وقتی که «بادِ سردِ بینیازی خداوند» وزیدن گیرد، «هر آنچه سخت و استوار باشد» لاجرم وارونه خواهد شد و برخواهد افتاد. این باد را تنها آن «درخت»ای تاب خواهد آورد که «خم شود اما نشکند». «سرو سهی» چنین درختی است. درختی راستقامت اما «حساس». اصلا نامش، «سهی»، نیز برگرفته از واژهی پارسی دیرینی است که همین معنا را دارد: سَهش بهمعنای حسکردن و احساس. پایداری را باید از «سرو» آموخت، درختی که «میسَهَد» اما «نمیشکند». سنگ سرد و بیحس پایداری نمیداند، تنها تا آستانهی مقاومتش لجبازی میکند، اما همینکه فشار از حد آستانه گذشت، چنان میشکند که گویی هرگز نبوده. سنگ، فرق میان «بید لرزان» و «سرو خمان» را نمیفهمد و گمان میبرد هرآنچه سست است، لابد سستبنیاد است. سنگ حس ندارد و احساس را همچند لغزش میگیرد، پس هرگز نمیفهمد که چگونه تیغ ناپیدای زمان او را میتراشد، آنهم به دست نرمترین عناصر: آب و باد. زمان، همانا بادِ سردِ بینیازی خداوند جاودان است که بر هستندگان میوزد، و همه را، چه سرو باشد و چه سنگ، میتاراند و نیست میکند. به هنگام وزش این باد، خموش باید بود که سامان سخن نیست؛ تنها باید سَهید چون سرو سهی...
چه اندازه این یادآوری بجا بود آقای ابریشمی عزیز. و موسیقی نیز همان.