شعار اصلی این روزها -زن، زندگی، آزادی- را به‌شیوه‌های گوناگونی تفسیر کرده‌اند. هر ایدئولوژی رنگ خود را به آن زده، و البته مخالفین نیز در سوتفسیر آن مرزهای یاوه‌بافی را جا به‌جا کرده‌اند -می‌توانید به طرهات کچویان در برنامه‌ی جهان‌آرا رجوع کنید-. با این‌همه به‌گمان من امروز نوبت تفسیر این عبارات هنوز نرسیده است. تفسیر جایی آغاز می‌شود که متن تمام شده باشد، اما متن وقایع این روزها تازه آغاز شده و هیچ روشن نیست چه پایانی می‌تواند داشته باشد. شاید بهتر باشد به‌جای بررسیدن آنکه سرانجام این شعار بناست به کدام آرمان‌شهر ایدئولوژیکی برسد، به این فکر کنیم که سرآغاز آن چه بوده است؟

در اینجا با واژه‌ی مرکزی این شعار کار دارم: زندگی. پیش از این، تفسیری نظری از این مفهوم، از دید خودم، به‌دست داده بودم؛ اما اکنون مایلم سویه‌ای دیگر از آن را بکاوم. پیشاپیش بگویم که این موضوع پس از خواندن این فرسته و گفتگو با نویسنده‌ی آنجا به خاطرم خطور کرد. آنچنانکه ایشان در آن یادداشت متذکر شدند، برگزیدن این واژه، نشان از نوعی انقلاب در الهیات است. روزگاری ایرانیان زندگی را همچون ابزاری برای غایتی شریف‌تر -خواه دینی، خواه سیاسی- می‌فهمیدند و برای همان غایت شریف نیز به‌پا خواستند و انقلابی سیاسی کردند. امروز اما گویا بناست که داد خودِ زندگی ستانده شود. زندگی برای خود زندگی و نه ارزشی دیگر.

این ادعا، به‌گمانم ادعایی درست است اما نیاز به دقیق‌تر شدن دارد. نخست آنکه هر مبارزه‌جویی سیاسی، به‌خصوص از نوعی که اکنون در جریان است، نوعی اسقبال از مرگ نیز هست. خطرکردن و نفی‌کردن کلیت وضع موجود به‌معنای نفی تمامی امکان‌های فروبسته‌ی کنونی است، و نفی چنین امکان‌هایی فقط وضع کنونی زندگی ما را نفی می‌کند، بلکه می‌تواند به قیمت نفی خود زندگی ما تمام شود. 

استدلال دوم، به این نکته باز می‌گردد زندگی در معنای روزمره‌ی آن همان «معیشت» یا «اقتصاد» است، چیزی که از قضا شعارهای اصلی جریانات دستِ‌چپی را تشکیل می‌دهد و نظیر آنها را در اتفاقات 96 و 98 فراوان شنیدیم. اما شگفت آنکه در جریان وقایع اخیر هرگز شعاری ناظر بر اقتصاد و گرایش‌های چپی و معیشتی برجسته نشد. 

استدلال سومم استدلالی تمثیلی است: من اگر در خانواده‌ای تنگ‌دست به دنیا بیایم که پدری مستمند دارد، شاید از سرنوشت خود شاکی بشوم و گاه و بیگاه اظهار نارضایتی کنم، اما حتا اگر تنگ‌دستی خانواده‌ام به‌سبب بی‌تدبیری پدر باشد، هرگز با او خصومت پیدا نمی‌کنم. حال تصور کنید من در خانواده‌ای متوسط یا مرفه به دنیا بیایم و پدرم برای هیچ از امکانات مادی کم نگذارد. اما اگر همان پدر، من و خواسته‌هایم را به‌رسمیت نشناسد، مدام مرا تحقیر کند و حتا با من سر لجبازی داشته باشد، به‌رغم تمام مواهب مادی که برایم فرآهم کرده، روزی در برابر می‌ایستم و سر به شورش می‌گذارم. اگر در این تمثیل به‌جای پدر حکومت را بگذارید و به‌جای فرزند نیز شهروندان، روشن است که زندگی در معنای مادی و به‌خودی خودش رانه‌ی اصلی نیست.

استدلال چهارمی که در تضعیف این فهم از «زندگی» به‌عنوان رانه‌ی اتفاقات اخیر می‌توان آورد، ناظر بر تلقیِ خودِ کنشگرانِ درگیر آن است. درست است که آنها در شعار خود از لفظ «زندگی» استفاده کردند، اما بسیار بعید است اگر از خودشان بپرسید «آیا صرف نظر از هر ارزشی تنها خواستار زندگی به‌خودی خود هستید؟»، پاسخی مثبتی به شما بدهند. آنها هرگز زندگی را «فارغ از هر ارزش» نمی‌خواهند، و این را به‌خوبی در واژه‌ی بعدی شعارشان -«آزادی»- نیز بیان می‌کنند. اگر بنا بود زندگی ارزشی خودبسنده باشد، قاعدتا ارزش‌های کلاسیکی چون آزادی نمی‌بایست مطرح می‌شد.

