1) بعد از ثبتنام در دانشگاه هر روز را منتظر شروع کلاسها بودم. فقط خدا میداند که چه رویاهایی از سرم میگذشت، چون دیگر امروز خودم هم آنها را بهیاد نمیآورم! نام دانشکده را در اینترنت جستجو میکردم و میخواستم هرچه بیشتر دربارهاش بدانم. بیاینکه هرگز پایم را آنجا گذاشته باشم تصور میکردم پر از خاطراتِ آنجا هستم. بلاگی را پیدا کردم که دانشجویان خواجهنصیر از رشتهها و دانشکدههای مختلف در آن مینوشتند. از دانشکدهی فیزیک اما خبر و فرستهی چندانی نبود. آخر دانشکدهها در دانشگاه متمرکز نبودند؛ هر دانشکده گوشهای جدا افتاده در شهر بود، و دانشکدهی علوم از نُقلیترین دانشکدهها بود که در دنجترین کنجِ شلوغترینِ قسمتِ شهر قرار داشت. پیش از انقلاب، گویا آنجا مدرسهی آمریکاییها بود و سر و شکلاش هم به همان مدرسه میماند تا دانشگاه. با این سر و شکل نهچندان جذاب، جای تعجبی هم نبود اگر کسی زیاد از آن چیزی نمیگفت. خاصه در آن سالها که رشتههای مهندسی تب و تابی داشت، قاعدتا کسی از قبول شدن در یک رشتهی علومپایه به وجد نمیآمد. القصه، با زحمت توانستم از روی بلگ گروهی، بلاگ یکی از دانشجویان فیزیک -بهگمانم ورودی 82- را پیدا کنم. خوشبختانه از آن کسانی بود که خاطراتش را از ترم اول تا پایان فارغالتحصیلیاش نوشته بود. نشستم و تمام مطالب و خاطراتش را خواندم. از نام واحدهای درسی تا اساتید و اتفاقات و ... را مجسم میکردم. من که خوب خاطرم نمانده، اما حتما خدا خوب میداند که در آن یکی دو هفته تا شروع کلاسها چند بار خواب خاطرات کسی را میدیدم که نه سن و سالش به من میخورد و نه حتا جنسیتش! برای هر استادی چهرهای را تجسم کرده بودم، اما با اولین باری که هر کدام را دیدم دیگر آن چهرههای خیالی از یادم برای همیشه پرید..
2) حیاط دانشکدهی ما دو تکه بود. اول قسمت شمالی بود؛ ساختمانهای اداری و آموزش و سلف و سایت و سالن مطالعه و دفتر اساتید و آزمایشگاه در بخش شمالی بود. اساتید هم ماشینشان را در همان حیاط پارک میکردند. جز یک باغچهی کوچک گرد، چای سر سبزی نداشت. اتاقک حراست در درگاه ورودی و ماشینهای نامنظم پارکشده و نمای آجریِ رنگ و رو رفتهاش چندان برای نخستین نظر زیبا نمینمود. خبری از صندلی و نیمکت و گعدههای دانشجویان نبود. البته جز برخی کلاسهای تحصیلات تکمیلی و واحدهای آزمایشگاه، کلاسی آنجا تشکیل نمیشد. بعدتر اما یخِ من نسبت به آن حیاط زمخت آب شد و شاید خاطرات واضحتری از روزهایم در آنجا دارم..
3) حیاط قسمت جنوبی اما اصلا آن جدیت خشک و اداری را نداشت. اتاقک حراست در حیاط جنوبی، برخلاف حیاط شمالی اصلا توی چشم نبود. تقریبا بیشتر کلاسهای دورهی کارشناسی این طرف برگزار میشدند. پر از درخت بود و چند نیمکت داشت، و بهخلاف حیاط شمالی آنقدر حضور بچهها در آنجا جریان داشت که فکر میکردی در پارکی قدم میزنی که جز جوانان در آنجا و اطرافش سکنهای در کار نیست. حیاط جنوبی، دو محوطهی کوچک داشت که انگار وسط باغچهها ساخته شده بودند. محوطهها آنقدر کوچک بودند که بیشتر مراد یاد حیاط کوچک خانهی مادربزرگم میانداخت، نه حتا حیاط مدرسههایم، چه رسد به حیاط یک دانشگاه! آن اوایل دکهی کوچکی که بوفهی دانشکده بود در پرتترین قسمت حیاط بود، اما کنارش یک محوطهی سرپوشیده بود که بچههای سال بالایی به آن آکواریم میگفتند. سقفی ایرانتی با چند صندلی که مشتریهای بوفه در آنجا ناهار یا عصرانه میخوردند یا گعده میکردند بدون نگرانی از اینکه سر و صدایشان مزاحم کلاسها شود. آخر کلاسها تقریبا با یک باغچهی شمشادی کوچک از آن دو محوطهی اصلی جدا میشدند و اگر کسی روی نیمکتهای سیمانیاش مینشست و با دوستانش بلند حرف میزد تقریبا میشد از کلاسها صدای صحبتشان را شنید. بعدا -گمانم ترم دو بود- آن کیوسک بوفه را برداشتند، برای «آکواریوم» دیوارهای شیشهای گذاشتند و آنجا را به یک «بوفه ی واقعی» شبیهتر کردند. هرچند دیگر نمیتوانست آن گعدهگاه دنج و یکسره دانشجویی باشد.
4) ساختمان قدیمی دانشکده در حیاط جنوبی دو طبقه داشت و در هر طبقه 5 کلاس. پنجرههای کلاسهای طبقهی اول مجاور راهروی باریک شمشادی و یکی از دو محوطه ی حیاط بود. بچههایی که در کلاسهای پایین درس داشتند میتوانستند از پنجرههای بزرگ عبور و مرور اساتید را زیر نظر بگیرند و بفهمند که استاد امده یا نه. طبقهی دوم بالکنی پیوسته داشت که از کنار پنجرهی تمام کلاسها میگذشت و به یک راهپلهی بیرونی ختم میشد. دانشجویان ماجراجوتر دوست میداشتند از همین راهپله و بالکن به کلاسها بیایند، و البته ماجراچوییشان هم در این خلاصه میشد که بهجای در ورودی داخل ساختمان از پنجرهی بالکن مشرف به حیاط بپرند تو!
5) ساختمان آنقدر قدیمی بود که گاهی بیم آن میرفت هنگام تردد از راهپلههای داخل یکی از پلهها فروبریزد! گویا این حیاط جنوبی پیشتر خوابگاه دانشآموزان آمریکایی بوده و حیاط شمالی هم بخش درسیشان. دانشکدهی به آن کوچکی حتمن برای منی که به سائق «ورود به عالم بزرگسالی» به دانشگاه رفته بودم، نمیتوانست خیلی امیدوارکننده باشد. ظرفیت رشتههای علوم پایه بهخلاف مهندسی چندان زیاد نبود، دانشکده اکثرا خلوت بود، دانشجویان فعال -مثلا فعال سیاسی یا صنفی- نداشت. محیط کوچکش باعث میشد دانشجوها مدام مجاور هم باشند و این نه تنها باعث نزدیکیشان نمیشد، بلکه بیشتر باعث فرار کردن بچه ها از یکدیگر بود. بیشتر ورودیهای رشتههای علوم پایه دختر بودند و اکثریت مطلق ورودیها هم از بد حادثه و بدون شناخت یا علاقهی قبلی وارد رشتهشان شده بودند. فضای خشک و دشوار رشتههایی چون ریاضی و فیزیک هم باعث میشد همان اندک کسانی که انگیزه و علاقه به رشتهشان داشتند، از آن زده بشوند. گمانم از جمع 10 12 نفرهی پسرهای ورودی مان، تنها 4 یا 5 نفر موفق به اتمام درسمان شدیم؛ هرچند وضع دخترها بهتر بود. با اینهمه، اما کماکان دو چیز در دلم بارقهی امید بود: علاقهی قبلیام به فیزیک، که باعث میشد سختی درسها برایم دردناک نباشد، و نیز فضای سیاسی پساانتخابات 88 که حتا آن دانشکدهی فسقلی و سرد را هم به جوش و خروش انداخته بود. از سال بالاییها شنیده بودم که بعد از وقایع خرداد دست به اعتصاب زده بودند و حتا ورودی 87 سر جلسهی امتحاناتش حاضر نشده بود. این همه در دلم گواهی مبهمی میداد که اینجا نباید آنقدرها هم شبیه به دبیرستان باشد...