1) ابراهیم تو که باید بهتر بدانی زندگی روزمره‌ی من خلوت‌تر از آن است که روزنگاشت‌هایی پرماجرا و شلوغ داشته باشم. البته خلوتی روزهایم را شلوغی افکارم جبران می‌کند. برای همین این روزنگاشت‌ها درعمل بیشتر در حکم یادداشت‌کردن افکاری است که گاهی می‌آیند و گاه می‌روند. 

2) خوشبختانه همان پریشب کاشف به‌عمل آمد که ماجرای خرابی خانه‌ی پدری و تاسیسات آن جدی نبوده. گویا مشکل از کولر همسایه بود و چندان به تاسیسات مشترک ربط پیدا نمی‌کرد. این توفیق اجباری مدیریت ساختمان تا کنون چیزهای زیادی به من آموخته، از جمله آنکه در عالم امور فنی، صبر و تامل معنایی یکسر متفاوت با عالم امور انسانی دارد. شاید طبیعت من هم بیشتر با همین دست کارها سازگار بود. هرچه که باشد حالا برای فکر کردن به این چیزها خیلی دیر است. من فقط می‌دانم از زیاده غرقه‌شدن در عالم انسان‌ها بدم می‌آید!

 

3) دیشب ایرج بعد از مدت‌ها تماس گرفت. من غرق کار رساله بودم. ابتدا می‌خواستم جواب ندهم اما دیدم رسم رفاقت این نیست. تلفن را برداشتم و بی‌اختیار بحثم به رساله و جزئیات پیچیده‌ی آن رسید. ایرج هم مثل همیشه با ذهن وقاد و نکته‌سنجی بی‌بدیل‌اش سرنخ‌های مهمی داد. بعد از آن هم کمی درباره پرونده‌ی جذب هیئت علمی‌اش گپ کوتاهی زدیم. امیدوارتر از نوبت قبل بود. به‌هر حال دولت جدید وعده و وعیدهایی داده و مسئولین دانشگاه هم از کار ایرج راضی بودند.

 

4) هم‌دم این روزهایم شاهنامه است. هم شب‌ها قبل از خواب باید یک اپیزود گوش کنم و هم روزها در حین پیاده‌روی. دیگر اعصاب و روانم کشش مطالب پراکنده‌ی شبکه‌های اجتماعی را ندارد. البته شب‌ها نمی‌توانم با تمرکز به آن گوش کنم، بیشتر نظم و ایقاع آن مرا به عالم رویا می‌برد. روزها اما داستان متفاوت است. دیروز به داستان جنگ سیاوخش و توران رسیدم. نکته‌ی مهمی نظرم را جلب کرد: در شاهنامه سیاه و سپید نداریم. فردوسی نه آن‌قدرها شیفته‌ی سیاوخش است و نه آن‌قدرها بی‌زار از کیکاووس یا حتا افراسیاب. وقتی فردوسی افکار پس پشت تصمیم شخصیت‌هایش را می‌کاود می‌بینی هیچ یک آن‌قدرها هم نابخرد نیست. راستش را بخواهی، بعد از آنکه دیدم کیکاووس در جستجوی راز آسمان‌هاست، فهمیدم او هرگز شاه عادی و ناهوشیاری نیست. از طرف دیگر وقتی حسن تدابیر سیاوخش را نشان می‌دهد هم می‌بینی با یک قدیس خدابنیاد رویارو نیستی. او نیک سگالیدن می‌داند، اگرچه این کافی نیست. حس می‌کنم با شگفتی و تانی خاصی در احوال شخصیت‌هایش می‌نگرد. گویی آزمایشی ذهنی است تا ببیند جهان شخصیت‌ها چگونه باهم برهم‌کنش می‌کنند. فردوسی به چیزی ورای تک‌تک شخصیت‌ها و حتا ایران و امثال آن کار دارد. او می‌خواهد در نسبت پیوند و گسست انسان و جهان درنگ کند. او یک فیلسوف سیاسی تمام است. امیدوارم روزی بتوانم این را به‌دقت نشان دهم.

 

5) کار رساله هم خیلی خوب پیش نمی‌رود. اصلا از آنچه در ابتدای فصل نوشتم راضی نیستم. تا پیش از شروع هیپیاس کار ضرباهنگ خوبی دارد، اما وقتی وارد هیپیاس می‌شوم همه چیز از دستم در می‌رود. گیج می‌شوم. اصلاحات اندکی برای بخش پیش از هیپیاس انجام دادم، اما قسمت آغازین هیپیاس گویا با اصلاحات، ولو غیر اندک، درست نمی‌شود. باید دوباره کل آن را بریزم پایین و از نو بسازم. دیگر پروای زمان را کنار گذاشتم. این فصل باید خوب و ژوست از کار دربیاید. اواخر فصل گیجی‌ام کمتر شد، چون تصویرم از کلیت بحث هیپیاس کامل‌تر شد. الان هم باید حسب آن تصویر نقاط ضعف اوایل و اواسط را برطرف کنم و البته قسمت‌های پایانی را هم حسابی حک و اصلاح کنم. متن باید اندام‌وار باشد. اجزایش در خدمت هدفی روشن و واحد کار کنند و تا حد ممکن هر کدام ساز خود را نزنند. اگر به این هماهنگی برسم کمی آرام می‌شوم. حس می‌کنم خیلی از این نقطه دور نباشم، اما مشکل اینجاست که در هنگام بازبینی نکات جدیدی به ذهنم خطور می‌کند که هماهنگ‌کردن آنها با نکات قبلی خودش به‌اندازه‌ی نگارش یک فصل جدید از من انرژی می‌برند. و این همه هنوز مربوط به فصل اول است که کوتاه‌ترین فصل رساله خواهد بود! هنوز امید دارم اگر قفل این فصل باز شود، فصل‌های بعدی را روان‌تر بنویسم. امیدی که می‌دانم واهی است اما فعلا دست از آن برنمی‌دارم.

 

6) امروز باید بعد از چند هفته تاخیر بابت بیماری به ضیافتی برویم. هیچ حوصله‌اش را ندارم اما دل‌خوشی‌ام این است که ضیافت کوتاه خواهد بود و به‌زودی باز به کارم برمی‌گردم. بماند که وقتی سر کارم هستم هم چندان اوضاع رو به راه نیست و می‌خواهم به هر طریقی از ملال آن بگریزم. این هم وضع خنده‌داری است. شاید با همین نوشتم کمی بر آن مرهم می‌نهم...

 

7) یادداشت‌های روزانه‌ی افروغ را در اوقات مرده مرور می‌کنم. انسان خوش‌قریحه‌ای بود، اما نمی‌توانم کتمان کنم که گاهی در یادداشت‌هایش نشان می‌دهد که مقهور همین قریحه‌اش می‌شود. سرک کشیدن به خلوت خصوصی انسان‌ها را همیشه دوست داشتم. همیشه دلم می‌خواست -و راستش هنوز هم می‌خواهد- بدانم زندگی‌کردن چگونه است؟ خلوت آدم‌ها با خودشان چه‌سان می‌گذرد؟ چند دهه از عمرم گذشته و کمابیش باید گفت که بزرگ‌سالم اما کتمان نمی‌کنم که به‌اندازه‌ی عهد صباوت نمی‌دانم زندگی چیست! آخر مگر می‌شود تنها یک عمر داشت و در همین یک عمر هم یاد گرفت آن را چگونه گذراند؟ بگذریم. افروغ مشهور بود به اینکه خلوت و جلوت‌اش یکی است. در یادداشت‌هایش هم همین می‌نماید. اما این هم از آن حرف‌هاست که توی کت من یکی نمی‌رود! برای همین می‌گویم مقهور قریحه‌اش بود. حتا وقتی برای خودش می‌نویسد و با خودش خلوت می‌کند انگار هنوز دارد سر کلاس درس یا در تریبون عمومی برای دیگران درس می‌دهد. راستش را بخواهی خود من هم مدت مدیدی چنین بودم، یا بهتر بگویم: چنین می‌نوشتم؛ اما بالاخره دانستم که این غلط است. آدمی با خودش صدجور فکر می‌کند اما سرانجام باید یکی از صد جورش را جلوی دیگران جار بزند. اگر جز این باشد، دیگر گوش‌هایش کر می‌شود. فقط می‌تواند با صدای بلند فکر کند و عمدتا هم صدای افکارش را نمی‌شنود. اندیشه که ابزار ابراز بیانیه نیست. گاهی اندیشه صرفا سکوت و تردید است، گاهی فقط پرسش است و گاهی تنها دانستن ندانستن. وقتی عادت به پر حرفی کنی، این‌ها را رفته‌رفته فراموش می‌کنی. 

 

8) با این‌همه یک چیز مهم را از افروغ آموختم. عمدتا اینقدر شلوغ و بی‌سامان است که نمی‌توانی انتظار داشته باشی تنها در اوقات معینی فکرت کار کند. گاه چیزهای مهم در میانه‌ی کارهای غیر مهمی به تو الهام می‌شود و اگر فرصت بی‌بازگشت را درنیابی دیگر برای همیشه از کفت می‌رود. الزام به نوشتن روزانه‌ی یادداشت‌ها در حکم کوششی است برای شکار این آنات بی‌بازگشت. با این کار، آدمی خودش را هم بهتر جمع‌وجور می‌کند. دست‌کم هر فکر مهم‌اش را دوبار می‌اندیشد و شاید بتواند خودش را هم بهتر بشناسد. تمرینی برای نوشتن و جاری بودن قلم هم هست. امیدوارم بتوانم این عادت را در خود ترسیخ و تثبیت کنم. 

 

9) ابراهیم این را هم باید به بیماری‌هایی که رساله‌نوشتن در من ایجاد کرد بیفزاییم: هربار که ایده‌ای را پیشتر با تمام توان طرح و اثبات کرده بودم ابطال می‌کنم احساس بهتری به من دست می‌دهد! در اوقاتی مثل وقت کنونی که کسی نیست تو را راهنمایی کند، سلب به‌مراتب بیشتر از ایجاب تو را به حقیقت راهنمایی می‌کند...