اما اگر از این استدلال‌های نقضی بگذریم، شاید ایراد دیگری نیز به این گفته وارد باشد مبنی براینکه ما اساسا در آستانه‌ی یک انقلاب «جدید» در الهیات و ارزش‌ها نیستیم. آنچه امروز در شعارها و خواسته‌ها طنین انداخته، می‌تواند بازگشت شبح انقلاب مشروطه باشد. انقلابی که در آن مردم خواهان استیفای حقوق طبیعی خود و زندگانی انسانی و آزاد بودند. از این حیث، مبادی الهیاتی این انقلاب را نه نظریه‌پردازان آینده، بلکه روحانیون گذشته همچون آخوند خراسانی و نائینی پیشتر درانداخته بودند. اینکه آن مبادی به زیر خاک فراموشی رفت و اسلام علی شریعتی و مرتضی مطهری و روح الله خمینی جایگزین اسلام آخوند خراسانی و علامه نائینی شد، خودش حکایت مفصلی است که خطوط کلی آن را پیشتر -و به مناسبت بحث از «تندباد ایدئولوژی در آسمان ایران»- بازگفته‌ام. البته باید تاکید کنم که مقصود من از «درانداخته شدن مبادی الهیات جدید در مشروطه» هرگز به این معنا نیست که آن طرح به سرانجام نظری روشنی رسید و شالوده‌ای استوار یافت. به‌عکس، سستی‌های آن مبانی -چه در الهیات و چه در سیاسات- اساسا مرتفع نشدند و شاید اگر آن سستی‌ها به‌درستی رفع می‌شد، عرصه برای اصحاب ایدئولوژی چنان فراخ نمی‌ماند. با این‌همه، هنوز نمی‌توان گفت که امروز انقلابی در الهیات ما رخ داده است، درست‌تر این است که بگوییم ما شاهد بازگشت و بازبینی انتقادی تجربه‌ی مشروطه هستیم، تجربه‌ای پس از 40 و چند سال انقلاب ایدئولوژیک و چیزی نزدیک به شصت و چند سال تعطیلی دانش به نفع دکان ایدئولوژی.

باری، چرا من برآنم که «زندگی» در شعار جنبش کنونی را باید با بازگشتن به مشروطه فهمید؟ 

اگر از تشابهات اساسی میان وضع این روزها و روزهای آغازین جنبش مشروطه بگذریم، و حتا بر روش یک‌سان بدنه‌ی جنبش کنونی با بدنه‌ی مشروطه‌خواهان -نظیر فقدان رهبری مشخص و غیرمسلحانه بودن و غیروابسته‌بودن- چشم بپوشیم، اما نمی‌توانیم همگرایی اساسی میان آرمان‌های هر دو جنبش را نادیده بگیریم. مشروطه از پسِِ فروبسته‌شدن امکان حیات انسانی ایرانیان آغاز شد. وضعی که در آن هر صورتی از حیات مدنی -اعم از زندگانیِ تجار و بازاری و عوام و سیاسی‌مردان و عالمان و متدینان- ایرانیان به محاق رفته بود. دادگاه و عدالت بی‌رنگ و رو شده بود و زور و زر نتیجه‌ی دعاوی را رقم می‌زد. مشروطه‌خواهانی که از وضع فروبسته‌ی خود عاصی بودند و هیچ آینده‌ی روشنی پیش روی خود نمی‌دیدند برای احیای حیات مدنی و انسانی به‌پا خواستند. آنها توهم ایدئولوژی یا ماجراجویی سیاسی برای تغییر صورت رژیم سیاسی نداشتند، و حاضر بودند نه فقط با همان رژیم، بلکه با همان شخص شاه نیز مصالحه کند، مشروط بر آنکه حقوقی را استیفا کنند که حقِ طبیعیِ حیاتِ انسانی را بدانها بازپس بدهد. آنها به پرسش خیال‌بافانه‌ی «چگونه باید زیست؟» یا «چه باید کرد؟» فکر نمی‌کردند، آنها حول این اندیشه به حرکت درآمدند که «چگونه می‌توان زیست؟». 

