1. سلام ابراهیم! عزم کردم به یاد ایام قدیم برایت وجیزهای مختصر از احوال یومیهی خود را قلمی کنم. چه شد که به چنین فکری افتادم را پایینتر برایت مینویسم، اما چرایش ساده است: تنهایی. اما نه هر تنهاییای، تنهایم به این معنا که دستتنهایم. نمیتوانم خودم را، کارها و افکارم را، و در یک کلام: زندگیام را، درست جمعوجور کنم. هر از گاهی برایت از پریشانی احوالم مینویسم بلکه کسب جمعیتی کنم.
2. این که برایت گفتم دلیل بود، دلیل هم که کلی و همیشگی و همهجایی است. یعنی در واقع بهانه است.علت این عزمم شاید به کتابی بازگردد که این روزها میخوانم: یادداشتهای روزانهی عماد افروغ. قلمش البته پسند من نیست. افکار و خط سیاسیاش نیز. اما از میان سطورش کمی بوی صداقت میشنوم. نه اینکه هر چه نوشته راست باشد، اما هرچه را که فکر میکرده راست است نوشته. این کار خوبی است. خودش پارسال یا سال قبلاش درگذشت. اما نوشتههایش، احوال و افکارش، زندهاند، نه فقط چون ثبت شدهاند. بسا مکتوبات مثبوت و مضبوط که پیش از نوشتهشدن مردهاند. همانا صداقت است که مایهی حیات کلمات است. فرق ندارد بیهقی و فردوسی باشد یا معاصرین.
3. زندگی درهم و برهم است ابراهیم! فکر اینکه بشود روزی بدان سامان و ترتیب داد را از سر بیرون کن! یادداشتهای روزانهی کسان مختلف را که میخوانم دیگر حجت بر من تمام میشود: نه من ز بیعملی در این جهان ملولم و بس/ ملالت علما هم ز علم بیعمل است. نمیشود چشم به راه نشست تا کار اول بهکمال تمام شود و بعد نوبت کار بعدی برسد. باید تا حدی بیگدار به آب زد، هرچند پروای ترتب و توالی نوبتها را باید داشت. این همه البته در حیات جمعی مطلبی بدیهی است و بینیاز از تذکر. اما وقتی کسی مثل من کارش به خودش سپرده شود، باید پیوسته بدان عطف التفات کرد.
4. سه روزی است که از نو پیادهروی را پی گرفتم. مدتی در مثنوی تاخیر شد. فکر نکن ادای لفظ قلمها را درمیآورم، که البته اگر بیاورم هم چه حرجی است؟! نه! حقیقتا پیادهرویهای من نسبتی با قالب مثنوی دارد، چه، از روزی که بدان مبادرت کردم در راه به شاهنامه گوش میسپردم. یک ذوری این کتاب را گوش دادم. حالا دوباره از نو! از وقتی هوا گرمتر شد، بهانه یافتم که دیگر بیرون نزنم، حالا که دارد کمی خنک میشود دیگر این بهانه را روا نداشتم. اگرچه تنها بهانهام آن نبود، نگران کار و بار نوشتن رساله هم بودم. نگرانی بیراهی هم نبود، چون از وقتی باز پیادهروی را شروع کردم هم ساعت و نظم کاری کم -تو بخوان گُم!- شده و هم زمانی که ترکش گفته بودم کارم نسق داشت. در فتاد رساله پایین بیشتر برایت مینویسم، فعلا همین بس که باز پا به راه شدم.
