زمستان را دیری است که دوست میدارم، روزهای دلگیر آن جان میدهند برای تنهایی! هرچه قدر هم که آسمان آن دودی باشد، هرچه قدر هم مرگ از آن ببارد، باز زیباست. اصلا زمستان برایم زیباست، چون شبیه مرگ است، شبیه زیبایی مرگ!
نمیدانم چرا یا از کجا، اما میدانم لحظههای آخر زندگیام شبیه به قدم زدن در کوچهی برفی خلوت وسط یک ظهر دلگیر است که پرتوهای خورشیدش پشت ابرهای دودی آن یخ بستهاند. توی این کوچهی برفی سرد حتا اگر سر بخوری دیگر درد را حس نمیکنی، شاید بهسبب نرمی برف، یا شاید بیحسی ناشی از سرما. توی سرمای آن کم کم حواس تنت از کار میافتند و چیزی میشوی شبیه به یک نَفْس معلق در نیستی بیکرانه. هرچند که رنگ همهچیز زیر سفیدی برف پوشیده مانده، اما نمیتوانی خیره به افق گنگی نمانی که دیگر مرز میان زمین سفید و خاکستری با آسمان سفید و خاکستریاش پیدا نیست.
سرمای زمستان نامرد نیست، سوز به تنات نمیاندازد تا بلرزی. سوز و لزره بهخاطر اختلاف دماست، اما در زمستان همهجا یکدست سرد میشود، سردی دیگر کیفیت وجود نیست، خود وجود است، چیزی شبیه به پیکر خداوند، بحت و بسیط و ساده.
زمستان را دوست میدارم، چون زمستان زیباست، بهزیبایی مرگ، مرگی که دیگر دشمن زندگی نیست، بل تنپوش سفید و نرم و آرام اوست...
مشهور است که غزل یک قالب شعری نامنظم و بیسامان است، به این معنا که میتوان جای بیتهای آن را جابهجا کرد بیآنکه خللی در معنای کل آن پیش آید. این موضوع باعث شده است تا غزلسرایان میانمایه وسوسه شوند تا به سراغ مضامین و شهودات کلی بروند و سرودههایشان نیز بیشتر بهسبب همان مضامین و شهودات کلی در خاطر خوانندگان جایگیر شود. توگویی که شاعر یک شهود کلی درباره زندگی، جهان یا هر مضمون کلان دیگر بدست آورده باشد و حالا بخواهد در واریاسیونهای واژگانی گوناگون آن شهود را پرورده و پردخته کند.
با اینهمه باید حساب غزلسرایان بلندپایه را از خیل عظیم میانمایگان جدا کرد. در جهان ادب ایرانی دو نام را باید بلندای ستیغ غزلسرایی بشماریم: سعدی و حافظ. غزلهای این دو، صورت و بوطیقای ممتاز دیگری دارند که اکنون به مورد دوم، یعنی لسان الغیب خواهم پرداخت. حافظ، چندانکه پیشتر نیز گفته بودم، به نوعی روح و روحیهی فردوسی را در پیکر غزل پارسی میدمد. یکی از وجوه این دمش حافظی، داستانی یا دراماتیزهکردن غزلهاست. هرچند غزل حافظ نیز بهسبب سرشت غزلین خود محشون از شهودات کلی و بیسر و سامانی غزلهای دیگر غزلسرایان مینماید، اما بهخلاف غزلهای دیگر -چه در غزلهای چشمگیر سعدی باشد، چه خیل عظیم غزلیات میانمایهی دیگران- شهودات غزل حافظی اساسا سرراست و روشن و مفهوم نیستند. دلیل این ابهام و ایهام شهودات حافظ را باید در همان روح داستانی حاکم بر آن جست. در شعر او، همواره نوعی پیرنگ -هرچند نه همیشه پیدا- در کار است. وحدت مکانی داریم، شخصیتهایی و نیز وقایع و تحولاتی که بر این شخصیتها میگذرد. از این حیث حافظ احیاگر شیوهی فردوسی تواند بود، اما برای آنکه بتواند میان صورت داستانی فردوسیوار و نیز شهودات آذرخشگونهی غزلیات پیوندی برقرار کند، از تمهید بسیار هوشمندانهای بهره میبرد: وارد کردن «حافظ» بهعنوان یک شخصیت در دل داستانی که خود حافظ روایت میکند. از این حیث، شاعر بهخلاف داستانهای شاهنامه، خود به بخشی از داستان خودش بدل میشود و همین نیز داستان سرراست را