خیلیها پاییز یا بهار را به بارانهای زیبایش میشناسند و میستایند. من اما هوای ابریِ پیشِ از بارش را همیشه دوستتر میداشتم. بیشک باران زیباست، اما ابرهای گرفته زیباترند، چون خیالانگیزترند. وقتی هوای گرفته را ببینی ذهنت یاد باران میافتد، بارانهایی که باریدند و رفتند. و باز اگر این «نباریدن» ادامه یابد و خبری از نم نشود، این بار تخیل جای حافظه را میگیرد و تو بارانی را که گمان میکنی خواهد بارید، تخیل میکنی. ابرهای گرفتهی آسمان یا روی زمین واقعیت میبارند یا در خیالاتِ -ایبسا ناخودآگاهِ-ما.
نمیدانم شما هم خاطراتی از بارانهای نباریده دارید یا نه، من اما چندتاییشان را خوب به یاد دارم. جوانتر که بودم فکر میکردم باید هر چیزی را تجربه کنم تا در میانسالی حسرتی بر دلم نماند. اما حالا که اندکاندک دارم پژواک گامهای میانسالی را از راهی نه چندان دور میشنوم، دیگر مطمئن شدم که حسرتخوردن و رشکبردن ربط چندانی به غنای تجربههای زندگی ندارد. حسرتهای ما از سرچشمهی بیپایانی میآیند که نه در گذشته، بل هماکنون و از همین بیخ گوش ما میجوشد. شاید بشود نامش را «چشمهی رشک» گذاشت. چشمهای شگرف که به دو جوی مختلف میریزد: یکی به گذشته میرود و میشود حسرت، دیگری به آیند میرود و میشود آز و طمع. بهگمانم آبشخور این چشمهی عجیب باید از آب همان بارانهای نباریدهای باشد که در خیالمان میباریدند. وقتی آب بارانهای خیالی به ژرفنای ما رخنه کنند، در منبعی نامرئی انبار میشوند تا اینکه ناغافل از «سرچشمهی رشک» جوشیدن بگیرند. هرآینه در آتش آزی بسوزیم یا رشکی اندوهگین جانمان را بفرساید، همان آبِ بارانهای نباریده است که ما را چنین و چنان میکند. بارانهایی که ابرهای نداشتهی ذهنمان از زیبایی ابرهای واقعی آسمان آبستنشان شدند. زیبایی همیشه بیرحم است و زاینده ...
(حال که نام باران و حالوهوای ابریاش آمد، شما را به قطعهای با همین نام از جسی کوک دعوت میکنم؛ ترجیحا با کیفیت اصلی گوش کنید)
کلامتان زیباست و دلنشین.