آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

فعل زمان

فعل زمان «گذشتن» نیست، «فرسودن» است، همین که فرسوده شوی، درمی‌گذری....

۱۸ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

به یاد میلان کوندرا

0)

می‌دانی ابراهیم، هرگز اهل رمان نبودم، شاید هنوز هم نباشم. اما دیگر مثل قدیم‌ها میانه‌ام با آن شکرآب نیست، و این را مدیون کسی هستم که میان ما میان‌داری کرد: میلان کوندرا. تصور نمی‌کردم خواندن متونی مطول درباره زندگانی انسان‌هایی خیالی، یا گیرم واقعی، چیز دندان‌گیری باشد. هرچه نباشد من دانشجوی فلسفه بودم پرداختن به چیزی مادون کلیات مجرد را دون شان می‌دانستم. می‌خواهم برایت داستان این تحول را بگویم، تحولی که محوِّل‌اش کوندرای بزرگ و دوست‌داشتنی بود، هرچند خوب نمی‌دانم «الی احسن الحال» شد یا نه.

 

1)

نام کوندرا، نخستین بار، در یکی از یادداشت‌های مهدی خلجی به چشمم خورده بود. گمانم یادداشتی بود در نقد ترجمه‌ی رمان مشهورش. از صدقه سر خلجی و قلم روان‌اش بود که تن به خواندن یادداشتی درباره ترجمه‌ی یک رمان می‌دادم. ماجرا مربوط به حوالی 88 و وقایع بعد از آن بود. آخر می‌دانی، خلجی میان کسانی که آن زمان ردای اپوزیسیون بر تن داشتند، از کسانی بود که به‌پندارم سرش به تن‌اش می‌ارزید: مودب، موقر، دانش‌دوست و البته دانشمند. نکته‌ی جذاب دیگرش هم این بود که برخاسته از خانواده‌ای روحانی بود، خودش در زی روحانیت درآمده بوده، سپس به‌هوای روشنفکری دینی گذرش به دانشکده فلسفه افتاده بود و سرانجام از آن زیّ نیز بیرون آمد. من همیشه این‌گونه آدم‌ها را دوست می‌داشتم، یا شاید دوست که نه، جذاب می‌انگاشتم. البته الان را دیگر نمی‌دانم. ای‌بسا این انجذاب علامتی بود از میلی پنهان در خودم، به این که روزی بتوانم از آنچه هستم بیرون بزنم. بگذریم، زیاد حاشیه رفتم!

 

2)

می‌گفتم که یادداشت‌های خلجی را از روی سایت‌اش می‌خواندم. دیدم یادداشت مستوفایی به ترجمه‌ی یک رمان اختصاص داده. عجیب بود، کسی که از کانت و اسپینوزا و فلسفه به سیاست روز پل می‌زد، زمینه‌ی مذهبی -دست‌کم در گذشته- داشت، چرا باید با چنین حوصله‌ای درباره یک رمان، آن‌هم نه خود رمان بلکه ترجمه‌ی آن، قلم بفرساید؟ نثر روان‌اش مرا تا به انتهای یادداشت برد -تو که خوب می‌دانی فقط سر و شکل خوب یک یادداشت مرا تا به آخر خواندنش می‌کشاند، ورنه هرگز محتوایی نتوانسته مرا تا به انتهای متنی نگاه دارد-. از آن یادداشت چند چیز در ذهن ماندگار شد، یکی نام جالب رمان، «بار هستی»، که البته خلجی متذکر شده بود نام اصلی‌اش چیز دیگری است، هرچند نام اصلی‌اش در یادم نماند. دیگر اینکه رمان حال و هوایی سیاسی و عاشقانه داشته و خب اینها مرا هرگز به خواندن‌اش تحریک نمی‌کرد.

3)

گذشت تا اینکه سال‌ها بعد دانشجوی فلسفه شدم. بار دوم که ذکر کوندرا رفت و نامش را در ذهنم هرچه بیشتر ترسیخ کرد، جلسه‌ای بود که عادل مشایخی درباره‌ی فلسفه و پدیدارشناسی داد سخن می‌داد. عادل هم مانند خلجی از آن اشخاصی بود که حسابی تحت تاثیرش بودم. آدمی عجیب و متفاوت که در فلسفه‌ی ژیل دلوز سررشته داشت، در فرانسه تحصیل فلسفه کرده بود، و انگار گروه خونی‌اش با تمام چهره‌های روز روشنفکری -از فرهادپور تا دیگران- فرق داشت. عادل اولین کسی بود که با نقل فقراتی از جستارها و نیز رمان‌های کوندرا باعث شد ماجرا برایم جذاب‌تر شود. از قول کوندرا می‌گفت «آنچه را فلاسفه بعدها کوشیدند تبیینی نظری کنند رمان‌نویس‌ها پیشتر در رمان‌هایشان به خوانندگان می‌چشاندند». این حرف در چشم جوانی مانند من که دل در گرو پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم داشت بسی دل‌ربا، و نه‌هرگز بی‌راه، می‌نمود. 

 

4)

باری، این همه هنوز انگیزه‌ای بسنده نبود که مرا در کتاب‌فروشی‌ها به‌سوی قفسه‌ی رمان‌ها بکشاند. سرانجام هم نه هیچ یک از این‌ها که برایت گفتم، بل چیزی از سنخ تصادف محض باعث دیدار نخست من و رمان مهم کوندرا شد. روز دفاع یکی از بچه‌های کارشناسی بود. من البته ماه‌ها بود که دیگر صنمی با دانشکده‌ی دوران کارشناسی‌ام نداشتم. تابستان هم بود و این یعنی موانع بر دواعی رفتن می‌چربید. اما در خانه میهمانی از شهرستان آمده بود و ماندن در خانه مایه‌ی غذاب مضاعف. پس به دفع افسد رو به فاسد کردم و راهی دانشکده‌ی قدیمی شدم. پس از مراسم دفاع و مخلفات بعدی‌اش باید به خانه برمی‌گشتم که فیلم یاد هندوستان - کتاب‌فروشیِ نُقلی میدان قندی- کرد. آخر یادم هست که شماری از کتب مهم فلسفی کتابخانه‌ام را از آنجا ابتیاع می‌کرم. کتاب‌فروشی کوچک ولی دوطبقه بود و کتاب‌هایش در طبقه بالا و خرت و پرت‌های دیگر را در طبقه پایین می‌فروخت. به‌عادت به طبقه بالا رفتم و سریع در موقف قفسه‌ی فلسفه توقف کردم. کتاب‌های کم‌شمار را برای چند دهمین بار ورنداز کردم. کتاب مهمی نبود که پیشتر نگرفته باشم، کتاب‌های دیگر هم یا قیمیت‌شان به جیبم نمی‌خورد، یا حوصله‌ی خواندن‌شان- با وجود رساله‌ی روی دست‌مانده‌ام- نبود. وانگهی، دلم نمی‌آمد دست‌خالی از آنجا بیرون بزنم. محض کنجکاوی سمت رمان‌ها رفتم. شاید ابتدا می‌خواستم رمانی از سارتر یا کامو بردارم، به‌هر حال آنها فلسفی‌مآب بودند و تقدم فضل با ایشان بود. ولی چشمم به «بار هستی افتاد». تمام آنچه بالاتر نوشتم از یادم گذشت، و شاید لفظ مستطاب «هستی» در عنوان کتاب -که دل از هر دانشجوی تازه‌کار فلسفه می‌رباید- مرا به برداشتن کتاب ترغیب کرد. گمانم چند باری تا دم انصراف رفتم، اما سرانجام کتاب را خریدم. 

