گفتهاند که «حافظ حافظهی ماست»، اما این به چه معناست؟ پیش از این چندباری دربارهی حافظ و نسبت ویژهای که با فردوسی دارد نوشته بودم. بهگمان من یکی از جلوههای این نسبت ویژه را در همین عبارت مرموز میتوان دید. اینکه حافظ به چه معنایی حافظهی ماست چندان روشن نیست؛ و حتا دور نیست که بگوییم گویندهی این گفته بیشتر خواسته است تا ذوق ادبیاش را بیازماید و جملهای با جناس «حافظ و حافظه» بسازد. اما بیایید ببینیم در پهنهی ادب پارسی آیا کسی را میتوان سراغ گرفت که «حافظه»ی ما باشد؟ من که بهیاد این ابیات آغازین شاهنامه میافتم:
سَخُن هرچه گویم همه گفتهاند | برِ باغِ دانش همه رُفتهاند
اگر بر درختِ بَرومند جای | نیابم که از برشدن نیست پای
توانم مگر پایگه ساختن | برِ شاخِ آن سروِ سایهفگن
کسی کو شود زیر نخل بلند | همان سایه زو بازدارد گزند
ازین نامور نامهی شهریار | بمانم به گیتی یکی یادگار
تو این را دروغ و فَسانه مدان | به یکسان رَوِشنِ زمانه مدان
ازو هرچه اندرخورد با خرد | دگر بر ره رمز معنی برد
یکی نامه از گه باستان | فراوان بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی | ازو بهرهیی نزد هر بخردی
یکی پهلَوان بود دهقاننژاد | دِلیر و بزرگ و خردمند و راد
پژوهندهی روزگار نُخُست | گذشته سَخُنها همه باز جست
ز هر کشوری موبدی سالخوَرد | بیاورد کین نامه را گرِد کرد
بپرسیدشان از کَیان جهان | وُزان نامداران و فرّخ مِهان
که گیتی به آغاز چون داشتند | که ایدون به ما خوار بگذاشتند
چگونه سرآمد به نیک اختری | بریشانبر آن روز کُنداوری
بگفتند پیشش یکایک مِهان | سَخُن های شاهان و گشت جهان
چوبشنید ازیشان سپهبد سَخُن | یکی نامور نامه افگند بن
چُنین یادگاری شد اندر جهان | برو آفرین از کِهان و مِهان
میبینید! فردوسی خود به زبان رسا و شیوا میگوید که حافظ و حافظهی ماست: «از این نامور نامهی شهریار/بمانم به گیتی یکی یادگار». «یادگار» بهمعنای کار یاد است، و «یاد» همان «حافظه» پارسیگویان است. اما کار فردوسی -که همان کار یاد باشد- ناظر بر چیست؟ بهخلاف آنچه در تفاسیر امروزی گفته میشود فردوسی سخنی از ایران نگفته است، هرچند با خودآگاهی تمام در مقام دهقانی «از شهر ایران» سخن میگوید. فردوسی نمیگوید یاد ایران یا تاریخ شاهان آن را بازمیگوید. او از «باغ دانش» میگوید و از «درخت برومندی» که «پای از برشدن» آن را ندارد -برشدن در هر دو معنا احیانا مدنظرش است: بالا رفتن و به حافظ سپردن-. فردوسی نمیخواهد این «درخت برومند باغ دانش» را «از بر کُند». درخت باغ دانش درختی نیست که بتوان «از برش کرد» و بدین طریق «از آن بالا» رفت. لااقل این کار از یلی چون فردوسی برنمیآید -چه رسد به ما؟-. پس فردوسی چگونه «یادکاری» میکند؟ او به ما میگوید: «پایگهساختن بر شاخ آن سرو سایهفگن». اما چرا؟ چون «کسی کو شود زیر نخل بلند/همان سایه زو بازدارد گزند». پس فردوسی حافظِ خودش است؛ نه حتا حافظ درخت برومند باغ دانش، اما حفاظتی در زیر سایهسار «دانش»، دانشی برآمده از «سخنهای شاهان و گشت جهان»، شاهانی «کیان جهان و نامدار و فرخ مهان» بودهاند. سراسر شاهنامه یادگاری است، اما نه یادگار آن شاهان، بل یادگار خود فردوسی: «نمیرم ازین پس که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام». این فردوسی نیست که یاد شاهان را حفظ کرده است، این سایهسار درخت دانش است که حافظ فردوسی است.
اما برسیم به حافظ بزرگ! حافظ خود محافظ چیست؟ چه چیزی را حفظ میکند؟ خودش را؟ بعید است، «عشقت بهدست طوفان خواهد سپرد حافظ/چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی»! او نیک میداند که «جستن از این کشاکش» پنداری بیش نیست و او باز بهدست طوفان سپرده خواهد شد: «در گوشهی سلامت مستور چون توان بود/تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی». پیداست که هم حافظ و هم فردوسی جهان را جایی پر گزند مییابند، جایی که نه از چیزی میتوان حفاظت کرد، و نه حتا از خود! «شکاریم یکسر همه پیش مرگ». اما گویا فردوسی پناهی جسته است و حافظْ بیپناهی. ولی بیت حافظ را میتوان طور دیگر هم خواند «عشقت» به تو، «حافظ» یا «محافظی»، آنهم از دست خود طوفان، خواهد داد که میپنداری چون برق از کشاکش آن جستی! با این شیوهی قرائت، آنچه محافظت میکند «عشق» است. اما چه نسبتی است میان محافظ حافظ -عشق- و جایگه امن فردوسی -درخت باغ دانش-؟ آیا آن درخت برومند باغ دانش همان عشق است؟ عشقی که فردوسی آن را پنهان کرده تا «با مدعی نگوید اسرار عشق و مستی»؟ چه نسبتی میان این عشق و دانش در کار است؟ به این پرسشها تنها در ذیل اندیشهای میتوان پاسخ گفت جامع عشق و دانایی باشد: فیلوسوفیا!