1) سال‌ها پیش در کتابی به‌نقل از ارسطو خوانده بودم که انسان‌ها شوق طبیعی به دانایی دارند. هرچند که عبارت جالبی بود، اما نویسنده آن را آورده بود تا زیرآبش را بزند و برای خواننده اثبات کند که هرگز چنین نیست که انسان‌ها طبعا در پی دانستن باشند. و خب من هم با استدلال‌های نویسنده متقاعد شدم؛ با خودم می‌گفتم به هر روی باید چیزی برای آدم جالب بشود یا جای سوال پیدا کند تا در پی دانستن‌اش برود.

 

2) سپس‌تر به‌نقل از نویسنده‌ی دیگری خواندم که ارسطو، و البته افلاطون، سرچشمه‌ی فلسفه را حیرت می‌دانند. اما باز این نویسنده هم این گفته را نقل کرده بود تا آن را یکسره رد کند. استدلالش خوب یادم نماند. یادم هست که او می‌خواست سرچشمه‌ی دیگری برای فلسفه معرفی کند. اما اینقدر را خاطرم هست که چیزی شبیه این را می‌خواست بگوید: این روزها دیگر هیچ فلسفه‌ای را نمی‌یابیم که با حیرت آغاز شود. خب حرف این نویسنده‌ی دوم به اندازه‌ی اولی محکم نبود، چون به هر روی نشان نمی‌دهد حیرت هرگز نمی‌توانسته یا نخواهد توانست که سرآغاز فلسفه‌ورزی بشود، اما اندازه‌ی همین دلیل سست‌اش متقاعدم می‌کرد که گیرم روزی حق با ارسطو و افلاطون بوده یا خواهد بود، اما فعلا حرف‌شان درست نیست.

 

3) آن روزها بیشتر کتاب می‌خواندم و کمتر زندگی کرده بودم، امروز اما شاید بیشتر از کتاب‌هایی که خواندم زندگی کرده‌ام. گمان می‌کنم برپایه‌ی همین تجارب اندک و سست زندگانی بتوانم پاسخ آن نویسندگان را بدهم: شاید میل به دانستن را نتوان چیزی «طبیعی» دانست، به این معنا که به‌سان علفی خودرو خودبه‌خود می‌روید؛ اما می‌توان آن را طبیعی دانست، به این معنا که اگر کسی چنان پرورش یافت که درباره‌ی چیزها بپرسد، دیگر به‌صورتی طبیعی، خواه ناخواه و خودرو، جویای دانستن می‌شود. اما در مورد دوم، مایلم کمی رک و راست‌تر پاسخ بگویم: اگر فلسفه‌ای با حیرت -یعنی همان سرگشتگی ناشی از دانستن اینکه چیزهای مهم را نمی‌دانیم- آغاز نشود، اصلا چه ارزشی می‌تواند داشت؟ فلسفه اگر از سر جستجوی دانایی نباشد و نیاید، هرگز نباید مقدمش را نیکو دانست...