سلام بر تو ابراهیم جان!
راستش را بخواهی حسابی دلآزردهام. شاید حق با تو بود که همیشه میگفتی من زیادی نازک نارنجیام. البته فقط به حقانیت این حرفت درباره خودم پی نبردم. به چیزهای زیاد دیگری که دربارهام میگفتی نیز بالاخره رسیدم! با این احوال آزرده و حوصلهی تنگ نمیتوانم چندان مقدمهچینی کنم یا برایت براعت استهلال در کار آورم. پس بگذار این بار یکراست بروم سر اصل مطلب!
یادت هست که وقتی دانشجوی فیزیک بودم از من پرسیدی که «میخواهی آخرش کجا را بگیری؟» من آن روز درس فیزیک کوآنتم را افتاده بودم، و برای تسکین گند به بار آمده، به کتابفروشی نقلی میدان قندی پناه بردم و آخرین ترجمهی یکی از بزرگترین کتب فلسفی را ابتیاع کرده بودم: هستی و زمان هایدگر. نگاه عاقل اندر سفیه تو را از یاد نبردهام. هم خودم میفهمیدم که دارم با این کار از مواجهه با بدکرداریام طفره میروم، هم تو. بار اولم که نبود، خبر داشتی که استراتژی همیشهی من در زندگی همین بوده: گریختن از میدان جنگ باخته.
داشتم میگفتم. تو از من پرسیدی که «میخواهی آخرش کجا را بگیری؟» و من با اشتیاق -انگار نه انگار که درس مهمی را افتادهام- گفتم «میخواهم روزی مثل نویسندهی این کتاب، یا دستکم مثل مترجماش شوم». درس افتاده گویی حجت را بر من تمام میکرد که من به درد فیزیک و فیزیک به درد من نمیخورد. و حالا بگذار پیشت اعتراف کنم، اعترافی تلخ پس از بیش از یک دهه باختن نقد عمر جوانی: رفتن من بهسوی فلسفه از سر دلاوری و تصمیم شجاعانه یا کشش درونی نبود، فلسفه را برگزیده بودم چون فرخنای گریختن به من میداد. گریز از واقعیت، گریز از فیزیک به متافیزیک..
امروز میخواهم شجاع باشم و پیش تو ورشکستگی یک پروژهی نادرست 12 ساله را اعلام کنم. مساله البته فقط انتخاب کردن این رشته و کشدادن آن تا دکتری و رساله نیست. گمان نبر که میخواهم حالا که گوساله به دماش رسیده باز از سر ترس و زبونی کارم را رها کنم. البته که این سالها دانشجویی فلسفه بر من سخت گذشت و چیز زیادی هم به من یاد نداد، اما از قضا باید برایت بگویم که همین بخش رسالهی دکتریش برایم شیرینترین بخش نه فقط تحصیل بلکه، زندگی حرفهای و شخصیام است. گذشته از آن، این شاید آخرین خاطرهی مشترکی بود که با هم داشتیم، منظورم برق شوقی بود که هر از دو شنیدن خبر قبولی دکتری و رتبهی خوبم در چشمانمان داشتیم. من به هرچه خیانت کنم، به آخرین شادمانی مشترکمان دهن کجی نخواهم کرد.
پس شاید بپرسی که دارم از چه چیزی روی برمیگردانم؟ از «مترجمی». از همان جایی که گفتهبودم میخواهم آخرش آن جا را بگیرم. چراییاش مفصل است، اما چکیدهاش همانی است که در نگاه شماتتگر تو میدیدم. ترجمه، آنهم ترجمهی فلسفه، در ایران ما چیزی شبیه شوخی است. تازه نه از آن شوخیهایی که یک دل سیر بخندی. یک شوخی خنک و لوس! چنین چیزی در مقام یک «پیشه» وجود خارجی ندارد. مترجمی فلسفه باید خودش تابعی از فلسفه باشد، یعنی پیشهای باشد که خود دستیار و خدمتگزار پیشهی فلسفه است. اما دیری است که تخم فلسفه را در این کهنه دیار ملخها خوردهاند. پس مترجمی فلسفه دیگر یک پیشهی دستیارانه نیست، یک بیزینس خودآئین است که خودش در مُلک و ممکلت خویش فرمانروایی میکند. فرمانروایان هم اگر فرمانرواییشان مشروط و مقید به قانون و حساب و کتاب نباشد، لاجرم خودکامه میشوند. این شد که من به ناگاه چشم گشودم و خود را در کام دیو خودکامهی مترجمی متون فلسفی یافتم!
