0) در فرسته‌ی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمی‌آید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری درباره‌ی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایج‌اش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بی‌سامانی شهر بی‌مصرف می‌شود. اما مگر در شرایط بی‌سامان هر چیزی از کار می‌افتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری می‌کند «مصرف» می‌شود؟ یا از همه‌ی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن‌گفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر می‌شود «گفت» که سامان سخن نیست؟ به‌ویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بی‌سامانیِ سخن‌گفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بی‌گمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخن‌گفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست می‌دارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما به‌رغم فیلسوف‌نبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، به‌قدر وسع بکوشم»...

1) موضع سیاسی من - اگر بتوانم آن را درست بگویم- «لیبرالیسم محافظه‌کار» است. البته این موضع قاعدتا در یک وضعیت مدنی/سیاسی معنادار است، و پرپیداست که ما نه اکنون، و نه در بخش بسیار زیادی از تاریخ مدرن پسامشروطه‌مان، چندان در «وضع مدنی» نبوده‌ایم. مشروطه، از پی قرون وسطای ایران -از حمله مغول تا جنگ‌های ایران و روس- آمد. قرونی که نمودگار تمام عیار قاعده‌ی «الحق لمن غلب» -حق با کسی است که چیره شود- بود، یعنی قاعده‌ای که می‌تواند صورت‌بندی «وضع طبیعی» یا «پیشامدنی» انگاشته شود. ایرانیان پس از رویارویی سخت و خونبار با جهان نوآئین مدرن، در جنگ‌هایی در حد فاصل چالدران تا جنگ‌های ایران و روس، توش و توانی را بازیافتند که باز به روزگار «وضع مدنی» بازگردند و عهدِ «حکومت قانون»ای را تجدید کنند که در روزگاران گذشته و به‌تفاریق از آن خاطراتی در «یاد» خویش داشتند و بزرگ‌اش می‌داشتند. البته که وضع مدنی یا حکومت قانون، چیزی از سنخ «حوالت الهی» یا «ولایت انبیا» نیست که «نوستالژی» ایام مستدام آن کسی را به سودای بازگشت به آن بیفکند. به‌عکس، این وضع برآمده از توش و توان انسان‌هایی است که به قدرت «تمییز نیک و بد» دررسیده باشند و «هوش» و «بخت» برپا داشتن آن را نیز داشته باشند. ایران از روزگار سرآغازش، برپایه‌ی همین «توانایی تمییز انسانی» و «تدبیر شاهان دادگر» و البته شرایط محیطی مساعد، توانست در ادوار گسسته‌ای، نقشی از این «وضع مدنی» بر لوح تاریخ بزند و هر از چندی نیز به آن بازگردد و تجدیدعهدی با آن بکند. اما پس از ویرانی سراسری حاصل از ایلغار مغول، شرایط عینی این تجدید عهد به محاق رفت و تنها رنگی چشم‌نواز از آن در «ادب پارسی» برجای ماند. همین است که آن دوران فترت چندصدساله را دوره‌ی «قرون وسطای ایرانی» خواندم. پس از آنکه جهان نوآئین مدرن به آستانه‌ی خودآگاهی ایرانیان وارد شد، شرایط آن تجدیدعهد باز محیا شد، هرچند در قالب «اسلوب نوآئین» دیگری که خودآگاهی ایرانی هنوز نتوانسته است ارکان آن را خوب بشناسد و بشناساند. ایرانیان از مشروطه بدین سو، به‌زبانی الکن و بضاعتی مزجات، هر بار خیزی برای تجدیدعهد با «وضع مدنی» برداشتند، اما دستِ‌آخر ناکام ماندند. اینکه چند و چون این خیزش‌ها چیست و سبب ناکامی‌شان کدام است، مساله‌ی این نوشتار نیست؛ ولی به این بسنده توانم کرد که نسبت ما با «وضع مدنی» یا «حکومت قانون»، هنوز چیزی از سنخ «کامجویی» و «خیال‌پردازی» است که گاه‌گداری پرده‌ی خیال از رخ برمی‌گیرد و چهره‌ای می‌نمایاند و باز به حجاب خیال و ناکامی فرومی‌رود. بدیهی است که در این وضع «نظربازی پنهان»، نمی‌توان به اسلوب «ایام وصال» سخن گفت و کردار ورزید. موضع‌گیری سیاسی- چه کسی به‌سان من بگوید «لیبرال محافظه‌کار» است و چه کس دیگری بگوید «سوسیال دموکرات» است- کاری است که در «وضع مدنی» یا «حکومت قانون» از «شهروندان سیاسی» سرمی‌زند. پس بگذارید پس از این همه مقدمه‌چینی دراز، سخن اولم را تصحیح کنم: موضع سیاسی من، در یک وضعیت سیاسی، «لیبرال محافظه‌کار» است.

