1) تردید ندارم که بیت «جنگ هفتاد و دو ملت را همه عذر بنه/ چو ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» به چشمتان خورده است. اما چشم من آب نمیخورد که بیشترِ خوانندگان آن بیت توانسته باشند گره از دشواری معنای آن باز کنند. میگویید نه؟ امتحانش رایگان -اما نهچندان آسان- است!
2) بیشتر مفسران میگویند که مراد لسان الغیب باید چنین چیزی باشد: «تمامی چنددستگیها و تفرقههای میان فرقهها از آن روست که حقیقت را نفهمیدند، پس رو به دروغ و خیالبافی آوردند و بر سر خیالبافیهاشان به جان هم افتادند». بسیار خوب! گیریم که این تفسیر عرفانی و وحدت وجودی را با تمامی پیشفرضهای عجیب و غریباش -مثل آنکه حقیقت فقط یکی است یا تفرقه نشان از بطلان دارد و ...- پذیرفتیم. خب با مصرع نخستِ این بیت چه کنیم؟ شیخ شوخ ما توصیهای شگرف کرده است: «جنگ هفتاد و دو ملت را همه عذر بِنِه»! اگر کسانی بر سر هیچ و پوچ و دروغ و اوهام به جان هم میافتند دیگر چطور میتوان آنها را «عذر نهاد»؟! فرض کنید دو نفر را ببینید که دارند بر سر اینکه آیا پادشاه فعلی فرانسه کچل است یا موفرفری دعوا میکنند. من و شما که میدانیم فرانسهی کنونی اصلا پادشاهی ندارند و بنابراین دعوای این دو، دعوایی بر سر خیالات واهی است، چه کار باید بکنیم؟ قاعدتا باید به عنوان نفر سوم یقهی دو نفر دیگر را بگیریم که آقاجان فرانسه اصلا پادشاه ندارد. اما حافظ چه میگوید؟ میگوید آقا جان ولشان کنید! اینها معذورند. مسلم است که اگر حافظ آن عارف وحدت وجودی بود، چنین توصیتی به خوانندهاش نمیکرد. نمیشود طرفدار وحدت وجود بود و گمراهان متفرق را «عذر نهاد».
3) اما از این مصرع بگذریم و اصلا آن را «عذر بنهیم»! به مصرع دوم نگاه کنید: «چو ندیدند حقیقت ره افسانه زدند». انگار که خیلی روشن است، اما صبر کنید! آیا حافظ دقیقا گفته است که هفتاد و دو ملت چون حقیقت را نمیدانستند رو به خیالبافی آوردند؟ خیر، او خود جنگ هفتاد و دو ملت را عین افسانهبافی آنها گرفته است. این دیگر چهجور تشبیهی است؟! افسانهها را شاعران میسرایند، کجای کار شاعران افسانهسرا به جنگ هفتاد و دو ملت همانند است؟
4) گذشته از آن، حافظ نگفته است «به ره افسانه رفتند»، حافظ گفته «ره افسانه زدند». حافظ فعل «رهزدن» را بهکار برده است. راهزدن اما کار «دزدان و عیاران» است. حافظ هرگز نمیگوید جنگ هفتاد و دو ملت همان افسانهسازی است، بهعکس دارد بهصراحت میگوید این کار عین راهزنی از افسانه است. راهزنان در گوشه و کنار راهی کمین میکنند و به وقت گذر کاروان راه را بر آنها میبدند و ثروتشان را به تاراج میبرند. پس جنگ هفتاد و دو ملت، نه ناشی از خیالپردازی است (تفسیر رایج) و نه خودش نوعی خیالبافی است (تفسیر بند قبل). جنگ هفتاد و دو ملت، راه را بر افسانه و خیال بستن است!
5) اما چرا؟ چون هفتاد و دو ملت «ندیدند حقیقت». اما آیا اصلا تا به حال هرگز پیشآمده که شما به سبب ندانستن چیزی با کسی دعوا راه بیندازید؟ بعید میدانم، چون دعوا همیشه بر سر دانستههاست. من چیزی را درست میدانم و شما چیز دیگر. پس اگر نتوانیم همدیگر را متقاعد کنیم با هم دستبهیقه میشوم. ما دقیقا به این دلیل دعوا میکنیم که هر کدام بهپندار خودمان داریم حقیقت را میبینیم. شاید بگویید که دلیل دعوای ما این است که حقیقت ناپیداست، و اگر حقیقت پیدا میبود دیگر دعوایی با مدعی نداشتیم. اما اگر حقیقت پنهان و ناپیداست، از کجا معلوم میشود با پیداشدن آن دیگر دعواها فیصله مییافت؟ چیزی که در تیرگی و تاریکی است، اصلا معلوم نیست که چگونه چیزی است، پس چرا باید گمان کنیم حقیقت حلال مشکلات است؟
6) وانگهی، باز دقت کنید، حافظ نگفت که هفتاد و دو ملت «حقیقت را نمیدانستند»، او گفته است که آنها «حقیقت را ندیدند». تا به حال شده است که بهسبب ندیدن چیزی دعوایی دربگیرد؟ بهخلاف مورد قبل -اینکه بگوییم علت دعوا نادانی است-، این یکی بسیار آشناتر است. فرض کنید که برادرتان دور از شما زندگی میکند و شما مدت درازی است که او را ندیدید، پس قصد سفر میکنید و به راه دور و دراز میزنید تا او را ببینید. اما وقتی به منزل او رسیدید و رنج سفر آخر شد، او از ملاقات با شما طفره برود و بگریزد. این «ناکامی از دیدار» خلقتان را تنگ میکند. پس با اولین اصطکاک -مثلا با همسفرانتان- منفجر میشوید و بیدلیل دعوا راه میاندازید. این نمونه تنها تمثیلی دور از ذهن نیست، ما اصلا تمام دعواهایمان بهیک معنا از اینجا آغاز میشود که میخواستیم چیزی را ببینیم و چون ندیدیماش جوش آوردیم!
7) خب بیایید قطعات پازلی را که پیدا کردیم کنار هم بگذاریم: جنگ هفتاد و دو ملت راه را بر خیالپردازان و افسانهسرایان -شاعران- بند میآورد؛ چرا که هر ملتی ملت دیگر را متهم به افسانهسرایی میکند، انگار افسانهسرودن دشنامی باشد همچند گمراهی و تباهی. پس دشمنی اصلی آنها با یکدیگر نیست، بل با شعر و شاعر است. اما حافظ خطاب به خوانندهاش -که خوانندهی شعر است و بنابراین آماج کینهی هر هفتاد و دو ملت- میگوید اینها معذورند. به حال خودشان بهِل و بر ایشان خرده مگیر، چرا که آمده بودند تا حقیقت را ببینند، اما ناکام ماندند و درد این ناکامی را از چشم شعرا یا افسانهسرایان دیدند و بر آنها خشمگرفتند. شاید به این سبب که شعرا، بهخلاف آنها، هرگز در پی تمنای وصال حقیقت نیامده بودند، پس ناکام هم نماندند. آنها هم از آغاز کار خود را افسانهسرایی انگاشتند و طمع خام از قصهی حقیقت بریدند. روشن است که در چشم ناکامماندگان از حقیقت، حالِ این افسانهسرایان تا چه پایه رشکانگیز است. اگر این همه درست باشد، آیا نباید بگوییم تقابلی که میان «افسانه» و «حقیقت» پدیدآمد، بیش از اینکه برآمده از سرشت خود افسانهها باشد، برآمده از رشک و ناکامی و کین هفتاد و دو ملت نسبت به افسانهسرایان است؟
8) شاید شما هم فکر میکنید من دارم با واژگان حافظ شعبدهبازی میکنم؟ پس بگذارید اقراری از خود او بیاورم که نشان میدهد چه کسی در این میان دارد با کلمات شعبدهبازی میکند: «کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب/تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند»...