 

5)

آخر همان روز، وقتی میهمان‌ها خواب‌شان برده بود و خانه بالاخره ساکت شده بود، لای کتاب را باز کردم. اما این کار را نکردم که کتاب را بخوانم، دنبال بهانه می‌گشتم تا از خیر خواندن‌اش بگذرم و به‌گوشه‌ای در ناکجای کتابخانه پرتابش کنم. راستش را بخواهی تازه این کار را یاد گرفته بودم. چون تا مدت‌ها وقتی کتابی توی ذوقم می‌زد صدایی از درونم می‌گفت «این کتاب به ذات خود ندارد عیببی، هر عیب که هست از کتاب‌خوانی توست»! ولی مدتی بود که عنوان پر آب و تاب «دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی فلسفه» اعتماد به نفسم را بالا برده بود. کافی بود از کتابی -که علی‌القاعده عمده‌شان تا پیش از این رمان، کتب فلسفی بودند- بوی ابتذال استشمام کنم تا با وجدانی آسوده به کنار بیندازمش: مهرم (پولی که برای خریدش پرداختم) حلال و جانم آزاد! فکر می‌کردم به‌زودی آتویی از کوندرا پیدا کنم. اما نکردم، نه‌فقط چنین نشد، بلکه کوندرا با کوبندگی هرچه تمام‌تر منِ دانشجوی مدعی را سر جایم نشاند! کتاب با فقره‌ای درباب اصل «بازگشت جاودان همان» نیچه آغاز شد، و در کمال هنرمندی آن را به داستان یک زوج ربط داد. در سرتاسر کتاب گویی قصه‌ی اصلی بازیچه‌ای بود برای آنکه کوندرا ایده‌ی شگرف نیچه را بکاود. اما امروز بعد از گذشت چندین سال می‌توانم بگویم ماجرا این هم نبود! کوندرا نه دغدغه‌ی فلسفه‌بافی داشت و نه هرگز تن به ابتذال محتواگرایی می‌داد. کوندرا نویسنده‌ای هوشمند بود که در چندین سطح و برای چندین دسته از مخاطبین متفاوت می‌نوشت و به‌شیوه‌ای شگرف همه‌ی آن مخاطبین نامتجانس را به سر منزل خودش می‌رساند، سرمنزلی که شباهتی به یک پیام فلسفی یا سیاسی یا حتا استحسانی نداشت: کوندرا با هر رمان‌اش خواننده‌اش را شیفته‌ی رمان می‌کرد، هم رمان خاص خودش، و هم هنر رمان به‌طور کل! کوندرا با من کاری کرد که هیچ یک از کتاب‌هایش را نتوانم نخوانده رها کنم.

 

6)

اما تاثیر کوندرا محدود به آشتی‌دادن من با رمان نیست. بعد از او زیاد رمان خواندم، اگرچه رمان‌خوان جدی نشدم، چون خود کوندرا به‌خوبی دریافته بود که هنر رمان نیز مانند هر امر انسانی عمری کوتاه دارد و دیری است که آفتابش به لب بام رسیده است. برای همین هم آبم با رمان‌های روز، حتا آنها که اسم آن‌چنان درمی‌کنند، هرگز در یک جو نرفت. کوندرا در من دو یادگار مهم به ودیعه نهاد که مسیر حرفه‌ای زندگیم را زیر و رو کرد: یکی عشق به کلاسیک‌ها و دیگری توجه به جادوی هنر نوشتن. شوری که در جستارهای کوندرا برای رابله و سروانتس زبانه می‌کشد، و شیفتگی‌ای که به جزئیات نوشتن نشان می‌دهد سخت واگیردار است و اثرگذار. بعدتر که در راه فکریم گذرم به نویسنده‌ی بزرگی افتاد که همین دو اصل را در جهان نوشتارهای فلسفی پیش می‌برد، بی‌اینکه بفهمم چرا مفتون او شدم. امروز اما به‌گمانم نیک درمی‌یابم که این چشمه از کجا آب می‌خورد. میلان کوندرا مدتی پیش درگذشت. پشت سرش حرف‌ها زدند و ستایش‌نامه‌ها سرودند. اما نویسنده‌ی «جاودانگی» را چه نیاز به این مسخره‌بازی‌ها؟ حالا که خودش رفته، شاید آثارش آرام‌آرام از زیر سایه‌ی نامش بیرون بیایند و به قفسه‌ی کلاسیک‌ها بپیوندند. آخر می‌دانی ابراهیم، اثر کلاسیک را نه نویسنده‌اش، بل کس یا چیز دیگری نگاشته‌ است. حالا که کوندرا رخ در نقاب خاک کشید، شاید نویسنده‌ی راستین شاهکارهایش چهره از نقاب خود برگیرد.

۰۷ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۱۴ ۱ نظر
سعید ابریشمی

گفتگویی بر سر پسااسلامیسم

پیش از این، گفتگویی نیمه مکتوب با میلاد دخانچی داشتم و برخی از وجوه پروژه‌ی فکری او، یعنی پسااسلامیسم ، را به مظان سنجش نهادم. در زیر گزارش این گفتگو را از باب ثبت و ضبط و خواندن خوانندگان احتمالی می‌آورم:

 

