درود بر تو ابراهیم جان!
پیشتر برایت نوشته بودم که عطای مترجمی را به لقایش بخشیدم. امروز میخواهم برایت از عطا و لقای دانشگاه بگویم. البته که این نخستین نوبتی نیست که میان ما سخن از دانشگاه میرود، اما شاید اولین باری باشد که میخواهم تصمیم خودم را برایت بگویم. بگذار حرف آخر را همین اول بگویم که بیهوده سخن به درازا نکشد: امروز بیش از هر زمانی در وضعی هستم که خطاب به دانشگاه بگویم «هذا فراق بینی و بینک»!
اما چرا؟ گمانهاش برای تو نباید چندان دشوار باشد. اما میدانم برای کسی که اندازهی تو مرا نشناسد، شنیدن این سخن از لسان من مایهی شگفتیها تواند بود. آخر از روزگاری که به بلوغ رسیدم، تصویری جز یک آکادمیسین از آیندهی خودم نداشتم. یادت هست آن روزهای دبیرستان را که راه مان را میکشیدیم سمت دانشگاهها تا در روز معرفی رشتههای دانشگاهی ببینیم کدام موقف زیبندهی رحل اقامت ما خواهد بود؟ آن روزها که تصور میکردیم مقصد ما لاجرم یکی از دانشکدههای فنی خواهد بود، اما دست سرنوشت -که تو بهتر میدانی همان نام مستعار بازیگوشی ایام شباب ماست- مرا به دانشکدهی علوم رساند. با این همه، وقتی پایم به آنجا باز شد با چنان مهری سرنوشت را در آغوش کشیدم که توگویی یکی از رواقیان عهد باستان باشم که اصل راهبر زندگیاش همانا amor fati است! خیالم حوصلهی بحر «فیزیکدانی» میپخت، اما بیخبر بودم که سرنوشت خوابهای دیگر برایم دیده است.
باید خوب یادت باشد که سالهای لیسانس من چگونه گذشت؛ به بیان خلاصه، بسط و تفصیل همان سال کنکور بود. ترکیبی از یک محیط نچسب، سری پر از شوریدگیها و بازیگوشیهای جوانسالانه. انگار که سکهی سرنوشتم را بهطرح شوخچشمی و خیرگی ضرب کرده باشند. کارگاه ازل است دیگر. میگویند خطا بر قلم صنعاش نرفته، ما هم میگوییم نرفته! اما عجیب است ابراهیم! در این گذشتهی کذایی هرچه بیشتر کنکاش میکنم تردستی روزگار برایم هویداتر میشود: من همیشه دست بر آتش آنچه سقراط صناعت العشاق -تخنه اروتیکه- میخواند داشتم، اما سرم سودای چیرهدستی در صناعات و علوم دیگر داشته. هنوز هم چنین است؟ ایزدان دانند..
لیسانس که داشت تمام میشد گمانی بودم که ایراد از رشتهی تحصیلی من است. یککاره رفتم سراغ جرجیس نبی -رشتهی فلسفه- که دخیلی بر بارگاهش ببندم. اما این گمان نیز برخطا بود. هرچند از همان ابتدا چندان خوشباور نبودم که این طرف لابد خبری است. باید یادت باشد که همیشه به تو میگفتم دیگر تحصیل را برای خودش نمیخواهم، فقط میخواهم با داشتن مدرک فارغ التحصیلی دهان مدعیان را ببندم تا بتوانم هرچه فکر میکنم راست است را با نام فلسفه و تفکر هوار بزنم. اما از خدا پنهان نبود، از تو چه پنهان که در میان راه باز دلم گه گاه گواهی میداد اینجا حتمن آیندهی آکادمیکی میتوانم داشت. خب این گواهیها هم از پس پردهی غیب نمیآمد، بل شهادت بیپردهی غریبه و آشنا بود که مرا هوایی این حرفها میکرد. از آنجا که به قول خواجهی شیراز «تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد»، این گواهیها هم تو زرد از آب در میآمدند. وانگهی، اینجا نیز باز بازیگوشی مقدر من، زندگانیم را زیر لوای دانشوری فلسفه راه میبرد، پس بید دلم از باد بینیازی ایزدان به لرزه نیوفتاد.
وقتی وارد دکتری شدم هنوز حرفم همان حرف روزهای آخر لیسانس بود: دانشگاه خوشش بیاید یا نه، من پروژهی خودم را پیش خواهم برد و در این راه از اعتبار و امکانات دانشگاه بهرهای خواهم برد. اما لحظهی غمباری در انتظارم بود، بهزودی دریافتم آنچه پروژهی خود میپنداشتم نیز سرآبی بیش نبوده است. همینجا بود که تکانهی سرنوشت باز مرا تکان داد: اقترب الساعه! روز حساب نزدیک است و من در سودای چیزی که نه از اسمش در دنیا نصیبی توانم برد و نه از رسماش در آخرت. ابراهیم! همیشه میگفتی که من یکهتر و تکپر تر از آنم که زندگانیم را به گروه و سامانی گره بزنم، حق با تو بود. تمام یاوههایی که بهنام «طرح جمعی» بدان باوری داشتم، خلاف قاعدهی زندگی من بودند و باید آنها را دور میریختم و چنین هم کردم، اما دریغ که چه دیر...
اما صبر کن، دلیل آنکه دانشگاه را سه طلاقه کردم تنها اینها نیست. کمابیش اینها را میدانستی و میدانستم ولی هرگز به چنین ایستار استواری نایستادهبودم. من این ایستار را نه بهسبب خرق خرقهی دیرین، بل از پسِ درآمدن به زیِّ نوآئین اتخاذ کردم. حالا حسابم با خودم صافتر است. من از دانشگاه دلزده و گریزان نشدم. باید بگویم بهمراتب بیشتر از پیش باور دارم که سرشت من «دانشگاهی» است. مابقی عمر را تا آنجا که در توش و توان باشد، در راه دانشگاه خواهم گذراند، آنهم نه هر دانشگاهی، بل دانشگاه ایرانی، یا بهقول طباطبایی، «دانشگاه ایرانشهر»! فکر نکن که دوباره سودای «پروژهی اجتماعی جدید» در سر دارم، مرا با این دست «اجتماعیات» دیگر سر و کاری نیست.
آن روزها که هنوز در هوای «طرح قدیم» نفس میکشیدم با خودم میگفتم بسا که روزی پایم به دانشگاه باز شود، و اگر چنین شود، بساطم را در کلاسهای درس پهن خواهم کرد و به دانشجویان خواهم آموخت که فلسفه یعنی چه! امروز اما از تصور این تصویر کودکانه خنده بر لبانم مینشیند. دانشگاه ایرانی، خاصه در علوم انسانی، هنوز «تاسیس» نشده است. نمیتوان «بر بساطی که بساطی نیست» بساط خویش را گستراند. البته که دانشگاه و کار دانشگاهی دیری است در ایران آغاز شده و شاید چیزک ارزشمندی هم بتوان در تاریخچهی آن یافت، اما تمام این بنا هنوز بر شالودهی استواری مستقر نشده. هنوز جملگی آنچه «تولید علم» خوانده میشود،به زبان فارسی درستی تقریر نمیشود و اساسا «دستاندرکاران تولیدات علمی» زبان آثار یکدیگر را نمیفهمند. مُشتی «گنگ خوابدیده» در حال قیل و قال نامفهوم باهماند، غافل از اینکه «عالم همه کر» است، اگر اینان پروای دانش دارند، نخست باید قفل زبانِِ بستهی خود، و گوش فروبستهی عالم را بگشایند. اما میدانی چرا چنین نمیکنند؟ چون کاخ سخنانشان پای در پیِ استوار ندارد. مواجببگیر دولتی ورشکستهاند و نه خودشان درست میدانند که میخواهند چه کنند و نه صاحبان حکومتیشان. گیرم که به من امکان برپایی کرسی تدریسی بدهند و دستم را برای گفتن هرآنچه میخواهم باز بگذارند، در این قوالب پریشان و فشل چه چیزی مگر توانم ریخت؟ و اصلا مگر خود این نهال رو به زوال چه چیزی به من آموخته که من بخواهم از باب زکات علم به دیگرانی بیاموزانم؟
بگذار خیالت را راحت کنم ابراهیم جان، من اکنون که کار و بار تحصیلیام با دانشگاه به آخر رسید، تازه دریافتهام که کار و بار اصلی چیست. «طرحی نو» را بهیاری دوستان خردمند و پژوهشگران تراز جهانی یافتهام که میدانم مو لای درز آن نمیرود. این طرح، تمام آن چیزی است که شاید در این زندگانی به خود بدهکارم: هنبازی در بازی خردمندان! بیشک زور من به تمامی ابعاد آن نمیرسد، و شاید اصلا این طرح به فرجام نیکویی هم نرسد. اما «اینقدر هست که بانگ جرسی میآید». اینکه گفتم بیش از همه و همیشه به «دانشگاه ایرانشهر» فکر میکنم، از همینجاست. این «دانشگاه» در «دل ایرانشهر» برپاست، و شاید روزی نیز در خاک ایران برقرار گردد، اگرچه پیش از آن باید خود ایران از زیر تل خاکستر کنونیاش بیرون آید. این همه نیز بیمشقت نخواهد بود، و ما هنوز حتا مهیای مشقت آن نشدهایم.
کوتاه سخن اینکه از بد روزگار حالا خودم را در برابر دو راهی سختی میبینم: یک سو به دانشگاه بیبتهی کنونی میرسد و بر باد دادن کیان دانش، و سوی دیگر نیز به دانشگاهی که «باید». مساله فقط برگزیدن یکی از این دو راه مانعهالجمع نیست. گرفتاری بزرگ اینجاست که جز از طریق سوزاندن این دانشگاه هرز رفته، نمیتوان ققنوس دانشگاه ایرانشهر را برپا داشت. اما برای این آتشبازی نیازی به توپ و تانک چریکها و پارتیزانها نیست. از قضا دانشگاه هماکنون به تصرف عدوانی همینها درآمده است. این ققنوس از «آتشی» برمیخیزد، «که نمیرد همیشه»؛ آتشی که «در دل ماست» و «خورشید شعلهای است از آن که در آسمان گرفت».
بعد از این برایت بیشتر از این «طرح نو» و «برچیدن بساط کهنه» خواهم گفت..