خاطرت هست که وقتی کار مدرسه را کنار گذاشتم، نگران بودی که آخر و عاقبت من قرار است چه شود. من در آستانهی ازدواج بودم و داغ نشان بیکارگی نیز در آستانهی پیشانیام. دست محبت دوستی مرا نجات داد. نخست پیشنهاد ترجمهی کتابی - که همین پارسال بالاخره چاپ شد- و سپس نیز کاری - که آخرش هم موقت از آب درآمد هرچند برای تو این پیدا بود- در دفتر ناشری در مقام ویراستار. همان دوست باز از سر محبت و دوستی کتاب دوم را پیشنهاد داد و آن را نیز به فرجام رساندم. این روزها در گیر و دار ترجمهی کتب سوم و چهارم بودم که بهناگاه با حقیقت تلخی رویارو شدم که از پیش دیدنش چندان چشم بصیرتی هم نمیخواست. حکایت بدسگالی ناشران یا بدعهدی و بیتعهدی آنها را کم نشنیده بودم، اما از روی همان حماقت دیرین خودم را به نشنیدن میزدم. ناشر بعد از 8 ماه کار من و 2 سال کشدادن فرآیندهای پیشین چاپ، ناگهان دبه کرد! آن هم چه دبهی بدبوی و بد ریختی! من میفهمیدم که اوضاع وخیم اقتصادی هر روز عرصه را بر ناشرین تنگتر میکند و برای همین هم اصلا کتب سوم و چهارمم را دیگر به ناشری از پیش نسپردم. این ناشر لابد نامی اما دو سال قبل وعدهی کاری را داد که پیداست امروز از عهدهاش خارج است، اما چون خلف وعده برایش هزینهی حقوقی -و لابد «اخلاقی!»- دارد، ترجیح داد هزار عیب و ایراد بیمبنا و بیمعنا بر کار من بگذارد و به استناد اینکه کارم ارزش نشر ندارد عذر من را بخواهد. برای یک لحظه تصور کن! چه توان و عمری از من گرفته شد، و کاری که خودشان درخواست انجامش را داشتند و نمونه کارم را تایید و حتا خروجیش را پیش از این بسیار مثبت ارزیابی کرده بودند، حالا شده کاری که به چاپ کردنش هم نمیارزد. بار تمام بدعهدی و وضع بد اقتصادی را لابد باید من مترجم بکشم! حالا بگذریم از اینکه آن کتاب اگر هم چاپ میشد کسی با این هزینهها توان خریدناش را نداشت و در این وضع نابسامان حوصلهی خواندنش را.
ابراهیم تا کی میبایست خودم را فریب میدادم. اصلا مگر من چه قدر عمر دارم که پس از ترجمهی یک کتاب بخواهم چند سال به انتظار انتشارش بنشینم، و لابد چند قرن به انتظار خوانندهگان نامدهاش. و گذشته از تمام اینها، اصلا مگر چندبار زندهام و میتوانم باز زندگی کنم که بخواهم یک بارش را بهتمامی صرف دیلماجی سخنان عره و اوره و شمسی کوره کنم؟! آنها که حرفشان را یک بار گفتهاند. پس من کی حرف خود را بگویم؟ هر کس میخواهد حرف حساب یا ناحساب آنها را بشنود، برود زبانشان را بیاموزد. وقتی که فلسفهای در کار نیست تا ترجمهی فلسفی بخواهد صدرات و وزارت آن را بکند، روشن است که فرجام این ترجمهبازیها میشود خودکامگی ترجمه.
بگذریم، مخلص کلام اینکه دیگر عطای مترجمی را به لقایش دادم و رفت. این گوی و این میدان باشد برای دیگران. زندگی را میتوان از راههای سودمندتر و شرافتمندانهتری نیز سپری کرد. شاید بگویی که من باز دارم میگریزم و هنوز همان نازک نارنجیام. نمیدانم. بسا که حق با تو باشد. اما جلوی زیان را هرچه زودتر گرفتن، ولو نامش بزدلی باشد تهی از خردمندی نیست. بهتر این است که هم و غم من همان اندیشیدن به فلسفهای باشد که زندگانی بدان ارزیدنی است...