1) پیشتر در فرستهای گفتهبودم که این روزها چه بر ما میرود و میتواند ما را تا کجاها میتواند ببرد. تحلیل من در آنجا سویهای تاریخی داشت. اما شاید برای داشتن تصوری روشن نیاز باشد سویههای جزئیتر دیگری را نیز از نظر بگذرانیم. در ادامه میکوشم برخی از این جزئیات را که دانش و تجربهام به آن قد میدهد، مرور کنم. پیداست که برای یک دید همهجانبه باید بسیاری از جزئیات دیگر را هم دید و امیدوارم تاملاتی از این دست گشایشی آغازین برای پژوهندگان بعدی باشد.
2) پیشتر گفتم که تاریخ ایران مدرن را باید تاریخ کوششهای مدام اما ناکام برای رسیدن به «حکومت قانون» دانست. حکومت قانون، در معنای ژرف آن همواره جزئی از اندیشه و دغدغه خاطر ایرانیان بوده است. پدران پارسیگوی ما قانون را «داد» مینامیدند و همواره با اسباب و وسایل گوناگونی به آن اندیشیدند. گاهی در «خداینامگ»های باستانی و متونی مهمی چون «هزارافسان» و «کلیله و دمنه»، گاه ذیل صورت فلسفهی سیاسی یونانی، گاه بر مبنای تجربهی اسلام و پتانسیلهای کلامی سیاسی آن، و گاه نیز در سیمای شعر و ادب، که سرآمد آن شاهنامهی فردوسی است و تا شعر حافظ میتوان تداوم آن را دید. در عصر جدید نیز اسلوب جدیدی برای اندیشیدن به «دادگری» ذیل عنوان «حکومت قانون» در مغربزمین پدید آمد و ایرانیان عصر مشروطه، از منورالفکر تا عالم و مرجع تقلید و شاعر، در پی «بانگ جرس»ی رفتند که از دیرباز آوای آن را در گوش شنیده بودند و حالا از غرب عالم میامد. کوشش نسلهای نخست برای دستیازی به این خرمای شیرین چندان کامیابانه نبود، چرا که دستشان کوتاه بود و نخیلْ بلند. برای بازیابی این اسلوب «نوآئین» دادگری، نخست میبایست بنیادهای آن شناخته میشد که چیزی نبود جز فکرت «حق طبیعی» که فیلسوفان سیاسی موسس مدرنیته طرحاش را درانداختند. وانگهی، نسلهای نخستین مشروطهخواهان چندان فرصتی نداشتند که بتوانند در این ژرفناها غور کنند، به همین سبب نیز نهال نوکاشتهشان در تندبادهای روزگار هزار آسیب دید، اما یکسره نابود نشد. ایرانیان تجددخواه رفتهرفته برپای تجربهی گرانسنگی که از مشروطه یافتند توانستند دولت و دانشگاه مدرنی -با همه کاستیهایش- برپا دارند و در مسیر رفع آن نقصانها نیز گامهایی برمیداشتند.
