آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

۳۷ مطلب با موضوع «درنگ‌نامه» ثبت شده است

زمان؛ داور بیدادگرِ دادگری

تا زمانی که ستیزه‌ای در کار نباشد به داوری نیاز نیست، تا هنگامی که داوری در کار نباشد دادگری بدل به مساله نمی‌شود، و وقتی که دادگری به مساله بدل شود باید دید و بررسید که چه چیزی راستین و چه چیزی دروغین است. در این مواقع برای انسان متناهی چون ما، تنها معیار زمان است و بس. راستین آن چیزی است که در زمان بیشتر بپاید و درغ یا فریب آنی است که تندتر ناپدید شود. الحقُّ لِمَن غُلِب! 

۲۰ مهر ۰۱ ، ۱۰:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

چرا دوست داریم بدانیم؟

1) سال‌ها پیش در کتابی به‌نقل از ارسطو خوانده بودم که انسان‌ها شوق طبیعی به دانایی دارند. هرچند که عبارت جالبی بود، اما نویسنده آن را آورده بود تا زیرآبش را بزند و برای خواننده اثبات کند که هرگز چنین نیست که انسان‌ها طبعا در پی دانستن باشند. و خب من هم با استدلال‌های نویسنده متقاعد شدم؛ با خودم می‌گفتم به هر روی باید چیزی برای آدم جالب بشود یا جای سوال پیدا کند تا در پی دانستن‌اش برود.

 

2) سپس‌تر به‌نقل از نویسنده‌ی دیگری خواندم که ارسطو، و البته افلاطون، سرچشمه‌ی فلسفه را حیرت می‌دانند. اما باز این نویسنده هم این گفته را نقل کرده بود تا آن را یکسره رد کند. استدلالش خوب یادم نماند. یادم هست که او می‌خواست سرچشمه‌ی دیگری برای فلسفه معرفی کند. اما اینقدر را خاطرم هست که چیزی شبیه این را می‌خواست بگوید: این روزها دیگر هیچ فلسفه‌ای را نمی‌یابیم که با حیرت آغاز شود. خب حرف این نویسنده‌ی دوم به اندازه‌ی اولی محکم نبود، چون به هر روی نشان نمی‌دهد حیرت هرگز نمی‌توانسته یا نخواهد توانست که سرآغاز فلسفه‌ورزی بشود، اما اندازه‌ی همین دلیل سست‌اش متقاعدم می‌کرد که گیرم روزی حق با ارسطو و افلاطون بوده یا خواهد بود، اما فعلا حرف‌شان درست نیست.

 

3) آن روزها بیشتر کتاب می‌خواندم و کمتر زندگی کرده بودم، امروز اما شاید بیشتر از کتاب‌هایی که خواندم زندگی کرده‌ام. گمان می‌کنم برپایه‌ی همین تجارب اندک و سست زندگانی بتوانم پاسخ آن نویسندگان را بدهم: شاید میل به دانستن را نتوان چیزی «طبیعی» دانست، به این معنا که به‌سان علفی خودرو خودبه‌خود می‌روید؛ اما می‌توان آن را طبیعی دانست، به این معنا که اگر کسی چنان پرورش یافت که درباره‌ی چیزها بپرسد، دیگر به‌صورتی طبیعی، خواه ناخواه و خودرو، جویای دانستن می‌شود. اما در مورد دوم، مایلم کمی رک و راست‌تر پاسخ بگویم: اگر فلسفه‌ای با حیرت -یعنی همان سرگشتگی ناشی از دانستن اینکه چیزهای مهم را نمی‌دانیم- آغاز نشود، اصلا چه ارزشی می‌تواند داشت؟ فلسفه اگر از سر جستجوی دانایی نباشد و نیاید، هرگز نباید مقدمش را نیکو دانست...

