1. آثار کلاسیک ویژگی ویژهای دارند که نظیرش را سخت بتوان در غیرکلاسیکها سراغ گرفت. آنها معیاری از آنِ خود دارند که نه تنها غیرکلاسیکها، بلکه دیگر کلاسیکها را نمیتوان با آن اندازه گرفت. آثار کلاسیک «بزرگ»اند.
2. آثار غیرکلاسیک میتوانند خوب، زیبا، خوشآیند، سودمند، کارآمد یا حتا بینظیر باشند؛ و حتا در این دست معیارها گوی سبقت را از آثار کلاسیک نیز بربایند. کلاسیکها اما نوعی «قیاسناپذیری» عجیب دارند. گفتم که یک غیرکلاسیک میتواند «بینظیر» باشد، اما این هنوز با «قیاسناپذیری» کلاسیکها زمین تا آسمان فاصله دارد. بسیار پیش آمده که رمانی بیمانند بخوانم، اما هرگز پیشنیامده که هنگام خواندن شاهنامه گمان کنم که نمیتوانم همتایی برایش تصور کنم.
3. گفتم معیار کلاسیکها «بزرگی» آنهاست. اما «بزرگی» یک ویژگی نسبی است. وقتی بزرگی را میبینی چنین نیست که حس کنی دیگر نظیرش را نمیبینی، برعکس، با دیدن «کاری بزرگ» همواره متوجه «کوچکی» دیگر کارها میشوی، و نیز متوجه اینکه «بزرگتری» نیز در کار است که این اثر بزرگ ایبسا در برابر کوچک بنماید. کلاسیکها نه فقط بزرگی خودشان را به رخ میکشند، بل خودِ «بزرگ» یا «بزرگترین» را نیز نشان میدهند.
4. کارهای کلاسیک -من این را ترجیح میدهم به اینکه بگویم شعر کلاسیک یا فلسفه یا ...- میکوشند آئینهای از کل باشند. کل، بزرگترین است، زیرا هر چیزی در قیاس با کل، چیزی از آن کم میآورد. اما کل هستی نیز هرگز چیزی یکدست و یکرنگ نیست. گاهی و جایی از هستی/کل دلپذیر است و گاه و جای دیگرش دلآزار. کل را کلا نمیتوان به کف آورد. پس آنچه میکوشد ادای کل را دربیاورد نیز همین کیفیت را دارد. انتظار دلپسندی یا دلگزندی صرف را نباید از آن داشت. در عوض، بیش و کم میتوان مطمئن بود که هرگاه آن را بیازماییم چیزی برایمان خواهد داشت، چیزی که ارتباطی با اکنون و اینجای ما دارد. با اینهمه نباید چشم آن داشته باشیم که «بی از آزمایش» بتوان کامی از آنها برگرفت، درست همچون خود زندگانی؛ همچون هستی یا کل.