-گفت: دیدی تمام این بلوای اخیر خوابید و آخرش هم چیزی نشد؟ متاسفم که تحلیلگران مدعی ما هم اسیر هیجاناتاند و بهجای واقعیات آرزوهای خود را تکرار میکنند!
- گفتم: شاید، اما حق با توست که ما انسانها همگی اسیر عواطفیم و چارهای هم جز تندادن به این اسارت نداریم، اما از کجا معلوم که این اعلام «ختم قائله» هم خودش مصداق همان غلبهی هیجانات نباشد؟
- گفت: چطور هیجانی؟!
- گفتم: هیجان کسانی که هر روز آرزوی «جمعشدن این بساط» را داشتند، اما کامی برنمیآوردند؛ خب اینها هم به مجرد اینکه نخستین نشانههای آرامی را ببینند میتوانند ذوقزده شوند و اعلام پیروزی کنند، اینطور نیست؟
-گفت: حتا اگر اینطور باشد، باز هم این هیجان کجا و آن یکی کجا؟! یکی آرامش و ثبات میخواهد و دیگری بیثباتی و شورش، یکی ناشی از تحقق واقعیتی است و دیگری ناشی از میل و خواستههای غیرواقعی!
گفتم: حق باتوست، من هم مثل تو فکر میکنم فرق بزرگی میان هیجانات هست و هیچ هیجانی را نمیتوان بهخاطر اینکه هیجان است محکوم کرد...
-گفت: پس قبول داری خودت هم هیجانزده بودی؟؟
-گفتم: بیشک! سنگ که نیستم، اما راستش من هنوز هم همان هیجان را دارم!
-گفت: نمیفهمم!؟
گفتم: خب من فکر میکنم سیاست شبیه روزهای زمستان است. روزهایش کوتاه و کمفروغ است، اما شبهایش دراز و تاریک است. اتفاقهای اصلی آن در سرما و خاموشی شب رخ میدهد، بی اینکه چشم بینندهای بتواند بهدرستی آن را ببیند. اما همین که روز شود دیگر خبری از اصل اتفاق نیست، جز ردپای تغییراتی که تنها میتوانند خرده چیزکی از ابعاد اتفاقات دوشین به ما بگویند. روزگار به من آموخته حوادث بزرگ بیسر و صدا و در خاموشی رخ میدهند و تنها در بامدادان فردای آن میتوان متوجه بزرگی دامنهی آن شد. خیابانْ روزِ سیاست است، اما دل و دماغ مردمانْ شبِ آن است. دیری است که بهار و تابستان و پاییز سیاست ایران گذشته و حالا نوبت به زمستان آن رسیده. شبهای درازی در پیش است و هر بامداد رد تغییراتی شگرف پیدا میشود. من هر روز صبح از دیدن رد این تغییرات هیجان زده میشوم. مهم نیست که وسط ظهر و در هیاهوی خیابان چه کسی بُرده و چه کسی باخته باشد، دامنهی این حوادث خاموش شبانه اگر از حدی بگذرد، دیگر قلدرهای روزانه هم زورشان به آن نخواهد رسید..
-گفت: حقا که برخی به هیجان اعتیاد پیدا میکنند و این اعتیاد هم گویا درمانی ندارد!
-گفتم: حتمن همینطور است! آدمیزاده معتادِ عواطف است...