3) اما چندانکه گفتم تندباد حوادث روزگار یکی پس از دیگری درمیرسید و باز این نهال را -که هنوز نتوانسته بود ریشههایش را تا ژرفای کافی «حق طبیعی» برساند- سست و خم میکرد. در این بیین دو حادثه تاثیری سرنوشتساز بر آیندهی ایران گذاشت. در حالی که نهادهای ایران متجدد -که در راس آن دانشگاه ایرانی بود- تازه داشتند پا میگرفتند، تندباد «ایدئولوژی» در آسمان جهان -و نیز ایران- وزیدن گرفت، و از پی آن نیز، رشد ناگهانی و شدید قیمت نفت و درآمدهای هنگفت آن، زمینه را برای بسیاری از ایدئولوژیهایی فرآهم کرد که در شرایط عادی بیشتر مایهی مزاح و تفریح میبودند. «ایدئولوژی» در اساس خود و بهرغم نام زیبایش -که معنای تحتالفظی آن ایدهشناسی است-، هرگز مبنایی برای شناخت عالم نبوده، بل ابزاری برای «پیکار سیاسی» و «تصاحب قدرت» بود و اگر هم میکوشید بهزعم خود شناختی از ایدهها بدهد، این شناخت را با شاغول «پیکار سیاسی» و «منفعت» میسنجید. ایدئولوژی میگوید که مهم نیست خود ایدهها چه میگویند، مهم فایده و زیانی است که برای پیکار سیاسی ما دارند. ایدئولوژی در اساس خودْ خفهکردن دانش و ایده بهنفع قدرتجویی بود و هست. اما چرا میگویم نفت توانست زمینه را برای «ایدئولوژی»ها فرآهم کند؟ به این سبب که اساسا ایدئولوژی پیکاری ظاهرا تئوریک بر سر کسب قدرت است و چنین پیکاری در جایی معنا دارد که «قدرت انباشته»ای نیز در کار باشد. ایران پسامشروطه، تا پیش از اینکه به نفت برسد، بهویژه تا پیش از آنکه نفت بدل به کالایی گران و اساسی شود، اساسا قدرت چندانی نداشت که پیکار برای تصاحب آن نیز معنایی داشته باشد. وانگهی، وقتی انباشت ثروت در دست دولت ایران بدل به قدرتی مهم -و البته مفت!- میشد طبیعی بود که حنای منازعات ایدئولوژیک رنگ و جلایی پیدا کند، که شوربختانه نیز پیدا کرد. از آن پس، نبرد سخنوران سوفسطاییمآبِ ایدئولوژی آغاز شد و هر اندیشهای که میتوانست از تودهها بیشتر یارگیری کند، قاعدتا آیندهای روشن-البته روشن برای خودش و تاریک برای ایران- میداشت. در این بین، تمام کوشش علمی نوآئین دانشگاهیان به محاق ایدئولوژی رفت و نه تنها در کف خیابان و میان گروههای مسلح و غیرمسلح، بل در دانشگاه و دانشکدهها نیز منازعات ایدئولوژیک جایگزین کاووش علمی دربارهی مبادی مشروطه و «داد»خواهی آن شد و در نتیجه دیگر کسی خودش را مشغول تحیکم و تعمیق ریشههای مشروطه نمیکرد و بحثهای بنیادین درباره سرشت «حق طبیعی» و «حکومت قانون» یکسره مهمل ماند. حالا نوبت این بود که هر ایدهای را بهنفع پیکارهای سیاسی تصاحب کنیم، چه شاهنامهی فردوسی باشد، چه کلام و فقه شیعی و چه علوم مدرنی مانند اقتصاد و جامعهشناسی.
4) بدیهی بود که با این وضع جدید -که از اواسطه دهه 40 آغاز شده بود-، ایرانْ آبستنِ وقایع بزرگی در ساحت قدرت سیاسی میبود و این واقعه نیز در 57 وقوع یافت. با اینهمه انرژیِ سیاسی ایران با یک انقلاب تخلیه نمیشد، چرا که مستقیما متصل به ذخایر کلان نفتی بود و به این زودی انتظار پایان یافتن آن نمیرفت. از 57 تا به امروز، دههای نبوده که تنش بزرگ سیاسی در این کشور خوابیده باشد. هرچند این تنشهای سیاسی هربار در سیمای منازعات ایدئولوژیهای مختلفی نمایان شده بود، اما سرشت جملگی آنان همانی بود که از زمان رواج ایدئولوژی بهجای دانش در ایران جاری بود: پیکاری سیاسی برای کسب قدرت. وانگهی، شرایطی که از اواسط دهه 40 آغاز شد در پایان دهه 80 عملا پایانش را آغازید. اقتصاد انرژی در جهان دچار تحولی بنیادین شد، قیمت افسانهای نفت فروکش کرد، تحریمهای بین الملل نیز دست دولت ایران را از نفت کوتاهتر کرد و انقلاب فناوری اطلاعات نیز بدان افزوده شد و ابزار سیطرهی سیاسی نیروها را شاید برای همیشه دگرگون کرد. گذشته از آن، فرسودگی جامعهی سیاسی ایران در تجارب پیاپی تنشهای سیاسی نیز مزید بر علت شد و به تسریع تغییر زمین بازی کمک کرد. حاکمان ایران که با اتکای به دلارهای نفتی نبرد سیاسی را بر رقبای داخلیشان برده بودند، عزم «پیکار سیاسی بینالملل» کردند و خواستند به میانجی همان دلارها با قدرتهای منطقهای درافتند، اما این کار نه تنها دستشان را از منابع مالی خالی میکرد، بلکه خشم قدرتهای بینالملل را نیز برمیانگیخت تا آنها را با ابزارهای گوناگون بفرسایند. همهی این عوامل بود که حکومت را به عقبنشینیهایی مقطعی در اوایل دهه 90 واداشت. سازشهایی نسبی با رقبای داخلی و قدرتهای خارجی. اما این سازشها دیگر نتیجهی لازم را در پی نداشت. قیمت نفت هبوطی بیسابقه داشت، نه رقبای سیاسی داخلی و نه قدرتهای سیاسی بینالملل به میزان سازشی که میدیدند راضی نبودند، و در نتیجه امکان گرداندن چنین کشور بزرگی با این شرایط نبود. ایران یک دهه -دهه 90- را در تعلیق گذراند و عملا در پایان این دهه هم بر مردم و هم بر حاکمان روشن شد که بنا نیست این تعلیق بهخودی خود مرتفع و نیکفرجام شود. حنای ایدئولوژیها و نیروهای سیاسی نیز حسابی رنگ باخته بود، چراکه دیگر همه میدانستند منفعت و قدرت انباشتهای در کار نیست تا برای تصاحباش وارد پیکار نظری و عملی شوند.
5) تصمیم حکومت برای شکستن این تعلیق بیحاصل، «چرخش به شرق» بود؛ چه در سیاست داخلی و چه در سیاست بینالملل. مردم هم در معاملهای نانوشته پذیرفتند با تصمیم جدید قدرت سیاسی تا مدتی کنار بیایند، منوط بر اینکه افقی امیدوار کننده به آنها بدهد. باری، از همان آغاز پیدا بود که فرصتی که مردم به حکومت دادند نمیتوانست خیلی طولانی -حتا بهاندازهی عمر کابینهای جدید- باشد. ایران میباید خودش و جایگاهش را در جهان بازتعریف کند. جهان دیگر نیازی به «ایران فروشندهی نفت خام» ندارد و باجی بابت نفت به آن نمیدهد. این چیزی است که ایرانیان خیلی زودتر از حاکمانشان دریافتند. چرا که ایرانیان در زندگی روزمرهشان با گوشت و پوستْ معنای ضعیفشدن ایران و ضرورت بازتعریفاش را لمس میکردند، اما حاکمان که همگی زیستی یکسره جدا داشتند هرگز جز در آمارها و اعداد انتزاعی -که بسیاری اوقات نیز تحریفشده به آنها گزارش میشود- تصوری از ایران واقعی نیافتند. مهم نیست که فلان مسئول سادهزیست باشد یا اشرافی. مهم این است که حتا با زیست فردی ساده نمیتوانند معنای «اضطراب اجتماعی» را دریابند که عموم مردم هر روز لمساش میکنند. سادهزیستی برای آنان نوعی انتخاب است - تازه اگر بهراستی انتخاباش کرده باشند- اما برای مردم جبری است که چارهای جز آن ندارند. برای همین است که فقر برای مسئولان افتخار است و برای مردم ننگ. در چنین وضعی، روز به روز فاصلهی ذهنیت مردم و حاکمان از هم دورتر میشود. برای همین مردم خیلی زودتر از آنچه تصور میرفت تصمیم دیگری گرفتند. حکومت میپنداشت مردم با تصمیم او همدلاند، اما وقتی میان ذهنیت دو نفر چنین گسلی باشد چگونه میتوانند به تصمیمی مشترک برسند؟ مردم دریافتند که دیگر هیچ دلار نفتی در کار نخواهد بود تا آرزوهاشان را در آینده تعبیر کند. آنها درست وضع مردمانی را پیدا کردند که دست به انقلاب مشروطه زدند. آنها با دست خالی خواهان استیفای همان «حق طبیعی» شدند که خداوند از راه طبیعت به همگان ارزانی داشته است.
6) گوش این مردم از منازعات ایدئولوژیک پر شده و حنای نیروهای ایدئولوژیک در چشمشان بیرنگ. آنها خواهان هیچ ایدئولوژی یا نوع حکومت خاصی نیستند. آنها از آسمان «ایدئولوژی» به روی زمین «دادجویی» و «حقخواهی» برگشتهاند. بازگشتی پس از 60 سال بلندپروازی. مساله اصلا نیروهای معترض کف خیابان، شعارهای تند یا اقدامات خشن نیست. مساله حتا محدود به کسانی نیست که با این اعتراضات همدلی دارند. همچنانکه سخنگوی کابینه کنونی هم گفت، حتا دولت نیز با شعارهای اصلی و ایجابی این جریان همدل است -هرچند باید گفت که مشکل دولت نخواستن نیست، نتوانستن است-. ایرانیان آبستن نوززایی ایرانی دیگرند. مهم نیست که این ایران چه شمایل سیاسی داشته باشد، یا حتا حاکماناش چه کسانی باشند. مهم این است که حتا همین حاکمان نیز اگر بخواهند به حکومت خود ادامه دهند باید بر مبنا و زمینی دیگر چنین کنند. این مبنا و زمین هنوز چندان روشن و پیدا نیست. برای همین هم نیروهای ایدئولوژیک -از قومیتهای تجزیهخواه تا گروههای ریز و درشت داخلی- به تکاپو افتادهاند تا آن را تصاحب کنند. برخی میخواهند به آن رنگ ملی بزنند، برخی رنگ قومی، برخی رنگ کومونیستی، برخی رنگ فمنیستی و ... اما مشکل این اپوزیسیون خارجنشین نیز درست مانند مشکل حاکمان داخلی است. هیچ تصور درست و دقیقی از واقعیت صحنه ندارند. نمیدانند ایران کنونی دیگر توش و توانی ندارد که بخواهد خرج ایدههای رنگارنگ کند. بدنهی اقوام ایرانی نیک میدانند که فردای تجزیهشدن نیروی کمتر و آسیبپذیری بیشتر پیدا میکنند و برای همین مواضع تجزیهخواهانه در داخل در اقلیت مطلق است. مواضع کومونیستی که میخواهد اموال و ثروت ایرانیان را به نفع دولت مصادره کند و بین کارگران تخس کند نیز به همین اندازه شوخی است، چرا که ثروتی -حتا در حد منابع طبیعی خام- در بساط ایران نمانده. فمنیستهایی که از شعار «مرد میهن آبادی» رودل میکنند نیز اصلا نفهمیدند مردم از خطکشیهای جنسیتی خستهشدند و خواهان یک «زندگی طبیعی» هستند و برای همین اقبالی به مبارزهی «افراطی» با مردسالاری نشان نمیدهند. مردم خوب میدانند که در یک «زندگی طبیعی» نه مرد سالار است و نه زن، بل «انصاف» میان هر دو حاکم خواهد بود.
7) ایران آینده -اگر بتواند زنده و سالم به دنیا بیاید- ایرانی است که مردماناش گوشی برای حرفهای مفت ندارند، چرا که پول مفتی نیز در کار نخواهد بود. ریال به ریالی که هر ایرانی کسب میکند باید حاصل کار و خلاقیت او باشد. در ایران آینده حق حیات و مالکیتِ هر ایرانی -دو حق آغازینی که مبنای تمامی حقوق طبیعی است-، بنیادِ تولید ثروت عمومی و خیر مشترک خواهد بود و هر کس بهاندازهای که بتواند شایستگی و برتریاش را بر دیگری اثبات کند بر دیگران دست بالا خواهد یافت. آیا چنان ایرانی دیگر هیچ رنج و محنتی نخواهد داشت؟ زهی خیال باطل! چنان ایرانی تازه شرایط آغازین اندیشیدن به بحرانها و دشواریها را خواهد داشت. در آن شرایط، تازه تشنگی راستینی برای «دانش» -و نه دیگر ایدئولوژی- پدید میآید و به میزانی که دانایی و توانایی ما به ما مجال دهد، قدرت دست و پنجه نرم کردن با مشکلات را خواهیم یافت، و صدالبته تردیدی نیست که دانایی و توانایی انسان هرگز نامحدود نیست. در این ایران دیگر هر کس میتواند بفهمد که یگانه حاکم موجه، نه این و آن شخص است، و نه حتا تودهها و اکثریت؛ حاکم واقعی چیزی نباید باشد جز «قانون» یا «داد». این همان رویایی است که پدران مشروطهخواه ما میدیدند: عدالتخانه! در آن ایران، تدین دیگر ابزار پیکار سیاسی یا سیطره بر مردم نیست، بل «فضیلتی مدنی و معقول» خواهد بود، چنانکه برای بزرگان تاریخ ما -از فردوسی و سعدی و خواجه نظام و بیهقی تا فارابی و ابن سینا- بوده است. تدین ایرانیان در طول تاریخ پر فراز و نشیبشان هرگز صورتی یگانه نداشته است، ولی در ادوار درخشان تاریخمان نسبت ما با تدین هرگز بیرون از چارچوب «خرد مدنی» نرفته است. مقاومت تاریخی ایرانیان برای اینکه در دستگاه خلافت هضم نشوند ترجمان همین معنی بود. ایرانیان بهسبب تجاربی که پیش از اسلام داشتند - و بازتاب آن در بخش تاریخی شاهنامه آمده- نیک میدانستند دین در عرصهی عمومی اگر از چارچوب خرد و مدنیت بیرون برود، بهناگزیر ابزار دست قدرتمداران میشود و برای همین جز در چارچوب خرد مدنی دین را برنتافتند و تدین غیرمدنی را پس زدند. اوج این مبارزه را در ادب پارسی پس از فردوسی میتوان دید: بهویژه در سعدی و حافظ. مخالفت معترضان به پیوند ایدئولوژیک دیانت و سیاست بهمعنای دینستیزی یا دینگریزی نیست. این بازتاب همان خاطرهی مهمی است که از نسبت «طبیعی» دیانت و سیاست در خاطرمان داریم. ایران آینده، اگر بتواند از تندباد حوادث امروز خودش و جهان جان سالم به در ببرد، ایرانی خواهد بود برای استیفای حق طبیعی همهی ایرانیان...
سلام و درود سعید عزیز
اولن ممنونم از پیمان جان برای معرفی وبلاگ شما
دومن بلوگ اسکایات رو ذخیره کردم و دارم کمکم میخونم تا شناخت نسبیای از هموطن جوانِ فلسفه خواندهام بدست بیارم
سومن از آشنائیات خرسندم
تحلیلِ منسجم خوبی بود / مرسی
بقول شاملو
شهر من(ما)
رقص کوچههایش را بازمییابد
هیچ کجا
هیچ زمان
فریاد زندگی بیجواب نمانده است