0)
میدانی ابراهیم، هرگز اهل رمان نبودم، شاید هنوز هم نباشم. اما دیگر مثل قدیمها میانهام با آن شکرآب نیست، و این را مدیون کسی هستم که میان ما میانداری کرد: میلان کوندرا. تصور نمیکردم خواندن متونی مطول درباره زندگانی انسانهایی خیالی، یا گیرم واقعی، چیز دندانگیری باشد. هرچه نباشد من دانشجوی فلسفه بودم پرداختن به چیزی مادون کلیات مجرد را دون شان میدانستم. میخواهم برایت داستان این تحول را بگویم، تحولی که محوِّلاش کوندرای بزرگ و دوستداشتنی بود، هرچند خوب نمیدانم «الی احسن الحال» شد یا نه.
1)
نام کوندرا، نخستین بار، در یکی از یادداشتهای مهدی خلجی به چشمم خورده بود. گمانم یادداشتی بود در نقد ترجمهی رمان مشهورش. از صدقه سر خلجی و قلم رواناش بود که تن به خواندن یادداشتی درباره ترجمهی یک رمان میدادم. ماجرا مربوط به حوالی 88 و وقایع بعد از آن بود. آخر میدانی، خلجی میان کسانی که آن زمان ردای اپوزیسیون بر تن داشتند، از کسانی بود که بهپندارم سرش به تناش میارزید: مودب، موقر، دانشدوست و البته دانشمند. نکتهی جذاب دیگرش هم این بود که برخاسته از خانوادهای روحانی بود، خودش در زی روحانیت درآمده بوده، سپس بههوای روشنفکری دینی گذرش به دانشکده فلسفه افتاده بود و سرانجام از آن زیّ نیز بیرون آمد. من همیشه اینگونه آدمها را دوست میداشتم، یا شاید دوست که نه، جذاب میانگاشتم. البته الان را دیگر نمیدانم. ایبسا این انجذاب علامتی بود از میلی پنهان در خودم، به این که روزی بتوانم از آنچه هستم بیرون بزنم. بگذریم، زیاد حاشیه رفتم!
2)
میگفتم که یادداشتهای خلجی را از روی سایتاش میخواندم. دیدم یادداشت مستوفایی به ترجمهی یک رمان اختصاص داده. عجیب بود، کسی که از کانت و اسپینوزا و فلسفه به سیاست روز پل میزد، زمینهی مذهبی -دستکم در گذشته- داشت، چرا باید با چنین حوصلهای درباره یک رمان، آنهم نه خود رمان بلکه ترجمهی آن، قلم بفرساید؟ نثر رواناش مرا تا به انتهای یادداشت برد -تو که خوب میدانی فقط سر و شکل خوب یک یادداشت مرا تا به آخر خواندنش میکشاند، ورنه هرگز محتوایی نتوانسته مرا تا به انتهای متنی نگاه دارد-. از آن یادداشت چند چیز در ذهن ماندگار شد، یکی نام جالب رمان، «بار هستی»، که البته خلجی متذکر شده بود نام اصلیاش چیز دیگری است، هرچند نام اصلیاش در یادم نماند. دیگر اینکه رمان حال و هوایی سیاسی و عاشقانه داشته و خب اینها مرا هرگز به خواندناش تحریک نمیکرد.
3)
گذشت تا اینکه سالها بعد دانشجوی فلسفه شدم. بار دوم که ذکر کوندرا رفت و نامش را در ذهنم هرچه بیشتر ترسیخ کرد، جلسهای بود که عادل مشایخی دربارهی فلسفه و پدیدارشناسی داد سخن میداد. عادل هم مانند خلجی از آن اشخاصی بود که حسابی تحت تاثیرش بودم. آدمی عجیب و متفاوت که در فلسفهی ژیل دلوز سررشته داشت، در فرانسه تحصیل فلسفه کرده بود، و انگار گروه خونیاش با تمام چهرههای روز روشنفکری -از فرهادپور تا دیگران- فرق داشت. عادل اولین کسی بود که با نقل فقراتی از جستارها و نیز رمانهای کوندرا باعث شد ماجرا برایم جذابتر شود. از قول کوندرا میگفت «آنچه را فلاسفه بعدها کوشیدند تبیینی نظری کنند رماننویسها پیشتر در رمانهایشان به خوانندگان میچشاندند». این حرف در چشم جوانی مانند من که دل در گرو پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم داشت بسی دلربا، و نههرگز بیراه، مینمود.
4)
باری، این همه هنوز انگیزهای بسنده نبود که مرا در کتابفروشیها بهسوی قفسهی رمانها بکشاند. سرانجام هم نه هیچ یک از اینها که برایت گفتم، بل چیزی از سنخ تصادف محض باعث دیدار نخست من و رمان مهم کوندرا شد. روز دفاع یکی از بچههای کارشناسی بود. من البته ماهها بود که دیگر صنمی با دانشکدهی دوران کارشناسیام نداشتم. تابستان هم بود و این یعنی موانع بر دواعی رفتن میچربید. اما در خانه میهمانی از شهرستان آمده بود و ماندن در خانه مایهی غذاب مضاعف. پس به دفع افسد رو به فاسد کردم و راهی دانشکدهی قدیمی شدم. پس از مراسم دفاع و مخلفات بعدیاش باید به خانه برمیگشتم که فیلم یاد هندوستان - کتابفروشیِ نُقلی میدان قندی- کرد. آخر یادم هست که شماری از کتب مهم فلسفی کتابخانهام را از آنجا ابتیاع میکرم. کتابفروشی کوچک ولی دوطبقه بود و کتابهایش در طبقه بالا و خرت و پرتهای دیگر را در طبقه پایین میفروخت. بهعادت به طبقه بالا رفتم و سریع در موقف قفسهی فلسفه توقف کردم. کتابهای کمشمار را برای چند دهمین بار ورنداز کردم. کتاب مهمی نبود که پیشتر نگرفته باشم، کتابهای دیگر هم یا قیمیتشان به جیبم نمیخورد، یا حوصلهی خواندنشان- با وجود رسالهی روی دستماندهام- نبود. وانگهی، دلم نمیآمد دستخالی از آنجا بیرون بزنم. محض کنجکاوی سمت رمانها رفتم. شاید ابتدا میخواستم رمانی از سارتر یا کامو بردارم، بههر حال آنها فلسفیمآب بودند و تقدم فضل با ایشان بود. ولی چشمم به «بار هستی افتاد». تمام آنچه بالاتر نوشتم از یادم گذشت، و شاید لفظ مستطاب «هستی» در عنوان کتاب -که دل از هر دانشجوی تازهکار فلسفه میرباید- مرا به برداشتن کتاب ترغیب کرد. گمانم چند باری تا دم انصراف رفتم، اما سرانجام کتاب را خریدم.
5)
آخر همان روز، وقتی میهمانها خوابشان برده بود و خانه بالاخره ساکت شده بود، لای کتاب را باز کردم. اما این کار را نکردم که کتاب را بخوانم، دنبال بهانه میگشتم تا از خیر خواندناش بگذرم و بهگوشهای در ناکجای کتابخانه پرتابش کنم. راستش را بخواهی تازه این کار را یاد گرفته بودم. چون تا مدتها وقتی کتابی توی ذوقم میزد صدایی از درونم میگفت «این کتاب به ذات خود ندارد عیببی، هر عیب که هست از کتابخوانی توست»! ولی مدتی بود که عنوان پر آب و تاب «دانشجوی مقطع تحصیلات تکمیلی فلسفه» اعتماد به نفسم را بالا برده بود. کافی بود از کتابی -که علیالقاعده عمدهشان تا پیش از این رمان، کتب فلسفی بودند- بوی ابتذال استشمام کنم تا با وجدانی آسوده به کنار بیندازمش: مهرم (پولی که برای خریدش پرداختم) حلال و جانم آزاد! فکر میکردم بهزودی آتویی از کوندرا پیدا کنم. اما نکردم، نهفقط چنین نشد، بلکه کوندرا با کوبندگی هرچه تمامتر منِ دانشجوی مدعی را سر جایم نشاند! کتاب با فقرهای درباب اصل «بازگشت جاودان همان» نیچه آغاز شد، و در کمال هنرمندی آن را به داستان یک زوج ربط داد. در سرتاسر کتاب گویی قصهی اصلی بازیچهای بود برای آنکه کوندرا ایدهی شگرف نیچه را بکاود. اما امروز بعد از گذشت چندین سال میتوانم بگویم ماجرا این هم نبود! کوندرا نه دغدغهی فلسفهبافی داشت و نه هرگز تن به ابتذال محتواگرایی میداد. کوندرا نویسندهای هوشمند بود که در چندین سطح و برای چندین دسته از مخاطبین متفاوت مینوشت و بهشیوهای شگرف همهی آن مخاطبین نامتجانس را به سر منزل خودش میرساند، سرمنزلی که شباهتی به یک پیام فلسفی یا سیاسی یا حتا استحسانی نداشت: کوندرا با هر رماناش خوانندهاش را شیفتهی رمان میکرد، هم رمان خاص خودش، و هم هنر رمان بهطور کل! کوندرا با من کاری کرد که هیچ یک از کتابهایش را نتوانم نخوانده رها کنم.
6)
اما تاثیر کوندرا محدود به آشتیدادن من با رمان نیست. بعد از او زیاد رمان خواندم، اگرچه رمانخوان جدی نشدم، چون خود کوندرا بهخوبی دریافته بود که هنر رمان نیز مانند هر امر انسانی عمری کوتاه دارد و دیری است که آفتابش به لب بام رسیده است. برای همین هم آبم با رمانهای روز، حتا آنها که اسم آنچنان درمیکنند، هرگز در یک جو نرفت. کوندرا در من دو یادگار مهم به ودیعه نهاد که مسیر حرفهای زندگیم را زیر و رو کرد: یکی عشق به کلاسیکها و دیگری توجه به جادوی هنر نوشتن. شوری که در جستارهای کوندرا برای رابله و سروانتس زبانه میکشد، و شیفتگیای که به جزئیات نوشتن نشان میدهد سخت واگیردار است و اثرگذار. بعدتر که در راه فکریم گذرم به نویسندهی بزرگی افتاد که همین دو اصل را در جهان نوشتارهای فلسفی پیش میبرد، بیاینکه بفهمم چرا مفتون او شدم. امروز اما بهگمانم نیک درمییابم که این چشمه از کجا آب میخورد. میلان کوندرا مدتی پیش درگذشت. پشت سرش حرفها زدند و ستایشنامهها سرودند. اما نویسندهی «جاودانگی» را چه نیاز به این مسخرهبازیها؟ حالا که خودش رفته، شاید آثارش آرامآرام از زیر سایهی نامش بیرون بیایند و به قفسهی کلاسیکها بپیوندند. آخر میدانی ابراهیم، اثر کلاسیک را نه نویسندهاش، بل کس یا چیز دیگری نگاشته است. حالا که کوندرا رخ در نقاب خاک کشید، شاید نویسندهی راستین شاهکارهایش چهره از نقاب خود برگیرد.