روزشمار وبلاگ نشان می‌دهد که یک ماه از عمر اینجا گذشته است. می‌دانم این روزها چندان برای کسی دل و دماغ وبلاگ‌نوشتن و وبلاگ‌خواندن نمانده است. هرچند پیدایش شبکه‌های اجتماعی به‌سان دشنه‌هایی بودند بر پیکر بلاگستان فارسی، اما بستن‌شان نه تنها کمکی به تن نیمه‌جان بلاگستان نمی‌کند؛ بل همچنانکه می‌بینیم، رمق‌اش را نیز فرومی‌کاهد. چه رسد به اینکه بگیر و ببند مجازی، در بستری از بگیر و ببندهای واقعی وقوع یابد.

وبلاگ‌نوشتن برای منی که از سال 87 به‌تناوب در جاهای گوناگون نوشتم شاید یک عادت شده باشد؛ اما تکراری هرگز!

وبلاگ‌نویسی تفاوت کیفی مهمی با فعالیت در دیگر شبکه‌های اجتماعی دارد. من یکی که هیچ‌وقت آب‌ام با بقیه پلاتفورم‌ها در یک جو نرفت. هر کدام از این پلاتفورم‌ها می‌توانند پنجره‌هایی باشند برای شناخت آدم‌ها. از اینستا تا توییتر و پادکست. ولی هیچ‌کدام از این مدیوم‌ها به‌اندازه‌ی «نوشتار» آدمی را آفتابی نمی‌کند. به‌میانجی بلاگ‌هایی که خواندم دوستان نادیده‌ای پیدا کردم که با برخی حتا یک کلمه هم سخنی نگفتم؛ تجربه‌هایی را با آنها آزمودم که شاید هیچ یک از دوستان غیرمجازی‌شان نیز نتوانسته باشند با آنها انباز باشند. 

بلاگ‌ها عمدتا عمر کوتاهی دارند؛ به‌ویژه اگر بلاگرشان «ذوق کلمات» نداشته باشد. خیلی از بلاگ‌ها -از جمله برخی از آنهایی که خودم می‌نوشتم- میانه‌ی خوبی با کلمات ندارند. با آنها دوست نیستند، آنها را به بردگی می‌گیرند؛ بردگی ایده‌های رنگارنگ، از سیاست و دین تا تبلیغات و بولتن. گاهی نیز ذوق کلمه در آدمی می‌خشکد و گاهی نیز بی‌دلیل می‌جوشد. سرزمین واژگان من برای مدت درازی دچار خشک‌سالی بود. از بلاگ متروک قدیمی‌ام فقط برای آرشیو برخی ایده‌ها یا گفتگوهای پراکنده استفاده می‌کردم. مدتی هم این کار را در کانال تلگرامی می‌کردم، ولی حال و هوای آنجا هم خیلی زود دلم را زد. 

نمی‌دانم چه شد که فکر برگشتن به دنیای بلاگ دوباره به سرم زد. شاید مقارن‌شدن این «بگیر و ببند»های حقیقی و مجازی ناخواسته نطق قلمم را باز کرد. اما خب این هم حرف عجیبی است. من پیش از این هم زندگی گوشه‌نشینانه‌ای داشتم و در هیچ شبکه‌ی اجتماعی فعال نبودم. قاعدتا این اتفاقات نمی‌بایست مرا چنان می‌پریشاند که بخواهم جایی پیدا کنم و برای مخاطبانی بالقوه بنویسم. اما خب کجای زندگی «به‌قاعده» است که اینجایش باشد؟! 

وانگهی، این نوبت اخیر بلاگ‌نویسی برایم رنگ و بوی دیگری دارد. شاید دور نباشد اگر بگویم این بار که می‌نویسم بیشتر احساس کسی را دارم که مرگ‌اش در اطراف‌اش می‌پلکد و او هرآینه منتظر چشیدن مزه‌ی نیست‌وَش آن است. انگار که این نوشتنْ پس دادن دِین خودم به هستی باشد. اگر این تن سهم من از هستی بوده باشد، با زوال آن نباید دیگر ردی از آنچه بر آن رفته است برجای بماند. پس باید بنویسم تا دادِ این تن را بدهم. تنی که زیست و چیزهایی چشید که شاید هرگز دیگران نچشیده باشند و نخوهند چشید. رسم حق‌گزاری این است که آنچه را عاریه گرفتی باز پس بدهی، و حالا که من نقد عمری را گرفتم و به نسیه‌ای بر بادش دادم، چاره‌ای ندارم جز آنکه با واژگان نقشی از آن را بر لوح روزگار بزنم و آن را به هستی برگردانم. این حس حضور ناپیدای مرگ، اصلا شبیه هراس یا اضطراب نیست. دلتنگی خاصی با خودش نمی‌آورد، یا حتا نوعی پوچی، آنطور که می‌گویند. به‌عکس، این مرگ با خودش خواستن زندگی می‌آورد، اراده به بودن، چرا که احساس کردن سبکیِ خود وجود است؛ وجودی به سبکیِ عمری سی و چند ساله در دل کیهانی چند صدهزار ملیون ساله...

به هر روی، تا هنگامی که حس حضور ناپیدای مرگ با من باشد، گمان نمی‌کنم جوشش قلمم آرام بگیرد و تا روزی که قلم در جنب و جوش باشد، باز در بلاگ -یا جایی شبیه آن- خواهم نوشت...