0) در فرستهی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمیآید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری دربارهی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایجاش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بیسامانی شهر بیمصرف میشود. اما مگر در شرایط بیسامان هر چیزی از کار میافتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری میکند «مصرف» میشود؟ یا از همهی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بینیازی خداوند است که میوزد، سامان سخنگفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر میشود «گفت» که سامان سخن نیست؟ بهویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بیسامانیِ سخنگفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمیدانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بیگمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخنگفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست میدارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما بهرغم فیلسوفنبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، بهقدر وسع بکوشم»...