خاستگاه زندگیْ طبیعت است. هر موجود زنده‌ای موجودی طبیعی است. با این‌همه، انسان نمی‌تواند تنها با زیستی طبیعی روزگار بگذراند. موجودات زنده‌ی طبیعی به‌حکم غریضه‌ی خود در پی لذت و بقا هستند و از درد و مرگ دوری می‌گزینند. انسان اما مرز روشنی میان درد و لذت‌هایش ندارد، هم‌چنانکه به‌خلاف دیگر موجودات زنده، موجودی مرگ‌آگاه است و در تمام زندگی‌اش به مرگ می‌اندیشد. جمع این ویژگی‌های متضاد است که آدمی را از رتبه‌ی موجود طبیعی لذت‌جو به رتبه‌ی موجودی خواهش‌گر یا دارای میل می‌رساند. خواهش‌های ما صورت پیچیده‌ای از لذت و درد هستند که شاید تنها انسان در طبیعت از آن بهره می‌برد. یکی از بنیادی‌ترین خواهش‌های ما نیز ناظر بر ویژگی دوم ما -مرگ‌آگاهی- است. ما از آن روی که از مرگ و تناهی خویش آگاهیم، از بن و بنیاد وجودمان خواهش و میل به زندگی داریم. به این‌ترتیب، زندگی در وجود انسان مضاعف می‌شود. طبیعت خواستن زندگی را به‌طور ویژه در ما سرشته است، و هم‌هنگام نیز ما را زنده کرده و زندگی ما را حفظ می‌کند. از این روست که نخستین حق طبیعی ما، حق حیات است. دیگر حقوق ما نیز از پسِِ این حق بنیادین و به همین صورت استنتاج می‌شوند. حقوقی همچون مالکیت بر بدن، ابزار تا آزادی سیاسی و در نهایت آزادی اندیشه. مبنای همگی این حقوق، همان «امیال طبیعی» ماست که اصلی‌ترین‌شان میل به بقا و زندگی بود. خداوند یا طبیعت، آدمی را چنان سرشته است که به‌شیوه‌ای بس پیچیده‌تر از دیگر موجودات زنده از زندگی‌اش لذت می‌برد، و در عین حال نیز امکان تلذذ و برآوردن این امیال را نیز تا حدی برای او برآورده است؛ همچنانکه میل به زندگی را به ما توام با خود زندگی داده است، هرچند نه به‌صورتی نامحدود. از این پس، تنها مشکل در این است که چگونه میان منابع محدود و خواهش‌های نامحدود بشر تعادل برقرار کنیم و این مهم نیز بر عهده‌ی اصلِ دادگری یا عدالت یا قانون است. بشر تن به حاکمیت قانون و محدودساختن امیال‌اش می‌دهد تا «بیشترین افراد از بیشترین خیر ممکن بهره ببرند». به این‌ترتیب، پیوند میان مفاهیم «حق طبیعی»، «زندگی» و «حکومت قانون» برقرار می‌شود. 

مشروطه در مقام انقلابی که تقلای ناکام «حکومت قانون» را داشت، بر مبنای چنین درکی از انسان و زندگی او بنا شده بود. به همین دلیل است که می‌گویم مفهوم «زندگی» را نباید چندان متاخر، پست‌مدرن یا انقلابی تلقی کرد. نیازی نیست صبر کنیم تا فلان فیلسوف دست دهم غربی -امثال ژیژک و چامسکی و هارت- برایمان مفهوم «زندگی» را معنا کنند! ایرانیان مدرن بیش از یک سده است که به آن اندیشیده و برایش کوشیده‌اند. اینکه ایدئولوگ‌های فلسفی‌مآب غربی تازه نام زندگی به گوششان خورده و گمان می‌کنند لابد باید چیزی «نیچه»ای یا «پست‌مدرن» یا «رادیکال» در آن بیابند، به این سبب است که سنت دراز دامن حق طبیعی را از سرچشمه‌اش -از سقراط و یونان و روم تا ماکیاولی و هابز و روسو- نمی‌شناسند. هدف آنها هم مانند ایدئولوگ‌های وطنی پیکار برای کسب قدرت -ولو در حد جلب توجه رسانه‌ای و شهرت- است، نه کاوش و پژوهش در دانش. 

اما اگر بپرسید مگر خود مردم معترض کف خیابان روح‌شان از این مفاهیم با خبر است؛ در پاسخ باید بگویم که مساله اساسا آگاهی آنها به این استدلال‌های فلسفی و انسان‌شناختی نیست. این استدلال‌ها حاصل کوشش فیلسوفان و دانایان قرون و سرزمین‌های گوناگون است، برای توصیف و فهم سرشت و سرنوشت انسان. انسان‌ها به دلیل فلسفه‌ی فیلسوفانِ سیاسی اینگونه رفتار نمی‌کنند، برعکس، فیلسوفان طبیعی به این دلیل این‌چنین استدلال می‌کنند که انسان‌ها اینگونه رفتار می‌کنند. مردم تنها «می‌خواهند زندگی کنند»، همین خواسته‌ی آنها برای احراز صحت تمامی این استدلال‌های فلسفی کافی است. اینکه امروز مردم به آگاهی از این خواسته‌ی خود رسیده‌اند -یا درست‌تر بگوییم: از خواب نفت و ایدئولوژی بیدار شده و این خواست بنیادین خودشان را دوباره بازیافته‌اند- خودش را در شعارهای «حق» خواهانه‌ای بازمی‌تاباند که در صورت نهایی‌اش چیزی جز «حکومت قانون» نخواهد بود. امروز دوباره شبح «مشروطه» بر سر «شهر ایران» بازگشته است. بی‌شک این مردم زندگی می‌خواهند، اما نه هر گونه زندگی؛ بل «زندگانی انسانی»، زندگانی که به‌تعبیر سقراط، «به زیستن‌اش بیارزد»...