دکتر رنانی اخیرا آسیب‌شناسی‌ای از تجربه تشیع در ایران ارایه داده که نزدیکی هایی با آسیب شناسی تو (پسا اسلامیسم) دارد، و از جهاتی حتا از آسیب شناسی تو دقیق تر است. تو سعی میکنی کاسه کوزه ها رو سر فلسفه‌ی ملاصدرا و حتا ارسطو (یعنی پدر دیالکتیک!) بشکنی، درحالی که رنانی اینجا نشون میدهد تبارشناسی وضع کنونی در وهله اول به نهاد فقاهت برمیگردد که خود این نهاد دو موتاسیون مهم داشت، یکی در صفویه و دیگری در قاجار و حاصل جمع این دو رو در تجربه جمهوری اسلامی میبینیم.
در واقع پسا اسلامیسم با وجود رادیکالیسمی که در نقد اسلامیسم به خرج میدهد، یعنی با هجمه به فلسفه‌ی ملاصدرا، در واقع ایده ی کنونی ولایت رو زیر سوال می‌برد، اما هنوز به حد کافی رادیکال و جدی نیست. بارها گفتم و بازهم میگویم نمایندگان اندیشه‌ی صدرایی علامه و جوادی آملی است، و نه خمینی و مصباح.
دکتر طالب زاده در کتابش -گفتگوی هگل با فلسفه‌ی اسلامی- وجوه دیالکتیکی تفکر صدرا را نشان می‌دهد و جالب اینکه این نکته را از قول جوادی آملی متذکر می‌شود که در اندیشه‌ی صدرایی نوعی جمع نقیضین داریم.
پس مشکل اصلی تشیع سیاسی فعلی نه در رکن ولایت صدرایی، بلکه در رکن فقاهت است. مشکل فقاهت هم باز از ارسطو نیست، چون اصلا دیالکتیک را ارسطو و دیگر یونانی ها دیالکتیک کردند و هگل هم دقیقا بر همین موضع رو تکیه میکند. مشکل بزرگ فقاهت اتفاقا نفی منطق ارسطویی در فقه اخباری است (صفویه) که منجر به تکثیر خرافات میشود، و در وهله ی بعد هم ایده ی تقلید در فقه اصولی است که به نفی تفکر استدلالی و آزاد (منطق ارسطویی) بین عموم مردم و مقید کردن آن به فقها و مراجع تقلید می‌فرجامد. یعنی اصولی ها استدلال/منطق رو فقط برای خودشون میخواهند و نه مقلدین، و مقلدین صرفا آزادند که مرجع تقلید انتخاب کنند.
جمهوری اسلامی سنتز این دو ایده است، از تشیع اخباری نفی مطلق تفکر استدلالی و بنابراین آزادی اندیشه بین فقها رو میگیرد (مرجع تقلیدی که با استدلال علیه قرائت رسمی باشد رو برنمی تابد) و از تشیع اصولی هم ایده ی تقلید رو (یعنی خود مقلدین هم مجاز به آزادی اندیشه و تفکر استدلالی و خودبنیاد نیستند).
من امروز دیدم که در پاسخ به یکی از پرسش های کانالت دوباره به صدرا و ارسطو حمله کردی و در جای دیگری دوباره از پروژه ابن عربی و عرفان نظری دفاع کردی. این یعنی تضعیف تفکر عقلی آزاد (ارسطو) و تقویت تفکری که بزرگترین کمک رو به فقه کرد تا همان تفکر عقلی رو تضعیف کند.

ادامه مطلب...
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

مشق سکوت

سلام ابراهیم‌جان، امید که ایام به کام باشد.

مدتی است برایت وجیزه‌ای قلمی نکردم. مثل همه من هم دلایل متعددی برای سکوت داشتم، اما برخلاف همه، همه‌ی دلایلم توجیهی برای سکوت کردن نیست. راستش را بخواهی این روزها اصلا از قصد دارم سکوت می‌کنم، یا بهتر بگویم، سکوت کردن را تمرین می‌کنم. البته در قید و بند مراقبه و این طور قیافه‌ها نیستم. یادت که هست همیشه می‌گفتی «به تو همه چیز می‌آید جز ادای سکوت درآوردن»؛ خب راست هم می‌گفتی!

این «تمرین سکوت» را به‌پای خالی‌بودن هم نمی‌شود نوشت. من نمی‌نوشتم، ورنه حرف‌های زیادی داشتم، حافظ را که از حفظ داری: «گفتگو آئین درویشی نبود!».

من دارم تمرین سکوت می‌کنم، چون فکر می‌کنم دلیل زبان‌بسته بودن ما، این است که سکوت را نمی‌شناسیم؛ فکر می‌کنیم لابد این یک قلم کار که دیگر کار خاضی ندارد! بساکه به همین خاطر هم زیاد سکوت نمی‌کنیم، چون فکر می‌کنیم این عیب است و حرّافی هنر. به‌خلاف ما، اما استادان صناعت سخن ارزش سکوت را خوب می‌دانند، چون نیک می‌دانند صرف سخن گفتن هنر نیست، حتا گفتن سخنان خاص هم هنر نیست، هنر آن است که سنجیده و سخته سخن بگوییم، به‌آئین و بِه آئین. آنها لب از لب نمی‌گشایند مگر آنکه بدانند «چگونه» باید بگویند، و این چگونگی را نیز در تناسب با «چرایی» و «چه»ای سخن تنظیم می‌کنند. آنی که شهوت حرّافی دارد -مثل صاحب این قلم- یا شیفته‌ی «چه»ی سخن خود می‌شود و «چرا»یش را می‌فراموشد یا چرایی دارد، اما چیزی برای گفتن ندارد!

حالا می‌دانی این روزها دارم چه کار می‌کنم؟ به یاد ایام دبستان دارم از روی سرمشق آموزگاران مشق می‌نویسم. یک جور شیفتگی احمقانه پیدا کرده‌ام به کلمات. می‌دانم که داری زیر لب می‌گویی «تو همیشه فریفته‌ی آنها بود»، اما حالا جنونم کار مرا بدانجا کشانیده که سر به صحرای دفترهای سیاه بگذارم. یک ریز بخوانم و تکرار کنم، تا یا از بر کنم یا جایی آنها را یادداشت. آن قدیم‌ها به این کار به‌چشم تمرین نویسندگی نگاه می‌کردم، گمانم این بود که لابد با این کارها صاحب فنی ورزیده توانم شد؛ اما حالا دیگر هیچ سودای نویسندگی‌ام نیست. می‌گویند آخرین رتبه‌ی جنون مربوط به زمانی است که مجنون عشق لیلی را از خود لیلی بیشتر دوست بدارد! حکما کارم به اینجاها دارد می‌کشد...

با این‌همه فکری نشو که از این جنون کودکانه رضایت دارم. اینقدرش را می‌فهمم که هنوز که هنوز است «ادای سکوت درآوردن به من نمی‌آید» حتا اگر بهتر از هر کس دیگری در جهان ادایش را دربیاورم. من غبطه‌ی آنانی را می‌خورم که خود می‌توانند سکوت پیشه کنند، مگر یادت نیست که می‌گفتی «خرد و خاموشی یاران بی‌فراق‌اند». کاش که جای این ذوق سخن‌وری مرا خُرده‌ای خِرَد بود. بگذریم، خواستم از پس دوره‌ی درازِ خاموشی، چراغ ارادتی به یادت روشن کنم و شرحی از احوالِ مثلِ همیشه نامیزانم برایت بازگویم. شاید بعدتر اگر عمری مانده باشد، بیشتر بنویسم. باقی بقایت.

۱۱ تیر ۰۲ ، ۱۷:۳۱ ۲ نظر
سعید ابریشمی

دانشگاه: بر بساطی که بساطی نیست!

درود بر تو ابراهیم جان!

پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز می‌خواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه می‌رود، اما شاید اولین باری باشد که می‌خواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!

اما چرا؟ گمانه‌اش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما می‌دانم برای کسی که اندازه‌ی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایه‌ی شگفتی‌ها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آینده‌ی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را می‌کشیدیم سمت دانشگاه‌ها تا در روز معرفی رشته‌های دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبنده‌ی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور می‌کردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکده‌های فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر می‌دانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکده‌ی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگی‌اش همانا amor fati است! خیالم حوصله‌ی بحر «فیزیک‌دانی» می‌پخت، اما بی‌خبر بودم که سرنوشت خواب‌های دیگر برایم دیده است.

