من از همان زمانی شیفتهی فلسفه شدم که فریفتهی سیاست. آمدنم به دانشگاه و فیزیکخواندن مقارن شد با ماجراهای 88. اگر آن سال سالی عادی میبود، چهبسا من هم بهروالی عادی درسم را تمام میکردم و مقاطع بعدی را نیز در همان رشته ادامه میدادم. اما چرخِ روزگار آنچنانی نچرخید که عادت داشت بچرخد! آن روزها من و هم سن و سالهایم گمان داشتیم که داریم فیلی هوا میکنیم، فکر میکردیم «رخداد» انقلابی رخداده و ما هم باید به تبع آن جهان را زیر و زبر کنیم. شاید بابت همان حال و هوا بود که آن بخشهایی از دانش فیزیک چشمم را میگرفت که نوعی انقلاب علمی در آن رخ داده بود! فیزیک کلاسیک را پیش از دانشگاه میشناختم و دوستاش میداشتم. اما وقتی بوی انقلاب از زمین و زمان بلند شود، دیگر نمیتوانی چیزهایی را دوست بداری که همیشه دوستش میداشتی. خیزآب انقلاب برخاسته بود و داشت ما را با خودش میبرد. مقاطعی که یک دانش استوار دستخوش چیزی همچون یک انقلاب -بهقول اهل فن، «شیفت پارادایمی»- میشود نیز لرزه در ارکان آن دانش میافتد و پرسشهای فلسفی نهفته در بطن آن دانش، از پرده برون میافتند. همین شد که انقلاب مرا از فیزیک کَند و بهسوی متافیزیک بُرد..
در فلسفه، بهخلاف فیزیک، آسانتر میشد به انقلابها اندیشید و انقلابی بود. فیزیکدانها ناخواسته وادار به انقلاب میشدند. پس از انقلابشان نیز میکوشیدند چندان انقلابی بهنظر نرسند. ذات علم نمیتواند با انقلابیگری چندان سازگار باشد، چرا که علم کوششی برای شناخت طبیعت است، و انقلاب یک شناخت تنها زمانی معنادارد که شناختهی آن -یعنی طبیعت- نیز منقلب گردد. اما اگر طبیعت بخواهد هر از چندی انقلاب کند، دیگر روالی ثابت و شناختنی ندارد که علم بتواند او را بشناسد. برای همین هم مسالهی انقلابهای علمی بیش از اینکه برای خود فیزیکدانها یک موضوع جدی باشد، برای فیلسوفان -بهویژه فیلسوفان علم- جذاب است. بیراه نیست اگر بگوییم خود فیزیکدانها -که انقلاب اصلی را «مرتکب» شدند- بیشتر تمایل دارند علم جدید انقلابی را سازگار با علم کلاسیک کنند و برای نمونه نشان دهند که در مقادیر حدی فرمولهای جدید تبدیل به فرمولهای قدیمی میشوند. فیلسوفان اما روحیهای کاملا باژگونه دارند. آنها نه فقط به انقلابهایی که در دیگر حیطهها -نظیر دین و علم و سیاست- رخ میدهد علاقهمندند و میخواهند دست روی جنبهی «نوآئین» آن بگذارند، بلکه خودشان نیز هر از چندی دست به «انقلاب در مبانی» میزنند و میخواهند مبنای کل فلسفههای تا پیش از خودشان را زیر و زبر کنند!
با اینهمه، اتفاقات چنانکه تصور میرفت، پیشنرفت. آن انقلاب سیاسی با تمام شورانگیزیاش ختم به انتخابات 92 و تخلیهی انرژیهای نهفتهاش شد. نه فقط چیزی تغییر نکرد، بلکه بیشتر افرادی که رویای انقلاب میدیدند و گاه برایش هزینه دادند، تبدیل به مدافعان نظری و عملی همان نظم و قدرت سیاسی شدند که روزی سودای منقلبکردنش را داشتند! مابقی نیز فسرده و گوشهگیر و سیاستگریز شدند. در فلسفه هم سالها بود که دیگر خبری از آن شور انقلابی نبود. دیگر فیلسوف نظامسازی در کار نبود، و حتا بانگ «پایان فلسفه» از چپ و راست جناحین فلسفی بلند شده بود. چنین شد که سالهای بعدی زندگانی من در غم و فسردگی و سرخوردگی میگذشت. اگر روحیهی انقلابی نمودگار روزگار جوانی باشد، من درست در بطن جوانیام تنها آوای «پایان جوانی» را میشنیدم. آن شورها دروغین بود یا این روزها؟ درست نمیدانم. چه رویای انقلاب ببینی و چه کابوس پایانش را، در هر دو حالت در خوابی. باید آن «یکّه»ی بزرگ را میخوردم تا بیدار شوم! تا بفهمم آرزوها و هراسهای انسان تمام واقعیت فلسفه و سیاست نیست. در بهترین حالت تنها نیمی از آن است، آن هم نیمهی منفعل و بازی خوردهی آن. درست مثل فیزیکدانانی که وادار به انقلاب میشوند و نه خواهان آن. انقلاب دروغ و فریب نیست؛ نه در فلسفه و نه در سیاست. اما تنها با چشمانی میتوان آن را دید که توانایی ندیدن آرزوها و بیمهایشان را داشته باشند. این روزها که باز بوی دگرگونی از اوضاع زمانه میشنوم، از خود میپرسم آیا چشمانم چنان توانی دارند؟ نمیدانم...
پ.ن: دوستی به من تذکر داد که این پست ابهامی دارد، به این معنا که گویا من یکسره مخالف هرگونه انقلاب باشم یا از موضع قبلیم نسبت به وقایع این روزها -امیدواری- برگشتهام. خوشبختانه کامنتی که آقای ابراهیمیان عزیز ذیل این پست گذاشتند، این فرصت را فرآهم آورد تا موضع خودم را قدری روشنتر بگویم. چیزی که در این فرسته نتوانستم خوب بیانش کنم. پیشنهاد میکنم نگاهی به آن بیندازید.
چه جالب، منم یه سال بعد از شما دقیقا اومدم دانشگاه، گرچه قسمت نبود از اول فیزیک بخونم ولی دلم با فیزیک بود و بعدا هم چرخ روزگار موافق فیزیک چرخید.
راستش من از اون آدمای به طور ژنتیکی محافظه کاری بودم و هستم که حس میکنم خارج کردن سیستم از تعادل (یا به قول اجتماعیش: انقلاب) هیچ وقت عاقبت خوبی نداره، واسه همین هم مشکلم اساسا با جمهوری اسلامی اینه که از یه انقلاب برخاسته و حدس میزنم حکومت های انقلابی یه الگوهای ثابتی دارن که تا حد زیادی مستقل از بستر اجتماعیشونه و در میان مدت (چند ده سال) باعث بدبختی خودشون و ملتشون میشه.
حقیقتش الان هیچ ایدهای ندارم که چه میشه کرد ولی همچنان پای همون ایدهایم هستم که 88 هم بودم: انقلاب اشتباهه، در هر زمانی، در هر مکانی و در هر جایی، فرایندهای خارج از تعادلی که نظم اجتماعی (ولو غلط) موجود رو به شدت به هم میریزن چنان گرمایی در سیستم ایجاد میکنن که حرارتش خیلی چیزهای خوب دیگر رو میسوزونه و از بین میبره، آدم ممکنه الان فکر کنه هیچ چیز خوبی در این حالت نیست که نگران از بین رفتنش باشه ولی وقتی از بین رفت میفهمه که خیلی دیر شده.