آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در جستجوی زمان از دست رفته» ثبت شده است

شیرینیِ شناختنِ بیهوده‌ی چیزها

گاهی که به پشت سر نگاه می‌کنم حسابی گیج می‌شوم. هاویه‌ای از تجارب گوناگون که سخت بتوان با چسبی آنها را به‌هم چسباند. از همان اوان کودکی که می‌توانم به یاد بیارورم، کودک حرافی بودم. وقتی به مدرسه رفتم این حرافی بدل شد به ذوق نوشتن و انشاء. سپس در دوره‌ای شیفته‌ی موسیقی شدم. سن و سالی نداشتم، اما خانواده‌ام پیش خودشان فکر کردند لابد این شیفتگی زودهنگام نشان از آینده‌ای روشن است، پس در اوج تنگ‌دستی برایم سازی تهیه کردند، چند سالی آن را ادامه دادم اما خیلی آرام‌تر از آنکه متوجه بشوم فراموشش کردم. مدتی بعد غرق دنیای کامپیوتر و برنامه‌نویسی شدم، گمان می‌کردم که دیگر راهم را یافته‌ام. اگر هم پی‌اش را گرفته بودم شاید تا امروز -یعنی پس از 20 سال- چیزکی شده بودم، چون این یکی را هم اصلا از سر تفنن شروع نکرده بودم. بعد از آن بود که در آستانه‌ی ورشکستگی تحصیلی درافتادم و به‌ناگزیر مدتی کامپیوتر و کار را تعطیل کردم تا کمی درس‌ها را رفع و رجوع کنم. به‌تصادف از درس فیزیک خوشم آمد. ناگهان چنان در آن جدی شدم که تمام آرزوهای گذشته را فراموش کردم. مشغول المپیاد و کتب دانشگاهی فیزیک شدم. ناغافل چشم باز کردم و دیدم دانشجوی رشته‌ی فیزیکم. با این‌حال فیزیک هم مقصد اصلی نبود. از همان سال کنکور کارشناسی چیزکی از فلسفه به گوشم خورده بود و کنجکاوش شدم. در طی سال‌های تحصیل فیزیک این کنجکاوی جدی‌تر شد؛ با فلسفه‌ی علم شروع کردم. از کتابخانه‌ی دانشکده‌ی علوم، تقریبا کتابی در فلسفه‌ی علم نبود که قرض نگرفته باشم، این در حالی بود که در مجموع 5 سال فیزیک خواندن شاید 5 کتاب فیزیک از آنجا نگرفتم. از میانه‌های کار دیگر خود فلسفه‌ی علم هم مرا ارضا نمی‌کرد. دیگر نوبت خود فلسفه و متافیزیک بود. کتب فلسفی دانشکده چندان پرشمار نبود، پس نوبت به کتاب خریدن رسید. کتب فلسفی رنگارنگی که بسیاری‌شان را هنوز هم نمی‌توانم خوب بفهمم! سال آخر فیزیک بودم که دیگر مطمئن شدم فیزیک راه من نیست! کنکور ارشد را دادم و یک‌راست آمدم سراغ فلسفه. طی سالیانی که فلسفه خواندم رفته‌رفته فهمیدم فلسفه هم -دستِ‌کم به روایت‌های رسمی کنونی- چیزی که گمان می‌بردم نیست. این بار اما دیگر مقصد و راه جدیدی فرارویم نیست. شاید ارج فلسفه نسبت به انتخاب‌های پیشینم در این بود که برای زده‌شدن از آن نیازی نیست تا بدیلی برایش بیابید. فلسفه -البته در معنای استوارِ سقراطیِ آن که هنوز شورانگیزترین چیزهاست- به ما خبر می‌دهد هیچ‌جایی هیچ خبری نیست، حتا در خود فلسفه! آخر خودِ سقراط هم، درست در واپسین روز زندگی‌اش، برای همراهانش شرح داد که چگونه شیفته‌ی فلسفه‌های رایج زمان خودش شد اما خیلی زود از آنها برای همیشه دلسرد شد. سقراط پرسش‌هایی داشت که گمان می‌کرد آن فلسفه‌های نامدار لابد برایش پاسخی درخور دارند، اما دریافت که آن پاسخ‌ها هم راهی به جایی نمی‌برند. برای همین هم آنها را ترک گفت، بی‌آنکه خودش پاسخ بدیلی برایشان آورده باشد...

بگذریم، می‌گفتم که پشتِ سر من هاویه‌ای سرگیجه‌آور از تجارب گوناگون است. هرچند این به معنای تجربه‌گرایی و تنوع‌خواهی من نبود. من هر بار صادقانه خودم را وقف چیزهایی می‌کردم، هربار می‌خواستم تا پایان پای آن چیز بایستم. اما انگار خودِ جهان بود که این جدیت مرا پس می‌راند. این‌طور نبود که سبک‌سرانه بخواهم به هر چیزی توک بزنم و از هر طعمی مزه‌ای بچشم. راستش را بخواهید، گاهی با دیدن آدم‌هایی که یک راه را برگزیده‌اند و پایمردانه آن را تا پایان پیش برده‌اند دچار رشک و اندوه می‌شوم. آن‌ها کسانی هستند که گویی نیک می‌دانند از خود و زندگی و جهان‌شان چه می‌خواهند. آنها شاید چیزهای گسترده‌ای ندانند و تنها دانش خاصی داشته باشند، اما خوب می‌دانند که چرا این دانش را دارند. من اما از آغاز گویی در تعلیق بودم، آویخته میان زمین و آسمان. این وضع آویختگی شاید چندان هم بی‌ریشه نباشد. چون یادم می‌آید اولین باری که از من پرسیدند «می‌خواهی در آینده چه کاره شوی؟»، در پاسخ گفتم «فضانورد»! فضانوردان هم میان زمین و آسمان‌ها در تعلیق‌اند. گذشته از آن، در نوشتن نیز -به‌عنوان نخستین علاقه‌ی جدیم- چنین تعلیقی را تجربه می‌کردم. من در واقع هرگز علاقه‌مند به «نویسندگی» به‌عنوان یک «کار» نبودم. نشان به این نشانی که تا زمان دانشگاه رفتن، اصلا کتاب متفرقه و غیردرسی یا غیرکاری نمی‌خواندم. از خواندن کتاب نویسندگان آن لذتی را نمی‌بردم که از غرقگی در خیالات خودم. غرقگی در دریای واژگان هم چیزی شیبه به همان حس تعلیق و آویختگی بود. 

اما مگر نفسِ تعلیق می‌تواند خوشایند باشد؟ کیست که در حال بلاتکلیفی احساس خوشبختی کند؟! در واقع نخ مشترکی که تمامی این تجارب رنگارنگ را می‌تواند به‌هم بچسباند، چیزی عمیق‌تر از تعلیق است. شاید در کار فضانوردان، تجربه‌ی نوشتن یا فلسفه‌ی سقراطی بتوان چیزی همچون تعلیق یافت، اما برنامه‌نویسی یا فیزیک چندان تجارب مشابهی با تعلیق نیستند. برنامه‌نویسی و موسیقیْ «تجربه‌ی ساختن» بود و فیزیک و فلسفه‌ی دانشگاهیْ «تجربه‌ی شناختن». پس باید چیزی میان «آویختن» و «ساختن» و «شناختن» مشترک باشد. من این چیز مشترک و عمیق‌تر را، این چیزی که پیوستگی زندگی و وجودم را برای من آفتابی می‌کند، «تجربه‌ی شیرین شناختن بیهوده‌ی چیزها» می‌نامم. هر کسی که در این جهان دانشی دارد، این دانش را «از برای کاری» کسب کرده است. علمی که نفعی نرساند علم نیست. حداقلش این است که یک علم باید چیزی لذت‌بخش برای عالِم‌اش باشد تا او آن را پِی بگیرد. مثلا یک ریاضی‌دان که در گوشه‌ای ناشناخته به مساله‌ای ریاضیاتی فکر می‌کند، همینکه پاسخی برایش می‌یابد لذتی بی‌پایان را می‌چشد -تجربه‌ی «آهان!»-، حتا اگر نتواند آن پاسخ را به‌نام خودش ثبت کند یا ستایش جامعه‌ی علمی یا تاریخ را برای خودش به‌کف آورد. اما چیزی که من نقدِ عمر کوتاهم را به‌پایش ریختم چیزی از این سنخ نیست. من هیچ‌گاه به‌خاطر نمی‌آورم چنان دستآورد شیرینی به‌دست آورده باشم که در خلوتم به آن فکر کنم و احساس لذت یا غرور کنم. به‌عکس، من چیزهایی بیهوده را شناخته‌ام که به درد هیچ‌کس، از جمله خودم، نخورده‌اند. با این‌حال نمی‌توانم پنهان کنم که از شناختن این چیزهای بیهوده احساسی بی‌بدیل را تجربه کره‌ام! «آویختن» و «شناختن» و «ساختن» هر سه چیزهایی بودند که به من امکان «شناختن بیهوده‌ی چیزها» را می‌دادند. این شناخت بیهوده، تنها شناختی نظری نیست. به‌عکس، بیشتر شبیه علوم تجربی است. نوعی آزمایش، نوعی آزمودن. آزمودن خودِ زندگانی. همین است که من سخت هواخواه فلسفه‌ی سقراطی شدم و ماندم، فلسفه‌ای که شعارِ آن این است: زندگانی نآزموده به‌زیستن‌اش نمی‌ارزد!

۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۲۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: جای خالی خیال

1) تا جایی که به‌یاد دارم هرگز دوستان زیادی نداشتم، هرچند همیشه دوست می‌داشتم که دوستی صمیمی داشته باشم. چندان مطمئن نیستم که سبب این ناکامی چه بود. شاید بخشی از آن به شرایط و جبر آن برمی‌گشت؛ یعنی اینکه بخش بزرگی از کودکی را اجاره‌نشین بودیم و تا می‌آمدم با محیط و آدم‌هایش خو بگیرم، لاجرم مهلت تخیله سر می‌رسید و باید به محله‌ی جدیدی می‌رفتیم. ای‌بسا که بخش دیگرش هم برآمده از سرشت و سرنوشتم بود. وقتی دوست داشته باشی که دوستانی داشته باشی اما امکانش نباشد، پس خودت دست به کار می‌شوی و چندتایی از خیالی‌هاشان را برای خودت دست و پا می‌کنی. معاشرت با دوستان خیالی اما رفته‌رفته خیالاتی‌ات می‌کند. همین بود که همیشه اطرافیانم فکر می‌کردند «این بچه یه چیزی‌ش هست». حق هم داشتند! آخر وقتی با دوستان خیالی‌ات روز را شب کنی، کم‌کم خیال از ذهنت سر ریز می‌کند به جهان بیرون. اشیاء رنگ خیال می‌گیرند و رفتار تو هم تغییر می‌کند. از مدرسه که به خانه می‌آمدم، نه توی کوچه می‌رفتم، نه کتاب می‌خواندم و نه اسباب تفریحی خاصی داشتم. قاعدتا خبری از کامپیوتر و گوشی و نت هم نبود. خانه‌های ما کوچک بودند و تا زمانی دراز، من اتاقی مستقل نداشتم. پس تنها چاره این بود که خستگی را در فراخنای خیال به‌در کنم. توی مدرسه هم به‌خلاف بیشتر بچه‌ها، از زنگ‌های تفریح فراری بودم، چون بیشتر اوقات کس خاصی نبود که بخواهم بعد از کلاس با او گپ بزنم یا بازی کنم. باید معذب گوشه‌ی حیاط به دیوار تکیه می‌دادم و خوراکی‌ام را سق می‌زدم بلکه کلاس بعدی شروع شود. توی کلاس، قاعدتا جز معلم کسی به تو نگاه نمی‌کرد و نمی‌فهمید با شنا در رود خیال زمان را سپری می‌کنی.

 

2) دانشگاه اما قرار نبود جایی باشد که من فقط برای یک یا دو سال تحصیلی در آن درس بخوانم. بنا بود به‌خلاف تمامی مدارسی که بیش از 2 سال در هر کدام‌شان نبودم، بیش از سه سال را در آن سر کنم، آن هم با کسانی که لابد قرار نیست سال به سال عوض شوند. گذشته از این، همچنانکه قبل‌تر گفته بودم، دانشگاه جای «آزادانه»تری هم بود. آزادی برای من، تنها یک نیروی سلبی نبود؛ چیزی که نوجوانان و جوانان شورشی پس از تجربه‌ی بلوغ تازه متوجه‌اش می‌شوند و می‌خواهند با شکستن قید و بندها به‌دست‌اش بیاورند -راستی چطور می‌شود یک چیز سلبی مثل محدودنبودن را به‌دست آورد؟-. تجربه‌ی من از آزادی به‌همان کودکی بازمی‌گشت: نیروی خیال. وقتی واقعیت کام تو را برآورده نکند، خیال است که مزه‌ی کامکاری را به تو می‌چشاند. آزادیِ برآمده از خیال، یک آزادی ایجابی است، فقط انکار این یا آن محدودیت نیست، بلکه به‌کف آوردن چیزی است که محدودیت نمی‌گذاشت آن را داشته باشی. آزادی سلبی، تنها کامجویی است. تو می‌خواهی اما موانعی نمی‌گذارند به آن برسی، پس اولین چیزی که به ذهنت می‌رسد این است که موانع را نابود کنی. این حداکثر چیزی است که آزادی سلبی می‌فهمد و می‌کند. اما گیرم موانع را درهم‌شکستی، بعدش چه؟ حالا باید بتوانی چیزی بیش از شکستن موانع را بخواهی؛ این کاری است که فقط از آزادی ایجابی یا خیال برمی‌آید. و این هرگز چیزی نیست که تازه بعد از رفع موانع نوبت به آن برسد. اگر از همان آغاز ندانی آزادی را «برای چه» می‌خواهی، حتا اگر بتوانی «از موانع آزاد شوی» تازه اول تیره‌روزی و تلخ‌کامی توست. تازه می‌فهمی آزادی برایت تنها نام مستعار ویرانگری بوده، و زودا که از آن متنفر شوی و هرگونه آزادی‌خواهی را نفرین کنی. 

 

3) دانشگاه برای من پژواکی دیگر از نام آزادی در دره‌ی زندگانی بود. بسیاری از موانع روزگار دانش‌آموزی برداشته می‌شدند و حالا نوبت آن بود که خیلی از آن خیالات رنگ واقعیت بگیرند. راستش را بخواهید تا پیش از آن تنها کاری که با آزادی ذهنیم می‌کردم خیالی‌کردن اشیا و وقایع و انسان‌های واقعی بود. بسیار کم پیش‌می‌آمد که بخواهم وارونه‌ی این مسیر را بروم. از این گذشته، اصلا چرا باید چنین می‌کردم؟ وقتی در خیالت می‌توانستی واقعیت را بیارایی و زنگارش را بپیرایی تا دل‌پسند تو شود، چرا می‌بایست واقعیت سفت و سخت را تغییر دهی تا به چیز مطلوب بدل شود؟ اما خب حالا دیگر وقت این طور افکار نبود. اگر پیش از این دست و پایت را بسته بودند و تو چاره‌ای جز پناه بردن به خیال نداشتی، حالا که بندها خودشان باز شدند دیگر نه خیال‌بازی بهایی داشت و نه تو بهانه‌ای برای آن. حالا دیگر باید «دست‌به‌کار» می‌شدم..