باید خوب یادت باشد که سال‌های لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگی‌ها و بازیگوشی‌های جوانسالانه. انگار که سکه‌ی سرنوشتم را به‌طرح شوخ‌چشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. می‌گویند خطا بر قلم صنع‌اش نرفته، ما هم می‌گوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشته‌ی کذایی هرچه بیشتر کنکاش می‌کنم تردستی روزگار برایم هویداتر می‌شود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- می‌خواند داشتم، اما سرم سودای چیره‌دستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..

لیسانس که داشت تمام می‌شد گمانی بودم که ایراد از رشته‌ی تحصیلی من است. یک‌کاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشته‌ی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوش‌باور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو می‌گفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمی‌خواهم، فقط می‌خواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر می‌کنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی می‌داد اینجا حتمن آینده‌ی آکادمیکی می‌توانم داشت. خب این گواهی‌ها هم از پس پرده‌ی غیب نمی‌آمد، بل شهادت بی‌پرده‌ی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرف‌ها می‌کرد. از آنجا که به قول خواجه‌ی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهی‌ها هم تو زرد از آب در می‌آمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانش‌وری فلسفه راه می‌برد، پس بید دلم از باد بی‌نیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.

وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژه‌ی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهره‌ای خواهم برد. اما لحظه‌ی غم‌باری در انتظارم بود، به‌زودی دریافتم آنچه پروژه‌ی خود می‌پنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانه‌ی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسم‌اش در آخرت. ابراهیم! همیشه می‌گفتی که من یکه‌تر و تک‌پر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوه‌هایی که به‌نام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعده‌ی زندگی من بودند و باید آنها را دور می‌ریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...

اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها این‌ها نیست. کمابیش این‌ها را می‌دانستی و می‌دانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستاده‌بودم. من این ایستار را نه به‌سبب خرق خرقه‌ی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صاف‌تر است. من از دانشگاه دل‌زده و گریزان نشدم. باید بگویم به‌مراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آن‌هم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا به‌قول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژه‌ی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست. 

آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس می‌کشیدم با خودم می‌گفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاس‌های درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم می‌نشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمی‌توان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچه‌ی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالوده‌ی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده می‌شود،به زبان فارسی درستی تقریر نمی‌شود و اساسا «دست‌اندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمی‌فهمند. مُشتی «گنگ خواب‌دیده» در حال قیل و قال‌ نامفهوم با‌هم‌اند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بسته‌ی خود، و گوش فروبسته‌ی عالم را بگشایند. اما می‌دانی چرا چنین نمی‌کنند؟ چون کاخ سخنان‌شان پای در پیِ استوار ندارد. مواجب‌بگیر دولتی ورشکسته‌اند و نه خودشان درست می‌دانند که می‌خواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتی‌شان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه می‌خواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟

بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلی‌ام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافته‌ام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را به‌یاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافته‌ام که می‌دانم مو لای درز آن نمی‌رود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بی‌شک زور من به تمامی ابعاد آن نمی‌رسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر می‌کنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونی‌اش بیرون آید. این همه نیز بی‌مشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشده‌ایم.

کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی می‌بینم: یک سو به دانشگاه بی‌بته‌ی کنونی می‌رسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعه‌الجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمی‌توان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتش‌بازی نیازی به توپ و تانک چریک‌ها و پارتیزان‌ها نیست. از قضا دانشگاه هم‌اکنون به تصرف عدوانی همین‌ها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمی‌خیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعله‌ای است از آن که در آسمان گرفت». 

بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..

۱۷ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۵۴ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه درباب «صغارت»

درود بر دکتر عزیز!
دیدم یادداشتی جدید نوشتی و حیفم آمد مثل همیشه از نقد بی نصیب بگذارم‌اش!
1) من فعلا کاری به این گزاره کلی ندارم که مبانی روشنگری با مبانی تصوف و عرفان نظری تعارض دارند. مشکل بزرگ بخش اول یادداشت تو این است که خود جمله ی کانت با خود جمله ی عین القضات ناسازگاری دارد. کانت از کاربست عقل فرد برای استنباط تکالیف خودش دفاع می‌کند، اما عین القضات کل مقوله ی تکلیف [عقلایی] را ملغی می‌کند. حرف کانت این نیست که «تکلیف برخیزد»، کانت میخواهد «عقل»، «بدون راهنمایی دیگری»، تکلیف فرد را روشن کند. این دیگری هم فقط افراد دیگر نیست، از قضا دیگری عقل، همان «دل»ای است که عین القضات می‌گوید، دلی که بناست «حکم» آن «قائم شود». قرینه ی ادعای من تعابیری است که این دو برای توضیح ایده خود می آورند: عین القضات «عبور از بدن» را شرط «رفع تکلیف» می داند، اما کانت پذیرفتن مسئولیت «خویشتن» را مبنای «کاربست عقل». هر رفع «تکلیفی» که روشنگری نیست. هیچ چیز به اندازه ی «بی خود»شدن عرفا با «خوداگاهی» روشنگری متعارض نیست، همچنانکه در روشنگری، «تصرف در طبیعت» مبنای انسان نوآئین است و در آئین درویشی «تصرف در طبیعت عین کفران نعمت است».

2) تو چگونه از گزاره ی «عبور از بدن» عین القضات مفهوم «مسئولیت پذیری» را استنباط کردی؟ مبنای اصل مسئولیت، همچنانکه خودت گفتی، «تشخیص مصالح» است و اساسا کسی که خواهان انسلاخ از بدن، به عنوان تجسم فردیت و شخصیت انسان است، چگونه می تواند فرد مسئولی باشد؟ کسی که مسئولیت اولین داشته اش، یعنی بدن، را برعهده نمیگیرد و اساسا خواهان «رفع تکلیف» از خویش است، چگونه میتواند مسئولیت پذیر باشد؟

3) در مورد تفسیری خاصی که از مفهوم صغارت دادی هم باید بگویم به شدت موافقم، اما باز ملاحظاتی درباره آن دارم. «صغیر» یک معنای حقوقی هم دارد که روشنگری دقیقا به آن مربوط بود: صغیر کسی است که خودش صلاحیت و رسمیت تصمیم‌گیری مستقل ندارد و «ولی» یا قیم باید برای او تصمیم بگیرد. به این معنا، خروج از صغارت، خروج از قیمومیت یا «ولایت» است. این «استیت» مدرن که تو هر از چندی لگدی حواله اش میکنی، دقیقا دارد نسبت حاکم با شهروندان را از «ولایت» به «شهروندی» بدل میکند و صغارت شهروندان را منتفی میکند.

نکته ی مهم اینجاست که صغارت بیشتر از اینکه وضعیتی روانشناختی باشد، وصفی حقوقی است، یعنی اگر کسی هرچه قدر هم «با جنبه» باشد، تا زمانی که در دایره ولایت تعریف شود، هنوز صغیر است. برای «صغیر»نبودن، یا همان «رشید»بودن، باید یک مرجعیت وثیق بیرونی «رشادت» تو را به رسمیت بشناسد. اساسا «رشید»بودن یک وضعیت مدنی/حقوقی/سیاسی است!

