زمستان را دیری است که دوست می‌دارم، روزهای دلگیر آن جان می‌دهند برای تنهایی! هرچه قدر هم که آسمان آن دودی باشد، هرچه قدر هم مرگ از آن ببارد، باز زیباست. اصلا زمستان برایم زیباست، چون شبیه مرگ است، شبیه زیبایی مرگ!

نمی‌دانم چرا یا از کجا، اما می‌دانم لحظه‌های آخر زندگی‌ام شبیه به قدم زدن در کوچه‌ی برفی خلوت وسط یک ظهر دلگیر است که پرتوهای خورشیدش پشت ابرهای دودی آن یخ بسته‌اند. توی این کوچه‌ی برفی سرد حتا اگر سر بخوری دیگر درد را حس نمی‌کنی، شاید به‌سبب نرمی برف، یا شاید بی‌حسی ناشی از سرما. توی سرمای آن کم کم حواس تنت از کار می‌افتند و چیزی می‌شوی شبیه به یک نَفْس معلق در نیستی بی‌کرانه. هرچند که رنگ همه‌چیز زیر سفیدی برف پوشیده مانده، اما نمی‌توانی خیره‌ به افق گنگی نمانی که دیگر مرز میان زمین سفید و خاکستری با آسمان سفید و خاکستری‌اش پیدا نیست. 

سرمای زمستان نامرد نیست، سوز به تن‌ات نمی‌اندازد تا بلرزی. سوز و لزره به‌خاطر اختلاف دماست، اما در زمستان همه‌جا یک‌دست سرد می‌شود، سردی دیگر کیفیت وجود نیست، خود وجود است، چیزی شبیه به پیکر خداوند، بحت و بسیط و ساده. 

زمستان را دوست می‌دارم، چون زمستان زیباست، به‌زیبایی مرگ، مرگی که دیگر دشمن زندگی نیست، بل تن‌پوش سفید و نرم و آرام اوست...

 


دریافت