۱۷ مهر ۰۱ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

شیطان در جزئیات نهفته است

انگلیسی‌ها می‌گویند «شیطان در جزئیات نهفته است». نخستین برخورد با این عبارت اینطور است: حقیقت را تنها با دقت در جزئیات می‌توان به کف آورد. خب این چندان هم بیراه نیست. اما راستی چرا از همان اول خودشان نگفتند «حقیقت در جزئیات نهفته است»؟ آخر شیطان چه وجه شبهی می‌تواند با حقیقت داشته باشد؟ 

پس بیایید در برخورد دوم اینطور فکر کنیم که آنها دارند می‌گویند عوامل فریب و گمراهی در جزئیات تعبیه می‌شوند، به این معنا که وقتی می‌بینیم کلیت چیزی برایمان پذیرفتنی است، پس کل آن را می‌پذیریم، غافل از آنکه در جزئیات چیزهای ناپذیرفتنی در کار بوده است که ما با تایید کل، آنها را هم تایید کرده‌ایم. به‌نظر معقول می‌آید. اما یک لحظه صبر کنید! اگر چیزی در کلیت‌اش مقبول باشد و در جزئیات‌اش نامقبول واقعا باید با آن چه کنیم؟! ردش کنیم؟ یعنی یک کلیت مقبول را به‌خاطر «جزئیاتی» کنار بگذاریم؟! و اگر وضع وارونه بود چطور؟ اگر جزئیاتی درست بود و کلیتی نادرست، آنگاه باید کل را بپذیریم؟ یعنی میان یک کل نادرست و یک کل درست، کل نادرست را قبول کنیم و کل درست را رد؟!؟

 

واقعا خودِ این گفته، اگر در جزئیاتشْ ریز و تیز بنگریم، سخن مقبولی است؟ تا پیش از آنکه چنین نبود، شاید شیطان آن در جزئیاتش پنهان شده بود..

۱۶ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر
سعید ابریشمی

چیست آنچه بزرگ باشد؟

1. آثار کلاسیک ویژگی ویژه‌ای دارند که نظیرش را سخت بتوان در غیرکلاسیک‌ها سراغ گرفت. آنها معیاری از آنِ خود دارند که نه تنها غیرکلاسیک‌ها، بلکه دیگر کلاسیک‌ها را نمی‌توان با آن اندازه گرفت. آثار کلاسیک «بزرگ»اند.

 

2. آثار غیرکلاسیک می‌توانند خوب، زیبا، خوشآیند، سودمند، کارآمد یا حتا بی‌نظیر باشند؛ و حتا در این دست معیارها گوی سبقت را از آثار کلاسیک نیز بربایند. کلاسیک‌ها اما نوعی «قیاس‌ناپذیری» عجیب دارند. گفتم که یک غیرکلاسیک می‌تواند «بی‌نظیر» باشد، اما این هنوز با «قیاس‌ناپذیری» کلاسیک‌ها زمین تا آسمان فاصله دارد. بسیار پیش آمده که رمانی بی‌مانند بخوانم، اما هرگز پیش‌نیامده که هنگام خواندن شاهنامه گمان کنم که نمی‌توانم همتایی برایش تصور کنم. 

 

3. گفتم معیار کلاسیک‌ها «بزرگی» آنهاست. اما «بزرگی» یک ویژگی نسبی است. وقتی بزرگی را می‌بینی چنین نیست که حس کنی دیگر نظیرش را نمی‌بینی، برعکس، با دیدن «کاری بزرگ» همواره متوجه «کوچکی» دیگر کارها می‌شوی، و نیز متوجه اینکه «بزرگ‌تری» نیز در کار است که این اثر بزرگ ای‌بسا در برابر کوچک بنماید. کلاسیک‌ها نه فقط بزرگی خودشان را به رخ می‌کشند، بل خودِ «بزرگ» یا «بزرگ‌ترین» را نیز نشان می‌دهند.