 وقتی شریعتی داشت نسبت حاکم و شهروندان رو ذیل «امت و امامت» صورت‌بندی می‌کرد، دقیقا در حال جایگزین کردن رشادت با صغارت بود. حتا اگر بخواهیم مثل عبدالکریمی سخن شریعتی رو تلطیف کنیم و بگوییم منظور شریعتی، نه وِلایت (قیمومیت)، بلکه وَلایت (محبت) است، باز داریم توی همین زمین بازی می‌کنیم، چون این فرد صغیر است که نیازمند محبت وَلی است. اما فرد رشید، میتواند «دوستی» (فیلیای یونانی) کند. دوستی، رابطه ای دو طرفه میان دو انسان مستقل است. ارسطو فلسفه سیاسی را مبتنی بر همین اصل «دوستی» کرد، و افلاطون هم از اساس منکر الگوی شبانی یا پاستورال برای حاکمیت بود. در عصر جدید و استیت مدرن، همین اصل دوستیْ ذیل لیبرالیسم احیا می‌شود که روی دیگر سکه ی آن، همان «تشخیص دشمن» است. دوستی بی دشمنی یا دستکم تشخیص امکان دشمنی، وجود ندارد. اصلا دلالت لفظ «رشادت» هم از همینجا میاد: اینکه فرد رشید قادر به دشمنی کردن با دشمنان است، و درست به همین دلیل هم توانایی دوستی‌ورزیدن با دوستان را دارد. این دقیقا در برابر الگوی شبانی/پاستورال است که حاکم/شبان باید مراعات رعیت را بکند، به او محبت ورزد و در برابر دشمنان از آنها محافظت کند. اینجا هم وِلایت (به معنای سرپرستی و قیمومیت) و هم وَلایت (به معنای مهر و محبت) نافی اصل دوستی و نیز رشادت هستند. نمی شود در سطح الهیات سیاسی طرفدار الگوی «امت و امامت» بود و در سطح گفتار نظری از مردم خواست که «صغیر» نباشند.

 

ادامه مطلب...
۱۳ خرداد ۰۲ ، ۱۵:۴۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

دو اتود بر «چرا هنوز فردوسی؟»

به درخواست دوستانم درمناسبت روز فردوسی -که دیروز بود- می‌باید یادداشت کوتاهی می‌نوشتم درباره‌ی فردوسی. بنا بود در این یادداشت مخاطبان عام و بیگانه با شاهنامه را به خواندن آن ترغیب کنم. برایم فرصت جالبی بود. ابتدا یک اتود نوشتم که مقبول آنها نیوفتاد، چه، از نظرشان زیاده مطنطن بود و مخاطب عام شبکه‌های اجتماعی را می‌رماند. پس اتود دومی را تدارک کردم و برایشان فرستادم، اما تا جایی که پیگیری کردم آن را سر موقع منتشر نکردند. 

باری، گفتم در این بلاگ که لاجرم در حکم «بایگانی» نوشتارهای پراکنده‌ام است، هر دو اتود را ثبت کنم: 

ادامه مطلب...
۲۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

گفتاری در رثای جواد طباطبایی و فردوسی

مدتی قبل گفتاری کوتاه درباره‌ی جواد طباطبایی ایراد کرده‌بودم. این روزها، جدا از رساله‌ی دکتری و افلاطون، شاید بیش از همه فکرم درگیر پروژه‌ی فکری طباطبایی و صورت بندی روشن افکار اوست. در ادامه، ابتدا عنوان و چکیده‌ی گفتار، و سپس طرح کلی آن را می‌آورم. شاید بعدها بیشتر درباره‌ی این موضوع بنویسم..

 

جواد طباطبایی‌: در جستجوی فردوسی زمان

پس از انتشار خبر درگذشت جواد طباطبایی، بسیاری او را با فردوسی طوسی قیاس کردند یا فردوسی زمانه اش خواندند. با این همه نسبت طباطبایی با فردوسی و نیز زمانه ی ما چندان روشن نیست. با آنکه طباطبایی از ستایشگران کار سترگ فردوسی بود، اما هرگز پژوهش مدون یا حتا تک نگاری ویژه ای درباره او تحریر نکرد. از سوی دیگر، شرایط زمانه ی ما را نیز چندان مساعد پیدایش کسانی چون فردوسی نمی دانست و بنابراین پیدا بود که زیر بار اوصافی چون «فردوسی زمان» - نه برای خودش و نه دیگر معاصران- نمی رفت. اما این هنوز همه ی داستان طباطبایی با فردوسی نیست. طباطبایی تنها به اعلان بحران فقدان یا امتناع وجود فردوسی در زمان ما بسنده نمی کرد، بلکه افزون بر آن، درصدد بود شرایط امکان این فقدان را نیز واکاود. او میخواست بداند که چرا و چگونه هنوز نمی توانیم فردوسی دیگری داشته باشیم و با طرح این پرسش، در کسوت «یگانه جوینده ی راستین فردوسی در زمان ما» در آمد. در گفتار کوتاهی که در بزرگداشت او ایراد خواهم کرد، می کوشم با ارجاع به شاهنامه ی فردوسی و نیز پژوهش های طباطبایی، شرح خودم را از داستان «جستجوی فردوسی زمان» با مخاطبان درمیان نهم.

 

دریافت گفتار

۲۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

عطا و لقای مترجمی

سلام بر تو ابراهیم جان!

راستش را بخواهی حسابی دل‌آزرده‌ام. شاید حق با تو بود که همیشه می‌گفتی من زیادی نازک نارنجی‌ام. البته فقط به حقانیت این حرفت درباره خودم پی نبردم. به چیزهای زیاد دیگری که درباره‌ام می‌گفتی نیز بالاخره رسیدم! با این احوال آزرده و حوصله‌ی تنگ نمی‌توانم چندان مقدمه‌چینی کنم یا برایت براعت استهلال در کار آورم. پس بگذار این بار یک‌راست بروم سر اصل مطلب!

یادت هست که وقتی دانشجوی فیزیک بودم از من پرسیدی که «می‌خواهی آخرش کجا را بگیری؟» من آن روز درس فیزیک کوآنتم را افتاده بودم، و برای تسکین گند به بار آمده، به کتاب‌فروشی نقلی میدان قندی پناه بردم و آخرین ترجمه‌ی یکی از بزرگترین کتب فلسفی را ابتیاع کرده بودم: هستی و زمان هایدگر. نگاه عاقل اندر سفیه تو را از یاد نبرده‌ام. هم خودم می‌فهمیدم که دارم با این کار از مواجهه با بدکرداری‌ام طفره می‌روم، هم تو. بار اولم که نبود، خبر داشتی که استراتژی همیشه‌ی من در زندگی همین بوده: گریختن از میدان جنگ باخته.

داشتم می‌گفتم. تو از من پرسیدی که «می‌خواهی آخرش کجا را بگیری؟» و من با اشتیاق -انگار نه انگار که درس مهمی را افتاده‌ام- گفتم «می‌خواهم روزی مثل نویسنده‌ی این کتاب، یا دست‌کم مثل مترجم‌اش شوم». درس افتاده گویی حجت را بر من تمام می‌کرد که من به درد فیزیک و فیزیک به درد من نمی‌خورد. و حالا بگذار پیشت اعتراف کنم، اعترافی تلخ پس از بیش از یک دهه باختن نقد عمر جوانی: رفتن من به‌سوی فلسفه از سر دلاوری و تصمیم شجاعانه یا کشش درونی نبود، فلسفه را برگزیده بودم چون فرخنای گریختن به من میداد. گریز از واقعیت، گریز از فیزیک به متافیزیک..

امروز می‌خواهم شجاع باشم و پیش تو ورشکستگی یک پروژه‌ی نادرست 12 ساله را اعلام کنم. مساله البته فقط انتخاب کردن این رشته و کش‌دادن آن تا دکتری و رساله نیست. گمان نبر که می‌خواهم حالا که گوساله به دم‌اش رسیده باز از سر ترس و زبونی کارم را رها کنم. البته که این سال‌ها دانشجویی فلسفه بر من سخت گذشت و چیز زیادی هم به من یاد نداد، اما از قضا باید برایت بگویم که همین بخش رساله‌ی دکتریش برایم شیرین‌ترین بخش نه فقط تحصیل بلکه، زندگی حرفه‌ای و شخصی‌ام است. گذشته از آن، این شاید آخرین خاطره‌ی مشترکی بود که با هم داشتیم، منظورم برق شوقی بود که هر از دو شنیدن خبر قبولی دکتری و رتبه‌ی خوبم در چشمان‌مان داشتیم. من به هرچه خیانت کنم، به آخرین شادمانی مشترک‌مان دهن کجی نخواهم کرد.

پس شاید بپرسی که دارم از چه چیزی روی برمی‌گردانم؟ از «مترجمی». از همان جایی که گفته‌بودم می‌خواهم آخرش آن جا را بگیرم. چرایی‌اش مفصل است، اما چکیده‌اش همانی است که در نگاه شماتت‌گر تو می‌دیدم. ترجمه، آن‌هم ترجمه‌ی فلسفه، در ایران ما چیزی شبیه شوخی است. تازه نه از آن شوخی‌هایی که یک دل سیر بخندی. یک شوخی خنک و لوس! چنین چیزی در مقام یک «پیشه» وجود خارجی ندارد. مترجمی فلسفه باید خودش تابعی از فلسفه باشد، یعنی پیشه‌ای باشد که خود دستیار و خدمت‌گزار پیشه‌ی فلسفه است. اما دیری است که تخم فلسفه را در این کهنه دیار ملخ‌ها خورده‌اند. پس مترجمی فلسفه دیگر یک پیشه‌ی دستیارانه نیست، یک بیزینس خودآئین است که خودش در مُلک و ممکلت خویش فرمان‌روایی می‌کند. فرمان‌روایان هم اگر فرمان‌روایی‌شان مشروط و مقید به قانون و حساب و کتاب نباشد، لاجرم خودکامه می‌شوند. این شد که من به ناگاه چشم گشودم و خود را در کام دیو خودکامه‌ی مترجمی متون فلسفی یافتم!

خاطرت هست که وقتی کار مدرسه را کنار گذاشتم، نگران بودی که آخر و عاقبت من قرار است چه شود. من در آستانه‌ی ازدواج بودم و داغ نشان بی‌کارگی نیز در آستانه‌ی پیشانی‌ام. دست محبت دوستی مرا نجات داد. نخست پیشنهاد ترجمه‌‌ی کتابی - که همین پارسال بالاخره چاپ شد- و سپس نیز کاری - که آخرش هم موقت از آب درآمد هرچند برای تو این پیدا بود- در دفتر ناشری در مقام ویراستار. همان دوست باز از سر محبت و دوستی کتاب دوم را پیشنهاد داد و آن را نیز به فرجام رساندم. این روزها در گیر و دار ترجمه‌ی کتب سوم و چهارم بودم که به‌ناگاه با حقیقت تلخی رویارو شدم که از پیش دیدنش چندان چشم بصیرتی هم نمی‌خواست. حکایت بدسگالی ناشران یا بدعهدی و بی‌تعهدی آن‌ها را کم نشنیده بودم، اما از روی همان حماقت دیرین خودم را به نشنیدن می‌زدم. ناشر بعد از 8 ماه کار من و 2 سال کش‌دادن فرآیندهای پیشین چاپ، ناگهان دبه کرد! آن هم چه دبه‌ی بدبوی و بد ریختی! من می‌فهمیدم که اوضاع وخیم اقتصادی هر روز عرصه را بر ناشرین تنگ‌تر می‌کند و برای همین هم اصلا کتب سوم و چهارمم را دیگر به ناشری از پیش  نسپردم. این ناشر لابد نامی اما دو سال قبل وعده‌ی کاری را داد که پیداست امروز از عهده‌اش خارج است، اما چون خلف وعده برایش هزینه‌ی حقوقی -و لابد «اخلاقی!»- دارد، ترجیح داد هزار عیب و ایراد بی‌مبنا و بی‌معنا بر کار من بگذارد و به استناد اینکه کارم ارزش نشر ندارد عذر من را بخواهد. برای یک لحظه تصور کن! چه توان و عمری از من گرفته شد، و کاری که خودشان درخواست انجامش را داشتند و نمونه کارم را تایید و حتا خروجیش را پیش از این بسیار مثبت ارزیابی کرده بودند، حالا شده کاری که به چاپ کردنش هم نمی‌ارزد. بار تمام بدعهدی و وضع بد اقتصادی را لابد باید من مترجم بکشم! حالا بگذریم از اینکه آن کتاب اگر هم چاپ می‌شد کسی با این هزینه‌ها توان خریدن‌اش را نداشت و در این وضع نابسامان حوصله‌ی خواندنش را.

ابراهیم تا کی می‌بایست خودم را فریب می‌دادم. اصلا مگر من چه قدر عمر دارم که پس از ترجمه‌ی یک کتاب بخواهم چند سال به انتظار انتشارش بنشینم، و لابد چند قرن به انتظار خوانندهگان نامده‌اش. و گذشته از تمام این‌ها، اصلا مگر چندبار زنده‌ام و می‌توانم باز زندگی کنم که بخواهم یک بارش را به‌تمامی صرف دیلماجی سخنان عره و اوره و شمسی کوره کنم؟! آنها که حرف‌شان را یک بار گفته‌اند. پس من کی حرف خود را بگویم؟ هر کس می‌خواهد حرف حساب یا ناحساب آنها را بشنود، برود زبان‌شان را بیاموزد. وقتی که فلسفه‌ای در کار نیست تا ترجمه‌ی فلسفی بخواهد صدرات و وزارت آن را بکند، روشن است که فرجام این ترجمه‌بازی‌ها می‌شود خودکامگی ترجمه. 

بگذریم، مخلص کلام اینکه دیگر عطای مترجمی را به لقایش دادم و رفت. این گوی و این میدان باشد برای دیگران. زندگی را می‌توان از راه‌های سودمندتر و شرافتمندانه‌تری نیز سپری کرد. شاید بگویی که من باز دارم می‌گریزم و هنوز همان نازک نارنجی‌ام. نمی‌دانم. بسا که حق با تو باشد. اما جلوی زیان را هرچه زودتر گرفتن، ولو نامش بزدلی باشد تهی از خردمندی نیست. بهتر این است که هم و غم من همان اندیشیدن به فلسفه‌ای باشد که زندگانی بدان ارزیدنی است...

۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۲۳ ۱ نظر
سعید ابریشمی

پوست‌انداختن

سلام ابراهیم؛ 

امروز می‌خواهم برایت از احوال و افکاری بنویسم که دیری است اندیشناکم کرده‌اند. «آدمی‌ موجود عجیبی است»؛ لابد بارها این عبارت تکراری را خوانده یا شنیده‌ای. آنقدر تکراری است که دیگر بیشتر از خود آدمی‌زادگان، تعجب از عجیب‌بودن انهاست که عجیب است! اما چه کنم، چون ترفند بلاغی بهتری را بلد نبودم چاره‌ای جز تکرار این هزار-بار-مکرر ندارم: «آدمی موجود عجیبی است». حالا می‌دانی از چه چیزی در عجبم؟ از اینکه همه چیز این حیوان دو پای وراج تخته‌بند زمانه و روزگار است، اما خودش «سر به دنی و عقبی فرونیاورد». می‌دانی ابراهیم، همه چیز ما «باور»هایمان است، حتا اگر پیش خودمان گمان بریم که به هیچ چیزی باور نداریم. اما ما هیج چیزِ باورهای‌مان نیستیم، آنها ما را به چیزی نمی‌گیرند، و همین که گردش روزگارشان به سر بیاید، قید جملگی باورمندان را می‌زنند و می‌روند. اگر کسی آنقدر بختیار باشد که «اجل»اش پیش از اجل باورش رسیده باشد، البته که زندگانی شورانگیزی را سپری کرده است، و به‌ویژه اگر در راه باورش هم جان داده باشد، که این بختیاری را، دست‌کم با نام خودش، ابدی کرده است. اما اگر بخت با او یار نبوده باشد، روزگار باورهایش را زودتر از خودش می‌برد. برخی به‌شوخی گمان می‌کنند که لابد این خود آنهایند که از باور پیشین‌شان «بُریده»اند، من اما به‌سان قدما و به باوری خرافی، فکر می‌کنم این خود چرخ گردون است که می‌گردد و دست آخر باورها را با گردش‌اش «می‌بَرد» جای دیگری. شاید اصلا دلیل تغییر باورها همان «نیروی گریز از مرکزی» باشد که از چرخش چرخ گردون به کانون باورها وارد می‌آید، پس آنها را «جا کَن» می‌کند و به دوردست‌ها پرتاب می‌کند تا روزگاری دیگر و به شکلی دیگر باز ما را دست‌خوش خود کنند.

حالا می‌دانی چرا این همه تامل «انسان‌شناختی» را برایت گفتم؟ چون فکر می‌کنم من جزو نسلی بودم که «درگذشت» باورهایش را پیش از درگذشت هم‌سن و سال‌هایش دید. البته که حق داری اگر بگویی نسل ما چندان هم به نسل باورمندان شبیه نبود. شاید دهه 30 تا اوایل دهه 60 رنگ و بوی باورمندان راسخ‌العزم را می‌داشتند، اما به گروه خونی ما چندان نمی‌خورد پای آرمان خاصی بایستیم. اما خب پسرجان، باید بگویم که باورمندی که همه‌اش «آرمان‌گرایی» نیست. آرمان‌گرایی شاید صورت شداد و غلاظ باورمندی باشد، اما همه‌ی باورمندان که آرمان‌گرا نیستند. نسل ما هم هرچند متهم به بی‌آرمانی بود و هست، اما برچسب بی‌باوری به ما -و شاید اگر راستش را بخواهی، به انسان بماهو انسان!- نمی‌چسبد.

باور بزرگی که ما بدان سخت دل‌بسته بودیم، باوری که روی‌اش قمار کردیم، این بود که ایران بالاخره نظم و نظامی بسامان خواهد یافت. حکام‌اش هرکه باشد و هر چه‌قدر هم کله‌شق، لابد دست‌آخر از روی غریزه‌بقا و با سیلی‌های واقعیت بیدار می‌شود و ناگزیر می‌شود به مدار عقل عرفی بازگردد. این باور تا روزگاری -شاید تا پایان تابستان 96- زور و نیرو داشت، آن‌قدر که بتواند نقشی مبهم از آرزوی مان را در پیش چشم‌مان قلم بزند. اما خب کم‌کم روزگار آن به‌سر می‌رسید. دلیل‌اش شاید این بود که ما خوش‌باوران هرگز حساب نکرده بودیم پول مفت نفتی چه پرده‌ی زخیمی می‌تواند پیش چشم خواب زدگان برافرازد و خرد عرفی‌شان را خرافی و عقل سلیم‌شان را ناسالم کند.

از «عوام» که هرگز چشم امیدی نداشتیم. آنها بسیار پیشتر از این امتحان‌شان را پس دادند؛ «عِرض خود بردند» و «زحمت ما داشتند» و اصلا برای رفع همان «زحمت» بود که ما آن همه نقشه و برنامه ریخته بودیم. حَرَجی که بر آنان نبود، مگر چه چیزی به آنها داده‌بودند که حالا انتظار بهتر از آن را داشتند. پس نوبت ما بود، مایی که اصلا باور تاریخی‌مان این بود که باید هم به این مردمان فرودست و هم به آن حاکمان فرادست چیزهای زیادی فرابدهیم تا بتوانیم از این مهلکه برجهیم. انصاف حکم می‌کند که بگویم این فرودستان خیلی بهتر از آن فرادستان فراگرفتند و کارهای به نسبت مهمی کردند. اما خب آثار شکست از همان دهه 80 داشت پیدا می‌شد. فرادستان برای آنکه از چوب تنبیه ما قسر دربروند، «یخ اژدهای» دماگوگیا را آب کردند تا پیش چشم ما نمایش اژدهاگیری برپا کنند. خیلی زود، پس از 88 دریافتند که دیگر خودشان هم به‌سختی می‌توانند آن اژدها را مهار کنند. اول سر اژدها را زدند و بعد، پیمان موقتی با ما بستند؛ مایی که زخم «اژدها بازی» اینها هنوز روی گرده‌مان تازه بود. و باز وقتی دیدند به‌ناگزیر باید تن به حکم عقل سلیم دهند، دوباره ترفند قدیمی را رو کردند. مارگیران را آوردند تا دوباره مارهای‌شان را آزاد کنند که ما را از همانجایی که پیشتر گزیده‌شده بودیم بگزند. باز موسم بازگشت اژدهای دماگوگیا بود. باز باید برای فرودستان روضه می‌خواندند که ماها سرشان را کلاه گذاشتیم. هم‌زمان که سنگ‌های جامعه‌ی مدنی را بسته بودند، سگ‌های دست‌آموزشان را گشودند. حاصل‌اش شد ایران پسا 96. 

دیگر دور باور ما به سر رسیده بود. این باور اما یک باور بی‌اهمیت نبود. واپسین دژی بود که در این جهان دهشتناک بدان پناهی داشتیم. البته که خوش‌بینی‌ها و خامی‌های فراوانی داشت. خوش‌بینی بی‌جهتی داشت نسبت به ایده‌ی جامعه‌شناختی «جامعه مدنی». این خوش‌بینی از اینجا می‌آمد که اصلا نتوانسته بودیم به‌دقت و روشن‌رایی بیندیشیم که مضمون مفهوم «مدنی» در ترکیب «جامعه‌ی مدنی» چیست! مدنی آن‌طور که آبای فلسفه سیاسی مدرن -از هابز تا لاک- مراد می‌کردند - و نه جامعه‌شناسان پساهگلی- و آنگونه اصلا در خود سنت ما و در متون فلسفی آمده بود، هرگز به معنای حیطه‌ی مستقل از دولت و رژیم آن نبود. مدنی، چه در قدما و چه در آبای مدرنیته، به‌معنای رژیم سیاسی یا دولت عرفی بود. ما نباید فریب سفسطه‌بازی ایدئولوژی‌های جامعه‌شناسانه را می‌خوردیم و عرصه‌ی قدرت سیاسی را اینقدر خوش‌بینانه تسلیم حریف می‌کردیم و زمین بازی خودمان را در «درون بیرون دولت» تعریف می‌کردیم. نمی‌شد راس و ریاست را به کسی سپرد و بعد با «ترکیب فشار و چانه‌زنی» سر عقلش آورد. آن کس که در بالا نشسته، اصلا چون زورش چربیده و توانایی فشارآوردنش بیشتر بوده توانسته بالا بنشیند. با شعبده‌بازی با ایده‌ی جامعه مدنی، در فقدان یک رژیم سیاسی عرفی، نمی‌شود هیچ دریچه‌ای به اصلاح امور گشود. گذشته از این فریبکاری با واژگان، اصلا چه کس گفته «نیروهای جامعه مدنی» یا آنچه موسوم است به «طبقه متوسط» به‌خودی خود قادر است منجی تاریخ و سیاست باشد؟! جامعه مدنی در همان تداول پساهگلی و جامعه‌شناختی‌اش چیزی نیست جز عرصه‌ی کشاکش طبقات و گروه‌های گوناگون ذی نفع. منطق این کشاکش ذاتا اقتصادی، صنفی و طبقاتی است، و درست به همین سبب نیز از بیخ و بن با ماهیت «خیر عمومی» و «امر سیاسی» بیگانه است. دعوا در سطح جامعه مدنی، دعوایی است بر سر اینکه سهم هر کس از خیر عمومی چه قدر باشد، و نهایت درکی که مردمان در این سطح از مفهوم بنیادین عدالت دارند، چیزی نیست جز اینکه سهم من از لذت و خیر بیشینه و سهم خصم‌های من کمینه باشد. این درک از عدالت اصلا قادر نیست «حد مشترک»ای را صورت‌بندی کند که زمین بازی عمومی هر دو طرف است. اینجا دیگر بی‌هیچ تردیدی نیاز به سیاسی‌مردانی است که بتوانند نه فقط این درک، بلکه اسباب تحقق و ثبوت بیرونی آن را فرآهم کنند. جمهوری اسلامی اما بنا بر ماهیت خود ناتوان از ایفای چنین تربیت مدنی‌ای است، چرا که این تربیت مستلزم تدبر عقلایی در باب سرشت قوانین و خاستگاه حقوق عامه است، اما این دقیقا حوزه‌ی استحفاظی «شریعت» است و بنیان ایده‌ی جمهوری «اسلامی» نیز چیزی نیست جز برپاداشتن «شریعت» و نفی «عقل عرفی قانون‌گذار». اگر «آبای مشروطه» میخ «حکومت قانون» را محکم‌تر نکوبیده بودند، بی‌شک همین حد از آگاهی حقوقی و سیاسی نیز به ما نمی‌رسید و خود جمهوری اسلامی نیز عنصر کژدار و مریز «جمهوریت»اش را نمی‌داشت. وانگهی، جمهوری اسلامی آرام آرام باب تدبر حقوقی و عقلایی در قوانین و حقوق عامه را بست، تربیت مدنی را به محاق برد، و با تمام وجود کوشید نهادهای حقوقی را با دو لبه‌ی قیچی «شرع» و «جامعه مدنی» قراضه کند. یک طرف دست نیروهایی افتاد که شرع را در قامت ایدئولوژی و «راهنمای عمل» نصب العین خود قرار دادند، و طرف دیگر دست نیروهایی که جز منفعت خصوصی و گروهی، هیچ صورت دیگری از منفعت عمومی و حقوقی را نمی‌شناختند. هر از چندی نیز واعظان شریعت‌مدار و «ارزشی» از در وعظ در می‌آمدند که «ببینید جامعه مدنی و نیروهای عرفی‌اش را، اگر ما نبودیم رسما همه‌تان هم دیگر را دریده بودید»!

این آتو را همان باور خام سابق ما به آنها داده بود. ما فاقد خودآگاهی بودیم و نمی‌فهمیدیم که جای اصلی ما نه «جامعه مدنی» بلکه اصلا «راس مدینه» بود. با گوریل شرع نمی‌شد شطرنج بازی کرد. دلیل‌اش البته خبث طینت متشرعان یا بدسگالی شارع نیست، دلیل‌اش اینجاست که شرع تن به مرجعیت عرف نمی‌دهد، ولو «دو فاکتو» پذیرفته باشدش. گفتگو جایی جاری است که مرکب سخن را بدان راه باشد. شریعت اما در سرشت خود «فصل المقال» است و جایی برای گفتگو نمی‌گذارد. 

و بله ابراهیم‌جان! همه‌ی این مفاهیم انتزاعی روی کاغذ حالا به سطرهای سیاه تاریخ معاصر ما بدل شده است. حق با «هوشیاران»ای بود که «هشدار» می‌دادند داریم اشتباه می‌کنیم. حالا دیگر نیروی گریز از مرکز چرخ روزگار آن باور خام پیشین ما را جا کن کرد و با خودش برد. ما ماندیم و نوای بی‌نوایی‌مان. باور هم که لباس نیست که «خلع لبس» و «لبس بعد لبس» کنیم. وقتی رفت دیگر رفته و بنیاد عمر را بر باد داده. باور جدید می‌شود آورد اما این جای باور قبل را نمی‌گیرد. باورها مانند فرزندان‌اند. اول اینکه طبعا باید مرگ آنها بعد از مرگ ما باشد، در ثانی اگر مرگ‌شان پیش از مرگ ما بیاید، با آوردن باور جدید جراحت ناشی از کنده‌شدن باور پیشین هرگز ترمیم نخواهد شد... 

۲۰ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۳۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی