آدمی گاهی از باران رنجی که بر سرش میریزد در شگفت میشود؛ از اینکه این آسمان چه دل پر دردی داشته که حالا دارد بر سر انسانها آوارش میکند! اما از جایی به بعد،اگر پردهی درد را هر قدر هم بالاتر بگیرند، دیگر مایهی اعجاباش نخواهد بود. میفهمیم که مشکل از آسمان و افلاک گردون نیست، این آدمی است که ساز ناساز و کوک خارج از کوک کیهان است. ما اشتباهی به این گیتی آمدهایم، از دست خداوند خدای در رفتهایم و حالا او با صد و بیست و چهار هزار پیغامبر و لشکری از قدیسین و معصومین هم نتوانسته به داد ما برسد.
اما همین که آدمی به این باور رسید، این بار چیز دیگری در چشمم شگرف مینماید: این همه سختجانی را ما دیگر از کجا آوردهایم؟! کیهان با این مهابت سترگاش چهطور هنوز ما را نابود نکرده است؟ او زیاده بیعرضه است یا ما بسی زورمندیم؟ اگر این مایه تواناییم پس چرا در گرهی کار فروبستهی خود فروماندهایم؟ این چه نیرویی است که فقط هنگام مقاومت میتواند چنین پر شکوه و کیهانفرسای باشد؟
هر چه هست، باید گفت این کیهان همه چیزش، حتا انسان ناسازش هم از دست «صانع» آن در رفته است.
درود ایزدان بر حافظ، «صوفی»ای که میداند چه مایه «مِی باید خورد»:
صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد / ور نه اندیشهٔ این کار فراموشش باد
آن که یک جرعه مِی از دست توانَد دادن / دست با شاهدِ مقصود در آغوشش باد
پیرِ ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت / آفرین بر نظرِ پاکِ خطاپوشش باد
شاهِ تُرکان سخنِ مدعیان میشِنَوَد / شرمی از مَظلَمِهٔ خونِ سیاووشش باد
گر چه از کِبر سخن با منِ درویش نگفت / جان فدای شِکَرین پستهٔ خاموشش باد
چشمم از آینه داران خط و خالش گشت / لبم از بوسه رُبایانِ بَر و دوشش باد
نرگسِ مستِ نوازش کُنِ مردم دارش / خونِ عاشق به قدح گر بِخورد نوشش باد
به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ / حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد
شما همیشه بنویس