 

2) اما آیا من دارم «حدیث آرزومندی»ام را می‌گویم؟ آیا گوشه‌ای نشسته‌ام و غرقه در «عالم خیال» دارم «حکومت قانون ایرانی» را تجسم می‌کنم که در آن به‌عنوان یک لیبرال یا محافظه‌کار در حال تبیین عقاید سیاسی خود هستم؟ گمان نمی‌کنم چنین باشد. چرا؟ درست به دلیل آنچه این روزها از سر می‌گذرانیم. پیشتر گفتم که نسبت ما با «وضع مدنی» سه حالت داشته است: در روزگاری «به‌تفارق در عهد آن زیستیم»، پس از آن در دوران قرون وسطایمان امکان تحققش را نداشتیم و «یادگار ادبی آن را در یاد خویش گرامی داشتیم»، اما امروز و در جهان پسامشروطه، آن را همچون «کامجویی» خویش پی‌گرفتیم. اما هرگز در این کامجویی سراسر ناکام نماندیم. هرچند که این «وضع مدنی» روی در پرده‌ی خیال، و گاه ایدئولوژی‌های رنگارنگ، پوشانده، اما به‌خلاف خدای صوفیان آنقدرها محجوب و محفوظ به حیا نبوده که همواره برای عوام در پرده‌ی حجاب بماند و برای خواص‌اش جلوه‌گری و دلبری کند. به‌عکس، این معشوق بیشتر به معشوق شعر شعرای بزرگ‌مان -سعدی و به‌ویژه حافظ- می‌ماند: اهل «نظربازی» است و «شوخ‌چشمان رند» را خوش می‌دارد. هر از چندی، رخ از پرده بیرون می‌کند «که خلقی واله شوند و شیدا»، و بدین قرار نشان‌مان می‌دهد که تنها آرزویی محال و ناشی از سر سرخوردگی از واقعیت و خیال‌اندیشی نیست. من اگر هنوز در این وضع «نه‌چندان مدنی» صد و اندی ساله، جرات می‌کنم از مفاهیم و مواضع مدنی سخن بگویم و خیالم از «مهلکه‌ی خیال‌اندیشی و ایدئولوژی» تا حدی آسوده باشد، درست به سبب همین «کشف المحجوب»های نظربازانه‌ای است که دستکم دوتایش را در همین عمر کوتاه سی و چندساله‌ام به جان زیسته‌ام.

 

3) این روزها بسیار «امیدوار»ام. اما امیدِ من به وقوع وقایع خوب نیست، آن‌هم در آینده‌ای نزدیک. تعارف را کنار بگذاریم. متولیان قدرت سیاسی روز به روز بیشتر به شئون وضع طبیعی -الحق لمن غلب- نزدیک می‌شوند؛ این را هم من به‌حساب بدسگالی‌شان نمی‌گذارم. طبیعت حکم می‌کند که وقتی حاکمی ببیند جز به نیروی جبر و قهرش، سلطه‌ای بر رعایای خود ندارد دست به «جباری» زند. در این بین تنها خطر از ناحیه‌ی جبر جباران نیست. در وضع طبیعی، «قانون» -هر قدر هم که ضعیف بوده باشد- به محاق می‌رود. کار قانون حدنهادن بر میل و کردار آدمی‌زادگان است. آدمی که حدود قانون را بپذیرد و درونی کند، می‌شود «شهروند». اما وقتی کار به وضع طبیعی بکشد و خود قانون‌گذار و قانون‌گزار -یعنی هم کسی که قانون وضع می‌کند و هم کسی که قانون را اجرا می‌کند- حرمت قانون را نگاه ندارد، شهروندی مبدل به آدمی‌زادگی می‌شود. پس نه فقط حاکم جباری می‌کند -چه خوی و خیم جبارانه داشته باشد و چه نداشته باشد؛ باید به حکم مصلحت خود چنین کند-، بل در میان رعایا نیز آنانی که خوی و خیم جبارانه دارند، بر دیگران جباری خواهند کرد. در آستانه‌ی چنین وضعی پیداست که هر چه قدر هم نیروهای نیکوخصال و نیک‌سگال بخواهند پادرمیانی کنند، وقوع وقایع بد ناگزیر است. پس امید من به چیست؟ امید من درست به همین «نا امیدی» است، نا امیدی که از بوی شومی ایام پیش روی استشمام می‌کنیم. این بوی شوم، همانی است که وجدان‌های خفته را نهیب می‌زند و اندیشمندان بالقوه را به اندیشیدن فرامی‌خواند. حال که داریم تبهگنی وضع طبیعی و نفی حکومت قانون را به جان درمی‌یابیم، تشنه‌تر از هر روزگار دیگری برای حکومت قانون می‌شویم، حکومت قانونی که پایه در حق‌خواهی دارد: خواستن حقوق طبیعی که قانون پاسدار برآورده شدنش باشد.

 

4) این راه پر سنگلاخ است. خاصه اگر به پشت سر بنگریم و از همان مشروطه شروع کنیم و پیش بیاییم می‌بینیم که چگونه جنبش حق‌خواهی مشروطه ایران را تا مرز درهم پاشیده شدن برد و به‌جای استبداد قاجاری، راه را بر استبداد دیگری گشود. حتا نیاز نیست که «استبدادسنج» دست بگیریم و ببینیم حاصل چه شد. در سطح مردمان و رعایا نیز راه بر بازار مکاره‌ی ایدئولوژی‌هایی باز شد که رهزن «فرهنگ» و «آئین» مردمان بودند و تا آینده‌ی نزدیک نیز نمی‌توان کسادی برای این بازار متصور شد. برای راه پیش رو نیز، سربسته باید گفت که رنج‌هایی بس ناگزیر در پیش است که از دست حکومت قانون نیز کار چندانی برای مرتفع‌شدن‌شان برنمی‌آید. اما بگذارید در مقام دانشجوی فلسفه‌ای که درکی بس اندک از فلسفه‌ی سیاسی و تاریخ آن دارم به شما بگویم. تاریخ را هرگز توده‌ها رقم نزدند. تاریخ را مردان بزرگ ساختند و می‌سازند. چه در عصر باستان -ایران و یونان و رم- چه در عصر ایمان -انبیا- و چه در عصر مدرن - مردان سیاسی  و دانشمندان. مردمان هر کدام طبع و سرشتی دارند و هر طبع و سرشتی نیز سازگار با سیاست نیست، چه رسد به آنکه سرشت سیاسی ممتاز باشد. هیچ برهه‌ی بزرگ تاریخی را در تاریخ جهان نمی‌یابید که امضای یک مرد سیاسی بزرگ پای آن نباشد. با این‌همه، توده‌ها بی‌اثر نیستند، نه فقط بی‌اثر نیستند بلکه بی‌یاری و همراهی آنان کار چندانی هم از مردان بزرگ برنمی‌آید. به همین دلیل است که من گمان نمی‌کنم چیزی از سنخ یک «خیزش» بتواند به‌تنهایی راه به جایی ببرد. آن چنانی که فقدان آن «مرد سیاسی بزرگ» در جنبش مشروطه راه به جای نیکو نبرد. مساله فقط فقدان «رهبری سیاسی» یا «حاکم آلترناتیو بعدی» نیست. از قضا این موارد بیش از اینکه امور بنیادین باشند، اموری تاکتیکی و جزئی اند. مساله فقدان کسی است که درکی بنیادین از تمییز نیک و بد سیاسی دارد، و نیز دارای توان و هوش محقق ساختن آن است و همچنین شرایط بیرونی این کار را هم دارد. پیشتر گفتم که از مشروطه بدین سو، ما در «آستانه»ی خودآگاهی مدرن ایستاده‌ایم، اما هنوز از آن آستانه گذر نکرده‌ایم. ما نیاز به کسی داریم که ما را از این آستانه بگذراند. چنین کسی البته نه از آسمان نازل می‌شود و نه از سازمان‌های بین المللی و یا کشورهای ابرقدرت. اگر خود این خیزش و مردمان آن چنین فرد، و بلکه افرادی را در بطن خویش نپرورانند، از هیچ جای دیگری نیز این موعود ظهور نتواند کرد. و اینجاست که من بازمی‌گردم به اهمیت پیوند و نسبت دیرینه‌مان با «وضع مدتی» و «حکومت قانون». مردمانی که از دیرباز نسبت و مناسبتی با این مضامین داشته‌اند، آنها را در یادشان پرورده‌اند و گرامی داشته‌اند، و کوشش‌هایی صادقانه برای تحقق‌اش به خرج داده‌اند و کامیابی‌هایی نیز داشته‌اند، کسانی هستند که «می‌توانند» باز نیز چنین کنند.

 

5) اما اینکه می‌گویم می‌توانند چنین کنند به این معنا نیست که بی‌گمان چنین نیز خواهند کرد. این سخن چندان برای نیروهای سیاسی مخالف فعال، که برخی‌شان کل زندگی و هست و نیست را بر سر تعبیر زودهنگام این رویا قمار کرده‌اند، خوش‌آهنگ نیست. اما چاره‌ای جز رویارویی با آنچه هست نداریم. کسانی که امروز «برخاسته»اند و با خشم و شور رویاشان را فریاد می‌زنند، هرچند اندک -آنطور که قدرت‌نشینان می‌گویند- نیستند، اما بی‌شمار هم نیستند. اما نیازی هم نیست که تمام مردمان یا حتا اکثریت مطلق‌شان در صحنه فعال باشند. چنین چیزی نه‌چندان ممکن است، و نه‌چندان مطلوب. چندان ممکن نیست، چون همانطور که گفتم طبعیت بیشتر مردمان سیاسی نیست و مگر در شرایط بس استثنائی که سراسر توده برانگیخته باشند به عرصه نمی‌آید. چندان مطلوب نیز نیست، چون مردان سیاسی، هرچه قدر هم چیره‌دست و روشن‌رای باشند، هرگز نمی‌توانند توده‌های بی‌شمار را به نیکی کنترل کنند. اگر توده بخواهد یکپارچه و علیه یک نظم سیاسی به صورت سراسری به خیابان ها بیاید، معنایش آن است که تمامی مردمان قانون را نفی می‌کنند و در این صورت قانون مطلقا نفی می‌شود و بدون قانون تنها امیال است که بر کردارد و گفتار و پندار توده حکمرانی می‌کند. پس بیایید با خودمان رو راست باشیم. در این خیرش کنونی، مردمان پرشمار -اما نه بی‌شمار- به اعتراض برخاسته اند. و البته بی‌شک همراهی و همدلی خیل بسیار بیشتری از هم‌میهنان‌شان را با خود دارند که اکنون خاموشند، کسانی که ای‌بسا در خود ساخت قدرت کنونی هم هستند و دلی خون دارند. آنها شجاعتی ستودنی از خود نشان می‌دهند و مردانه پای خواست و سخن خویش ایستاده‌اند، هرچند نیک می‌دانند پاسخ نرم و خوشی نخواهند گرفت. اما آنچه دلگرم کننده است صرف این «شجاعت مردانه» نیست، بلکه خواسته‌ای است که این شجاعت مردانه دنبال می‌کند: «زنانگی، زندگی و دفاع از آنها». همین است که بوی مدنیت می‌دهد و دلگرمی می‌بخشد. وضع مدنی یا حکومت قانون، وضعی است که در آن همگان در برابر قانون برابرند، وضعی که همه را در برمی‌گیرد و کسی را بیرون نمی‌گذارد مگر بزهکاری که قانون را هتک کند. وقتی در خیزشی مردانه پای زنان بایستند، می‌توان طنینی از این کل را شنید. اما این تمام داستان نیست. هر قانونی را نمی‌توان مبنای حکومت قانون دانست. قانونی برآورنده‌ی وضع مدنی است که پایه در «حق طبیعی» داشته باشد. وانگهی، در شعار اصلی این خیزش، واژه‌ای جایگاه مرکزی یافته است: «زندگی»! زندگی نخستین حقی است که طبیعت، یا خداوند از راه طبیعت، به آدمی بخشیده است. حق‌خواهی که برمبنای زندگی باشد، پایه در حق طبیعی دارد، و چنانکه از تاریخ می‌آموزیم، راهی جز این راه به آزادی نمی‌تواند رسید. به همین دلایل است که من این اتفاق‌ها را نه تنها در تداوم حق‌خواهی ایرانیان پسامشروطه، بل در تداوم دلدادگی تاریخی ایرانیان به وضع مدنی و حکومت قانون می‌بینم؛ دلدادگی‌ای که ترجمان ادبی‌اش ستایش شورانگیز فردوسی از «داد و دهش» است. 

 

6) زیاده سخن گفتم، و می‌دانم بسیاری از آنچه گفتم مبهم و گنگ است. اما آنقدری را که توان قلمی من قد می‌داد گفتم. گذشته از قلم، ذهن من نیز چندان روشن نیست، و نه حتا خود وقایع فعلی، اما به هر روی «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». شاید اگر بخواهم این سخنان پراکنده را جایی جمع‌بندی کنم بتوانم چنین بگویم: من از اعتراض و خیزش نوجوانان و مردان و زنان به‌ستوه آمده نمی‌توانم آینده‌ی نزدیکِ روشنی را تصور کنم -که ای بسا این ناشی از ناتوانی قوه‌ی متصوره‌ی من باشد تا ناتوانی خود واقعیت-، لااقل تیرگی اکنون نمی‌گذارد هیچ آینده‌ی روشنی در افق پیدا شود، اما می‌توانم به آینده‌های کمی دورتر امیدوار باشم. دانه‌ای را که می‌گفتند هرگز نخواهد رست، اکنون در حال رویش می‌بینم. هرچند که هنوز باید بسی بیشتر تناورده شود تا سایه‌ساری برای خیال ما بشود، اما این بسی دور از ذهن است که خاک ناهموار کنونی باعث توقف رشدش شود. این خاک را گاوآهن تاریخ هزاربار شخم زده و باز هم خواهد زد. این خاک هرچه باشد سترون نیست. از این خاک بود که روزگاری «درخت زندگی» رُست و «مشی و مشیانه» نخستین انسان را به گیتی آوردند. باری، شاید که این خاک روزی برای همیشه سترون شود، و بسا که این روز بسی به ما نزدیک باشد. اما هنوز چنین نیست. و چون چنین است، همگی «امیدوارانه نگران فردایمان» خواهیم ماند...