواهد به جایی برسد: پرسهزنی.»
جملهی زیبایی بود. بسیار لذت بردم از مطلبتون.