گاهی که به پشت سر نگاه میکنم حسابی گیج میشوم. هاویهای از تجارب گوناگون که سخت بتوان با چسبی آنها را بههم چسباند. از همان اوان کودکی که میتوانم به یاد بیارورم، کودک حرافی بودم. وقتی به مدرسه رفتم این حرافی بدل شد به ذوق نوشتن و انشاء. سپس در دورهای شیفتهی موسیقی شدم. سن و سالی نداشتم، اما خانوادهام پیش خودشان فکر کردند لابد این شیفتگی زودهنگام نشان از آیندهای روشن است، پس در اوج تنگدستی برایم سازی تهیه کردند، چند سالی آن را ادامه دادم اما خیلی آرامتر از آنکه متوجه بشوم فراموشش کردم. مدتی بعد غرق دنیای کامپیوتر و برنامهنویسی شدم، گمان میکردم که دیگر راهم را یافتهام. اگر هم پیاش را گرفته بودم شاید تا امروز -یعنی پس از 20 سال- چیزکی شده بودم، چون این یکی را هم اصلا از سر تفنن شروع نکرده بودم. بعد از آن بود که در آستانهی ورشکستگی تحصیلی درافتادم و بهناگزیر مدتی کامپیوتر و کار را تعطیل کردم تا کمی درسها را رفع و رجوع کنم. بهتصادف از درس فیزیک خوشم آمد. ناگهان چنان در آن جدی شدم که تمام آرزوهای گذشته را فراموش کردم. مشغول المپیاد و کتب دانشگاهی فیزیک شدم. ناغافل چشم باز کردم و دیدم دانشجوی رشتهی فیزیکم. با اینحال فیزیک هم مقصد اصلی نبود. از همان سال کنکور کارشناسی چیزکی از فلسفه به گوشم خورده بود و کنجکاوش شدم. در طی سالهای تحصیل فیزیک این کنجکاوی جدیتر شد؛ با فلسفهی علم شروع کردم. از کتابخانهی دانشکدهی علوم، تقریبا کتابی در فلسفهی علم نبود که قرض نگرفته باشم، این در حالی بود که در مجموع 5 سال فیزیک خواندن شاید 5 کتاب فیزیک از آنجا نگرفتم. از میانههای کار دیگر خود فلسفهی علم هم مرا ارضا نمیکرد. دیگر نوبت خود فلسفه و متافیزیک بود. کتب فلسفی دانشکده چندان پرشمار نبود، پس نوبت به کتاب خریدن رسید. کتب فلسفی رنگارنگی که بسیاریشان را هنوز هم نمیتوانم خوب بفهمم! سال آخر فیزیک بودم که دیگر مطمئن شدم فیزیک راه من نیست! کنکور ارشد را دادم و یکراست آمدم سراغ فلسفه. طی سالیانی که فلسفه خواندم رفتهرفته فهمیدم فلسفه هم -دستِکم به روایتهای رسمی کنونی- چیزی که گمان میبردم نیست. این بار اما دیگر مقصد و راه جدیدی فرارویم نیست. شاید ارج فلسفه نسبت به انتخابهای پیشینم در این بود که برای زدهشدن از آن نیازی نیست تا بدیلی برایش بیابید. فلسفه -البته در معنای استوارِ سقراطیِ آن که هنوز شورانگیزترین چیزهاست- به ما خبر میدهد هیچجایی هیچ خبری نیست، حتا در خود فلسفه! آخر خودِ سقراط هم، درست در واپسین روز زندگیاش، برای همراهانش شرح داد که چگونه شیفتهی فلسفههای رایج زمان خودش شد اما خیلی زود از آنها برای همیشه دلسرد شد. سقراط پرسشهایی داشت که گمان میکرد آن فلسفههای نامدار لابد برایش پاسخی درخور دارند، اما دریافت که آن پاسخها هم راهی به جایی نمیبرند. برای همین هم آنها را ترک گفت، بیآنکه خودش پاسخ بدیلی برایشان آورده باشد...
بگذریم، میگفتم که پشتِ سر من هاویهای سرگیجهآور از تجارب گوناگون است. هرچند این به معنای تجربهگرایی و تنوعخواهی من نبود. من هر بار صادقانه خودم را وقف چیزهایی میکردم، هربار میخواستم تا پایان پای آن چیز بایستم. اما انگار خودِ جهان بود که این جدیت مرا پس میراند. اینطور نبود که سبکسرانه بخواهم به هر چیزی توک بزنم و از هر طعمی مزهای بچشم. راستش را بخواهید، گاهی با دیدن آدمهایی که یک راه را برگزیدهاند و پایمردانه آن را تا پایان پیش بردهاند دچار رشک و اندوه میشوم. آنها کسانی هستند که گویی نیک میدانند از خود و زندگی و جهانشان چه میخواهند. آنها شاید چیزهای گستردهای ندانند و تنها دانش خاصی داشته باشند، اما خوب میدانند که چرا این دانش را دارند. من اما از آغاز گویی در تعلیق بودم، آویخته میان زمین و آسمان. این وضع آویختگی شاید چندان هم بیریشه نباشد. چون یادم میآید اولین باری که از من پرسیدند «میخواهی در آینده چه کاره شوی؟»، در پاسخ گفتم «فضانورد»! فضانوردان هم میان زمین و آسمانها در تعلیقاند. گذشته از آن، در نوشتن نیز -بهعنوان نخستین علاقهی جدیم- چنین تعلیقی را تجربه میکردم. من در واقع هرگز علاقهمند به «نویسندگی» بهعنوان یک «کار» نبودم. نشان به این نشانی که تا زمان دانشگاه رفتن، اصلا کتاب متفرقه و غیردرسی یا غیرکاری نمیخواندم. از خواندن کتاب نویسندگان آن لذتی را نمیبردم که از غرقگی در خیالات خودم. غرقگی در دریای واژگان هم چیزی شیبه به همان حس تعلیق و آویختگی بود.
اما مگر نفسِ تعلیق میتواند خوشایند باشد؟ کیست که در حال بلاتکلیفی احساس خوشبختی کند؟! در واقع نخ مشترکی که تمامی این تجارب رنگارنگ را میتواند بههم بچسباند، چیزی عمیقتر از تعلیق است. شاید در کار فضانوردان، تجربهی نوشتن یا فلسفهی سقراطی بتوان چیزی همچون تعلیق یافت، اما برنامهنویسی یا فیزیک چندان تجارب مشابهی با تعلیق نیستند. برنامهنویسی و موسیقیْ «تجربهی ساختن» بود و فیزیک و فلسفهی دانشگاهیْ «تجربهی شناختن». پس باید چیزی میان «آویختن» و «ساختن» و «شناختن» مشترک باشد. من این چیز مشترک و عمیقتر را، این چیزی که پیوستگی زندگی و وجودم را برای من آفتابی میکند، «تجربهی شیرین شناختن بیهودهی چیزها» مینامم. هر کسی که در این جهان دانشی دارد، این دانش را «از برای کاری» کسب کرده است. علمی که نفعی نرساند علم نیست. حداقلش این است که یک علم باید چیزی لذتبخش برای عالِماش باشد تا او آن را پِی بگیرد. مثلا یک ریاضیدان که در گوشهای ناشناخته به مسالهای ریاضیاتی فکر میکند، همینکه پاسخی برایش مییابد لذتی بیپایان را میچشد -تجربهی «آهان!»-، حتا اگر نتواند آن پاسخ را بهنام خودش ثبت کند یا ستایش جامعهی علمی یا تاریخ را برای خودش بهکف آورد. اما چیزی که من نقدِ عمر کوتاهم را بهپایش ریختم چیزی از این سنخ نیست. من هیچگاه بهخاطر نمیآورم چنان دستآورد شیرینی بهدست آورده باشم که در خلوتم به آن فکر کنم و احساس لذت یا غرور کنم. بهعکس، من چیزهایی بیهوده را شناختهام که به درد هیچکس، از جمله خودم، نخوردهاند. با اینحال نمیتوانم پنهان کنم که از شناختن این چیزهای بیهوده احساسی بیبدیل را تجربه کرهام! «آویختن» و «شناختن» و «ساختن» هر سه چیزهایی بودند که به من امکان «شناختن بیهودهی چیزها» را میدادند. این شناخت بیهوده، تنها شناختی نظری نیست. بهعکس، بیشتر شبیه علوم تجربی است. نوعی آزمایش، نوعی آزمودن. آزمودن خودِ زندگانی. همین است که من سخت هواخواه فلسفهی سقراطی شدم و ماندم، فلسفهای که شعارِ آن این است: زندگانی نآزموده بهزیستناش نمیارزد!