برف که میبارد خندهام میگیرد! فکرش را بکنید به انسان چه زوری آمده تا در جان طبیعت بیجان چنین تصرفی کند و شهری هزار رنگ را بر پهنهی دشت و کوه و بیابان تکفام برکشد. هرچه شهرها رنگارنگاند، اما طبیعت یکرنگ است. اگر هم رنگی در میان رنگی بدود، همه زیر سیطرهی رنگی یگانهاند. جنگل سبز و کوه طوسی و آسمان آبی و بیابان زرد است. یک هارمونی بینظیر به راهبری رنگی واحد. کثرتی در وحدت، باوقار و رشکانگیز.
شهر اما به رنگارنگیاش مینازد؛ به اینکه هرگوشهاش را رنگی چرکتاب گرفته است، به اینکه زور این دوپای وراج و میرا بر آن وقار جاودان و آرام رسیده است. انسان میمیرد، اما مردهریگاش را بر پهنهی هستی برجای میگذارد؛ شهر رنگارنگ درفش پیروزی سست ما مردمان میراست بر طبیعتی نامیرا. همهی این حماسهی تراژیک اما هنگامی کمیک میشود که برف باریدن گیرد. طبیعت میتواند بهطرق گوناگون بساط شهر سستبنیاد آدمیان را برچیند، اما از همه «طبیعی»تر، و بنابراین «باوقار»تر و «آرام»ترش همین باریدن برف است. میبارد و تمام رنگهای چرک و کهنه و نو و رخشان را یکسر با هم زیر سپیدیاش مدفون میکند. مثل پدری متین که پس از داد و فریاد فرزندان حرص و جوشیاش، با لبخندی موقر و فرهمند گرد سپید پیروزی بر مکان و زمان میپاشد.
حالا ما ماندیم و شهری که رنگهای بیرنگ و رویش بهجان هم افتادند. شهری که دیگر فقط سرخی خون میتواند داور فرجامین پیکارهایش باشد. خون گرم و سرخ را اما سرانجام برف سرد و سپید خواهد پوشانید. از هر سویی که ریخته باشد. «شکاریم یکسر همه پیش برف»...
از میان لذات این دنیا، شاید سهم من تنها واژهدوستی -یا آنچه اعراب «شهوت کلام» میخوانند- باشد. سخت است زادهشدن و زیستن در دنیایی که گویا هیچ چیزش سر جایش نیست، و اگر جز این باشد باید آن را بهپای بخت نوشت و نه برعکس! تحصیلاتم را تا آنجا که میشد ادامه داده و خواهم داد؛ اما بعید است که نه دانشگاهی بخواهد من و روشم را بپذیرد، و نه من زیر بار کار بیهودهی آنها بروم. تازه اصلا اگر هم بروم مگر از دست من چه کاری ساخته است؟ علاقهمند کردن دانشجویان به فلسفه؟ شوخی است! شرط اول علاقهمندی آزادی در گزینش است، در شرایط جبر و جباری هیچ کس عاشق نمیشود و اگر هم بشود، به دو پول نمیارزد! چگونه میشود دانشجویانی را که ناگزیرند چهار سال این رشته را بخوانند دلبستهی این رشته کرد؟! آن کسی هم که از پیش دل بدان بسته باشد دیگر من و امثال من را میخواهد چه کار؟!
این تازه مربوط به یگانه کاری بود که من در آن اندکی ورزیدگی و توانایی دارم. در دیگر کارها که یا نامجربام و یا مجرب به تجارب ناکام؛ به قول حافظ عزیز، «من جرّب المجرَّب حلت به الندامه»! مساله گیرآوردن خرجی خود و خانوادهام نیست. من در خانوادهای بالیدهام که کار برایشان هرگز عاری نبوده. از هر گوشه و کنار، با ربط و بیربط، اگر بشود میتوانم ارتزاقی کنم، ولو در این شرایط، هر روزش کمتر از دیروز باشد. مساله شوق و شور ادامه است، چیزی که تاب سختی روزگار و خستگی جان را بیاورد. در این یک قلم، من هیچ چیز را نیکوتر از «ساحت سخن» نیافته، و ایبسا که تا آخر نیز نیابم. اغراق نیست اگر بگویم که با خواندن بیت «نمیرم از این پس که من زندهام/ که تخم سخن را پراکندهام» از فردوسی بزرگ، شوقی را یافتم که مانندش را هیچ جای دیگری نیازموده بودم. نه فقط من، بلکه از هیچ کس دیگر هم نشنیدم که چونان شور جاودان و یزدانی را به کار خویش ابراز کند. واژگان مردهریگ دیرینهی نیاکان دور دست مایند. همه عمر بدان مشغول و مشتغل بودند، چه هنگام خشم، چه هنگام خوشی، چه در نوش و چه در اندیشه. و چه کسی میداند چه بیشهزارهای سترگی که از این «تخم سخن» رستهاند! همان دهقان پاکزاد در جایی بهزیبایی و نیکی گفته بود: «درختی که پروردی آمد به بار/ بیابی هم اکنون برش در کنار. اگر بار خارست خود کشتهای/ و گر پرنیانست خود رشتهای». زبان ما هم «بار خار» است و هم «پرنیان». بیشهای به این گستردگی، برای همهی ما، حتا پس از مرگمان نیز جایی دارد. دیگر چه میخواهیم؟
اخوان شعر مشهوری دارد به نام کتیبه. شعر داستان شگرفی دارد که لطف آن در خواندن از قلم خود شاعر است.
در این شعر کلید مهمی هست برای گشودن قفل معنای آنچه بر ما رفته و میرود، و تا ابد خواهد رفت:
دریافت
حجم: 8.65 مگابایت
زمستان را دیری است که دوست میدارم، روزهای دلگیر آن جان میدهند برای تنهایی! هرچه قدر هم که آسمان آن دودی باشد، هرچه قدر هم مرگ از آن ببارد، باز زیباست. اصلا زمستان برایم زیباست، چون شبیه مرگ است، شبیه زیبایی مرگ!
نمیدانم چرا یا از کجا، اما میدانم لحظههای آخر زندگیام شبیه به قدم زدن در کوچهی برفی خلوت وسط یک ظهر دلگیر است که پرتوهای خورشیدش پشت ابرهای دودی آن یخ بستهاند. توی این کوچهی برفی سرد حتا اگر سر بخوری دیگر درد را حس نمیکنی، شاید بهسبب نرمی برف، یا شاید بیحسی ناشی از سرما. توی سرمای آن کم کم حواس تنت از کار میافتند و چیزی میشوی شبیه به یک نَفْس معلق در نیستی بیکرانه. هرچند که رنگ همهچیز زیر سفیدی برف پوشیده مانده، اما نمیتوانی خیره به افق گنگی نمانی که دیگر مرز میان زمین سفید و خاکستری با آسمان سفید و خاکستریاش پیدا نیست.
سرمای زمستان نامرد نیست، سوز به تنات نمیاندازد تا بلرزی. سوز و لزره بهخاطر اختلاف دماست، اما در زمستان همهجا یکدست سرد میشود، سردی دیگر کیفیت وجود نیست، خود وجود است، چیزی شبیه به پیکر خداوند، بحت و بسیط و ساده.
زمستان را دوست میدارم، چون زمستان زیباست، بهزیبایی مرگ، مرگی که دیگر دشمن زندگی نیست، بل تنپوش سفید و نرم و آرام اوست...
گفتهاند که مرگآگاهی تنها از آنِ انسان است؛ اما این سخن دقیقی نیست. اگر آگاهی ما از مرگ مایهی هراس ماست، پس کدام جانداری را میتوان یافت که غریزهی بقا و ترس از مرگش کمتر از آدمی باشد؟
اگر از من بپرسید نسبت خاص انسان با مرگ چیست؟ در پاسخ میگویم: مرگ پیش از مردن. آدمیزاد هم مثل هر جانداری روزی میمیرد، اما شاید تنها موجودی باشد که میتواند پیش از آن روز، طعم مرگ را بچشد. ما شکنندهتر از آنیم که بتوان تصور کرد. ما همه از سنخ «دل»ایم، اندامی بلورین و ترد که کانون احساس و شناخت ماست. با اینهمه، اما تمام شجاعت ما نیز از همان عضو شکستنی میآید، چندانکه در فارسی نیز بهجای شجاعت عربی، میگوییم «دلآوری» یا «دلیری». و وای بر آنکه ما را بشکند...
هوا که زودتر تاریک میشد نوبت به چراغ ماشینها و تابلوهای خیابانها میرسید تا چمشت را روشن کنند. کلاسها حداکثر تا 5 و نیم کش پیدا میکرد و بعد از آن بچهها بیرون میزدند. برای آدم گوشهنشینی چون من، این از نخستین تجارب پرسهزنی در تاریکی آسمان و روشنی خیابان بود. فاصلهی دانشگاه تا خانه را میشد با اتوبوس یا تاکسی، ظرف 20 دقیقه پیمود، اما شاید کمتر از 20 درصد روزهای دانشجویی لیسانسم را با اینطور چیزها به خانه برگشتم. تجربهای که دیگر مشابهش را در دورههای بعدی نداشتم. دانشگاه و خانه هر دو حوالی مرکز شهر بودند، هرچند برای پیادهروی باید 45 دقیقهای را گز میکردی. نخستینبار که این راه را پیاده پیمودم، مربوط میشد به نخستین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: بهنام.
راستش تا مدتها فکر میکردم لذت پیادهروی را با بهنام کشف کردم، اما حالا که خوب فکر میکنم میبینم این خود راه بود که دوستی بهنام را به من داد، و نه برعکس. بعد از کلاس، بههوای مسیر مشترکمان تا زیر پل سیدخندان همراه شدیم و از روزمرگیها میگفتیم. هنوز به پل نرسیده بودیم که دو چیز مهم را مابین صحبتها فهمیدم: یکی اینکه اهل کتاب و ادبیات است، و دیگر اینکه بی خبر از اخبار سیاسی داخلی و خارجی نیست. همین دو چیز کافی بود تا مابقی راه را هم از زیر پل تا خانههامان حرف بزنیم و پیادهپیمایی کنیم.
روزها و ماهها گذشت، کمکم جز بهنام با دوستان هممسیر دیگری نیز آن راه را طی کردیم. راه مرا به حرف میآورد، انگار که پیادهروی چرخدهندههای فکر و فکم را همزمان روان میکرد. تاثیرگذارترین تصمیماتم را در آن مسیر، وقتی با پای پیاده و تندتند گام برمیداشتم، و با مشورت دوستانی که راه برایم عزیزشان میکرد، میگرفتم. از تغییر رشته در ارشد، تا دلبستگیها و دلگسستگیهای آتشین. این عادت چنان در من ریشه دواند که حتا حالا دیگر سالیانی است گواهینامه و اتوموبیلی دارم، باز دلم برای پیادهرویهای مفصل پر میکشد.
همراه من اما فقط آدمها و دوستیهاشان نبود. هممسیر بخشی زیادی از پیادهرویهایم موسیقی توی گوشم بود. با اینکه من مشکل کفِ پای صاف دارم و هنگام راهرفتن ناخواسته قدری پایم را کج میگذارم و این «کجروی» نیز برایم پادرد بههمراه دارد، اما هیچوقت چندان جدیاش نگرفتم. دوست رزمیکاری داشتم که همیشه به من میگفت «درد بخشی از تن توست، اندامی است نامرئی و نباید مثل دیگر اعضایت بخواهی آن را از دست بدهی!» بیراه هم نمیگفت، کمتر لذتی را در این دنیا سراغ دارم که یا قبلش درد نبوده باشد یا بعدش.
نقل است است که آناکساگوراس، فیلسوف یونانی پیش از سقراط، میگفت «به دنیا آمدیم تا لذت تماشای آسمان و ستارگان را بچشیم». لذت این «تماشاگری» که آناکساگوراس آن را با هیچ چیز دیگری بُر نمیزد، همان لذت فلسفهورزی بود. اما همچنانکه سیسرون رمی گفت، «سقراط فلسفه را از آسمانها پایین آورد و در شهر و میان خانهها و مردمان مستقر کرد». با این حساب، شاید بیراه نباشد اگر از گفتهی آن یونانی و این رمی، چنین نتیجه بگیرم که لذت فلسفه پس از سقراط، نه دیگر لذت تماشای آسمان، بل شیرینی تماشای شهر است. با اینهمه شهر بهخلاف آسمان نه چندان ثابت است و نه میگذارد جایی در آن بایستی و به آن زل بزنی. «توقف بیجا مانع کسب است» و البته که شهر بدون کاسبی نیز شهر نیست. پس برای تماشای شهر چارهای نداری جز اینکه تو نیز مانند آن در حرکت باشی. با اینهمه، حرکتی که در شهر شایع است، چیزی از سنخ «بهجایی رفتن» است. برای «تماشای شهر» باید حرکتی از نوع دیگر را آزمود، حرکتی که نمیخواهد به جایی برسد: پرسهزنی.
در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است / صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است
جریده رو، که گذرگاهِ عافیت تنگ است / پیاله گیر، که عمرِ عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس / ملالتِ عُلما هم ز علمِ بی عمل است
به چشمِ عقل در این رهگذار پرآشوب / جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طُرِّهٔ مه چهرهای و قصه مخوان / که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصلِ رویِ تو داشت / ولی اجل به رَهِ عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش / چنین که حافظ ما مست بادهٔ ازل است
- حافظ
حتمن این بیت عجیب حافظ به چشمتان خورده است: «خیالِ حوصلهٔ بَحر میپَزَد، هیهات/ چههاست در سرِ این قطرهٔ محال اندیش؟»
دربارهی معنای مصرع اول این بیت، طبق معمول معرکهای درگرفته است. از توضیح معانی گوناگونی که برایش ذکر کردهاند میگذرم. بگذارید واژه به واژه با حافظ عزیز پیش رویم:
خیالِ .... میپزد!
این ترکیب امروز برای ما قدری غریب است. ما بیشتر به «خیالپردازی» عادت داریم یا در واقع ما فقط بلدیم «خیالبپردازیم». پرداختن هم خودش باز داستان شگرفی دارد. برای نمونه اگر در شعر فردوسی رد این واژه را بگیرید -بهویژه با صورت «پردُختن»- میبینید که معنای آن «تهیکردن» و «پیراستن» و «سِتُردن» است. ما وقتی میگوییم که داریم خیالپردازی میکنیم، در واقع بیاینکه بدانیم داریم میگوییم «خیال را تهی میکنیم». حقا که خیالات دنیای ما، تخیل را بیشتر خالی میکند تا پُر! و اگر بخواهیم خیلی نازکسخنی کنیم، در نهایت میگوییم «خیالپروری». «پرورش» هم کاری است که با گیاهان رستنی یا کودکان و جوانهها و جوانها میکنیم، انگار که خیال ما طفلی صغیر باشد که نیازمند پروراندن و تربیت ماست. اما حافظ ترکیب «خیال پختن» را میآورد که با هر دو مورد پیشین تفاوت دارد: پختن همواره پختن چیزی خام است و پختهشدن استعارهای است از آزمودگی یا مجربشدن. خامی که میپزد و پخته میشود بینیاز از مربی و پرورندهای است که او را بپروراند. آدم پخته تنها یک آموزگار دارد: آزمونهای تجربهاش. و حالا نگاه کنید به ترکیب «خیال ... میپزد»؛ خیال نه طفل صغیری است که کسی آن را بالغ کند، نه مخزن که آن را خالی کنند یا پر. خیالْ خامی است که دارد میپزد و تجربه کسب میکند. اما برسیم به تعبیر مرکزی:
حوصلهی بحر!
ما امروز «حوصله» را خوب میشناسیم؛ لابد شنیدهاید که در حال ملال میگویند «حوصلهام سر رفت». باری، خود این حوصله چیست که سر میرود؟ پیداست که باید چیزی شبیه به ظرف یا کاسه باشد. بیراه نرفتهایم: در فرهنگ لغات برای حوصله برابرهایی نظیر «چینهدان» و «سنگدان» پرندگان ذکر کردهاند. مفسرین برای همین هم خواستهاند آن را مجاز از «دل و سینه» بگیرند. اما خب در این صورت روشن نیست «خیالپختنِ دلِ دریا» دقیقا به چه معناست؟ خب یک پاسخ محتمل این است: «دلْ خیال دریاشدن را در سر میپزد»؛ اما باز من نمیفهمم چرا دل باید بخواهد بحری شود؟ بگذریم از اینکه چرا باید عضو دونپایهای چون چینهدان را مجاز از دل گرفت؟ راستش من مایلم آن را همان «گنجایش» و «بردباری» و «طاقت» بفهمم. در این صورت، حوصلهی بحر باید معنای نزدیکتری داشته باشد: گنجایش دریا.
خیالِ حوصلهی بحر میپزد
اگر هر چه یافتیم را به هم ببافیم باز یک مشکل پیدا میشود: گنجایش دریا چگونه میتواند خیال داشته باشد؟ درست است که در عالم شعر میتوان اوصاف انسانی از جمله خیال را به اشیا بخشید، اما دقیقا چه تصویر شاعرانه میتوان از تخیلات گنجایش دریا داشت؟! پس بگذارید «خیالِ حوصلهی بحر» را «تخیلکردن گنجایش دریا» بفهمیم نه و گنجایش دریایی که تخیل میکند! در این صورت، باید بپرسیم چه کسی «گنجایش دریا» را تخیل میکند؟ پاسخ این پرسش را باید در همان ترکیب عجیب «خیالپختن» جست. اگر من بگویم «شام امشب را من میپزم» پیداست که فاعل جمله کیست. ولی اگر بگویم «گرمای اجاق این غذا را میپزد» دیگر شخص خاصی فاعل این جمله نیست؛ همچنانکه «پختهشدن آدمها» در کورهی روزگار. پس مساله این نیست که کسی خیال گنجایش دریا را در سر داشته باشد، مساله این است که تخیلکردن گنجایش دریا چون کورهای خیالورز خود را میپزد.
اما میدانید چه چیز این بیت عجیب است؟ اینکه حافظ بهخلاف حکمتی که بارها بدان اشاره کردیم، «کورهی پختگی» را نه روزگار میداند و نه تجربهها و آزمونهایش. آنچه ما را خواهد پخت، خیالی است به غایت محال، خیالی به وسعت بیپایان دریا. و بله! گمان نکنید کسی که «تجربهی بیشتر» داشته باشد، لابد پختهتر است، پخته آنی است که خیالی به وسعت دریا داشته باشد. اما مگر نمیگویند کسی پخته است که دیگر دست از آرزوهای محال شسته باشد و جهان را در حد مقدورات و محدودیتهایش بشناسد و بخواهد؟ قطرهی محالاندیشی که خیالِ حوصلهی بحر دارد چگونه پخته تواند بود؟ پاسخ را حافظ در واپسین واژهی این مصرع به ما گفته است: «هیهات»!
هر اجاق باید آتشی داشته باشد تا بتواند بپزد. آتش این اجاق اما اگر بیاندازه روشن بماند نه پختگی، که سوختگی برجای میماند. پخته آنی است که «بهموقع» از سر اجاق بردارندش. «هیهات!»ِ حافظ همین هشدار است. با اینحال، این هیهات بیشتر شبیه «آوخ»گفتن است، نوعی «افسوس»خوردن و «دریغ»گفتن. کسی از بیرون ما را از آتش خیال نمیرهاند. این آتش خودش میسوزاند و با سوختناش ما را هشدار میدهد. جز سوختن راه دیگری برای پختهشدن نیست، و این همان «ضرورت محالاندیشی» است که میتواند محالات را از سر ما بیرون کند..
پس از آنکه بهمن آمد و همه چیز دهکدهی سابق را زیر هجوم برف مدفون کرد، نوبت آرامش و سکوت بود. همهجا سفید شده بود و دیگر هیچ چیزی شبیه قبل نبود. کم کم باد آرامی وزیدن گرفت، بادی که میتوانست نسیم گرم و مطبوعِ شهریوری باشد؛ اما حالا باد سردی بود که از جگر کوه برمیآمد، کوهی که دیگر تاب ستمپیشگی دهخدا را نداشت...