در غزلیات اثیری درهم سرشته میکند. «کسب جمعیت» داستان از «زلف پریشان» غزل با چنین شگردی ممکن میشود. برای بدست آوردن شهود کلی هر غزل باید بتوان داستان حاکم بر آن را بیرون کشید و همچنین برای بیرون کشیدن داستان آن نیز باید همواره توجه داشت که چگونه خود شخصیت سراینده از شخصیاتهای اصلی داستان است و طی این داستان درست بر او چه رفته است. با لحاظ همین دیالکتیک «داستان» و «غزل» میتوانیم متوجه راز شگرف غزلیات حافظ بشویم. در ادامه خواهم کوشید این روش را درمورد یکی از غزلیات پرآوازهی حافظ پیش بگیرم:
گفتهاند که مرگآگاهی تنها از آنِ انسان است؛ اما این سخن دقیقی نیست. اگر آگاهی ما از مرگ مایهی هراس ماست، پس کدام جانداری را میتوان یافت که غریزهی بقا و ترس از مرگش کمتر از آدمی باشد؟
اگر از من بپرسید نسبت خاص انسان با مرگ چیست؟ در پاسخ میگویم: مرگ پیش از مردن. آدمیزاد هم مثل هر جانداری روزی میمیرد، اما شاید تنها موجودی باشد که میتواند پیش از آن روز، طعم مرگ را بچشد. ما شکنندهتر از آنیم که بتوان تصور کرد. ما همه از سنخ «دل»ایم، اندامی بلورین و ترد که کانون احساس و شناخت ماست. با اینهمه، اما تمام شجاعت ما نیز از همان عضو شکستنی میآید، چندانکه در فارسی نیز بهجای شجاعت عربی، میگوییم «دلآوری» یا «دلیری». و وای بر آنکه ما را بشکند...
هوا که زودتر تاریک میشد نوبت به چراغ ماشینها و تابلوهای خیابانها میرسید تا چمشت را روشن کنند. کلاسها حداکثر تا 5 و نیم کش پیدا میکرد و بعد از آن بچهها بیرون میزدند. برای آدم گوشهنشینی چون من، این از نخستین تجارب پرسهزنی در تاریکی آسمان و روشنی خیابان بود. فاصلهی دانشگاه تا خانه را میشد با اتوبوس یا تاکسی، ظرف 20 دقیقه پیمود، اما شاید کمتر از 20 درصد روزهای دانشجویی لیسانسم را با اینطور چیزها به خانه برگشتم. تجربهای که دیگر مشابهش را در دورههای بعدی نداشتم. دانشگاه و خانه هر دو حوالی مرکز شهر بودند، هرچند برای پیادهروی باید 45 دقیقهای را گز میکردی. نخستینبار که این راه را پیاده پیمودم، مربوط میشد به نخستین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: بهنام.
راستش تا مدتها فکر میکردم لذت پیادهروی را با بهنام کشف کردم، اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این خود راه بود که دوستی بهنام را به من داد، و نه برعکس. بعد از کلاس، بههوای مسیر مشترکمان تا زیر پل سیدخندان همراه شدیم و از روزمرگیها میگفتیم. هنوز به پل نرسیده بودیم که دو چیز مهم را مابین صحبتها فهمیدم: یکی اینکه اهل کتاب و ادبیات است، و دیگر اینکه بی خبر از اخبار سیاسی داخلی و خارجی نیست. همین دو چیز کافی بود تا مابقی راه را هم از زیر پل تا خانههامان حرف بزنیم و پیادهپیمایی کنیم.
روزها و ماهها گذشت، کمکم جز بهنام با دوستان هممسیر دیگری نیز آن راه را طی کردیم. راه مرا به حرف میآورد، انگار که پیادهروی چرخدهندههای فکر و فکم را همزمان روان میکرد. تاثیرگذارترین تصمیماتم را در آن مسیر، وقتی با پای پیاده و تندتند گام برمیداشتم، و با مشورت دوستانی که راه برایم عزیزشان میکرد، میگرفتم. از تغییر رشته در ارشد، تا دلبستگیها و دلگسستگیهای آتشین. این عادت چنان در من ریشه دواند که حتا حالا دیگر سالیانی است گواهینامه و اتوموبیلی دارم، باز دلم برای پیادهرویهای مفصل پر میکشد.
همراه من اما فقط آدمها و دوستیهاشان نبود. هممسیر بخشی زیادی از پیادهرویهایم موسیقی توی گوشم بود. با اینکه من مشکل کفِ پای صاف دارم و هنگام راهرفتن ناخواسته قدری پایم را کج میگذارم و این «کجروی» نیز برایم پادرد بههمراه دارد، اما هیچوقت چندان جدیاش نگرفتم. دوست رزمیکاری داشتم که همیشه به من میگفت «درد بخشی از تن توست، اندامی است نامرئی و نباید مثل دیگر اعضایت بخواهی آن را از دست بدهی!» بیراه هم نمیگفت، کمتر لذتی را در این دنیا سراغ دارم که یا قبلش درد نبوده باشد یا بعدش.
نقل است است که آناکساگوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، میگفت «به دنیا آمدیم تا لذت تماشای آسمان و ستارگان را بچشیم». لذت این «تماشاگری» که آناکساگوراس آن را با هیچ چیز دیگری بُر نمیزد، همان لذت فلسفهورزی بود. اما همچنانکه سیسرون رمی گفت، «سقراط فلسفه را از آسمانها پایین آورد و در شهر و میان خانهها و مردمان مستقر کرد». با این حساب، شاید بیراه نباشد اگر از گفتهی آن یونانی و این رمی، چنین نتیجه بگیرم که لذت فلسفه پس از سقراط، نه دیگر لذت تماشای آسمان، بل شیرینی تماشای شهر است. با اینهمه شهر بهخلاف آسمان نه چندان ثابت است و نه میگذارد جایی در آن بایستی و به آن زل بزنی. «توقف بیجا مانع کسب است» و البته که شهر بدون کاسبی نیز شهر نیست. پس برای تماشای شهر چارهای نداری جز اینکه تو نیز مانند آن در حرکت باشی. با اینهمه، حرکتی که در شهر شایع است، چیزی از سنخ «بهجایی رفتن» است. برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمیخواهد به جایی برسد: پرسهزنی.
پادشاهی کیخسرو در شاهنامه با دیباچهای عجیب آغاز میشود. فردوسی از این دیباچهها کم در شاهنامهاش ندارد، اما گشودن گره از معنای آنها چندان آسان نیست. از طرف دیگر، بهسبب سرشت دراماتیک متن شاهنامه، بسیار کم پیش میآید که سخنی از خود فردوسی را مستقیما بخوانیم. بیشتر سخنان، گفتههای شخصیتها در متن یک داستان است و پیداست که نمیتوان بهسادگی آنها را منتسب به خود فردوسی ساخت، حتا اگر شخصیت اصلی داستان باشند. از دیگر سو، میدانیم خود داستانهای شاهنامه نیز ساختهی دست فردوسی نیستند و او تنها گزارنده و سرایندهی آنها بوده است، و بنابراین فاصلهی گفتار شخصیتها با گفتار خود فردوسی دو پله خواهد بود: از سویی شخصیتها در دل یک داستان مواضعی دارند که اقتضای درام آن است و نه اندیشهی نویسنده، و از سوی دیگر، حتا خود آن داستان نیز از اندیشهی شاعر نتراویده است.
با اینهمه، تردیدی نیست که سراسر شاهنامه به اعتبار چگونگی سرایش -و نه چیستی داستان سروده شده- دستکار فردوسی بزرگ ماست و کیست که نداند در هنر شعر، چگونگی همواره بر چیستی تقدم دارد و اندیشهی اصلی شاعر از خلال آن بیان میشود.
با اینهمه، از معدود مواردی که خود شاعر گویا مستقیما و بدون میانجیگری داستان دیگران با ما سخن میگوید، همین دیباچههایی است که بر داستانهایش آورده است. هرچند خود این دیباچهها پیوندی وثیق با داستانی که در پیشان آمده دارد و شیوهی خواندن آن داستان را به خواننده نشان میدهند، اما میتوان آنها را جداگانه خواند و در آنها درنگ کرد. در ادامه میکوشم به حد توانایی اندکم در 13 بیت آغازین یکی از مهمترین فرازهای شاهنامه درنگی داشته باشم...
به دیدار دوستی قدیمی رفته بودم. از احوال و افکارم پرسید، گفتم این روزها سخت دلمشغول ادبیات و فلسفهی کلاسیک هستم. به رویم نیاورد، اما پیدا بود که از من ناامید شد. پنداری میخواست بپرسد در این ایام پر سوز و گداز دیگر چه جای فلسفه و ادبیات است؟ به او حق میدهم، ادبیات و فلسفه با درک آکادمیک امروزینشان، فرآوردههایی «فرهنگی» برای ایام صلح و گذران وقت و سرگرمی هستند. غریب نیست که از عمدهی اساتید پرکار همان ایام صلح نیز، در این روزها هیچ بانگ معناداری بر نمیآید.
اما راستش را بخواهید نه ادبیات و نه فلسفه، در معنای اصیل و کلاسیکشان، هیچ یک محصولات صلح و دغدغههای «فرهنگی» نبودند. از قضا، شعلههای پرسشهای فلسفی در روزهای پر تب و تاب تباهی و نبرد همه علیه همه بالا گرفته و میگیرد، و پژواک آثار ادبی بزرگ در آوای کوس جنگی است که طنین تواند انداخت. سقراط درست در میانهی جنگهای خانهخرابکن پلوپونزی و درگیریها و بیثباتیهای سیاسی پیاپی آتن بود که طرح کاخ بلند فلسفه را پیافکند و فردوسی و همر نیز گزارشگر دلآزارترین نبردهایی بودند که در سراسر گیتی سراغ داشتند. وانگهی، سقراط و فردوسی و همر و حافظ در این تهلکهی مرگ و زندگی توانستند زیباترین امور را ببینند و از پی آن، جهانی نوآئین را تاسیس کنند. فلسفه و ادبیات فستفودی شدهی امروز که در دپارتمانهای علوم انسانی یا کافهها و کتابفروشیها خرید و فروش میشود، البته هیچ پیوند و نسبتی با آن ریشههای کلاسیک ندارند و نتوانند داشت.
من اتفاقا این روزها تمامی کسانی را که به سائق روزهایی روشنتر و احوالی خوشتر، هر یک به قدر وسع خود پایمردی میکنند فرامیخوانم به خواندن جدی کلاسیکها. نه برای تشفی خاطر یا فراغت یا دستشستن از پیکارشان بر سر صلح و ثبات. باید کلاسیکها را خواند تا اتفاقا راه و رسم درست مبارزه و برچیدن بساط ستم و پیافکنی «کاخهای بلند» را آموخت. کلاسیکها به شما «ایدئولوژی» نمیفروشند. مهم نیست ایدئولوژیتان کدام است یا حتا در کدام سوی میدان هستید. اگر کلاسیکها را خوب بخوانید درخواهید یافت که چگونه زیبا و شرافتمندانه بایستید در ایستاری که ایستادید، و خواهید دانست که شرافت در شیوهی درست ایستادگی است و نه جایی که در آن میایستند.
تردید نکنید که اگر وقتی برای خواندن کلاسیکها وجود داشته باشد، درست در میانهی همین کشاکشهای جانفرسای زندگانی است؛ و نه هرگز در فراغت فرهیختهمآب اساتید علوم انسانی...
حتمن این بیت عجیب حافظ به چشمتان خورده است: «خیالِ حوصلهٔ بَحر میپَزَد، هیهات/ چههاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟»
دربارهی معنای مصرع اول این بیت، طبق معمول معرکهای درگرفته است. از توضیح معانی گوناگونی که برایش ذکر کردهاند میگذرم. بگذارید واژه به واژه با حافظ عزیز پیش رویم:
خیالِ .... میپزد!
این ترکیب امروز برای ما قدری غریب است. ما بیشتر به «خیالپردازی» عادت داریم یا در واقع ما فقط بلدیم «خیالبپردازیم». پرداختن هم خودش باز داستان شگرفی دارد. برای نمونه اگر در شعر فردوسی رد این واژه را بگیرید -بهویژه با صورت «پردُختن»- میبینید که معنای آن «تهیکردن» و «پیراستن» و «سِتُردن» است. ما وقتی میگوییم که داریم خیالپردازی میکنیم، در واقع بیاینکه بدانیم داریم میگوییم «خیال را تهی میکنیم». حقا که خیالات دنیای ما، تخیل را بیشتر خالی میکند تا پُر! و اگر بخواهیم خیلی نازکسخنی کنیم، در نهایت میگوییم «خیالپروری». «پرورش» هم کاری است که با گیاهان رستنی یا کودکان و جوانهها و جوانها میکنیم، انگار که خیال ما طفلی صغیر باشد که نیازمند پروراندن و تربیت ماست. اما حافظ ترکیب «خیال پختن» را میآورد که با هر دو مورد پیشین تفاوت دارد: پختن همواره پختن چیزی خام است و پختهشدن استعارهای است از آزمودگی یا مجربشدن. خامی که میپزد و پخته میشود بینیاز از مربی و پرورندهای است که او را بپروراند. آدم پخته تنها یک آموزگار دارد: آزمونهای تجربهاش. و حالا نگاه کنید به ترکیب «خیال ... میپزد»؛ خیال نه طفل صغیری است که کسی آن را بالغ کند، نه مخزن که آن را خالی کنند یا پر. خیالْ خامی است که دارد میپزد و تجربه کسب میکند. اما برسیم به تعبیر مرکزی:
حوصلهی بحر!
