تصور کن در حال جویدن غذایی هستی که قرنها از روز پختهشدناش میگذرد؛ حال ما و واژگان چنین است! رسوب چند سده روی هر کدامشان -البته بهجز آنها که مندرآوردیاند!- نشسته است. چه چیزها که به چشم نداشتهشان دیدهاند و برسر چه زبانها که ننشسته و در کدام سرها که نرفتهاند. برخیشان روزگاری کف خیابانهای شهر بودند، برخی دیگر را از کف همان خیابانها جاروب کردند. بسیاری بهگرد فراموشی مدفوناند، و شاید تیرهروزترینشان آنهایی باشند که به بوالفضولی فضولان دستکاریها شده تا معنای جدیدی برسانند. روی دوش برخیشان بار سنگین رنجی بیپایان بوده و برخی دیگر همگسار شادنوشان.
دفعهی بعد که خواستی منظوری را بار یکیشان کنی و به مخ مخاطب میرایت پرتاب کنی، لختی درنگ کن. کمی مزمزهاش کن، ببین که تا کجاها رفته و توی کدام دهانها و گوشها چرخیده است، ببین که مرگ چه گویندگانی را دیده است، چه نامور و چه گمنام. اما ترسناک نیست؟ گویندهای میرا گفتهای را گفته که عمرش از خود او بیشتر شد. گفتههایی که میتوان گفت همگیشان بالقوه نامیرایند! ما میسازیم -یا شاید میبافیم-شان و میمیریم و آنها میمانند و مرگ ما را به چشم نداشته میبینند. وه! که چه قدر هر واژه بوی مرگ میدهد! نه «مرگ شیء» آنطور که فلان فیلسوف و فلان روانکاو گفته، بل «مرگ گوینده»شان. شاید همین باشد که آن دوست دوستداشتنی میگفت: «نمیرم از آن پس که من زندهام/ که تخم سَخُن را پراکندهام»...