آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خداوند جای» ثبت شده است

درنگی در این روزها: کدام زندگی؟!

شعار اصلی این روزها -زن، زندگی، آزادی- را به‌شیوه‌های گوناگونی تفسیر کرده‌اند. هر ایدئولوژی رنگ خود را به آن زده، و البته مخالفین نیز در سوتفسیر آن مرزهای یاوه‌بافی را جا به‌جا کرده‌اند -می‌توانید به طرهات کچویان در برنامه‌ی جهان‌آرا رجوع کنید-. با این‌همه به‌گمان من امروز نوبت تفسیر این عبارات هنوز نرسیده است. تفسیر جایی آغاز می‌شود که متن تمام شده باشد، اما متن وقایع این روزها تازه آغاز شده و هیچ روشن نیست چه پایانی می‌تواند داشته باشد. شاید بهتر باشد به‌جای بررسیدن آنکه سرانجام این شعار بناست به کدام آرمان‌شهر ایدئولوژیکی برسد، به این فکر کنیم که سرآغاز آن چه بوده است؟

در اینجا با واژه‌ی مرکزی این شعار کار دارم: زندگی. پیش از این، تفسیری نظری از این مفهوم، از دید خودم، به‌دست داده بودم؛ اما اکنون مایلم سویه‌ای دیگر از آن را بکاوم. پیشاپیش بگویم که این موضوع پس از خواندن این فرسته و گفتگو با نویسنده‌ی آنجا به خاطرم خطور کرد. آنچنانکه ایشان در آن یادداشت متذکر شدند، برگزیدن این واژه، نشان از نوعی انقلاب در الهیات است. روزگاری ایرانیان زندگی را همچون ابزاری برای غایتی شریف‌تر -خواه دینی، خواه سیاسی- می‌فهمیدند و برای همان غایت شریف نیز به‌پا خواستند و انقلابی سیاسی کردند. امروز اما گویا بناست که داد خودِ زندگی ستانده شود. زندگی برای خود زندگی و نه ارزشی دیگر.

این ادعا، به‌گمانم ادعایی درست است اما نیاز به دقیق‌تر شدن دارد. نخست آنکه هر مبارزه‌جویی سیاسی، به‌خصوص از نوعی که اکنون در جریان است، نوعی اسقبال از مرگ نیز هست. خطرکردن و نفی‌کردن کلیت وضع موجود به‌معنای نفی تمامی امکان‌های فروبسته‌ی کنونی است، و نفی چنین امکان‌هایی فقط وضع کنونی زندگی ما را نفی می‌کند، بلکه می‌تواند به قیمت نفی خود زندگی ما تمام شود. 

استدلال دوم، به این نکته باز می‌گردد زندگی در معنای روزمره‌ی آن همان «معیشت» یا «اقتصاد» است، چیزی که از قضا شعارهای اصلی جریانات دستِ‌چپی را تشکیل می‌دهد و نظیر آنها را در اتفاقات 96 و 98 فراوان شنیدیم. اما شگفت آنکه در جریان وقایع اخیر هرگز شعاری ناظر بر اقتصاد و گرایش‌های چپی و معیشتی برجسته نشد. 

استدلال سومم استدلالی تمثیلی است: من اگر در خانواده‌ای تنگ‌دست به دنیا بیایم که پدری مستمند دارد، شاید از سرنوشت خود شاکی بشوم و گاه و بیگاه اظهار نارضایتی کنم، اما حتا اگر تنگ‌دستی خانواده‌ام به‌سبب بی‌تدبیری پدر باشد، هرگز با او خصومت پیدا نمی‌کنم. حال تصور کنید من در خانواده‌ای متوسط یا مرفه به دنیا بیایم و پدرم برای هیچ از امکانات مادی کم نگذارد. اما اگر همان پدر، من و خواسته‌هایم را به‌رسمیت نشناسد، مدام مرا تحقیر کند و حتا با من سر لجبازی داشته باشد، به‌رغم تمام مواهب مادی که برایم فرآهم کرده، روزی در برابر می‌ایستم و سر به شورش می‌گذارم. اگر در این تمثیل به‌جای پدر حکومت را بگذارید و به‌جای فرزند نیز شهروندان، روشن است که زندگی در معنای مادی و به‌خودی خودش رانه‌ی اصلی نیست.

استدلال چهارمی که در تضعیف این فهم از «زندگی» به‌عنوان رانه‌ی اتفاقات اخیر می‌توان آورد، ناظر بر تلقیِ خودِ کنشگرانِ درگیر آن است. درست است که آنها در شعار خود از لفظ «زندگی» استفاده کردند، اما بسیار بعید است اگر از خودشان بپرسید «آیا صرف نظر از هر ارزشی تنها خواستار زندگی به‌خودی خود هستید؟»، پاسخی مثبتی به شما بدهند. آنها هرگز زندگی را «فارغ از هر ارزش» نمی‌خواهند، و این را به‌خوبی در واژه‌ی بعدی شعارشان -«آزادی»- نیز بیان می‌کنند. اگر بنا بود زندگی ارزشی خودبسنده باشد، قاعدتا ارزش‌های کلاسیکی چون آزادی نمی‌بایست مطرح می‌شد.

اما اگر از این استدلال‌های نقضی بگذریم، شاید ایراد دیگری نیز به این گفته وارد باشد مبنی براینکه ما اساسا در آستانه‌ی یک انقلاب «جدید» در الهیات و ارزش‌ها نیستیم. آنچه امروز در شعارها و خواسته‌ها طنین انداخته، می‌تواند بازگشت شبح انقلاب مشروطه باشد. انقلابی که در آن مردم خواهان استیفای حقوق طبیعی خود و زندگانی انسانی و آزاد بودند. از این حیث، مبادی الهیاتی این انقلاب را نه نظریه‌پردازان آینده، بلکه روحانیون گذشته همچون آخوند خراسانی و نائینی پیشتر درانداخته بودند. اینکه آن مبادی به زیر خاک فراموشی رفت و اسلام علی شریعتی و مرتضی مطهری و روح الله خمینی جایگزین اسلام آخوند خراسانی و علامه نائینی شد، خودش حکایت مفصلی است که خطوط کلی آن را پیشتر -و به مناسبت بحث از «تندباد ایدئولوژی در آسمان ایران»- بازگفته‌ام. البته باید تاکید کنم که مقصود من از «درانداخته شدن مبادی الهیات جدید در مشروطه» هرگز به این معنا نیست که آن طرح به سرانجام نظری روشنی رسید و شالوده‌ای استوار یافت. به‌عکس، سستی‌های آن مبانی -چه در الهیات و چه در سیاسات- اساسا مرتفع نشدند و شاید اگر آن سستی‌ها به‌درستی رفع می‌شد، عرصه برای اصحاب ایدئولوژی چنان فراخ نمی‌ماند. با این‌همه، هنوز نمی‌توان گفت که امروز انقلابی در الهیات ما رخ داده است، درست‌تر این است که بگوییم ما شاهد بازگشت و بازبینی انتقادی تجربه‌ی مشروطه هستیم، تجربه‌ای پس از 40 و چند سال انقلاب ایدئولوژیک و چیزی نزدیک به شصت و چند سال تعطیلی دانش به نفع دکان ایدئولوژی.

باری، چرا من برآنم که «زندگی» در شعار جنبش کنونی را باید با بازگشتن به مشروطه فهمید؟ 

اگر از تشابهات اساسی میان وضع این روزها و روزهای آغازین جنبش مشروطه بگذریم، و حتا بر روش یک‌سان بدنه‌ی جنبش کنونی با بدنه‌ی مشروطه‌خواهان -نظیر فقدان رهبری مشخص و غیرمسلحانه بودن و غیروابسته‌بودن- چشم بپوشیم، اما نمی‌توانیم همگرایی اساسی میان آرمان‌های هر دو جنبش را نادیده بگیریم. مشروطه از پسِِ فروبسته‌شدن امکان حیات انسانی ایرانیان آغاز شد. وضعی که در آن هر صورتی از حیات مدنی -اعم از زندگانیِ تجار و بازاری و عوام و سیاسی‌مردان و عالمان و متدینان- ایرانیان به محاق رفته بود. دادگاه و عدالت بی‌رنگ و رو شده بود و زور و زر نتیجه‌ی دعاوی را رقم می‌زد. مشروطه‌خواهانی که از وضع فروبسته‌ی خود عاصی بودند و هیچ آینده‌ی روشنی پیش روی خود نمی‌دیدند برای احیای حیات مدنی و انسانی به‌پا خواستند. آنها توهم ایدئولوژی یا ماجراجویی سیاسی برای تغییر صورت رژیم سیاسی نداشتند، و حاضر بودند نه فقط با همان رژیم، بلکه با همان شخص شاه نیز مصالحه کند، مشروط بر آنکه حقوقی را استیفا کنند که حقِ طبیعیِ حیاتِ انسانی را بدانها بازپس بدهد. آنها به پرسش خیال‌بافانه‌ی «چگونه باید زیست؟» یا «چه باید کرد؟» فکر نمی‌کردند، آنها حول این اندیشه به حرکت درآمدند که «چگونه می‌توان زیست؟». 

خاستگاه زندگیْ طبیعت است. هر موجود زنده‌ای موجودی طبیعی است. با این‌همه، انسان نمی‌تواند تنها با زیستی طبیعی روزگار بگذراند. موجودات زنده‌ی طبیعی به‌حکم غریضه‌ی خود در پی لذت و بقا هستند و از درد و مرگ دوری می‌گزینند. انسان اما مرز روشنی میان درد و لذت‌هایش ندارد، هم‌چنانکه به‌خلاف دیگر موجودات زنده، موجودی مرگ‌آگاه است و در تمام زندگی‌اش به مرگ می‌اندیشد. جمع این ویژگی‌های متضاد است که آدمی را از رتبه‌ی موجود طبیعی لذت‌جو به رتبه‌ی موجودی خواهش‌گر یا دارای میل می‌رساند. خواهش‌های ما صورت پیچیده‌ای از لذت و درد هستند که شاید تنها انسان در طبیعت از آن بهره می‌برد. یکی از بنیادی‌ترین خواهش‌های ما نیز ناظر بر ویژگی دوم ما -مرگ‌آگاهی- است. ما از آن روی که از مرگ و تناهی خویش آگاهیم، از بن و بنیاد وجودمان خواهش و میل به زندگی داریم. به این‌ترتیب، زندگی در وجود انسان مضاعف می‌شود. طبیعت خواستن زندگی را به‌طور ویژه در ما سرشته است، و هم‌هنگام نیز ما را زنده کرده و زندگی ما را حفظ می‌کند. از این روست که نخستین حق طبیعی ما، حق حیات است. دیگر حقوق ما نیز از پسِِ این حق بنیادین و به همین صورت استنتاج می‌شوند. حقوقی همچون مالکیت بر بدن، ابزار تا آزادی سیاسی و در نهایت آزادی اندیشه. مبنای همگی این حقوق، همان «امیال طبیعی» ماست که اصلی‌ترین‌شان میل به بقا و زندگی بود. خداوند یا طبیعت، آدمی را چنان سرشته است که به‌شیوه‌ای بس پیچیده‌تر از دیگر موجودات زنده از زندگی‌اش لذت می‌برد، و در عین حال نیز امکان تلذذ و برآوردن این امیال را نیز تا حدی برای او برآورده است؛ همچنانکه میل به زندگی را به ما توام با خود زندگی داده است، هرچند نه به‌صورتی نامحدود. از این پس، تنها مشکل در این است که چگونه میان منابع محدود و خواهش‌های نامحدود بشر تعادل برقرار کنیم و این مهم نیز بر عهده‌ی اصلِ دادگری یا عدالت یا قانون است. بشر تن به حاکمیت قانون و محدودساختن امیال‌اش می‌دهد تا «بیشترین افراد از بیشترین خیر ممکن بهره ببرند». به این‌ترتیب، پیوند میان مفاهیم «حق طبیعی»، «زندگی» و «حکومت قانون» برقرار می‌شود. 

مشروطه در مقام انقلابی که تقلای ناکام «حکومت قانون» را داشت، بر مبنای چنین درکی از انسان و زندگی او بنا شده بود. به همین دلیل است که می‌گویم مفهوم «زندگی» را نباید چندان متاخر، پست‌مدرن یا انقلابی تلقی کرد. نیازی نیست صبر کنیم تا فلان فیلسوف دست دهم غربی -امثال ژیژک و چامسکی و هارت- برایمان مفهوم «زندگی» را معنا کنند! ایرانیان مدرن بیش از یک سده است که به آن اندیشیده و برایش کوشیده‌اند. اینکه ایدئولوگ‌های فلسفی‌مآب غربی تازه نام زندگی به گوششان خورده و گمان می‌کنند لابد باید چیزی «نیچه»ای یا «پست‌مدرن» یا «رادیکال» در آن بیابند، به این سبب است که سنت دراز دامن حق طبیعی را از سرچشمه‌اش -از سقراط و یونان و روم تا ماکیاولی و هابز و روسو- نمی‌شناسند. هدف آنها هم مانند ایدئولوگ‌های وطنی پیکار برای کسب قدرت -ولو در حد جلب توجه رسانه‌ای و شهرت- است، نه کاوش و پژوهش در دانش. 

اما اگر بپرسید مگر خود مردم معترض کف خیابان روح‌شان از این مفاهیم با خبر است؛ در پاسخ باید بگویم که مساله اساسا آگاهی آنها به این استدلال‌های فلسفی و انسان‌شناختی نیست. این استدلال‌ها حاصل کوشش فیلسوفان و دانایان قرون و سرزمین‌های گوناگون است، برای توصیف و فهم سرشت و سرنوشت انسان. انسان‌ها به دلیل فلسفه‌ی فیلسوفانِ سیاسی اینگونه رفتار نمی‌کنند، برعکس، فیلسوفان طبیعی به این دلیل این‌چنین استدلال می‌کنند که انسان‌ها اینگونه رفتار می‌کنند. مردم تنها «می‌خواهند زندگی کنند»، همین خواسته‌ی آنها برای احراز صحت تمامی این استدلال‌های فلسفی کافی است. اینکه امروز مردم به آگاهی از این خواسته‌ی خود رسیده‌اند -یا درست‌تر بگوییم: از خواب نفت و ایدئولوژی بیدار شده و این خواست بنیادین خودشان را دوباره بازیافته‌اند- خودش را در شعارهای «حق» خواهانه‌ای بازمی‌تاباند که در صورت نهایی‌اش چیزی جز «حکومت قانون» نخواهد بود. امروز دوباره شبح «مشروطه» بر سر «شهر ایران» بازگشته است. بی‌شک این مردم زندگی می‌خواهند، اما نه هر گونه زندگی؛ بل «زندگانی انسانی»، زندگانی که به‌تعبیر سقراط، «به زیستن‌اش بیارزد»...

۱۰ آبان ۰۱ ، ۱۵:۱۶ ۲ نظر
سعید ابریشمی

درنگی در این روزها: ما را چه شد و چه تواند شد؟

1) پیشتر در فرسته‌ای گفته‌بودم که این روزها چه بر ما می‌رود و می‌تواند ما را تا کجاها می‌تواند ببرد. تحلیل من در آنجا سویه‌ای تاریخی داشت. اما شاید برای داشتن تصوری روشن نیاز باشد سویه‌های جزئی‌تر دیگری را نیز از نظر بگذرانیم. در ادامه می‌کوشم برخی از این جزئیات را که دانش و تجربه‌ام به آن قد می‌دهد، مرور کنم. پیداست که برای یک دید همه‌جانبه باید بسیاری از جزئیات دیگر را هم دید و امیدوارم تاملاتی از این دست گشایشی آغازین برای پژوهندگان بعدی باشد.

ادامه مطلب...
۰۵ آبان ۰۱ ، ۱۳:۳۹ ۲ نظر
سعید ابریشمی

برای بارانی که نمی‌بارید

خیلی‌ها پاییز یا بهار را به باران‌های زیبایش می‌شناسند و می‌ستایند. من اما هوای ابریِ پیشِ از بارش را همیشه دوست‌تر می‌داشتم. بی‌شک باران زیباست، اما ابرهای گرفته زیباترند، چون خیال‌انگیزترند. وقتی هوای گرفته را ببینی ذهنت یاد باران می‌افتد، باران‌هایی که باریدند و رفتند. و باز اگر این «نباریدن» ادامه یابد و خبری از نم نشود، این بار تخیل جای حافظه را می‌گیرد و تو بارانی را که گمان می‌کنی خواهد بارید، تخیل می‌کنی. ابرهای گرفته‌ی آسمان یا روی زمین واقعیت می‌بارند یا در خیالاتِ -ای‌بسا ناخودآگاهِ-ما. 

نمی‌دانم شما هم خاطراتی از باران‌های نباریده دارید یا نه، من اما چندتایی‌شان را خوب به یاد دارم. جوان‌تر که بودم فکر می‌کردم باید هر چیزی را تجربه کنم تا در میان‌سالی حسرتی بر دلم نماند. اما حالا که اندک‌اندک دارم پژواک گام‌های میان‌سالی را از راهی نه چندان دور می‌شنوم، دیگر مطمئن شدم که حسرت‌خوردن و رشک‌بردن ربط چندانی به غنای تجربه‌های زندگی ندارد. حسرت‌های ما از سرچشمه‌ی بی‌پایانی می‌آیند که نه در گذشته، بل هم‌اکنون و از همین بیخ گوش ما می‌جوشد. شاید بشود نامش را «چشمه‌ی رشک» گذاشت. چشمه‌ای شگرف که به دو جوی مختلف می‌ریزد: یکی به گذشته می‌رود و می‌شود حسرت، دیگری به آیند می‌رود و می‌شود آز و طمع. به‌گمانم آبشخور این چشمه‌ی عجیب باید از آب همان باران‌های نباریده‌ای باشد که در خیال‌مان می‌باریدند. وقتی آب باران‌های خیالی به ژرفنای ما رخنه کنند، در منبعی نامرئی انبار می‌شوند تا اینکه ناغافل از «سرچشمه‌‌ی رشک» جوشیدن بگیرند. هرآینه در آتش آزی بسوزیم یا رشکی اندوهگین جان‌مان را بفرساید، همان آبِ باران‌های نباریده است که ما را چنین و چنان می‌کند. باران‌هایی که ابرهای نداشته‌ی ذهن‌مان از زیبایی ابرهای واقعی آسمان آبستن‌شان شدند. زیبایی همیشه بی‌رحم است و زاینده ...

 

(حال که نام باران و حال‌وهوای ابری‌اش آمد، شما را به قطعه‌ای با همین نام از جسی کوک دعوت می‌کنم؛ ترجیحا با کیفیت اصلی گوش کنید)

 


دریافت

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۹:۲۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: جای خالی خیال

1) تا جایی که به‌یاد دارم هرگز دوستان زیادی نداشتم، هرچند همیشه دوست می‌داشتم که دوستی صمیمی داشته باشم. چندان مطمئن نیستم که سبب این ناکامی چه بود. شاید بخشی از آن به شرایط و جبر آن برمی‌گشت؛ یعنی اینکه بخش بزرگی از کودکی را اجاره‌نشین بودیم و تا می‌آمدم با محیط و آدم‌هایش خو بگیرم، لاجرم مهلت تخیله سر می‌رسید و باید به محله‌ی جدیدی می‌رفتیم. ای‌بسا که بخش دیگرش هم برآمده از سرشت و سرنوشتم بود. وقتی دوست داشته باشی که دوستانی داشته باشی اما امکانش نباشد، پس خودت دست به کار می‌شوی و چندتایی از خیالی‌هاشان را برای خودت دست و پا می‌کنی. معاشرت با دوستان خیالی اما رفته‌رفته خیالاتی‌ات می‌کند. همین بود که همیشه اطرافیانم فکر می‌کردند «این بچه یه چیزی‌ش هست». حق هم داشتند! آخر وقتی با دوستان خیالی‌ات روز را شب کنی، کم‌کم خیال از ذهنت سر ریز می‌کند به جهان بیرون. اشیاء رنگ خیال می‌گیرند و رفتار تو هم تغییر می‌کند. از مدرسه که به خانه می‌آمدم، نه توی کوچه می‌رفتم، نه کتاب می‌خواندم و نه اسباب تفریحی خاصی داشتم. قاعدتا خبری از کامپیوتر و گوشی و نت هم نبود. خانه‌های ما کوچک بودند و تا زمانی دراز، من اتاقی مستقل نداشتم. پس تنها چاره این بود که خستگی را در فراخنای خیال به‌در کنم. توی مدرسه هم به‌خلاف بیشتر بچه‌ها، از زنگ‌های تفریح فراری بودم، چون بیشتر اوقات کس خاصی نبود که بخواهم بعد از کلاس با او گپ بزنم یا بازی کنم. باید معذب گوشه‌ی حیاط به دیوار تکیه می‌دادم و خوراکی‌ام را سق می‌زدم بلکه کلاس بعدی شروع شود. توی کلاس، قاعدتا جز معلم کسی به تو نگاه نمی‌کرد و نمی‌فهمید با شنا در رود خیال زمان را سپری می‌کنی.

 

2) دانشگاه اما قرار نبود جایی باشد که من فقط برای یک یا دو سال تحصیلی در آن درس بخوانم. بنا بود به‌خلاف تمامی مدارسی که بیش از 2 سال در هر کدام‌شان نبودم، بیش از سه سال را در آن سر کنم، آن هم با کسانی که لابد قرار نیست سال به سال عوض شوند. گذشته از این، همچنانکه قبل‌تر گفته بودم، دانشگاه جای «آزادانه»تری هم بود. آزادی برای من، تنها یک نیروی سلبی نبود؛ چیزی که نوجوانان و جوانان شورشی پس از تجربه‌ی بلوغ تازه متوجه‌اش می‌شوند و می‌خواهند با شکستن قید و بندها به‌دست‌اش بیاورند -راستی چطور می‌شود یک چیز سلبی مثل محدودنبودن را به‌دست آورد؟-. تجربه‌ی من از آزادی به‌همان کودکی بازمی‌گشت: نیروی خیال. وقتی واقعیت کام تو را برآورده نکند، خیال است که مزه‌ی کامکاری را به تو می‌چشاند. آزادیِ برآمده از خیال، یک آزادی ایجابی است، فقط انکار این یا آن محدودیت نیست، بلکه به‌کف آوردن چیزی است که محدودیت نمی‌گذاشت آن را داشته باشی. آزادی سلبی، تنها کامجویی است. تو می‌خواهی اما موانعی نمی‌گذارند به آن برسی، پس اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد این است که موانع را نابود کنی. این حداکثر چیزی است که آزادی سلبی می‌فهمد و می‌کند. اما گیرم موانع را درهم‌شکستی، بعدش چه؟ حالا باید بتوانی چیزی بیش از شکستن موانع را بخواهی؛ این کاری است که فقط از آزادی ایجابی یا خیال برمی‌آید. و این هرگز چیزی نیست که تازه بعد از رفع موانع نوبت به آن برسد. اگر از همان آغاز ندانی آزادی را «برای چه» می‌خواهی، حتا اگر بتوانی «از موانع آزاد شوی» تازه اول تیره‌روزی و تلخ‌کامی توست. تازه می‌فهمی آزادی برایت تنها نام مستعار ویرانگری بوده، و زودا که از آن متنفر شوی و هرگونه آزادی‌خواهی را نفرین کنی. 

 

3) دانشگاه برای من پژواکی دیگر از نام آزادی در دره‌ی زندگانی بود. بسیاری از موانع روزگار دانش‌آموزی برداشته می‌شدند و حالا نوبت آن بود که خیلی از آن خیالات رنگ واقعیت بگیرند. راستش را بخواهید تا پیش از آن تنها کاری که با آزادی ذهنیم می‌کردم خیالی‌کردن اشیا و وقایع و انسان‌های واقعی بود. بسیار کم پیش‌می‌آمد که بخواهم وارونه‌ی این مسیر را بروم. از این گذشته، اصلا چرا باید چنین می‌کردم؟ وقتی در خیالت می‌توانستی واقعیت را بیارایی و زنگارش را بپیرایی تا دل‌پسند تو شود، چرا می‌بایست واقعیت سفت و سخت را تغییر دهی تا به چیز مطلوب بدل شود؟ اما خب حالا دیگر وقت این طور افکار نبود. اگر پیش از این دست و پایت را بسته بودند و تو چاره‌ای جز پناه بردن به خیال نداشتی، حالا که بندها خودشان باز شدند دیگر نه خیال‌بازی بهایی داشت و نه تو بهانه‌ای برای آن. حالا دیگر باید «دست‌به‌کار» می‌شدم..

 

4) تا کنون زیاد از محیط و فضای دانشکده برایتان نوشتم، اما ازقضا آن فضا از اول‌اش برایم جذاب نبود. من فکر می‌کنم مِهر هیچ چیزی بی‌دلیل به دل آدمی نمی‌افتد. زیبایی با چشم‌نوازی فرق دارد. چیز چشم‌نواز در نظر نخست چشم‌ات را می‌گیرد، اما معلوم نیست در نگاه‌های بعدی چنگی به دلت بزند؛ تازه اگر اصلا دل‌ات را نزند. زیبا اما هرگز به‌آسانی از دل بیرون نمی‌رود. «سعدی به‌روزگاران مهری نشسته بر دل؛ بیرون نمی‌توان شد الا به روزگاران». الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم «مهر آن روزگاران» نیز به‌یکباره بر دل ننشسته بود. اولین چیزی که من از آن دانشگاه می‌خواستم همان چیزی بود که گمان می‌کردم تا آن سن و سال نتوانستم یک دانه درست و درمانش را پیدا کنم: دوست واقعی! و خب دانشگاه هم مبالغی از این کالای نیک را به من ارزانی داد، کسانی که شاید تنها و اصلی‌ترین سبب پیوندمان همان فضا و مکان خاص بود. وجب به وجب آن دانشکده جای «دوستی» بود. دوستی‌هایی که حالا کمابیش تمام‌شان منقضی شدند و در مخزن حافظه‌ی «دوستان سابق» جا خوش کرده‌اند و بس؛ اما به‌رغم این، جای آن دوستی‌ها هنوز در آن حیاط کوچک کذایی ماندگار است. آنجا فقط یادگاری از دوستی‌ها نبود، آنجا جایی بود که دوستی‌های خیالین ذهن من بیرون ریخت و مبدل به دوست‌های واقعی -هرچند بس کوتاه- شد. چه بسیار دوستی‌هایی که هرگز در واقعیت درنگرفت یا اگر گرفت به‌تمامی چیز دیگری شد، اما ردپای خیال آن هنوز آنجا مانده است. خیالی که هر بار می‌کوشم توی تور واژگان گیرشان بیندازم، اما باز از آن می‌لغزند و می‌رمند. شاید آنها دیگر توی حافظه‌ام نیستند، همان‌جا کف همان حیاط و راهروها و کلاس‌ها ریخته و پراکنده‌ شده‌اند؛ جایی که دیگر سال‌های زیادی است پایم را آنجا نگذاشته‌ام. انگار که خیال من باز با واقعیت معامله‌ای دیگر کرده باشد: تمام خاطرات‌اش را به آنجا داده است و در عوض خود آنجا را به یادش سپرده است، این بار واقعیتِ مکانْ خیال می‌شود و خاطرات و خیالات ذهنی در دل واقعیت مکان گم می‌شوند. پنداری تا زنده‌ام از باری بی‌پایان واقعیت و خیال، گریز و گزیرم نیست...

 

پ.ن: متوجه شدم سایت دانشگاه خواجه‌نصیر امکان تور مجازی برای دانشکده‌هایش را گذاشته است. گفتم شاید بد نباشد لینک آن را اینجا بگذارم، شاید با این تور مجازی تجسم روشن‌تری از چیزهایی که برایتان تعریف خواهم کرد پیدا کنید.

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

Virtue

1) جسی کوک (Jesse Cook)، گیتاریست کانادایی معاصر قطعه‌ای دارد با نام: فضیلت (Virtue) [در پایین این فرسته آن را بازگذاری کردم]. از آنجا که این قطعه یک موسیقی بی‌کلام است، مثل هر قطعه‌ی بی‌کلام دیگری، به‌دشواری می‌توان فهمید که چرا چنین نامی برای آن برگزیده شده است.

2) این واژه از آن واژگانی است که سرگذشتی غریب را پشت سر گذاشته است؛ از روزگار باستانی که همر آن را همچون ارزشی پهلوانانه و مردانه پیش‌نهاد و سپس سقراط آن را دست‌مایه‌ی اندیشیدن فلسفی کرد و حکمت یا دانایی را مصداق تمام عیارش گرفت تا زمانه‌ی مسیحیت که ایمان جای دانایی را گرفت و این واژه دلالتی ایمانی و زنانه - تقوا یا عفت- یافت، سپس در عصر جدید، ماکیاوللی طنین مردانه‌ی آن را زنده کرد تا این بار مردانگی آن در خدمت و ستایش انسان باشد و دستِ آخر نیچه که مازاد «زیاده انسانی» مردانگی ماکیاوللیایی آن را سِتُرد تا بازگشتی به عصر با شکوه تراژدی یونان -که سر سلسله‌ی آنان همان همر بود- داشته باشد.

3) من که هرچه در این قطعه‌ی جسی کوک بیشتر دقیق می‌شوم پژواکی از معانی همری/ماکیاولیایی/نیچه‌ای نمی‌شنوم. چنین قطعه‌ی لطیف و زنانه‌ای بیشتر گوش آدم را سوی شرم زنانه‌ی مسیحایی می‌برد. هر بار تا حوالی فرازی می‌رود اما سیزیف‌وار و نجیبانه فرود می‌آید و با صدایی زیر و آرام با خودش نجوا می‌کند. این شرم و پرهیز زنانه اما در محضر کدام موجود متعالی است؟ اصلا تعالی را در موسیقی چگونه می‌توان بازتاباند؟

4) آنانکه دستی در آتش موسیقی‌های مذهبی دارند می‌دانند که هنرمندان مذاهب، به‌ویژه مذاهب وحیانی، شکوه یا جلالت را بدل از تعالی می‌گیرند. هرچه اثری جلالت‌مآبانه‌ترْ متعالی‌تر و خداگونه‌تر است، چرا که خدای وحیانی، خدایی است که اصلا همین شکوه و جلالش را بر انسان آشکار کرده است، وگرنه دیگر اقوام نیز خدایانی داشتند و خدایان‌شان هم متعالی بودند. این خدای واحد وحیانی است که کثرت خدایان مشرکان را می‌شکند و به یگانگی مبدل می‌کند و تمامی آنها را شکست می‌دهد؛ خدای واحدی که نخستین فرستاده‌اش را فرستاد تا بت‌های مشرکان را «بشکند» و نشان‌شان دهد شکوه پایدارتر و متعالی‌تر از آن کیست.

5) با این‌همه، در این قطعه خبری از جلالت‌مآبی نیست. این صدا، صدای شرم‌ساری موجودی ناتوان در محضر موجودی همه‌توان نیست. این آوا، آوای پرهیزکارانه‌ی کسی است در فراپیش شکوهِ سکوت و خاموشی! به‌راستی که کدام نت موسیقایی را می‌رسد که پرهیبی از سترگی سکوت باشد؟ گوشی که بتواند آوای خاموشی را بشنود بی‌شک پرهیزکار و شرم‌سار می‌شود، اما این چگونه گوشی است؟ شاید تنها گوشی که بداند خاموشی چیست...

 


دریافت

۲۹ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۱ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: آزادی ای خجسته آزادی!

1) بعد از شروع سال تحصیلی خیلی زود فهمیدم تمامی گواه‌هایی که دلم می‌داد وارونه از آب درآمده‌اند. نه آن دانشکده‌ی کوچکِ جدا افتاده و خلوت چندان در جریان وقایع جاریه بود، و نه اصلا ما بچه‌هایی که از بد حادثه در آن ورودی کنار هم جمع شده بودیم آبِ‌مان با هم توی یک جو می‌رفت. جدا از دوستی‌هایی که به جبر مکان و زمان مشترک میان افراد درمی‌گرفت، هرگز پیش‌نیامد، و ای‌بسا نخواستیم پیش بیاید، تا کار گروهی مشترکی با هم بکنیم. گاهی حتا برای درخواست ارائه‌ی درس در انتخاب واحد هم با هم کنار نمی‌آمدیم، گعده‌ی جمعی یا اردوی گروهی که دیگر پیش‌کش! بارقه‌ی امید به کار علمی هم که شاید از همان آغاز شوخی بود؛ چه برای دانشگاه، و چه برای خود من. چیزی که من از علم می‌فهمیدم و می‌پسندیدم، به‌سختی نزدیک به کار آکادمیک -ولو در رشته‌های علوم پایه- بود، دیگر چه رسد به کاریکاتور کار آکادمیکی که در دپارتمان‌های ایرانی نقش می‌زنند.

 

2) با این‌همه، هرگز حال بدی از اینکه آنجا بودم نداشتم. از سر و وضع ساختمان دانشگاه و دانشکده گرفته تا بچه‌های ملول و اساتید بی‌حوصله همه چیز مهیای «ضدّ حال» بود، اما حال ضدّی بر من وارد نشده بود. می‌خواستم از مدرسه و عالم نوجوانی به جایی بروم که همه‌چیزش گواه بر بلوغ و بزرگ‌سالی و خردمندی باشد، اما باید گفت که کمابیش از دبیرستانی به دبیرستانی بزرگ‌تر رفته بودم. می‌گویم «کمابیش»، چون تفاوتی مهم میان اینجا و آنجا بود: «درجه‌ی آزادی بیشتر». کلاس‌هایت را خودت انتخاب می‌کنی، می‌توانستی سر کلاس حاضر نباشی -به‌شرط آنکه در حضور و غیاب برایت دردسر نشود- یا وسط کلاس بدون اجازه‌گرفتن بیایی بیرون، بین کلاس‌ها می‌توانستی بیرون دانشگاه بروی یا حتا وارد کلاس‌های درسی شوی که برشان نداشتی یا برای رشته‌ی تو نیستند، و شاید از تمام اینها «آزادانه»تر نخستین تجربه‌ی روابط اجتماعی آزاد تو با جنس مخالف بود. این‌هایی که می‌گویم شاید برای مدارس امروزی چندان آزادی ویژه‌ای نباشد و دانش آموزان هم بتوانند چنین کارهایی بکنند، اما خودِ این کارها به‌خودی خود «آزادی» نیست. اینکه دانش‌آموزی باشی که «فرصت» انجام چنین کارهایی را داشته باشی، زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه فرد آزادی باشی که «حق» انجام آنها را به‌طور «طبیعی» داشته باشی. دانشگاهی که من تجربه می‌کردم، به‌رغم تمام کاستی‌های زمخت‌اش، مرا به‌عنوان فردی آزاد به‌رسمیت می‌شناخت. این آزادی چیزی نیست که مسئولی بالادستی از سر لطف فرصت آن را به تو هبه کند. آزادی حاصل قرارداد قانون‌گذاران نیست، آزادی زمانی به‌کف می‌آید که افراد آزاد، آزادی تو را آزادانه به‌رسمیت بشناسند. جایی که همه‌گان آزاد نباشند، تو هم نمی‌توانی آزاد باشی. همین است که در دانشگاه، ولو تنها دبیرستانی بزرگ‌تر باشد، آزادتری. 

 

3) گفته‌بودم که دانشکده‌ی ما طرف پل سیدخندان بود. اما ما تنها دانشکده‌ی آن حوالی نبودیم. پایین پل و در جَنب خیابان شریعتی، دانشکده‌ی برق و کامپیوتر بود: در اصلی‌ترین تقاطع یکی از اصلی‌ترین خیابان‌های شهر. آنجا مقصد رتبه‌های بالا -سه‌رقمی- بود و چشم و چراغ دانشگاهِ ما. دانشکده‌ی ما اما قدری بالاتر از پل بود. در کوچه پس‌کوچه‌های دنج جلفا و نزدیک فرهنگ‌سرای ارسباران. اگر آن پل فکستنی که ساختمان حیاط شمالی را به حیاط جنوبی متصل می‌کرد از بالای کوچه رد نشده بود، ای‌بسا اهالی آن کوچه هم متوجه نمی‌شدند آنجا دانشگاهی برپاست. این دورافتادگی طوری بود که انگار دانشگاه خواجه‌نصیر می‌خواست ماها را از چشم مردم، در لای کوچه‌های دنج و درختان سرسبز آن منطقه، پنهان کند. تو گویی دانشگاه نمی‌خواست را گردن بگیرد! -و صد البته که وجود رشته‌های علوم پایه در دانشگاهی «صنعتی» چندان معنا دار هم نبود-. من یکی اما این ویژگی‌هایش را اتفاقا از اول دوست می‌داشتم. چون از کودکی علاقه‌ -یا شاید اعتیاد- بیمارگون به خلوتی و تنهایی داشتم. همینکه از اتوبوس در ایستگاهِ خیابان شلوغ شریعتی پیاده می‌شدی، از روی پل عابرپیاده رد می‌شدی و ابتدای خیابان بزرگ و خلوت کاویان فرود می‌آمدی دیگر کل شلوغی کلافه‌کننده‌ی شهر محو می‌شد. کاویان، خیابان بزرگی بود که از میانش مسیلی عمیق رد می‌شد و دو لاین آن را از هم جدا می‌کرد. باید سیصد قدمی شیب نسبتا تندش را بالا می‌رفتی تا به کوچه‌ی مجتبایی می‌رسیدی. با وجود بزرگی خیابان و بافت مسکونی آنجا، اما به یاد ندارم آن خیابان شلوغ یا پرترافیک بوده باشد. همینکه پایت به ورودی جمع و جور حیاط جنوبی می‌رسید، تقریبا وارد بعدی یکسره جدا از ابعاد سه‌گانه‌ی زمان و مکان می‌شدی. نه صدای بوغ یا دودی بود، نه اداره، مدرسه یا حتا مجتمع مسکونی بزرگی. خود زمین دانشکده در منطقه‌ای پر سراشیبی بود، طوری که سطح کوچه‌ی پشتی با پشت بام کتابخانه‌ی حیاط جنوبی یکی بود. خود دانشکده هم پر از فضاهای متروک و مرموز بود. زیر زمین وسیعی داشت که دری بزرگ -ماشین‌رو- به آن باز می‌شد، و اینطور که از پنجره‌های پشتی‌اش معلوم بود خرت و پرت‌هایی قدیمی -از میز پینگ پونگ تا لوازم مستعمل آزمایشگاه و ..- را در آن انبار کرده بودند. دورتادور محوطه‌های دوقولوی حیاط جنوبی -که بخش وسیعی از حیاط بود، حتا بزرگتر از محوطه‌ها- اتاقک‌های کوچکی ساخته شده بود که چندتایی‌شان را به انجمن‌های علمی و صنفی داده بودند، اما اما بیشتر شبیه انباری‌های کوچکی بود که هرگز درشان باز نشده بود. بالاتر از این اتاقک‌ها، به مخزن کتابخانه‌ی حیاط جنوبی می‌رسیدی که سکوی جلوش به نام «پشت شمشاد» مشهور بود؛ جایی برای کام‌گرفتن از سیگارهایی که عمدتا برای اولین بار روشن می‌شدند. من البته از همان ترم نخست با فضای دانشکده عیاق نشدم. دو ترمی باید می‌گذشت تا پرنده‌ی خیال -این والاترین تجسم آزادی- بال بگشاید و در آن آسمان دنج پرواز کند. این پرواز و اوج‌گرفتن، کار نیرویی ویژه است که بعدا اگر عمر و ذوقی ماند، برایتان می‌گویم‌اش. حقیقت این است که انسان با مکان گره نمی‌خورد مگر به میانجی انسان‌های دیگر، اما وقتی آن دیگران تو را به مکانی گره زدند خودشان برای همیشه در جاودانگی الوهی مکان‌ها ناپدید و فراموش می‌شوند...

 

در ادامه برایتان تصاویری از آنجا را می‌گذارم که از روی اینترنت پیدا کردم؛ شاید تصاویر بهتر از واژگان بتوانند در خیال شما نگارگری کنند..

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۸ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: سِفْر پیدایش!

1) بعد از ثبت‌نام در دانشگاه هر روز را منتظر شروع کلاس‌ها بودم. فقط خدا می‌داند که چه رویاهایی از سرم می‌گذشت، چون دیگر امروز خودم هم آنها را به‌یاد نمی‌آورم! نام دانشکده را در اینترنت جستجو می‌کردم و می‌خواستم هرچه بیشتر درباره‌اش بدانم. بی‌اینکه هرگز پایم را آنجا گذاشته باشم تصور می‌کردم پر از خاطراتِ آنجا هستم. بلاگی را پیدا کردم که دانشجویان خواجه‌نصیر از رشته‌ها و دانشکده‌های مختلف در آن می‌نوشتند. از دانشکده‌ی فیزیک اما خبر و فرسته‌ی چندانی نبود. آخر دانشکده‌ها در دانشگاه متمرکز نبودند؛ هر دانشکده گوشه‌ای جدا افتاده در شهر بود، و دانشکده‌ی علوم از نُقلی‌ترین دانشکده‌ها بود که در دنج‌ترین کنجِ شلوغ‌ترینِ قسمتِ شهر قرار داشت. پیش از انقلاب، گویا آنجا مدرسه‌ی آمریکایی‌ها بود و سر و شکل‌اش هم به همان مدرسه می‌ماند تا دانشگاه. با این سر و شکل نه‌چندان جذاب، جای تعجبی هم نبود اگر کسی زیاد از آن چیزی نمی‌گفت. خاصه در آن سال‌ها که رشته‌های مهندسی تب و تابی داشت، قاعدتا کسی از قبول شدن در یک رشته‌ی علوم‌پایه به وجد نمی‌آمد. القصه، با زحمت توانستم از روی بلگ گروهی، بلاگ یکی از دانشجویان فیزیک -به‌گمانم ورودی 82- را پیدا کنم. خوشبختانه از آن کسانی بود که خاطراتش را از ترم اول تا پایان فارغ‌التحصیلی‌اش نوشته بود. نشستم و تمام مطالب و خاطراتش را خواندم. از نام واحدهای درسی تا اساتید و اتفاقات و ... را مجسم می‌کردم. من که خوب خاطرم نمانده، اما حتما خدا خوب می‌داند که در آن یکی دو هفته تا شروع کلاس‌ها چند بار خواب خاطرات کسی را می‌دیدم که نه سن و سالش به من می‌خورد و نه حتا جنسیتش! برای هر استادی چهره‌ای را تجسم کرده بودم، اما با اولین باری که هر کدام را دیدم دیگر آن چهره‌های خیالی از یادم برای همیشه پرید..

2) حیاط دانشکده‌ی ما دو تکه بود. اول قسمت شمالی بود؛ ساختمان‌های اداری و آموزش و سلف و سایت و سالن مطالعه و دفتر اساتید و آزمایشگاه در بخش شمالی بود. اساتید هم ماشین‌شان را در همان حیاط پارک می‌کردند. جز یک باغچه‌ی کوچک گرد، چای سر سبزی نداشت. اتاقک حراست در درگاه ورودی و ماشین‌های نامنظم پارک‌شده و نمای آجریِ رنگ و رو رفته‌اش چندان برای نخستین نظر زیبا نمی‌نمود. خبری از صندلی و نیمکت و گعده‌های دانشجویان نبود. البته جز برخی کلاس‌های تحصیلات تکمیلی و واحدهای آزمایشگاه، کلاسی آنجا تشکیل نمی‌شد. بعدتر اما یخِ من نسبت به آن حیاط زمخت آب شد و شاید خاطرات واضح‌تری از روزهایم در آنجا دارم..

3) حیاط قسمت جنوبی اما اصلا آن جدیت خشک و اداری را نداشت. اتاقک حراست در حیاط جنوبی، برخلاف حیاط شمالی اصلا توی چشم نبود. تقریبا بیشتر کلاس‌های دوره‌ی کارشناسی این طرف برگزار می‌شدند. پر از درخت بود و چند نیمکت داشت، و به‌خلاف حیاط شمالی آنقدر حضور بچه‌ها در آنجا جریان داشت که فکر می‌کردی در پارکی قدم میزنی که جز جوانان در آنجا و اطرافش سکنه‌ای در کار نیست. حیاط جنوبی، دو محوطه‌ی کوچک داشت که انگار وسط باغچه‌ها ساخته شده بودند. محوطه‌ها آنقدر کوچک بودند که بیشتر مراد یاد حیاط کوچک خانه‌ی مادربزرگم می‌انداخت، نه حتا حیاط مدرسه‌هایم، چه رسد به حیاط یک دانشگاه! آن اوایل دکه‌ی کوچکی که بوفه‌ی دانشکده بود در پرت‌ترین قسمت حیاط بود، اما کنارش یک محوطه‌ی سرپوشیده بود که بچه‌های سال بالایی به آن آکواریم می‌گفتند. سقفی ایرانتی با چند صندلی که مشتری‌های بوفه در آنجا ناهار یا عصرانه می‌خوردند یا گعده می‌کردند بدون نگرانی از اینکه سر و صدایشان مزاحم کلاس‌ها شود. آخر کلاس‌ها تقریبا با یک باغچه‌ی شمشادی کوچک از آن دو محوطه‌ی اصلی جدا می‌شدند و اگر کسی روی نیمکت‌های سیمانی‌اش می‌نشست و با دوستانش بلند حرف می‌زد تقریبا می‌شد از کلاس‌ها صدای صحبت‌شان را شنید. بعدا -گمانم ترم دو بود- آن کیوسک بوفه را برداشتند، برای «آکواریوم» دیوارهای شیشه‌ای گذاشتند و آنجا را به یک «بوفه ی واقعی» شبیه‌تر کردند. هرچند دیگر نمی‌توانست آن گعده‌گاه دنج و یکسره دانشجویی باشد.

4) ساختمان قدیمی دانشکده در حیاط جنوبی دو طبقه داشت و در هر طبقه 5 کلاس. پنجره‌های کلاس‌های طبقه‌ی اول مجاور راهروی باریک شمشادی و یکی از دو محوطه ی حیاط بود. بچه‌هایی که در کلاس‌های پایین درس داشتند می‌توانستند از پنجره‌های بزرگ عبور و مرور اساتید را زیر نظر بگیرند و بفهمند که استاد امده یا نه. طبقه‌ی دوم بالکنی پیوسته داشت که از کنار پنجره‌ی تمام کلاس‌ها می‌گذشت و به یک راه‌پله‌ی بیرونی ختم می‌شد. دانشجویان ماجراجوتر دوست می‌داشتند از همین راه‌پله و بالکن به کلاس‌ها بیایند، و البته ماجراچویی‌شان هم در این خلاصه می‌شد که به‌جای در ورودی داخل ساختمان از پنجره‌ی بالکن مشرف به حیاط بپرند تو! 

5) ساختمان آنقدر قدیمی بود که گاهی بیم آن می‌رفت هنگام تردد از راه‌پله‌های داخل یکی از پله‌ها فروبریزد! گویا این حیاط جنوبی پیشتر خوابگاه دانش‌آموزان آمریکایی بوده و حیاط شمالی هم بخش درسی‌شان. دانشکده‌ی به آن کوچکی حتمن برای منی که به سائق «ورود به عالم بزرگسالی» به دانشگاه رفته بودم، نمی‌توانست خیلی امیدوارکننده باشد. ظرفیت رشته‌های علوم پایه به‌خلاف مهندسی چندان زیاد نبود، دانشکده اکثرا خلوت بود، دانشجویان فعال -مثلا فعال سیاسی یا صنفی- نداشت. محیط کوچکش باعث می‌شد دانشجوها مدام مجاور هم باشند و این نه تنها باعث نزدیکی‌شان نمی‌شد، بلکه بیشتر باعث فرار کردن بچه ها از یکدیگر بود. بیشتر ورودی‌های رشته‌های علوم پایه دختر بودند و اکثریت مطلق ورودی‌ها هم از بد حادثه و بدون شناخت یا علاقه‌ی قبلی وارد رشته‌شان شده بودند. فضای خشک و دشوار رشته‌هایی چون ریاضی و فیزیک هم باعث می‌شد همان اندک کسانی که انگیزه و علاقه به رشته‌شان داشتند، از آن زده بشوند. گمانم از جمع 10 12 نفره‌ی پسرهای ورودی مان، تنها 4 یا 5 نفر موفق به اتمام درس‌مان شدیم؛ هرچند وضع دخترها بهتر بود. با این‌همه، اما کماکان دو چیز در دلم بارقه‌ی امید بود: علاقه‌ی قبلی‌ام به فیزیک، که باعث می‌شد سختی درس‌ها برایم دردناک نباشد، و نیز فضای سیاسی پساانتخابات 88 که حتا آن دانشکده‌ی فسقلی و سرد را هم به جوش و خروش انداخته بود. از سال بالایی‌ها شنیده بودم که بعد از وقایع خرداد دست به اعتصاب زده بودند و حتا ورودی 87 سر جلسه‌ی امتحاناتش حاضر نشده بود. این همه در دلم گواهی مبهمی می‌داد که اینجا نباید آنقدرها هم شبیه به دبیرستان باشد...

۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

درنگی در این روزها: چرا امیدوارم؟

0) در فرسته‌ی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمی‌آید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری درباره‌ی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایج‌اش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بی‌سامانی شهر بی‌مصرف می‌شود. اما مگر در شرایط بی‌سامان هر چیزی از کار می‌افتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری می‌کند «مصرف» می‌شود؟ یا از همه‌ی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن‌گفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر می‌شود «گفت» که سامان سخن نیست؟ به‌ویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بی‌سامانیِ سخن‌گفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بی‌گمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخن‌گفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست می‌دارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما به‌رغم فیلسوف‌نبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، به‌قدر وسع بکوشم»...

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۸ ۲ نظر
سعید ابریشمی

فلسفه به چه کار این روزها می‌آید؟

از من می‌پرسند فلسفه در این وانفسا به چه کار می‌آید؟ پرسشی کهنه که از دیرباز پرسیده‌اند، اما هر روزی پاسخی نو بدان گفته‌اند.

راستش چه بگویم؟! اگر بپرسید چیزی -هر چیز باشد- به چه کاری می‌آید، قبل از هر چیز، در پاسخ از شما باز خواهند پرسید: کار چه‌کسی؟ کارها را کسان می‌کنند، پس هر کاری از کسی سر می‌زند. هر چیزی به کار هر کسی نمی‌آید. درودگر را با دیگ و دیگ‌پز کاری نیست و خوالیگر را با ارّه و تیشه! فلسفه هم اگر چیزی باشد -البته اگر فلسفه هرگز چیزی بوده باشد- لابد باید به کار کسان خاصی بیاید، نه کار هر کس.

اما چه بگویم وقتی که شهری نابسامان شود و از در و دیوارش دلهره فروریزد، مگر اصلا کار و باری برجا و برپا می‌ماند؟ فلسفه اگر کار آدمی‌زادگان باشد -و نه ایزدان مینوی- نباید از آن چشم معجزتی داشت. فلسفه «سخن»ایست خاص، اما اگر گوشی سخن‌نیوش نباشد دیگر از سخن چه کاری ساخته است؟

عطا ملک جوینی به‌نیکی این حال را بازگفته. هزاران بار پیش از این گفته بودمش، اما هرگز از گفتنش خسته نمی‌شوم: «خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌زود؛ سامان سخن‌گفتن نیست»...

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

زمان؛ داور بیدادگرِ دادگری

تا زمانی که ستیزه‌ای در کار نباشد به داوری نیاز نیست، تا هنگامی که داوری در کار نباشد دادگری بدل به مساله نمی‌شود، و وقتی که دادگری به مساله بدل شود باید دید و بررسید که چه چیزی راستین و چه چیزی دروغین است. در این مواقع برای انسان متناهی چون ما، تنها معیار زمان است و بس. راستین آن چیزی است که در زمان بیشتر بپاید و درغ یا فریب آنی است که تندتر ناپدید شود. الحقُّ لِمَن غُلِب! 

۲۰ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی