آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیوه‌ی شهرآشوبی» ثبت شده است

درنگی در این روزها: چرا امیدوارم؟

0) در فرسته‌ی قبل گفتم که از دست فلسفه برای هیچ کسی در این روزها کاری برنمی‌آید. اما سعی کردم برای این گفته استدلالی جور کنم و مقدماتی را کنار هم بچینم. راستش هم هنگامِ نوشتن آن پست، و هم پس از آن تردیدهای بسیاری درباره‌ی صحت مقدمات آن، و بلکه نتایج‌اش، داشتم. برای مثال گفته بودم فلسفه نیز مثل هر چیز دیگری در شرایط بی‌سامانی شهر بی‌مصرف می‌شود. اما مگر در شرایط بی‌سامان هر چیزی از کار می‌افتد؟ یا اینکه مگر هر چیزی که کاری می‌کند «مصرف» می‌شود؟ یا از همه‌ی اینها گذشته، همانطور که آنجا نوشتم، آیا «فلسفه هرگز چیزی بوده»است؟! همینطور، از سخنی که عطاملک جوینی در تاریخش نقل کرده آورده بودم که «باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد، سامان سخن‌گفتن نیست»؛ اما خب، مگر ما در «ایلغار» و احوالی هستیم که جوینی گزارش کرده؟ حتا اگر باشیم خود سخن عطاملک مگر «سخن» نبوده است؟ اگر سامان سخن نباشد مگر می‌شود «گفت» که سامان سخن نیست؟ به‌ویژه اگر این سخن سخنی با خاصیت خاص فلسفی باشد؟ و سرانجام اینکه فلسفه اگر بنا باشد در روزگار بحران خاموشی گزیند، پس چرا سقراط -این مامای بزرگ فلسفه- فلسفه را درست در بطن روزگار بحران آتن زایانید؟ آیا جز این است که یگانه سخنی که در روزگار بی‌سامانیِ سخن‌گفتنْ گفته تواند شد، سخن فلسفی است؟ راستش نمی‌دانم، یعنی مطمئن نیستم. اما مهم نیست، چون بی‌گمان من فیلسوف نیستم که بخواهم سخن گفتن یا نگفتن خودم را از سخن‌گفتن فیلسوفان قیاس بگیرم. هرچند دوست می‌دارم که همچون فیلسوفان زندگی کنم -یک «زندگانی آزموده»- اما به‌رغم فیلسوف‌نبودنم خواهم کوشید، که «اگر مراد نیابم، به‌قدر وسع بکوشم»...

ادامه مطلب...
۲۳ مهر ۰۱ ، ۱۳:۲۸ ۲ نظر
سعید ابریشمی

فلسفه به چه کار این روزها می‌آید؟

از من می‌پرسند فلسفه در این وانفسا به چه کار می‌آید؟ پرسشی کهنه که از دیرباز پرسیده‌اند، اما هر روزی پاسخی نو بدان گفته‌اند.

راستش چه بگویم؟! اگر بپرسید چیزی -هر چیز باشد- به چه کاری می‌آید، قبل از هر چیز، در پاسخ از شما باز خواهند پرسید: کار چه‌کسی؟ کارها را کسان می‌کنند، پس هر کاری از کسی سر می‌زند. هر چیزی به کار هر کسی نمی‌آید. درودگر را با دیگ و دیگ‌پز کاری نیست و خوالیگر را با ارّه و تیشه! فلسفه هم اگر چیزی باشد -البته اگر فلسفه هرگز چیزی بوده باشد- لابد باید به کار کسان خاصی بیاید، نه کار هر کس.

اما چه بگویم وقتی که شهری نابسامان شود و از در و دیوارش دلهره فروریزد، مگر اصلا کار و باری برجا و برپا می‌ماند؟ فلسفه اگر کار آدمی‌زادگان باشد -و نه ایزدان مینوی- نباید از آن چشم معجزتی داشت. فلسفه «سخن»ایست خاص، اما اگر گوشی سخن‌نیوش نباشد دیگر از سخن چه کاری ساخته است؟

عطا ملک جوینی به‌نیکی این حال را بازگفته. هزاران بار پیش از این گفته بودمش، اما هرگز از گفتنش خسته نمی‌شوم: «خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌زود؛ سامان سخن‌گفتن نیست»...

۲۲ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

زمان؛ داور بیدادگرِ دادگری

تا زمانی که ستیزه‌ای در کار نباشد به داوری نیاز نیست، تا هنگامی که داوری در کار نباشد دادگری بدل به مساله نمی‌شود، و وقتی که دادگری به مساله بدل شود باید دید و بررسید که چه چیزی راستین و چه چیزی دروغین است. در این مواقع برای انسان متناهی چون ما، تنها معیار زمان است و بس. راستین آن چیزی است که در زمان بیشتر بپاید و درغ یا فریب آنی است که تندتر ناپدید شود. الحقُّ لِمَن غُلِب! 

۲۰ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

به‌جای سرآغاز: داستان من و شیوه‌ی شهرآشوبی

1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از این‌ها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دست‌به‌قلم‌ها به‌هم می‌ریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دست‌مان می‌کشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما می‌شود تا در این روزگار بی‌چوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتش‌شان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دست‌به‌قلم‌ها بدمان نمی‌آید قلم‌مان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیده‌اند!

 

2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نه‌قفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موج‌اش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشه‌های دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر می‌کردم در این دوردست‌ها دیگر آن بانگ و خدنگ‌ها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که می‌گویم «عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد». 

 

3) چرا به‌سان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمی‌گیرم؟ پیر شدم و محافظه‌کار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر می‌کنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمی‌دانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتم‌شان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفه‌ی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظه‌کارم کرده باشد، شاید تجربه‌ی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بی‌تفاوت نیستم. فقط گمان نمی‌کنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.

 

4) اگر بی‌تفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است/خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله‌ سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمی‌گردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی