آوخ که چو روزگار برگشت؛ از منْ دل و صبر و یار برگشت

وقتی تن کلمات تیر می‌کشند

می‌دانی ابراهیم، تا همین چند روز پیش فکر می‌کردم کلمات موجودات روحانی و بی‌جسم‌اند. تصوری که بیشتر مردمان دارند، به‌خصوص آنها که برای خودشان تحصیلاتی به‌هم زده‌اند. یک چیزی مانند بخار که برای لحاظاتی کوتاه جلوی چشم آدم آفتابی می‌شوند و بعد هم در همان حال در دل هوای نامرئی گم می‌شوند.

اما خب دوست مشترک‌مان دیروز به من چیز عجیبی را نشان داد: کلمات اساسا جسمانی‌اند. جسم شاید کلمه‌ی خوبی نباشد. کلمات تن دارند، تنی که پیوسته به جانی است، تنی که در درد می‌کشد و کیفور می‌شود، تنی که گاهی سست و گاهی استوار است، تنی که طعم دارد و رنگ و بو. خوب که دقت کردم دیدم راست می‌گوید. کلمات راستی راستی تنانه‌اند، و اصلا به همین سبب هم تا این حد بر تن ما تاثیر می‌گذارند. مثلا غزلی از سعدی را دیدی که چگونه می‌سوزاند، داستانی از فردوسی چه باد سردی از جگرت بر می‌آورد و شیرین‌بانی از حافظ چگونه کامت را خوش می‌کند...

حالا دیگر وقتی کلمه‌ای سر راهم سبز می‌شود حسابی دست و پایم را جمع می‌کنم. شش دانگ حواسم هست که نکند تنم به تنش بگیرد، آخر آدم چه می‌داند که تن این غریبه با تنش چه می‌کند؟ محتاط شدم و نه فقط هر کتابی را نمی‌خوانم، بل هر جمله‌ای را هم، چه روی در و دیوار باشد چه در صفحات مجازستان. وقتی جمله‌ای را شروع می‌کنم به خواندن، همین که مزه‌ی چند کلام نخستش گس باشد، رو برمی‌گردانم و همان چند واژه‌ی نیم خیس خورده را از کام بیرون می‌ریزم. این هم آخر و عاقبت من است ابراهیم. خوب می‌دانم که آخرش روزی همین کلمات نابکار ترتیب ما را خواهند داد...

۰۳ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۶ ۰ نظر
سعید ابریشمی

وقتی جای خالی چیزی درد می‌کند

می‌دانی ابراهیم من خیلی وقت است که حس می‌کنم فرق کرده‌ام. نه اینکه همیشه درحال فرق کردن نبوده باشم، اما این بار فرق کردنم فرق مهمی دارد! می‌توانم نشان‌اش بدهم و حتا اندازه‌اش بگیرم. تا یک زمانی -که درست نمی‌دانم کِی بود؛ بعد از سی‌سالگی؟ بعد از فوت پدر؟ بعد از ازدواج؟ نمی‌دانم درست ولی همان حوالی بود- بر آن بودم که آدمی را به داشته‌هایش می‌سنجند؛ شاید بهتر بود بگویم به «بودن»هایش. آخر یونانی‌های 2500 سال قبل، این هر دو را با یک لفظ می‌نامیدند: ousia هم به معنای دارایی و هم به‌معنای موجود، شاید برای همین هم این روزها دارایی را «موجودی» هم می‌گویند... بگذریم! داشتم می‌گفتم، تا یک زمانی می‌پنداشتم آدمی است و «موجودی»هایش. فرقی ندارد که این موجودی مادی باشد یا معنوی. مکنت باشد یا معرفت. حرص می‌زدم، می‌دویدم و از اندوختنش شادمان می‌شدم و از نداشتن‌اش اندوهگین. و البته یادت هست که بیشتر مقیم مقام این دومی بودم و آن اولی تنها در حکم حالی از احوال گذرایم بود.

ابراهیم اما حالا دیگر فرق کرده‌ام. دیگر فکر نمی‌کنم آدمی است و «موجودی»هایش. حتا نمی‌گویم آدمی هست و «بودن»اش. از هیچ کس پنهان نیست، از خودمان اما چه پنهان! ما بیشتر اوقات «نیستیم»، زمانی دراز پیش از زاده‌شدن و زمانی بی‌کران نیز پس از مرگ. اما فکر نکن این را تنها از سر «مرگ‌اندیشی» می‌گویم. مرگ‌اندیش‌ها ادای اندیشمندی درمی‌آورند، اما خودشان بهتر می‌دانند که صرفا اندیشناک مرگند. ابراهیم! آدمی است و «نبودن»، حتا در همان فرصت کوتاه بودنش. ما یک جور خطای محاسباتی هستی هستیم، همان که دوستمان می‌گفت «بر قلم صنع نرفته است». هستی در فرآیند پیدایش خودش داشت همه جا را می‌گرفت و پر می‌کرد، اما در میانه‌ی راه ناگهان پایش پیچ خورد، حفره‌ای اندرونش گشوده شد و نیستی در بطن‌اش خلید. «آن نیستی اگر سایه پذیرد» ما درست همانیم. ما سایه‌های تهیناهای هستی هستیم. سایه‌های هیچ. می‌گویند که هایدگر جایی گفته بود «هیچ می‌هیچد»، زندگی ما همان هیچیدن هیچ است، پیچیدن هستی دور تهینای خویش.

این همه یاوه بافتم تا برسم به اینجا که این روزها حسابی دارم با هیچ‌ها و نیستی‌ها و نداشته‌هایم کیف می‌کنم. بهشان می‌بالم و توی سر هست‌ها و داشته‌هایم می‌کوبم‌شان. به «موجودی»هایم می‌گویم خاک بر سرتان شود! هستید اما هیچ اثری در جایی ندارید، از این نیستی‌ها یاد بگیرید، خیلی‌هاشان هرگز نبوده‌اند و آنهایی که بوده‌اند نیز تا وقتی بوده‌اند مثل شما بی بخار بودند، اما همین که نیست شدند در تمام وجود من کارگر شدند. این قدر که این نیستی و این جای خالی درد می‌کند، کدام یک از شما هستنده‌ها می‌توانید ولو کوته آهی برانگیزانید؟ اصلا زخم خودش مگر چیست جز تهینا و جای شکاف؟ کدام هستنده و هستی اینطور تیر کشیده که این نیستی‌ها؟ و نه فقط درد، که خوشی، خرسندی نیز نیستی‌اند. نه مگر اینکه این همه واژگان همسایه‌ی واژه‌ی «سبکی» هستند و سبکی نیز «نبودن» سنگینی؟

آری ابراهیم جان! پرگویی کردم، همه‌اش از «هیچ» گفتم و باز «هیچ» نگفتم، چه، «هیچ» را نگفتم. انسان زخم روی تن هستی است، خطای قلم صنع است و گمان می‌کنم دیر یا زود همان قلم نیز ترتیب رفوی این خطا را خواهد داد، آخر همو که ما را صناعت کرد، به تاوان این کرده «نبودن» ما را نیز صناعت کرد. ما که همه عمر با نیستی‌ها سر می‌کنم، نوبت می‌رسد که روزی نیز نیستی با ما سر کند. بیش از این وقت نداشته‌ات را نمی‌گیرم ابراهیم عزیز، نوبت گفتن همانی است که از آن بسیار گفتم، اما هنوز خودش را نگفتم...

۲۶ دی ۰۲ ، ۱۲:۱۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

روزمرگی‌های یک دانشجوی دکتری

سلام ابراهیم، فرصت زیادی ندارم، مجبورم تلگرافی بنویسم. چند لحظه‌ای را از میان کوران کارها طفره رفتم تا کمی با یار دیرین گرم بگیرم.

 

 کار رساله بسیار سنگین شده؛ نه اینکه قسمت‌های آسانش تمام شده و به بخش‌های دشوارش رسیده باشم، بعد از یک و سال و اندی دویدن فهمیدم هم راه اشتباهی را می‌رفتم، هم اشتباهی راه می‌رفتم. حالا که رسیدم به 9 ماه آخر، باز کار را از سر گرفتم، خبر بد اینکه نه فقط زمانم کم شده، بل راه نیز پرسنگلاخ‌تر و نفس‌گیرتر، و خبر بدتر اینکه تازه هنوز اول راهم!

مضطربم و فشرده در تنگنای وقت، درست مثل روزهای امتحانات مدرسه. گفته بودم برایت که کابوسم همیشه این بود که سر جلسه‌ی امتحان هستم و هیچ یادم نمی‌آید. از سر پریشانی نمی‌توانم هنگام مطالعه یا نوشتن جایی بنشینم. ناگزیرم چونان دیوانگان طول و عرض اتاق کوچک را دور بزنم، با گام‌هایی کوچک و تند سلول انفرادیم را گز می‌کنم. و اینقدر دور خودم و افکارم می‌چرخم تا سرگیجه بگیرم. و باز بیشتر می‌گردم تا نه فقط سرم سرگیجه، که پایم هم درد بگیرد. دردپا که بلند می‌شود کمی آرام می‌شوم. انگار که کیفر دیده باشم و حقم را کف دستم گذاشته باشند. طعم شیرین عدالت! وقتی حسابی آش و لاش گیج روی صندلی و پشت میز می‌نشینم، در اوج فرسودگی و سرگشتگی نوری از انتهای تونل افکار می‌تابد. فرقی ندارد نور خورشید باشد یا چراغ لوکوموتیوی که زیرم خواهد کرد. در هر دو حال دیگر در این تونل ترسناک نخواهم بود، خواه جسمم برهد خواه جانم. ولی خب کور خوانده بودم چون هر روز دوباره به این تونل پرتاب می‌شوم و من، با آنکه دیگر زمان چندانی ندارم، تازه هنوز در آغاز راهم...

۲۰ دی ۰۲ ، ۱۴:۱۷ ۰ نظر
سعید ابریشمی

رنج دانایی یا رنج نادانی؟

سر زبان‌ها افتاده است که دانایی قرین رنج است؛ اما من طور دیگری فهمیده‌ام: آنچه همگان رنج دانایی می‌خوانند همان رنج نادانی به نادانی است. نادانی که در لفافه‌ی نادانی پوشیده باشد، چونان دانایی می‌نماید و صاحب‌اش را به دردسرهای فراوان می‌اندازد. حتا اگر حق با بسیاران باشد که دانایی دردآور است، درمان آن نیز باز در دانایی است، و نه نادانی: دانایی به نادانی خود...

۱۲ آذر ۰۲ ، ۲۰:۰۸ ۰ نظر
سعید ابریشمی

در عالم سیاستْ فلسفه بافی ممنوع!

میلاد! یادداشتت در مورد اسرائیل ضعیف و غیرقانع کننده بود، چون به جای بحث تاریخی دقیق و فنی، کلیات روانکاوانه تفت دادی که مخاطبان مخالف‌ات هم به سادگی علیه خودت از آن استفاده کردند. با یک بحث کلی نمی توان یک مناقشه ی جزئی را تبیین کرد.
قبلا هم سر داستان ایران و آمریکا چنین مخاطره‌ای کردی و با بحث «ارباب و برده»ی هگل می‌خواستی کسانی را قانع کنی، اما یکسره ناکام ماندی.
مشکل استدلال های تو این نیست که موضع، و بلکه تعصب سیاسی خاصی داری. مشکل استدلال هات در این است که متوجه نیستی ذات دانش سیاست مخالف ذات فلسفه و علوم نظری مثل روانکاوی است. در سیاست مساله بر سر مفاهیم کلی یا حقایق ذاتی نیست. بنیاد دانش سیاست مفهوم «مصلحت» است و این مفهوم هم اصلا تاریخی و جزئی است و نه فلسفی و کلی.
وقتی می‌نویسی «ذات استیت نژادپرست و استعماری است»، تنها داری دشنام های اخلاقی و روانشناختی پشت سر هم ردیف می‌کنی و نه تحلیل علمی.
تو باید بتوانی بر مبنای درک دقیق و جزئی نگر از تاریخ پدیده ای که تحلیلش میکنی، چه اسرائیل باشد چه امریکا چه تشیع، ابعاد مختلف آن را نشان بدهی؟ با چهارتا فرمول شبهه روانکاوانه و چهارتا ناسزای اخلاقی که تکلیف پدیده های پیچیده را روشن نمی‌کنند مرد مومن!
زیدآبادی تز دکترایش را درباره‌ی اسرائیل و تاریخ‌اش نوشته و همواره اخبار و وقایعش را از نزدیک دنبال کرده است. نوع تحلیل‌های او را با یادداشت های سانتی مانتال خودت مقایسه کن!
از دل یادداشت های تو فقط بوی جنگ آخرالزمانی بیرون می‌آید که میخواهد با نسبت دادن اوصافی شرارت آمیز و غیر تاریخی به طرف مقابل، زمینه ی جنگی آنتاگونیستی و گریزناپذیر را فرآهم کند.
ضمنا یک نصیحت دیگر هم دارم. وقتی میخواهی یهودیان را تحلیل کنی، سعی نکن از مفاهیم «هایدگری» دست و دل بازانه استفاده کنی. هایدگر خودش یک بار مفاهیمش را درباره یهودیان استفاده کرد و نتیجه‌اش شد تحسین فلسفی مآب هیتلر و ایدئولوژی یهودستیز او!
همین مورد هایدگر به خوبی نشان میدهد که هیچ چیزی به اندازه ی مفاهیم کلی فلسفی برای فهم موقعیت های جزئی سیاسی و تاریخی خطرناک نیست!

۳۰ مهر ۰۲ ، ۱۱:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

سهل و ممتنع!

یکی از مسخره‌ترین گرفتاری‌های آدمی‌زاد می‌دانی چیست ابراهیم؟ اینکه سهل‌ترین کار برایش همان سخت‌ترین کارهاست: مانند خود بودن!

۰۳ مهر ۰۲ ، ۱۸:۴۳ ۰ نظر
سعید ابریشمی

نامه‌ای از دیار باقی

سلام سعیدجان!

نامه‌هایت به‌دستم می‌رسند و به‌اشتیاقی وافر می‌خوانم‌شان. اگر کمتر جواب می‌گویم ازیراست که «برنیاید ز مردگان آواز». مرده‌بودن دست آدمی را می‌بندد و سخت می‌تواند پیغام و پسغامی به زندگان برساند. این را نیز بر آن اضافه‌کن که من در همان ایام زنده‌بودن هم کمتر دستم به قلم می‌رفت و استعداد تو را در نوشتن نداشتم. من آدم شفاهی بودم و تو مرد کتبی! ولی خب مرگ همه چیز را تغییر می‌دهد، من‌جمله عادت به گفتار حضوری و شفاهی را. چاره‌ای نیست دیگر، باید به غایب‌بودن عادت کنی و نوشتن هم اصلا همین تمرین غایب‌بودن است..

اگر می‌بینی الان پس از این همه مدت دارم چیزکی برایت می‌نویسم آن را به‌پای دل‌تنگی مگذار. ما مردگانِ مقیمِ عالمِ مینو یک‌دم از شما زندگان گیتی‌نشین جدا نیستیم، دل‌مان هم برای هیچ کدام‌تان تنگ نمی‌شود. قلم بدست گرفتم چون دیدم که به‌هنگام خوابت می‌خواهی سرکی به این دور و بر بکشی، گفتم به‌جای آنکه خودم به خوابت بیایم، این نامه را به‌خوابت بفرستم. امیدوارم حالا که داری می‌خوانی‌اش به سرت نزند آن را رها کنی و پی خودم بگردی. مطمئن باش دیدار دوباره‌ی ما در مینو دیر نخواهد بود. پس فعلا بگذار با همین واژگان دیدار تازه کنیم. راستی! چون نامه‌هایت به من را در وبلاگ منتشر می‌کردی از تو می‌خواهم بخش‌هایی از این نامه را نیز در آنجا منتشر کنی. البته می‌دانم وقتی از خواب بپری چیز زیادی به‌خاطرت نخواهد ماند، احیانا سبک و لحن نوشتارم را فراموش می‌کنی و شاید مهم‌ترین بخش‌های نامه را. اما این مهم نیست. بالاخره خودت دست‌به‌قلم هستی. همان خرده تکه‌هایی که خاطرت ماند را با قدرت تخیل‌ات به‌هم وصله کن و برای لحنش نیز ادای لحن گفتار شفاهی‌ام را دربیاور. می‌دانم که این متن من لحنش متفاوت است، اما خب چاره‌ای نیست. فقط اینکه لطفا تنها آن بخش‌هایی را در بلاگت بیاور که ازت می‌خواهم.

[...]

خلاصه که زیاده سرت -در این فقره البته چشمت!- را دردآوردم. نمی‌خواهم کارت را سخت کنم. باید این همه را از بر کنی و وقتی بیدار شدی دوباره بنویسی‌اش. پس کلام کوتاه می‌کنم. زیاده عرضی نیست، باقی بقایت!