 

4) تا کنون زیاد از محیط و فضای دانشکده برایتان نوشتم، اما ازقضا آن فضا از اول‌اش برایم جذاب نبود. من فکر می‌کنم مِهر هیچ چیزی بی‌دلیل به دل آدمی نمی‌افتد. زیبایی با چشم‌نوازی فرق دارد. چیز چشم‌نواز در نظر نخست چشم‌ات را می‌گیرد، اما معلوم نیست در نگاه‌های بعدی چنگی به دلت بزند؛ تازه اگر اصلا دل‌ات را نزند. زیبا اما هرگز به‌آسانی از دل بیرون نمی‌رود. «سعدی به‌روزگاران مهری نشسته بر دل؛ بیرون نمی‌توان شد الا به روزگاران». الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم «مهر آن روزگاران» نیز به‌یکباره بر دل ننشسته بود. اولین چیزی که من از آن دانشگاه می‌خواستم همان چیزی بود که گمان می‌کردم تا آن سن و سال نتوانستم یک دانه درست و درمانش را پیدا کنم: دوست واقعی! و خب دانشگاه هم مبالغی از این کالای نیک را به من ارزانی داد، کسانی که شاید تنها و اصلی‌ترین سبب پیوندمان همان فضا و مکان خاص بود. وجب به وجب آن دانشکده جای «دوستی» بود. دوستی‌هایی که حالا کمابیش تمام‌شان منقضی شدند و در مخزن حافظه‌ی «دوستان سابق» جا خوش کرده‌اند و بس؛ اما به‌رغم این، جای آن دوستی‌ها هنوز در آن حیاط کوچک کذایی ماندگار است. آنجا فقط یادگاری از دوستی‌ها نبود، آنجا جایی بود که دوستی‌های خیالین ذهن من بیرون ریخت و مبدل به دوست‌های واقعی -هرچند بس کوتاه- شد. چه بسیار دوستی‌هایی که هرگز در واقعیت درنگرفت یا اگر گرفت به‌تمامی چیز دیگری شد، اما ردپای خیال آن هنوز آنجا مانده است. خیالی که هر بار می‌کوشم توی تور واژگان گیرشان بیندازم، اما باز از آن می‌لغزند و می‌رمند. شاید آنها دیگر توی حافظه‌ام نیستند، همان‌جا کف همان حیاط و راهروها و کلاس‌ها ریخته و پراکنده‌ شده‌اند؛ جایی که دیگر سال‌های زیادی است پایم را آنجا نگذاشته‌ام. انگار که خیال من باز با واقعیت معامله‌ای دیگر کرده باشد: تمام خاطرات‌اش را به آنجا داده است و در عوض خود آنجا را به یادش سپرده است، این بار واقعیتِ مکانْ خیال می‌شود و خاطرات و خیالات ذهنی در دل واقعیت مکان گم می‌شوند. پنداری تا زنده‌ام از باری بی‌پایان واقعیت و خیال، گریز و گزیرم نیست...

 

پ.ن: متوجه شدم سایت دانشگاه خواجه‌نصیر امکان تور مجازی برای دانشکده‌هایش را گذاشته است. گفتم شاید بد نباشد لینک آن را اینجا بگذارم، شاید با این تور مجازی تجسم روشن‌تری از چیزهایی که برایتان تعریف خواهم کرد پیدا کنید.

۰۱ آبان ۰۱ ، ۱۷:۰۵ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: آزادی ای خجسته آزادی!

1) بعد از شروع سال تحصیلی خیلی زود فهمیدم تمامی گواه‌هایی که دلم می‌داد وارونه از آب درآمده‌اند. نه آن دانشکده‌ی کوچکِ جدا افتاده و خلوت چندان در جریان وقایع جاریه بود، و نه اصلا ما بچه‌هایی که از بد حادثه در آن ورودی کنار هم جمع شده بودیم آبِ‌مان با هم توی یک جو می‌رفت. جدا از دوستی‌هایی که به جبر مکان و زمان مشترک میان افراد درمی‌گرفت، هرگز پیش‌نیامد، و ای‌بسا نخواستیم پیش بیاید، تا کار گروهی مشترکی با هم بکنیم. گاهی حتا برای درخواست ارائه‌ی درس در انتخاب واحد هم با هم کنار نمی‌آمدیم، گعده‌ی جمعی یا اردوی گروهی که دیگر پیش‌کش! بارقه‌ی امید به کار علمی هم که شاید از همان آغاز شوخی بود؛ چه برای دانشگاه، و چه برای خود من. چیزی که من از علم می‌فهمیدم و می‌پسندیدم، به‌سختی نزدیک به کار آکادمیک -ولو در رشته‌های علوم پایه- بود، دیگر چه رسد به کاریکاتور کار آکادمیکی که در دپارتمان‌های ایرانی نقش می‌زنند.

 

2) با این‌همه، هرگز حال بدی از اینکه آنجا بودم نداشتم. از سر و وضع ساختمان دانشگاه و دانشکده گرفته تا بچه‌های ملول و اساتید بی‌حوصله همه چیز مهیای «ضدّ حال» بود، اما حال ضدّی بر من وارد نشده بود. می‌خواستم از مدرسه و عالم نوجوانی به جایی بروم که همه‌چیزش گواه بر بلوغ و بزرگ‌سالی و خردمندی باشد، اما باید گفت که کمابیش از دبیرستانی به دبیرستانی بزرگ‌تر رفته بودم. می‌گویم «کمابیش»، چون تفاوتی مهم میان اینجا و آنجا بود: «درجه‌ی آزادی بیشتر». کلاس‌هایت را خودت انتخاب می‌کنی، می‌توانستی سر کلاس حاضر نباشی -به‌شرط آنکه در حضور و غیاب برایت دردسر نشود- یا وسط کلاس بدون اجازه‌گرفتن بیایی بیرون، بین کلاس‌ها می‌توانستی بیرون دانشگاه بروی یا حتا وارد کلاس‌های درسی شوی که برشان نداشتی یا برای رشته‌ی تو نیستند، و شاید از تمام اینها «آزادانه»تر نخستین تجربه‌ی روابط اجتماعی آزاد تو با جنس مخالف بود. این‌هایی که می‌گویم شاید برای مدارس امروزی چندان آزادی ویژه‌ای نباشد و دانش آموزان هم بتوانند چنین کارهایی بکنند، اما خودِ این کارها به‌خودی خود «آزادی» نیست. اینکه دانش‌آموزی باشی که «فرصت» انجام چنین کارهایی را داشته باشی، زمین تا آسمان فرق دارد با اینکه فرد آزادی باشی که «حق» انجام آنها را به‌طور «طبیعی» داشته باشی. دانشگاهی که من تجربه می‌کردم، به‌رغم تمام کاستی‌های زمخت‌اش، مرا به‌عنوان فردی آزاد به‌رسمیت می‌شناخت. این آزادی چیزی نیست که مسئولی بالادستی از سر لطف فرصت آن را به تو هبه کند. آزادی حاصل قرارداد قانون‌گذاران نیست، آزادی زمانی به‌کف می‌آید که افراد آزاد، آزادی تو را آزادانه به‌رسمیت بشناسند. جایی که همه‌گان آزاد نباشند، تو هم نمی‌توانی آزاد باشی. همین است که در دانشگاه، ولو تنها دبیرستانی بزرگ‌تر باشد، آزادتری. 

 

3) گفته‌بودم که دانشکده‌ی ما طرف پل سیدخندان بود. اما ما تنها دانشکده‌ی آن حوالی نبودیم. پایین پل و در جَنب خیابان شریعتی، دانشکده‌ی برق و کامپیوتر بود: در اصلی‌ترین تقاطع یکی از اصلی‌ترین خیابان‌های شهر. آنجا مقصد رتبه‌های بالا -سه‌رقمی- بود و چشم و چراغ دانشگاهِ ما. دانشکده‌ی ما اما قدری بالاتر از پل بود. در کوچه پس‌کوچه‌های دنج جلفا و نزدیک فرهنگ‌سرای ارسباران. اگر آن پل فکستنی که ساختمان حیاط شمالی را به حیاط جنوبی متصل می‌کرد از بالای کوچه رد نشده بود، ای‌بسا اهالی آن کوچه هم متوجه نمی‌شدند آنجا دانشگاهی برپاست. این دورافتادگی طوری بود که انگار دانشگاه خواجه‌نصیر می‌خواست ماها را از چشم مردم، در لای کوچه‌های دنج و درختان سرسبز آن منطقه، پنهان کند. تو گویی دانشگاه نمی‌خواست را گردن بگیرد! -و صد البته که وجود رشته‌های علوم پایه در دانشگاهی «صنعتی» چندان معنا دار هم نبود-. من یکی اما این ویژگی‌هایش را اتفاقا از اول دوست می‌داشتم. چون از کودکی علاقه‌ -یا شاید اعتیاد- بیمارگون به خلوتی و تنهایی داشتم. همینکه از اتوبوس در ایستگاهِ خیابان شلوغ شریعتی پیاده می‌شدی، از روی پل عابرپیاده رد می‌شدی و ابتدای خیابان بزرگ و خلوت کاویان فرود می‌آمدی دیگر کل شلوغی کلافه‌کننده‌ی شهر محو می‌شد. کاویان، خیابان بزرگی بود که از میانش مسیلی عمیق رد می‌شد و دو لاین آن را از هم جدا می‌کرد. باید سیصد قدمی شیب نسبتا تندش را بالا می‌رفتی تا به کوچه‌ی مجتبایی می‌رسیدی. با وجود بزرگی خیابان و بافت مسکونی آنجا، اما به یاد ندارم آن خیابان شلوغ یا پرترافیک بوده باشد. همینکه پایت به ورودی جمع و جور حیاط جنوبی می‌رسید، تقریبا وارد بعدی یکسره جدا از ابعاد سه‌گانه‌ی زمان و مکان می‌شدی. نه صدای بوغ یا دودی بود، نه اداره، مدرسه یا حتا مجتمع مسکونی بزرگی. خود زمین دانشکده در منطقه‌ای پر سراشیبی بود، طوری که سطح کوچه‌ی پشتی با پشت بام کتابخانه‌ی حیاط جنوبی یکی بود. خود دانشکده هم پر از فضاهای متروک و مرموز بود. زیر زمین وسیعی داشت که دری بزرگ -ماشین‌رو- به آن باز می‌شد، و اینطور که از پنجره‌های پشتی‌اش معلوم بود خرت و پرت‌هایی قدیمی -از میز پینگ پونگ تا لوازم مستعمل آزمایشگاه و ..- را در آن انبار کرده بودند. دورتادور محوطه‌های دوقولوی حیاط جنوبی -که بخش وسیعی از حیاط بود، حتا بزرگتر از محوطه‌ها- اتاقک‌های کوچکی ساخته شده بود که چندتایی‌شان را به انجمن‌های علمی و صنفی داده بودند، اما اما بیشتر شبیه انباری‌های کوچکی بود که هرگز درشان باز نشده بود. بالاتر از این اتاقک‌ها، به مخزن کتابخانه‌ی حیاط جنوبی می‌رسیدی که سکوی جلوش به نام «پشت شمشاد» مشهور بود؛ جایی برای کام‌گرفتن از سیگارهایی که عمدتا برای اولین بار روشن می‌شدند. من البته از همان ترم نخست با فضای دانشکده عیاق نشدم. دو ترمی باید می‌گذشت تا پرنده‌ی خیال -این والاترین تجسم آزادی- بال بگشاید و در آن آسمان دنج پرواز کند. این پرواز و اوج‌گرفتن، کار نیرویی ویژه است که بعدا اگر عمر و ذوقی ماند، برایتان می‌گویم‌اش. حقیقت این است که انسان با مکان گره نمی‌خورد مگر به میانجی انسان‌های دیگر، اما وقتی آن دیگران تو را به مکانی گره زدند خودشان برای همیشه در جاودانگی الوهی مکان‌ها ناپدید و فراموش می‌شوند...

 

در ادامه برایتان تصاویری از آنجا را می‌گذارم که از روی اینترنت پیدا کردم؛ شاید تصاویر بهتر از واژگان بتوانند در خیال شما نگارگری کنند..

ادامه مطلب...
۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۰:۵۸ ۱ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: سِفْر پیدایش!

1) بعد از ثبت‌نام در دانشگاه هر روز را منتظر شروع کلاس‌ها بودم. فقط خدا می‌داند که چه رویاهایی از سرم می‌گذشت، چون دیگر امروز خودم هم آنها را به‌یاد نمی‌آورم! نام دانشکده را در اینترنت جستجو می‌کردم و می‌خواستم هرچه بیشتر درباره‌اش بدانم. بی‌اینکه هرگز پایم را آنجا گذاشته باشم تصور می‌کردم پر از خاطراتِ آنجا هستم. بلاگی را پیدا کردم که دانشجویان خواجه‌نصیر از رشته‌ها و دانشکده‌های مختلف در آن می‌نوشتند. از دانشکده‌ی فیزیک اما خبر و فرسته‌ی چندانی نبود. آخر دانشکده‌ها در دانشگاه متمرکز نبودند؛ هر دانشکده گوشه‌ای جدا افتاده در شهر بود، و دانشکده‌ی علوم از نُقلی‌ترین دانشکده‌ها بود که در دنج‌ترین کنجِ شلوغ‌ترینِ قسمتِ شهر قرار داشت. پیش از انقلاب، گویا آنجا مدرسه‌ی آمریکایی‌ها بود و سر و شکل‌اش هم به همان مدرسه می‌ماند تا دانشگاه. با این سر و شکل نه‌چندان جذاب، جای تعجبی هم نبود اگر کسی زیاد از آن چیزی نمی‌گفت. خاصه در آن سال‌ها که رشته‌های مهندسی تب و تابی داشت، قاعدتا کسی از قبول شدن در یک رشته‌ی علوم‌پایه به وجد نمی‌آمد. القصه، با زحمت توانستم از روی بلگ گروهی، بلاگ یکی از دانشجویان فیزیک -به‌گمانم ورودی 82- را پیدا کنم. خوشبختانه از آن کسانی بود که خاطراتش را از ترم اول تا پایان فارغ‌التحصیلی‌اش نوشته بود. نشستم و تمام مطالب و خاطراتش را خواندم. از نام واحدهای درسی تا اساتید و اتفاقات و ... را مجسم می‌کردم. من که خوب خاطرم نمانده، اما حتما خدا خوب می‌داند که در آن یکی دو هفته تا شروع کلاس‌ها چند بار خواب خاطرات کسی را می‌دیدم که نه سن و سالش به من می‌خورد و نه حتا جنسیتش! برای هر استادی چهره‌ای را تجسم کرده بودم، اما با اولین باری که هر کدام را دیدم دیگر آن چهره‌های خیالی از یادم برای همیشه پرید..

2) حیاط دانشکده‌ی ما دو تکه بود. اول قسمت شمالی بود؛ ساختمان‌های اداری و آموزش و سلف و سایت و سالن مطالعه و دفتر اساتید و آزمایشگاه در بخش شمالی بود. اساتید هم ماشین‌شان را در همان حیاط پارک می‌کردند. جز یک باغچه‌ی کوچک گرد، چای سر سبزی نداشت. اتاقک حراست در درگاه ورودی و ماشین‌های نامنظم پارک‌شده و نمای آجریِ رنگ و رو رفته‌اش چندان برای نخستین نظر زیبا نمی‌نمود. خبری از صندلی و نیمکت و گعده‌های دانشجویان نبود. البته جز برخی کلاس‌های تحصیلات تکمیلی و واحدهای آزمایشگاه، کلاسی آنجا تشکیل نمی‌شد. بعدتر اما یخِ من نسبت به آن حیاط زمخت آب شد و شاید خاطرات واضح‌تری از روزهایم در آنجا دارم..

3) حیاط قسمت جنوبی اما اصلا آن جدیت خشک و اداری را نداشت. اتاقک حراست در حیاط جنوبی، برخلاف حیاط شمالی اصلا توی چشم نبود. تقریبا بیشتر کلاس‌های دوره‌ی کارشناسی این طرف برگزار می‌شدند. پر از درخت بود و چند نیمکت داشت، و به‌خلاف حیاط شمالی آنقدر حضور بچه‌ها در آنجا جریان داشت که فکر می‌کردی در پارکی قدم میزنی که جز جوانان در آنجا و اطرافش سکنه‌ای در کار نیست. حیاط جنوبی، دو محوطه‌ی کوچک داشت که انگار وسط باغچه‌ها ساخته شده بودند. محوطه‌ها آنقدر کوچک بودند که بیشتر مراد یاد حیاط کوچک خانه‌ی مادربزرگم می‌انداخت، نه حتا حیاط مدرسه‌هایم، چه رسد به حیاط یک دانشگاه! آن اوایل دکه‌ی کوچکی که بوفه‌ی دانشکده بود در پرت‌ترین قسمت حیاط بود، اما کنارش یک محوطه‌ی سرپوشیده بود که بچه‌های سال بالایی به آن آکواریم می‌گفتند. سقفی ایرانتی با چند صندلی که مشتری‌های بوفه در آنجا ناهار یا عصرانه می‌خوردند یا گعده می‌کردند بدون نگرانی از اینکه سر و صدایشان مزاحم کلاس‌ها شود. آخر کلاس‌ها تقریبا با یک باغچه‌ی شمشادی کوچک از آن دو محوطه‌ی اصلی جدا می‌شدند و اگر کسی روی نیمکت‌های سیمانی‌اش می‌نشست و با دوستانش بلند حرف می‌زد تقریبا می‌شد از کلاس‌ها صدای صحبت‌شان را شنید. بعدا -گمانم ترم دو بود- آن کیوسک بوفه را برداشتند، برای «آکواریوم» دیوارهای شیشه‌ای گذاشتند و آنجا را به یک «بوفه ی واقعی» شبیه‌تر کردند. هرچند دیگر نمی‌توانست آن گعده‌گاه دنج و یکسره دانشجویی باشد.

4) ساختمان قدیمی دانشکده در حیاط جنوبی دو طبقه داشت و در هر طبقه 5 کلاس. پنجره‌های کلاس‌های طبقه‌ی اول مجاور راهروی باریک شمشادی و یکی از دو محوطه ی حیاط بود. بچه‌هایی که در کلاس‌های پایین درس داشتند می‌توانستند از پنجره‌های بزرگ عبور و مرور اساتید را زیر نظر بگیرند و بفهمند که استاد امده یا نه. طبقه‌ی دوم بالکنی پیوسته داشت که از کنار پنجره‌ی تمام کلاس‌ها می‌گذشت و به یک راه‌پله‌ی بیرونی ختم می‌شد. دانشجویان ماجراجوتر دوست می‌داشتند از همین راه‌پله و بالکن به کلاس‌ها بیایند، و البته ماجراچویی‌شان هم در این خلاصه می‌شد که به‌جای در ورودی داخل ساختمان از پنجره‌ی بالکن مشرف به حیاط بپرند تو! 

5) ساختمان آنقدر قدیمی بود که گاهی بیم آن می‌رفت هنگام تردد از راه‌پله‌های داخل یکی از پله‌ها فروبریزد! گویا این حیاط جنوبی پیشتر خوابگاه دانش‌آموزان آمریکایی بوده و حیاط شمالی هم بخش درسی‌شان. دانشکده‌ی به آن کوچکی حتمن برای منی که به سائق «ورود به عالم بزرگسالی» به دانشگاه رفته بودم، نمی‌توانست خیلی امیدوارکننده باشد. ظرفیت رشته‌های علوم پایه به‌خلاف مهندسی چندان زیاد نبود، دانشکده اکثرا خلوت بود، دانشجویان فعال -مثلا فعال سیاسی یا صنفی- نداشت. محیط کوچکش باعث می‌شد دانشجوها مدام مجاور هم باشند و این نه تنها باعث نزدیکی‌شان نمی‌شد، بلکه بیشتر باعث فرار کردن بچه ها از یکدیگر بود. بیشتر ورودی‌های رشته‌های علوم پایه دختر بودند و اکثریت مطلق ورودی‌ها هم از بد حادثه و بدون شناخت یا علاقه‌ی قبلی وارد رشته‌شان شده بودند. فضای خشک و دشوار رشته‌هایی چون ریاضی و فیزیک هم باعث می‌شد همان اندک کسانی که انگیزه و علاقه به رشته‌شان داشتند، از آن زده بشوند. گمانم از جمع 10 12 نفره‌ی پسرهای ورودی مان، تنها 4 یا 5 نفر موفق به اتمام درس‌مان شدیم؛ هرچند وضع دخترها بهتر بود. با این‌همه، اما کماکان دو چیز در دلم بارقه‌ی امید بود: علاقه‌ی قبلی‌ام به فیزیک، که باعث می‌شد سختی درس‌ها برایم دردناک نباشد، و نیز فضای سیاسی پساانتخابات 88 که حتا آن دانشکده‌ی فسقلی و سرد را هم به جوش و خروش انداخته بود. از سال بالایی‌ها شنیده بودم که بعد از وقایع خرداد دست به اعتصاب زده بودند و حتا ورودی 87 سر جلسه‌ی امتحاناتش حاضر نشده بود. این همه در دلم گواهی مبهمی می‌داد که اینجا نباید آنقدرها هم شبیه به دبیرستان باشد...

۲۶ مهر ۰۱ ، ۱۷:۲۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

یاد ایام رفته: سِفْر خروج!

من متولد 1370 هستم. دو دهه‌ی اول زندگیم از اینکه سال تولدم عدد رُندی بود احساس خوبی داشتم. به‌راحتی می‌توانستم سن و سالم را حساب کنم، و این انگار موهبتی بود که زمانه مرا بخشیده‌بود. 18 سالم که شد، سالِ کنکور فرارسیده بود و من بایستی به دانشگاه می‌رفتم. مدتی بود که منتظر آن سال کذایی بودم. فرصت خوبی بود تا اثبات کنم که دیگر برای خودم کسی شدم و نباید مرا با برچسب کودکانه/نوجوانانه‌ی دانش‌آموز بشناسند. پیش‌دانشگاهی من نزدیک خیابان ولی عصر و میدان فاطمی بود. گاهی برای اینکه پیشاپیش این احساس بلوغ را تمرین کنم، موقع برگشت از دکه‌ی روزنامه‌فروشی روزنامه می‌خریدم. اردیبهشت و خرداد 88 بود، من کمتر از یک ماه به کنکور سرنوشت‌سازم داشتم، هرچند هرگز در آن سال حوصله و انگیزه‌ی درس نداشتم، درست به‌خلاف سال‌های قبل. انتخاباتی که تنورش داشت گرم‌تر از همیشه می‌شد مفر خوبی بود برای گریز از فشار درس و نگرانی آینده. با این‌همه، خوی درونگرایم را اصلا خوش نمی‌آمد که بخواهم در فعالیت‌های بیرونی کاری بکنم؛ ذهنم اما مثل همیشه سخت مشغول و درگیر وقایع بود. آن انتخابات کذایی برگزار شد و چنان حواس مرا از کنکور پرت کرد که یکی دو هفته مانده به آزمون اصلا استرسی نداشتم. شاید خیالم تخت شده بود که دیگر آنچه می‌خواستم را بدست آوردم: می‌خواستم به‌عنوان شخصی بالغ شناخته شوم و از دنیای محدود نوجوانی بیرون جهم، و خب آنچه آن روزها شهر را به جوش و خروش و همصدایی درآورده بود مرا نیز از مدت‌ها پیش برانگیخته بود. حالا من دیگر با آدم‌بزرگ‌ها هم‌پیاله شده بودم. هرچند این هم‌پیالگی هنوز در دنیای ذهنم بود، در حالی که تن‌ام هر روز مسیر کتابخانه‌ی پارک شفق یا مدرسه تا خانه را طی می‌کرد و ادای کنکوری‌ها را در می‌آورد. قاعدتا هنوز به دانشگاه نیاز داشتم تا تنم را نیز از اسارت نوجوانی درآورم و در آسمان بزرگسالی پرواز کنم. کنکور را دادم، نتیجه، همانطور که انتظار داشم درخشان نبود. اما می‌توانستم در یکی از دانشگاه‌های تهران قبول شوم. سال‌های قبل به رشته‌های رنگارنگ مهندسی فکر می‌کردم، خیلی جدی‌تر از دانشجویان این رشته‌ها! اما حالا در روز واقعه خیلی بعید بود بتوانم یک مهندسی اسم و رسم‌دار از دولتی‌های تهران را قبول شوم. همیشه از علوم پایه -خاصه فیزیک- خوشم می‌آمد. هم المپیادش را در مرحله اول قبول شده بودم، هم کتاب های دانشگاهی اش را در مدرسه میخواندم -فیزیک هالیدی- و هم در کنکور فیزیک را بالاتر از بقیه اختصاصی ها زده بودم، بی یک تست غلط. دیدم که جز یکی دو دانشگاه اول احیانا فیزیک بقیه‌ی دانشگاه ها را بیاورم، پس طوری انتخاب رشته کردم که می‌دانستم جایی در تهران فیزیک خواهم خواند. همان هم شد، فیزیک دانشگاه صنعتی خواجه نصیر را آوردم. خانواده از اینکه تک فرزندشان لااقل در تهران می‌ماند خرسند بودند. وقتی که نتایج نهایی آمد، شبانه رفتیم تا مسیر دانشکده را پیدا کنیم؛ نزدیک پل سیدخندان بود و با اتوبوس و تاکسی می‌شد راحت رسید. چند روز بعدش هم باز همراه مادرم آن مسیر را رفتیم، این بار با اتوبوس‌های خطی. خانواده می‌خواست جایی را ببیند که تک فرزندشان بناست شکوفا شود، و من می‌خواستم جایی را ببینم که بناست در آنجا تنم از جهان محدود نوجوانی آزاد شود...

۲۵ مهر ۰۱ ، ۱۳:۳۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی