از من میپرسند فلسفه در این وانفسا به چه کار میآید؟ پرسشی کهنه که از دیرباز پرسیدهاند، اما هر روزی پاسخی نو بدان گفتهاند.
راستش چه بگویم؟! اگر بپرسید چیزی -هر چیز باشد- به چه کاری میآید، قبل از هر چیز، در پاسخ از شما باز خواهند پرسید: کار چهکسی؟ کارها را کسان میکنند، پس هر کاری از کسی سر میزند. هر چیزی به کار هر کسی نمیآید. درودگر را با دیگ و دیگپز کاری نیست و خوالیگر را با ارّه و تیشه! فلسفه هم اگر چیزی باشد -البته اگر فلسفه هرگز چیزی بوده باشد- لابد باید به کار کسان خاصی بیاید، نه کار هر کس.
اما چه بگویم وقتی که شهری نابسامان شود و از در و دیوارش دلهره فروریزد، مگر اصلا کار و باری برجا و برپا میماند؟ فلسفه اگر کار آدمیزادگان باشد -و نه ایزدان مینوی- نباید از آن چشم معجزتی داشت. فلسفه «سخن»ایست خاص، اما اگر گوشی سخننیوش نباشد دیگر از سخن چه کاری ساخته است؟
عطا ملک جوینی بهنیکی این حال را بازگفته. هزاران بار پیش از این گفته بودمش، اما هرگز از گفتنش خسته نمیشوم: «خاموش باش! باد بینیازی خداوند است که میزود؛ سامان سخنگفتن نیست»...