۲۸ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۳۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

در دفاع از خرد عرفی

می‌دانی ابراهیم، گاهی فکر می‌کنم «آگاهی»بخشی، آن‌قدرها که برخی گمان دارند، کار خوبی نیست! منظورم فقط این نیست که آگاهی‌های بخشیده شده (!) می‌توانند کاذب یا گمراه‌کننده باشند. این فقره را زیاده گفته‌اند، برایش هم راه‌حل‌های من‌درآوردی، و گاه مضحک، کشف کرده‌اند: سواد رسانه‌ای، تفکر انتقادی و مشتی محصول رنگ و رو پریده‌ی دیگر!

مشکل من صحت‌سنجی اطلاعات یا صناعاتی از این دست نیست. اصلا فرض کن تمامی آگاهی‌هایی که گسترانیده می‌شوند عین حقیقت و مرّ واقعیت باشند. خب بعدش چه؟ آیا تضمینی هست که انسان‌ها با دانستن اینها نیک‌بخت‌تر شوند؟ امروزه روز دیگر به‌لطف شهوت داده‌پراکنی، بازار مکاره‌ای برپا شده که هر صورت‌نَشُسته‌ای برایت مجتهد در صد باب می‌شود و هرکس مرجع تقلید خودش است. می‌دانی چه چیز این وضع بد است؟ اینکه دیگر خبری از «درنگ» و «تعقل» نیست. وقتی سر آدم‌ها کمتر از این شلوغ بود، این فرصت را داشتند مزه‌ی هر داده‌ای را حسابی بچشند، وارسی کنند، و سرانجام با احتیاط و رعایت جوانب حکمی صادر کنند. حالا اما ماجرا طور دیگری است. از در و دیوار داده می‌ریزد، بنابراین حتا اگر فرصتی هم برای مزمزه‌کردن آنها بیابی، در گردابی از دانسته‌ها غرق می‌شوی و می‌بینی که جز گرایش‌ها و امیال بی‌واسطه‌ات دیگر راهی برای ترجیح چیزی بر چیز دیگر نمی‌یابی. کافی است که انتخابی بکنی، بعد از آن دیگر راه هزاران توجیه برای انتخابت گشوده است.

نه اینکه پیشترها کسانی توجیه نمی‌تراشیدند یا همگان به‌حکم عقل محض عمل می‌کردند، نه! از قضا از دیرباز قاعده بر این بود که مردمان نخست با میل خود برمی‌گزیدند و سپس با عقل خود گزینه‌شان را ظاهرالصلاح می‌نمودند. همان موقع هم اندک‌شمار بودند کسانی که گردن به حکم خرد بدهند، و همان اندک‌شمار هم همیشه در رکاب متابعت عقل نبودند. وانگهی، آن زمان خردمند نبودن سخت‌تر بود. برای همین بود که دیوانگان هم می‌کوشیدند ادای عقلا را دربیاورند و عرفا هم ژست فلسفی بگیرند. دلیل این هم آن بود که توفان داده‌ها و دانسته‌ها هنوز این‌چنین نتوفیده بود. دانش در حکم گوهر کم‌یاب بود و برای شکارش باید به دل اقیانوس‌ها می‌زدی و پوست سخت صدف‌ها را می‌گشودی. هر بی‌سروپایی را نمی‌رسید که دست به مفاهیم آن‌چنانی بساید و پیش خود گمان برد که هر آنچه را دست‌فرسوده لابد دست نیز یازیده است. می‌توانی در هر کثافتی غوطه بخوری، و وقتی اعتراض کردند که این چه گندآبی است که از آن می‌آشامی، با پر رویی و درشت‌خویی بگویی «برو کمی مطالعه کن و سواد بیاموز تا بدانی خودت در چه درکاتی از جهنم افتادی و خبر نداری!». 

من در برابر تمامی این «سواد»ها -که هم‌نام مسمایش جز سیاهی‌ها نیستند- از خرد عرفی دفاع می‌کنم. از همان آگاهی بنیادینی که بیش از دهان و هرزه‌دهانی، بر گوش و چشم اتکا دارد و تا چیزی را نبیند و برنرسد، باور نمی‌کند. اگر نتوان راستیِ آگاهی‌ را خود بیازماییم، حتا اگر راست باشد به چه کار ما تواند آمد؟ و کسی که خرد عرفی دارد نیک می‌داند که آزمودن کاری است بس دشوار و عمرفرسا، پس هر یاوه‌ی نابسوده‌ی ناسودمندی را نباید آزمود. خرد عرفی می‌داند که برای انسان میرا، سودمندی، بر حقیقت و حتا زیبایی اولی است، هرچند هر نازیبای ناراستی را نیز به‌آسانی سودمند نمی‌انگارد. 