ما امروز «حوصله» را خوب میشناسیم؛ لابد شنیدهاید که در حال ملال میگویند «حوصلهام سر رفت». باری، خود این حوصله چیست که سر میرود؟ پیداست که باید چیزی شبیه به ظرف یا کاسه باشد. بیراه نرفتهایم: در فرهنگ لغات برای حوصله برابرهایی نظیر «چینهدان» و «سنگدان» پرندگان ذکر کردهاند. مفسرین برای همین هم خواستهاند آن را مجاز از «دل و سینه» بگیرند. اما خب در این صورت روشن نیست «خیالپختنِ دلِ دریا» دقیقا به چه معناست؟ خب یک پاسخ محتمل این است: «دلْ خیال دریاشدن را در سر میپزد»؛ اما باز من نمیفهمم چرا دل باید بخواهد بحری شود؟ بگذریم از اینکه چرا باید عضو دونپایهای چون چینهدان را مجاز از دل گرفت؟ راستش من مایلم آن را همان «گنجایش» و «بردباری» و «طاقت» بفهمم. در این صورت، حوصلهی بحر باید معنای نزدیکتری داشته باشد: گنجایش دریا.
خیالِ حوصلهی بحر میپزد
اگر هر چه یافتیم را به هم ببافیم باز یک مشکل پیدا میشود: گنجایش دریا چگونه میتواند خیال داشته باشد؟ درست است که در عالم شعر میتوان اوصاف انسانی از جمله خیال را به اشیا بخشید، اما دقیقا چه تصویر شاعرانه میتوان از تخیلات گنجایش دریا داشت؟! پس بگذارید «خیالِ حوصلهی بحر» را «تخیلکردن گنجایش دریا» بفهمیم نه و گنجایش دریایی که تخیل میکند! در این صورت، باید بپرسیم چه کسی «گنجایش دریا» را تخیل میکند؟ پاسخ این پرسش را باید در همان ترکیب عجیب «خیالپختن» جست. اگر من بگویم «شام امشب را من میپزم» پیداست که فاعل جمله کیست. ولی اگر بگویم «گرمای اجاق این غذا را میپزد» دیگر شخص خاصی فاعل این جمله نیست؛ همچنانکه «پختهشدن آدمها» در کورهی روزگار. پس مساله این نیست که کسی خیال گنجایش دریا را در سر داشته باشد، مساله این است که تخیلکردن گنجایش دریا چون کورهای خیالورز خود را میپزد.
اما میدانید چه چیز این بیت عجیب است؟ اینکه حافظ بهخلاف حکمتی که بارها بدان اشاره کردیم، «کورهی پختگی» را نه روزگار میداند و نه تجربهها و آزمونهایش. آنچه ما را خواهد پخت، خیالی است به غایت محال، خیالی به وسعت بیپایان دریا. و بله! گمان نکنید کسی که «تجربهی بیشتر» داشته باشد، لابد پختهتر است، پخته آنی است که خیالی به وسعت دریا داشته باشد. اما مگر نمیگویند کسی پخته است که دیگر دست از آرزوهای محال شسته باشد و جهان را در حد مقدورات و محدودیتهایش بشناسد و بخواهد؟ قطرهی محالاندیشی که خیالِ حوصلهی بحر دارد چگونه پخته تواند بود؟ پاسخ را حافظ در واپسین واژهی این مصرع به ما گفته است: «هیهات»!
هر اجاق باید آتشی داشته باشد تا بتواند بپزد. آتش این اجاق اما اگر بیاندازه روشن بماند نه پختگی، که سوختگی برجای میماند. پخته آنی است که «بهموقع» از سر اجاق بردارندش. «هیهات!»ِ حافظ همین هشدار است. با اینحال، این هیهات بیشتر شبیه «آوخ»گفتن است، نوعی «افسوس»خوردن و «دریغ»گفتن. کسی از بیرون ما را از آتش خیال نمیرهاند. این آتش خودش میسوزاند و با سوختناش ما را هشدار میدهد. جز سوختن راه دیگری برای پختهشدن نیست، و این همان «ضرورت محالاندیشی» است که میتواند محالات را از سر ما بیرون کند..
«از در تنگ درآیید که هرآینه در بزرگ و راه فراخ به هلاکت میفرجامد» (متّی 7:13-14)
این آیهی انجیل را همیشه دوست میداشتم؛ هرچند تنها در مقیاسی فردی و نه اجتماعی. سرشت این گفته فردی است، چرا که اگر بنا باشد همگان «از در تنگ درآیند»، نخستین چیزی که تباه میشود همان کنندگان این کارند! شاید به همین سبب بود که در ادامهی این آیه آمده است «پیمایندگان این راه [=راه فراخ] بسیاراناند».
بگذریم؛ در عمر کوتاهم از معدود نوبتهایی که گوشم بدهکار سخنی آسمانی بوده، یکی همین مورد است. کتاب نخست ترجمهام، کتابِ دشواری بود که پوست از سر من و همکارم کند، و تازه در کتاب دوم بود که اندک آب خوشی از گلویم پایین رفت. رسالهی کارشناسی ارشدم موضوعی در سطح رسالهی دکتری داشت و البته باید بگویم که نتوانستم چنانی که باید از پسش برآیم. اما باز درس نگرفتم و برای رسالهی دکتری به سراغ موضوع بسیار دشوارتری رفتم که نه فقط در ایران، بلکه کمتر پژوهندهای در جهان سراغش رفته است. هرچند که بهخلاف وعدهی انجیل، چندان مزهی رستگاری و زندگانی جاوید را هنور نچشیدهام، اما هنوز که هنوز است وقتی وسوسهی انجام کاری بزرگ به جانم بیوفتد، شوری جوانسالانه تنم را در مینوردد و میلرزاند. از جملهی این «بیموالاتی»ها اتفاقی است که در آستانهی آن هستم و هنوز ابعاد دشواری و بزرگیاش برایم پیدا نیست. قصه از این قرار است که بعد از گفتگو با یکی دو نفر از دوستانم، از «آرزوی دور و درازم» برای ترجمهی کتابی مهم و دشوار و شورانگیز گفتم. آن دوستان هرکدام جداگانه گفتند «پس چرا دست به کار نمیشوی؟» من اما این گفتهشان را حمل بر تعارف و روحیهدادن کرده بودم. دیروز که برای تحویل نسخهی بازبینی کتاب دوم سری به ناشر زدم، با این پرسش غیرمترقبه رویارو شدم: «شنیدهایم که میخواهید کتاب مهمی را ترجمه کنید!» طبیعتا میباید جا میخوردم و میپرسیدم کدام کتاب؟! جا خوردم، اما چیزی نگفتم؛ اندکی درنگ کردم و گفتم: «آه بله! کتاب بسیار مهم و خارقالعادهای است...». بیاینکه درست بفهمم چه میگویم شروع کردم به توضیح محتوای کتاب و قانع کردن ناشر برای انتشارش! وقتی از اتاق بیرون میآمدم هنوز خوب دستگیرم نشده بود که درست چه میگفتم. توی آسانسور بودم که یادم افتاد در پایان گفتگو به ناشر قول دادم تا نمونه کار را طی چند هفتهی آتی بفرستم!
راستش درست نمیدانم کاری که مرتکب شدم حماقت بود یا گزینشی درست. من تازه ابتدای کار رسالهی دشوار دکتری هستم، هزار گرفتاری ریز و درشت دیگر دارم و این کتاب، اثری است دشوار و حجیم -حدود 600 صفحه!- که نه ارتباط مستقیم با پژوهش دکتریم دارد و نه حتا بهخلاف دو کتاب قبلی، تخصصی یا فلسفی شمرده میشود. هیچ دلیل معقولی برای انجامش ندارم، مگر همان شور انگیزانندهای که با هر بار خواندن آن آیه در بن وجودم احساس میکنم...
پس از آنکه بهمن آمد و همه چیز دهکدهی سابق را زیر هجوم برف مدفون کرد، نوبت آرامش و سکوت بود. همهجا سفید شده بود و دیگر هیچ چیزی شبیه قبل نبود. کم کم باد آرامی وزیدن گرفت، بادی که میتوانست نسیم گرم و مطبوعِ شهریوری باشد؛ اما حالا باد سردی بود که از جگر کوه برمیآمد، کوهی که دیگر تاب ستمپیشگی دهخدا را نداشت...