5. امروز در راه «داستان نوشینروان و نوشزاد» را گوش دادم. چهقدر کسری انوشیروان را دوست دارم ابراهیم! شگرف مردی است. اگر روزی دستم برسد، حتمن «دانا و دادگر» را خواهم نوشت. کسری نوشینروان بهگمانم نمونهی مهم شاه آرمانی است که دقت در هر فعل و کلاماش میتواند معماهای مهمی را حل کند. نامهی او به رامبرزین دربارهی آنچه باید با نوشزاد بکند بسیار حساس است. از نسبت «هنر و گوهر و نژاد» گرفته تا ملاحظات الهیاتی-سیاسیاش دربارهی مسیحیت و آئین زرتشتی. درنگ در این ماجرا دارد بر من روشن میکند که «نامهی باستان» چگونه تبار الهیات وحیانی اسلامی را پیش چشم خواننده آفتابی میکند. شکست محتوم نوشینزاد نو-مسیحی در برابر نوشینروان دادگر حاکی از مسالهگونگی هرگونه الهیات سیاسی وحیانی است. فرجام این داستان تراژیک را فردوسی با تواصی به می و خرمدلی میبندد و بیت مشکوکی در ستایش امام نخست شیعیان. گمانم فردوسی نیک دریافته که برای رساندن «باد نوشین ایرانزمین» به ما، باید از دو حد الهیات سیاسی وحیانی عدول کرد: یکی تشرّعی که راهی برای میگساری و تراژیکاندیشی بازنمیگذارد، و دیگری مذهبی که سراسر سیاسی است و از الهیات آن-جهانی عدول میکند. بههر روی جای انکار نیست که تشیع مسیحیمآبترین شاخهی مذاهب اسلامی است و بهویژه دریافت ایرانی از آن، بهغایت پاد-سیاسی است، حتا همین امروز که مذهب مختار اصلا تشیع سیاسی است! نام می و علی با هم در پایان این داستان مهم و درنگانگیر نمیتواند بیهیچ دلیلی آمده باشد. دشوارهی دادگری و شرط امکان شعر تراژیک را باید بدین سان اندیشید.
6. کار رساله نیز مدتی است معلق شده. یک ویراست صفرم از فصل اول آماده شده که هنوز نرسیدم یا نتوانستم یا دلم نمیخواهد که دستی بر سر و رویش بکشم و آن را کمی قرض و محکم کنم. برایم خیلی مهم است که بتوانم به یک روتین روشن در نگارش برسم. پیش از این هم تا حدودی از عهدهاش برآمدم، برای همین هم این فصل را بالاخره تمام کردم. اما هنوز روتین ثابتی دستم نیامده. بنردتی نویسندهی گوشتتلخی است، آنقدر که نمیشود خیلی راحت با او دوست و صمیمی شد یا گرم گرفت. کار با خود افلاطون و سقراط بهمراتب آسانتر است، و حتا دیگر شارحین معاصر بنردتی. به همین سبب هم پیشتر از خیر خود بنردتی گذشتم و سر گفتگو را با خود افلاطون در رساله باز کردم. نیم نظری هم به یکی دو شرح دیگر داشتم. فکر میکنم حالا هم ناچارم چنین کاری بکنم. دوباره باید به متون دیگر دست بیندازم بلکه فقل متن بنردتی باز شود. البته فقط هم متون دیگر نیست. بنردتی بسیار بریدهبریده مینویسد و من هم ناخواسته مثل او مینویسم. یکی از راههای قفلگشایی از متن او، چسباندن بریدهها و برادههای پخش شده در کار اوست. امیدم به این است که بارخوانیها و ویراستهای مکرر بالاخره چیز مدونی بیرون بیاید. جانفرساست! خاصه که مطلقا خبری از کمک بیرونی نیست. تنهاترینم در برابر دشوارترین...
7. مشغول نگارش همین متن بودم که تلفن خانه زنگ خورد. دوباره خانهی پدر مشکل تاسیساتی پیدا کرده. این را بگذار کنار مشکل اداری که بابتش مجبورم به دانشگاه بروم. وقت و زحمتش به کنار، نمیدانم با فشار ذهنیاش چه کنم. خلاصه که ابراهیم این روزها غوغایی است پیرامونم. به کوچکترین بهانه از کوره در میروم و بهانه هم که قدرتی خدا کم نیست! اصلش هم برای همین بود که دوباره پیادهروی را شروع کردم. هیچی هم که نباشد، خلوتی است با خودم و افکاری که شناور در ایران هزار و چندصدسال قبل میشوند. چاره چیست؟ زندگی همین است دیگر...