دانش در ابتدا از همین خرد عرفی آغاز شد و از زمانی که راهش را از آن جدا کرد، آبستن هزار گونه ایدئولوژی رنگارنگ شد. دانش را باید بر دوش خرد عرفی نشاند، ورنه هرچه بیشتر بدانی، بیشتر تباه توانی شد. بی‌سبب نبود که فردوسی از قول یزدگرد چنین سرود: «مدارا خرد را برابر بود/ خرد بر سر دانش افسر بود».

۲۴ شهریور ۰۲ ، ۱۳:۱۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی

اندر شباهت فلسفه و سیاست

می‌دانی ابراهیم! سیاست و فلسفه شباهت زیادی با هم دارند. هر دو تکیه و تاکیدی موکد بر «پندار» مردمان می‌کنند، درحالی که هر دو منکر این‌اند. جالب این‌که یکی منتها الیه «عمل» است و دیگری در سرحدات «نظر»؛ انگار که اگر هر کدام را تا پایانش بروی، به یک نقطه می‌رسی: پندار.

پندار را هم که حتما می‌شناسی، فلاسفه آن را در برابر حقیقت می‌گذارند. سروکار سیاست با پندارهاست، اما پندارهایی که می‌پندارند عین حقیقت‌اند، فلسفه هم، دست‌کم در صورت سقراطی‌اش، به همان‌ها درمی‌آویزد. مگر حقیقت را چه کسی می‌داند که چیست؟ و گیریم که حقیقت را بتوانیم بشناسیم، از کجا پیداست که به حال ما مفید افتد؟ و باز گیریم که مفید هم باشد، چگونه می‌توان دست دیگران را گرفت و بدان رسانید؟ با نطق و خطابه؟ با زور گزَنَک؟ این است که اصلا سیاستْ کار سخت را ساده کرد و جای شناختن حقیقت، پنداشتن حقیقت را معیار گرفت، چون اندر این عالم کسی نیست که حقیقت را با سنجه‌ی پندارش نسجد.

شباهت دیگری هم میان فلسفه و سیاست هست. هم فیلسوف و هم سیاسی‌مرد باید لاجرم یک‌جا بایستد و دیگران را بگوید «همه‌ی شما غرق پندارید و نه شناخت، از پندارهای خود دست بشویید تا حقیقت را بر شما بنمایم». اینجاست که این هر دو باید بتوانند نشان دهند «پندارگران» چیره‌دست‌اند: پندار نو را رنگ کنند و جای شناخت به ایشان بفروشند. اما این را نباید به‌حساب رندی این دو طایفه گذاشت، ایشان اگر هم خود نخواهند «ره افسانه بزنند» باز مردمان و «روش زمانه» از ایشان چنین خواهد خواست. مردمان تاب دوری از حقیقت را ندارند. آرامش وجودشان را زمانی بازمی‌یابند که باز بپندارند در حقیقت خانه دارند، بی‌اینکه بدانند دارند صرفا چنین می‌پندارند. 

و سرانجام اینکه هم فیلسوف راستین و هم مردسیاسی نژاده، هر دو می‌دانند حقیقتی که باید مبنا و معیار زندگانی انسان‌ها باشد چیزی جز همین نسبت ایشان با پندارهایشان نیست. شاید پندار آنها یکسره بی‌ربط باشد یا بویی از راستی نبرده باشد، اما دست‌کم یک حقیقت را نشان می‌دهد: اینکه چیزی در آن پندارها هست که چیزی از ایشان را به‌سوی خود می‌خواند. حقیقتی که فیلسوف و مردسیاسی در کار سیاست و فلسفه باید بتوانند به آن برسند و کار خود را برمبنای آن سامان دهند، یافتن همان دو عنصر هم‌بسته است. اما آیا فیلسوفان و سیاست‌مداران باید آن حقیقت را به مردمان بگویند؟ آیا اصلا می‌توانند آن را به ایشان بگویند؟ پاسخ منفی به این هر دو پرسش است که این دو طایفه را تا این حد بدنام کرده و در عداد شاعران نشانده: سه دروغ‌زن بزرگ: فیلسوف، شاعر و مرد سیاسی. 

۲۲ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۵ ۰ نظر
سعید ابریشمی

فعل زمان

فعل زمان «گذشتن» نیست، «فرسودن» است، همین که فرسوده شوی، درمی‌گذری....

۱۸ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۲۱ ۰ نظر
سعید ابریشمی