دوم دبیرستان بودم که رستاخیزی شگرف را تجربه کردم. دبیر شیمی مدرسه‌ی دولتی ما جوانی دانشمند و دانش دوست بود؛ و البته بسیار پرجذبه و جدی. پیدا بود که سطح کتاب درسی را قبول نداشت، و با ما مانند دانش‌آموزان المپیادی تا می‌کرد. رفته‌رفته هرچه بیشتر تحت تاثیرش قرار می‌گرفتم. آن زمان گمان می‌کردم دانش اوست که مرا چنین می‌رباید، اما امروز می‌دانم که روحیه‌ی جدی دانشمندانه‌اش منشا اصلی میدان جاذبه‌ی او بود. بعد از فراز و فرود تحصیلی سال اول دبیرستان که دستِ‌آخر خاطره‌ای خوش از درس فیزیک در یادم گذاشت، این نخستین بار بود که داشتم با دنیای دانش و دبیری دانش‌دوست مواجه می‌شدم. پس از سالیان نوجوانی که با شوق برنامه‌نویسی و کامپیوتر گذشت، مدت‌ها بود که چیزی آن‌چنان سر ذوقم نمی‌آورد. اما حالا با وجود کلاس‌های افسون‌گرانه‌ی آقای بدیعی -دبیر شیمی‌ام- رستاخیز آرزوها را در قلبم احساس می‌کردم: عِلم همان گم‌شده‌ای بود که هرچند هرگز گم‌اش نکرده بودم اما همیشه در پی‌اش سرگشته بودم -و شاید هنوز هستم-. 

 

خیلی زود به تکاپو افتادم تا آینده‌ی تحصیلی خود را تضمین کنم. من نه فقط به یک بدیعی، بل به بدیعی‌های زیادی در دروس مختلف نیاز داشتم تا بشوم آنچه باید می‌شدم. به‌خصوص برای درس فیزیک، که یاد خوشش از سال قبل در خاطرم مانده بود و گمان می‌کردم آنجا جای اصلی من است. پس به‌خامی و نادانی افتادم دنبال مدارس برتر و غیرانتفاعی؛ چه، می‌پنداشتم آنجا همه معلم‌ها بدیعی هستند! به چندجایی سر زدم و آزمون‌شان را دادم، اما خب غرورم قبول نمی‌کرد هرجایی بروم. شور جوان‌سالانه‌ای داشتم که در تنور غرور نوجوانی می‌دمید. پیش خودم فکر می‌کردم من نمی‌خواهم یک «خرخون» عادی باشم،من شانی «علمی» برای خودم قائل بودم که هر بچه‌محصل درس‌خوانی را نمی‌رسید با آن هم‌آوردی کند! همین غرور هم دستِ‌آخر کار دستم داد. یک پیش‌دانشگاهی را پیدا کردم که مشاورش هر هفته در تلویزیون برنامه داشت -وقتی که هنوز بازار این دست برنامه‌ها گرم نبود- و چون از «شخصیت» آن مشاور خوشم می‌آمد گفتم باید اینجا بروم. اما خب مشکل کوچکی وجود داشت که هیچ دقتی به آن نکرده بودم: آنجا پیش دانشگاهی بود و من تازه می‌خواستم بروم سوم دبیرستان. با این‌همه، آن گوشه گویا دبیرستانی هم دایر بود، چون آموزش و پروش آن سال به پیش‌دانشگاهی مجزا مجوز نمی‌داد و آنها از سر اجبار سه چهار کلاس دبیرستانی نیز برپا کردند که سرجمع کل دانش‌آموزانش 40 نفر نمی‌شد. من هم بی‌خبر از همه‌جا و به خیال آنکه آن دبیران نامیِ کنکور -که به‌غلط می‌پنداشتم مانند بدیعی آدم‌های دانشمندی باشند- لابد در دبیرستانش هم درس می‌دهند، به آنجا رفتم.

 

دیری نپایید که دریافتم چه کلاه گشادی بر سرم رفته است! در کلاس خلوت -شاید 10 12 نفری- ما هیچ خبری از دانش‌آموزان درس‌خوان و کوشا نبود و دبیرها نیز دبیران بازنشسته‌ی مدارس عادی و گاه کارکنان خود دفتر مدرسه بودند بی‌هیچ ذوق علمی و حتا حوصله‌ی تدریس عادی. تمام اینها را بیفزایید به اصراری که به پدر و مادرم کردم تا به‌رغم اوضاع مادی و مالی نام مرا در مدرسه‌ای غیرانتفاعی بنویسند، و حالا حاصل آن تقلا رنجی دوچندان شده بود که رویش را نداشتم به روی آنها بیاورم! از پسِِ آن رستاخیز شورانگیز سال قبل، حالا نوبت سکوت سرد گورستانی سراسر تهی بود. در اوج نوجوانی چنان یکه‌ای خوردم که اثرش شاید هرگز از روح و روانم پاک نشد. کلاسی که 9 ماه تحمل کردمش، بی‌آنکه حتا تا اواخر کار دوست نزدیکی پیدا کنم. تقریبا تمام  مابقی بچه‌های کلاس از مدرسه‌ای دیگر می‌آمدند که به دلیل اوضاع خراب درسی و انضباطی جای دیگری قبول‌شان نکرده بودند و البته از قبل نیز با هم دوست بودند و اعتنایی به منی که ناخواسته «بچه خرخون کلاس» شده بودم، نمی‌کردند. تنها دو دبیر آنجا بودند که برایم کمی «جالب» می‌نمودند. یکی دبیر ادبیات، آقای «آروین» بود؛ پیرمردی 70 و چندساله، شیک‌پوش و تکیده با قامتی صاف و بلند، و گوش‌هایی سنگین که اخلاقی به‌غایت نیکو داشت، و دیگری، دبیر دینی عجیب و غریبی که شبیه هر چیزی بود جز دبیر دینی؛ اما سخت لوتی بود و بذله‌گو و علاقه‌مند به کتب کلامی و مذهبی، بی‌آنکه اساسا ردپایی از تبلیغ مذهب در کلامش باشد.

 

نخستین‌بار که پای فلسفه در زندگی من باز شد، به همان سالِ تباه برمی‌گشت و این دو دبیر درس‌های عمومی. بگذارید فعلا اولی را بگویم: درست خاطرم نیست که چه شد، اما یک بار با «آقای آروین» بحث از فلسفه شد، و من -که کماکان شیفته‌ی دانش بودم و به‌درستی می‌پنداشتم فلسفه باید ربطی به دانش‌دوستی داشته باشد- از او پرسیدم چگونه می‌توانم بیشتر از فلسفه سر دربیاروم؟ قول داد تا جلسه‌ی بعد برایم کتاب «سیری در حکمت اروپا» فروغی را بیاورد، اما وقتی آمد کتاب دیگری در دستش بود. از من پوزش خواست و گفت کتاب فروغی را دوستی از او گرفته و پس نیاورده، در عوض کتاب دیگری را یافته که درباره زندگی و افکار یک فیلسوف مدرن اروپایی است. کتاب درباره‌ی «آرتور شوپنهاور» بود. کتابی کوچک و بسیار قدیمی که هرچند اطلاعات کلی و سطحی داشت، اما برای یک دانش‌آموز ناآشنای دبیرستانی چیز چندان بدی نبود. با این‌همه، این سرآغاز آشنایی من با فلسفه از قضا بسیار بجا و درخور -حتا مناسب‌تر از کتاب گرانسنگ فروغی- بود! شوپنهاور، فیلسوفی نامدار به بدبینی و تلخ‌کامی بود که در نظام فلسفی‌اش نشان می‌داد این جهان بدترین جهان ممکن است و ما نیز چندان راه گریزی از رنج‌های بیهوده‌اش نداریم! تا اینجایش شاید حرف جدیدی نبود و می‌شد در ادبیات و شعر و حتا آه و ناله‌های کوچه و خیابان، امثال این دست شکوایه‌ها را بسیار شنید. چیزی که در شوپنهاور ممتاز بود، توانایی استدلال فلسفی او بر این سخنان بود که سازگار با دانش و فلسفه‌های مدرن بود و ساختار متافیزیکی کلانی نیز داشت. واژه به واژه‌ی آن کتاب کوچک را لاجرعه می‌نوشیدم و احساس همدلی ژرفی با این فیلسوف آلمانی قرن هژدهمی می‌کردم. فیلسوفی که به‌سان من با شیفتگی به علم کارش را آغازید و پی در پی ناکامی دید و هرچه منزوی‌تر و تنهاتر می‌شد. سخنان جسته و گریخته‌ای که از او در آن کتاب نقل می‌شد مرهمی بر دردهایم بود؛ هرچند مرهمی که به جای آرام کردن دردها، آنها را ژرفا می‌بخشید تا در جانت ریشه بدوانند و دیگر برون نشوند. این نخستین ملاقات من با فلسفه، بی‌آنکه درست بفهمم، سرنوشت آینده‌ی مرا تا سال‌های سال رقم زد...