 

4. کارهای کلاسیک -من این را ترجیح می‌دهم به اینکه بگویم شعر کلاسیک یا فلسفه یا ...- می‌کوشند آئینه‌ای از کل باشند. کل، بزرگ‌ترین است، زیرا هر چیزی در قیاس با کل، چیزی از آن کم می‌آورد. اما کل هستی نیز هرگز چیزی یکدست و یکرنگ نیست. گاهی و جایی از هستی/کل دل‌پذیر است و گاه و جای دیگرش دل‌آزار. کل را کلا نمی‌توان به کف آورد. پس آنچه می‌کوشد ادای کل را دربیاورد نیز همین کیفیت را دارد. انتظار دل‌پسندی یا دل‌گزندی صرف را نباید از آن داشت. در عوض، بیش و کم می‌توان مطمئن بود که هرگاه آن را بیازماییم چیزی برایمان خواهد داشت، چیزی که ارتباطی با اکنون و اینجای ما دارد. با این‌همه نباید چشم آن داشته باشیم که «بی از آزمایش» بتوان کامی از آنها برگرفت، درست همچون خود زندگانی؛ همچون هستی یا کل. 

۱۵ مهر ۰۱ ، ۲۲:۳۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

بود و نمود: جهان چگونه جایی است؟

1. «همین است که هست»، به‌گمانم این درست‌ترین پاسخ به پرسشِ «جهان چگونه جایی است؟» باشد. نه‌چندان راه پیشی در کار است و نه راه پسی. تعارف را کنار بگذاریم. جهان جای دیگری نیست که ندانیم کجاست. جهان همین جاست، «همین است که هست».

 

2. خداوند خدا در عهد عتیق در پاسخ به موسی که پرسید تو کیستی، گفت «من آنم که هست». با موسی سرِ شوخی داشت؟ یعنی او همین جهان است و جای دیگر نیست؟ بهتر است این پرسش‌ها را از مومنین نپرسیم! ایمان شوخی سرش نمی‌شود، جدی است و جدیت می‌طلبد. پس معنای «جدی» سخن خدا چیست؟

 

3. لابد باید گفت جهان آنقدرها هم «همین است که هست» نیست! جهان در گذر است و جای گذار. هیچ چیز در آن نیست، هرچه گویا در آن است، در واقع دارد در آن «می‌شود». این‌طور «می‌نماید» که «همان است که هست»، وگرنه چندان هم چنین «نیست».

 

4. پس اصلا هرگز چیزی «بوده» است؟ راستش این پرسش بیش از آن جدی است که ما موجودات شوخ و شنگ توان پاسخ‌گفتنش را داشته باشیم. پروتاگوراس، فرزانه‌ی یونانی، پر بیراه نمی‌گفت که «خدایان بس دشوارند و عمر ما بسی کوتاه!»

 

5. راستی چرا خدا با ما، یا موسی‌اش، شوخی نداشته باشد؟! 

۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۰:۰۴ ۱ نظر
سعید ابریشمی

بار واژگان: مرگ و جاودانگی

تصور کن در حال جویدن غذایی هستی که قرن‌ها از روز پخته‌شدن‌اش می‌گذرد؛ حال ما و واژگان چنین است! رسوب چند سده روی هر کدام‌شان -البته به‌جز آنها که من‌درآوردی‌اند!- نشسته است. چه چیزها که به چشم نداشته‌شان دیده‌اند و برسر چه زبان‌ها که ننشسته و در کدام سرها که نرفته‌اند. برخی‌شان روزگاری کف خیابان‌های شهر بودند، برخی دیگر را از کف همان خیابان‌ها جاروب کردند. بسیاری به‌گرد فراموشی مدفون‌اند، و شاید تیره‌روزترین‌شان آنهایی باشند که به بوالفضولی فضولان دستکاری‌ها شده تا معنای جدیدی برسانند. روی دوش برخی‌شان بار سنگین رنجی بی‌پایان بوده و برخی دیگر هم‌گسار شادنوشان. 

دفعه‌ی بعد که خواستی منظوری را بار یکی‌شان کنی و به مخ مخاطب میرایت پرتاب کنی، لختی درنگ کن. کمی مزمزه‌اش کن، ببین که تا کجاها رفته و توی کدام دهان‌ها و گوش‌ها چرخیده است، ببین که مرگ چه گویندگانی را دیده است، چه نامور و چه گم‌نام. اما ترسناک نیست؟ گوینده‌ای میرا گفته‌ای را گفته که عمرش از خود او بیشتر شد. گفته‌هایی که می‌توان گفت همگی‌شان بالقوه نامیرایند! ما می‌سازیم -یا شاید می‌بافیم-شان و می‌میریم و آنها می‌مانند و مرگ ما را به چشم نداشته می‌بینند. وه! که چه قدر هر واژه بوی مرگ می‌دهد! نه «مرگ شیء» آنطور که فلان فیلسوف و فلان روانکاو گفته، بل «مرگ گوینده»شان. شاید همین باشد که آن دوست دوست‌داشتنی می‌گفت: «نمیرم از آن پس که من زنده‌ام/ که تخم سَخُن را پراکنده‌ام»...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۰:۱۹ ۰ نظر
سعید ابریشمی

به‌جای سرآغاز: داستان من و شیوه‌ی شهرآشوبی

1) این روزها باز شهر پر جنب و جوش شده. پیش از این‌ها هم که آوخ آغاز شده بود، شهر شلوغ بود. هر بار هم که شهر دیگ در هم جوش شود کار و کاسبی دست‌به‌قلم‌ها به‌هم می‌ریزد. یکی دفتر و دستک را از زیر دست‌مان می‌کشد تا یک وقت هیزم به آتش نریزیم، آن دیگری مشتری قلم ما می‌شود تا در این روزگار بی‌چوبی، مگر چوب قلم ما هیزم آتش‌شان شود. بار گناهش هم یکسره گردن دیگران نیست، خود ما دست‌به‌قلم‌ها بدمان نمی‌آید قلم‌مان کسانی را بسوزاند و دیگرانی را گرم کند. انگار که کرم از همان درختی است که قلم ما را از آن تراشیده‌اند!

 

2) من این گوشه نشستم به تماشا؛ نه‌قفط تماشای شهر، بل تماشای گذر عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد. بار قبل که شهر پر جوش و خروش شده بود -13 سال پیش-، موج‌اش مرا گرفت و با چنان شتابی به گوشه‌های دوردست کیهان پرتاب کرد که چشم باز کردم و دیدم به 25 قرن قبل فرودآمدم! فکر می‌کردم در این دوردست‌ها دیگر آن بانگ و خدنگ‌ها را نخواهم دید و شنید. اما خب طبق معمول کور خوانده بودم! این است که می‌گویم «عمری که می‌رود اما نمی‌گذرد». 

 

3) چرا به‌سان گذشته، از این همه جوش و خروش، دیگر گُر نمی‌گیرم؟ پیر شدم و محافظه‌کار؟ شاید. دیگر امیدی ندارم؟ اینطور فکر می‌کنم. این کارها را دیگر قبول ندارم؟ نمی‌دانم، اما گمانم گذشته هم بیش و کم همینقدر قبول (ن)داشتم‌شان. شاید فلسفه خواندنم، خاصه فلسفه‌ی سیاسی قدمایی، بدگمان و محافظه‌کارم کرده باشد، شاید تجربه‌ی عمر. اما بگذارید یک چیز را رک بگویم: به سرنوشت خودم و دیگران هرگز بی‌تفاوت نیستم. فقط گمان نمی‌کنم سرنوشت را بتوان هرگاه و هرگونه خواستیم از سر بنویسیم.

 

4) اگر بی‌تفاوت نیستم پس چرا در برابر بیرون خاموشم؟ بگذارید فقل الکنی زبانم را به کلید شعر کسی بازبگشایم که از روزگار دور زبان غیب من و ما بوده است: «زین آتش نهفته که در سینه‌ی من است/خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت». آن روزها دوان در پی «شعله‌ سوزان آسمان» بودم و اکنون چشم به آن «آتش نهفته» دوختم. وانگهی، «می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست/از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت». این است که قعلا از غیرت صبا، نفسم در دهان گرفته و زبانم به کام. اگر زنده باشم و شوقی در قلم مانده باشد، بازمی‌گردم و بیشتر از آن «آتش نهفته در سینه» خواهم گفت، فعلا که قلم زیاده فرسوده آمد و در سخن نابسوده...

۱۲ مهر ۰۱ ، ۱۵:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی